تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

تاثیرگذارترین آدم ها در طول تاریخ، کسانی بودند که از انجام آن چه می کردند غرقِ در لذت و رضایت می شدند. چه آن ها که بد کردند و چه آن هایی که از جهان جایی بهتر برای زندگی ساختند. هیتلر و نرون از به آتش کشیدن رم و اروپا به اوج لذت می رسیدند و انیشتین از شکافتن هسته ی ناچیز یک اتم. پیامبر از دستگیری هزاران مظلوم لذت می برد و ابلهی از کشتن ١٢ بی نوای غیر همفکر در دفتر یک مجله. یزید کشت چرا که به دنبال لذت خلافت بود و امام حسین کشته شد چرا که در جستجوی لذت حق خواهی و براندازی ظلم بود. لذت. این عنصر جدا نشدنی از هر بد و خوبِ مهم. و چه آدم ها که تاثیرگذاری خود را در اوجِ لیاقت و کفایت با بی توجهی به لذت کمرنگ و بی رنگ کرده اند. و چه وقت ها که آدم بین مصلحت و لذت ، مصلحت را انتخاب می کند. و چه کارها که به خاطر مصلحت هرگز انجام نشدند. و چه لذت ها که به اشتباه هوا و هوس تلقی شدند و چه هوا و هوس ها که به اشتباه به جای لذت به مردم قالب شدند. و چه زمان ها که می بینیم لذت نمی بریم و بی اعتنایی می کنیم و چه ساعت ها که می بینیم لذت می بریم و تعلل می کنیم. ماجرا دقیقا این این است که این لذت را چطور بشناسیم و چه طور به آن توجه کنیم و تا کجا به آن پر و بال بدهیم و اصلا کی و کجا به آن اجازه ی جولان دادن بدهیم ؟! برای لذت بردن عایا دست به تغییر بزنیم ، عایا نزنیم ؟؟ در لذت های خود گم شدن و سرگردان ماندن و سرگیجه گرفتن، کَم از آوارگی ذهن و روح ندارد! چنگ به لذت های کوچک انداختن و پشت پا زدن به بزرگترهایشان کم از بزدلی ندارد! آواره نباش، بزدل هم نمان راحله. بگذار جایی روحت ساکن باشد و به افتخار شجاعتت پا روی پا انداخته، چای تلخ همیشگی را بنوشی و خستگی در کنی و تغییر را زیر دندانت مزه مزه کنی. بگذار بترسی ولی حال بازنده ی تمام شده ی مایوس را به خود نگیری . بگذار زندگی ات لبریز از لذت های ترسناک و غیر مصلحت اندیشانه و به دور از دو دو تا چهار تاهای معمول بشود. بگذار این دل لعنتی کمی قرار بگیرد. اصلا میدانی؟! بگذار خدا از آفرینش تو پر ز لذت بشود. بگذار باور کند که مخلوقش قدر لحظه می داند.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۰:۴۷
راحله عباسی نژاد

نشستم. توی سالنی که هستم بیش از دو سه نفر نیستن. هدفون توی گوشم نمیذارم. به اندازه کافی محیط بی صدا و آروم هست. یک ساعتی که مشغولم و در اوج تمرکزی که در چند وقت اخیر بی سابقه است درس می خونم به تدریج سالن هم پر میشه. صدای باز و بسته شدن در. صدای کشیدنِ صندلی به عقب. صدای کشیدنِ صندلی به جلو. صدای باز کردنِ بسته بندی کیک. صدای ویبره ی کناری. صدای پچ پچ های چند کلمه ایِ روبرویی با رفیق. صدای تَق تَقِ کفش خانومی که تازه اومده و ناخودآگاه من رو وادار میکنه تا سرم رو بالا کنم و نگاهش کنم. صدای مشمای پر از آجیلِ اون خانومه که اون ته نشسته. صدا صدا صدا. هر صدا از یک نفر. مسئولِ نواختنِ هر نُت از این شلوغی فقط یک نفر. و هر یک از اون یک نفر ها هم تصور میکنه که برای چند ثانیه و یا حتی چند صدم ثانیه قراره که مولدِ صدا باشه و بنابراین ابایی از انجام کاری که در نود و  نه درصد موارد هم واجبه نداره. واقعیت اما اینه که این صداها پیوستگی دارن و مثل یک موسیقیِ کاملا فالش روی اعصاب دیگرانی میرن که یا کلا صدایی تولید نکردن یا حداقل نوبتِ اجراشون هنوز نرسیده. و هیچ کس هم مقصر نیست. نه اینکه متوجه نباشه. واقعا تقصیری در کار نیست. فقط یک عدم هماهنگی ساده. و همین. 

و من داشتم فکر می کردم که چقدر در طول زندگی پیش اومده که من ناخواسته و برای یک مدتی کوتاه حلقه ی یک زنجیره ی بد قواره و بی سر و شکل از انواع و اقسامِ اعمال و رفتار ها بودم و هستم و موجباتِ آزار دیگران رو فراهم آوردم. 

حداقل این اطمینان رو دارم که در فقره ی اخیر و سر وصدا در کتابخونه، همین چند لحظه پیش شرکت فعالی رو تجربه کردم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۷
راحله عباسی نژاد

شنیدین میگن فلان میوه رو یا فلان غذا رو بخور، خوبه ، شکمت کار میکنه و اینا ؟ بعد معمولا هم این چیزا رو آدم دوست نداره یا از اغذیه ی مورد علاقه ی همه نیست ! یا مثلا آدم نمیتونه همیشه بخوره و این صوبتا ؟!؟

من شدیدا به یک ورودی حالا از نوع کتاب، مجله، فیلم یا هر چیزی مثل اینا نیاز دارم که مغزم کار کنه ! و مشکلم اینه که می دونم نیاز دارم که فکرم کار بیفته ولی حوصله و علاقه ای برای خوندن و دیدن و شنیدن هم ندارم ! 

شاید باید سِرُمی چیزی بزنم تا غذای مناسب به مخم برسه ! یا نمیدونم خلاصه. آمپولی قرصی ، دوایی درمونی .

فقط میدونم که ورودی مغزم داره به سمت صفر میل میکنه و دیگه داده ی چندانی برای پراسِس کردن برام باقی نمونده و حتی از برای بیکاری و علافی و وقت پر کردن و فرار از درس و اینا هم دیگه فکر خاصی برای رسیدگی ندارم!

پی نوشت : امروز که پیام موسوی رو خوندم، یاد عقب موندگی های مطالعاتی و این بحثام افتادم و آه از نهادم بلند شد ! چقدر مفت دارم به باد میدم این وقت های عزیزِجوونی و تازگی و فعالِ مغزم رو ! آینده ی امثال من قراره چی از آب در بیاد ؟؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۰
راحله عباسی نژاد

تا کی اجازه داریم شک کنیم ؟؟ تا کی "باید" شک کنیم؟؟ چی باید بشه که دل از شک کردن بِکَنیم !؟ تا کی باید به تردید رو بدیم ؟! تا کجا باید دو دل بمونیم !؟ چرا باید دو دل بشیم !؟ تا کجا اسمش وسواسه !؟ کی اسمش دقته ؟؟ زمان چقدر مهمه ؟! چقدر زمان میتونه شک رو برطرف کنه ؟! آدم چقدر باید کش بده تا به یه تصمیمی برسه؟؟

آدم کی میتونه از شر دکمه "نکنه اشتباه کردم" خلاص بشه !؟ باید خلاص بشه !؟

نکنه جو باشه ؟ نکنه واقعی نباشه !؟ نکنه این راهی که میری با اونی که تو ذهنت هست فاصله ها داشته باشه ؟؟ اگر از یه چیزی خوشت نیاد ، ببینیش و هیچی نگی فکر کنی که تغییر میکنه درسته !!؟ اگر از یه رفتارِ یه آدمی خوشت نیاد و بگی به خاطر بقیه ی چیزا از این میگذرم درسته !؟ اگر از یه وَجهی از رشته ات خوشت نیاد بگی مهم نیس کنار میام چی ؟؟ اصن باید به روت بیاری ؟ نباید بیاری !؟

نکنه دارم یه داستان مینویسم و به زور میخوام توش نقش بازی کنم و همه اش زاییده تخیلاتم باشه ؟!؟ اگر چند ماه دیگه به خودم بیام ببینم لحظه شماری می کنم داستان تموم شه چی ؟

چرا نمیشه استوپ داد ؟؟ مثلا یه ماه، شاید یه سال!

کلا کلا کلا، من همیشه نسبت به آینده حس خمودگی و گیجی و ملال آوری و اینا داشتم. الان ولی می ترسم و ترسم حقیقیه و جدیده و غیر قابل حل ...

پی نوشت : به نظرم آدما. یا شاید هم فقط من. یه وقتا از یه چیزی یه داستانِ بلند و دلخواه و مطلوب واسه خودشون توی ذهنشون می سازن. بعد ولی دیگه جرات ندارن قبول کنن اون داستان رو خودشون ساختن. نمی تونن بپذیرن که ازش دست بکشن. نمیخوان یا شاید هم جرات ندارن که ازش دست بکشن. و بعد برای اینکه داستان پوچ نشه و هوا نشه، میزنن روی دور تند. از ترس این که زمان غیر واقعی بودنِ داستانشون رو به روشون بیاره. زمانش رو کوتاه میکنن تا سریع برسن به یه نقطه ای که بازگشت از اون دیگه معنی نداره. و یعنی یه جورایی از فکر بیشتر فرار میکنن. این آدما قدرت مواجهه با واقعیت رو ندارن و منطقشون مشکل اساسی داره. این آدما حتی احساسی هم نیست. اینا احساس رو هم خیال و تصور می کنن. اینا کلا شبیه سازی می کنن و تلاش می کنن تا شبیه سازیشون رو باور کنن و برای باور پیدا کردن سعی میکنن خیلی چیزا رو ایگنور کنن. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۷:۰۴
راحله عباسی نژاد

من عاشق سرهای شلوغم. سرِ شلوغ و کم خوابی و حتی کمی کلافگی. این یک گزاره ی تلخ و آزار دهنده اما حقیقی است که درباره ی من به شدت صدق می کند. اصلا آدمِ بی برنامه و بی حال و بی بخار باید که سری شلوغ داشته باشد. هم داخل سر، شلوغ و در هم بر هم و پر از گره باشد هم بیرون سر. بعد، صبح های هفته به ضرب و زورِ همان برنامه ی پر ازدحام، زود از تخت بیرون بجهد و تا خود شب بِدَوَد . اصلا وقت سر خاراندن نداشته باشد. آدم باید شب که در منزل روی مبلِ مبارک جلوس کرد، گیجِ پیچیدگی برنامه ی کاری آن روز و مست خواب باشد. آخر هفته از چُرتِ ظهر جمعه لذتِ غیر قابل وصف ببرد و حس کند که یک کاری حالا هر کاری انجام داده است . بپر بپر از این کار به اون کار و بِفِکر بِفِکر از این فکر به اون یکی. همه این ها را وقت هایی می فهمم که ناخواسته یک مشت کار بی ربط و با ربط تِلِپ می افتند روی هم و بقل (؟) هم و توی یه هفته. یک ذوقی می دود زیر پوستم که اصلا هیچی دیگه... . شیرین و با مزه. خلاصه که خوب است. سر بعضی آدم ها را باید شلوغ پلوغ کرد و هر چقدر هم غرغر کردند به روی مبارک نیاورد. به والله که به نفع خودش است. به این سوی چراغ.

فردا نوشت در تاریخ 21 آذر 93

خواستم در پستی جداگانه این را بنویسم که دیدم حقیقتا این چند کلمه نیازمندِ پست جدید نیست، گرچه که به بحث بالا ارتباطی ندارد.

مخلص کلام این که آدم باید قدرت ریسک پذیریِ بالایی داشته باشد تا بتواند قوه ی احساس خود را فعال کند. اگر ریسک طلب نباشی، احساسات هم معنایی ندارند. حال شاید این ریسک فقط محدود به این باشد که مثلا نیم ساعتی از کارت که به نظر واجب تر می آید بزنی و بروی سراغ کاری که "دلت" میخواهد، یا شاید هم مجبور شوی یک تغییرِ اساسی در کل مسیر زندگی بدهی تا همان کار دلی را انجام بدهی. بعد طبق تعریفِ ریسک، عواقب کار نباید شما را بترساند. یعنی ممکن است این احساسات را بروز هم بدهی، آن کار دل بخواه را انجام هم بدهی، اما نتیجه خوشایندت نباشد یا هر چی. باید آمادگی آن را داشته باشی. بعد سوال من مدت ها این بود که چه زمانی وقت آن است که دست به این ریسک های کوچک و بزرگ بزنی؟ جوابم حالا این است که هر وقت "حال" و لذت انجام آن کارِ دلی و آن ابراز احساس را بیش از آینده و به تعبیری نتیجه غنیمت بدانی. آنقدر غنیمت بدانی که مطمئن باشی انرژیِ ناشی از لذتِ حال، تلخیِ محتملِ نتیجه و آینده را قابل تحمل می کند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۰۴:۴۳
راحله عباسی نژاد

آدم ها . دقت کنید ، آدم ها و نه دنیا و نه زندگی. آدم ها علاقه ی شدیدی به سرعت دادن به همه چیز دارن. به وابسته شدن . به متعهد شدن. به این که سریع استارت فلان کار و فلان چیز را بزنند و بروند تهش را در بیاورند. سریع از این مقطع تحصیلی به آن یکی مقطع بروند. سریع ازدواج کنند. سریع کار پیدا کنند و دَرَش هم هی تند تند پیشرفت کنند. سریع بروند مرحله بعد. فکر هم می کنند صد البته.ولی فکر هم سریع باید بکنند. سریع حرف می زنند. کلا سریع عمل می کنند. درنگ جایز نیست. اصلا سریع تصمیم می گیرند. بعد دلشان هم می خواهد با این دلیل و اون قانون و این تبصره برایش توجیه پیدا کنند. شرع است. عرف است. درست است. درست نیست. قانون اینجور. قانون اون جور. این امتیاز . اون امتیاز . دیگران این طور می گونید. دیگران فلان طور می گویند. سنت است. مُد است. بعد می اندازند تقصیر زندگی تکنولوژیک . بعد خودشان را به زور از همه اتهام ها تبرئه می کنند. بعد تو را هم مجبور میکنند هُل بخوری. هُل نخوردی هم ناجور میشود. از آن ها نیستی. از این مردم نیستی. چون هُل نیستی غیر منطقی هستی. چون هُل نیستی، چون دلت میخواد همه چیز را مزه مزه کنی. چون برای متعهد شدن دل دل نمیکنی. چون از این وضعیت به آن یکی وضعیت در کسری از ثانیه تغییر حالت نمی دهی. آدم مسخره و آدم کم شعور و آدم نفهمی هستی. اصن نباشی بهتر است. چون در این خِیلِ جمعیت حل نمیشوی. باید بدویی. باید تعجیل کنی. باید سریع انتخاب کنی. باید سریع بیفتی در دل ماجراهای تازه. بعد تهش هم می گویند لذت ببر. اصن لذتش در همین پیوستگی و سرعت است.

لذت ببر دیگه!! بهونه ات چیه ؟؟ تو نمیفهمی، بزرگ شدی حالیت میشه. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۰۸:۱۲
راحله عباسی نژاد

و زنده مانیِ دم به دم به مرورِ حرف ها و نگاه ها و یادها

و خاطره بازیِ گاه به گاه به تصورِ قدم ها و حرف ها و بحث ها

و نگرانیِ پر دوام به مرور خواست ها و نتوانستن ها و نشدن ها و نشاید که شدن ها 

و گردِهماییِ ناگهانیِ تشویش ها و تنش ها و آینده ترسی ها و آینده نگاری ها 

و دیگر باقیاتِ متفرقه و متصور و متوحش و متوقع و متکثر و متعدد

و الی ال نمیدونم تا به کِی ؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۱۰:۴۴
راحله عباسی نژاد

بعد مثلا شاید فکر کنی که یک چیز ترسناکی توی زندگیت میخواد اتفاق بیفته. و شاید حس کنی از اتفاق افتادنش هم نمیتونی جلوگیری کنی. و بعد حتی حس کنی که ته ذهنت میخواد که اتفاق بیفته. چون باید بفیته. یا شایدم فکر می کنی که باید بیفته.بعد طبیعی باشه که با همه اینها ذهنت درگیرِ بشه و نشه های فراوون میشه تا جایی که بخوای ازشون فرار کنی. و بعد این فرار کردن یعنی که نتونی یه جا بشینی یا روی یک کاری تمرکز کنی یا سر یه کلاسی تا آخرش دووم بیاری. و بعد برای این فرار کردن پناه میاری به آدما و پناه میاری به خواب و پناه میاری به هر چیزی که خودت رو با ذهنت یه وقت تنها جایی گیر نندازی خدایی نکرده. بعد اولش فکر میکنی که بذار برم یه جا رو گیر بیارم که داد بزنم و خلاص. بعد میبینی دلت نمیاد داد بزنی و خلاص. اصن دلت نمیاد که برگردی به حالت سابق. بعد فکر می کنی که اصن اون حالت سابق چی بود ؟ کِی بود؟ بعد میشینی یه گوشه فکر و فکر که شاید یه چیزی از اون گذشته های نه چندان دور بتونی ترسیم کنی. بعد نمیشه. بعد بگی به درک و تلاش کنی که از آینده ات ترسیم کنی. بعد باز ببینی نمیشه و بعد ولی نتونی بگی به درک. بعد کلا نتونی به اون چیزی که میخواد پیش بیاد بگی نیاد یا براش قانون بذاری. بعد کم کم بری توی فاز ترس که چرا دیگه با ذهن خودت حس قرابت نداری. چرا باهات رو در بایستی داره ؟! یا چرا مثلا سیستمش مثل قبل کار نمیکنه. بعد باز یه گوشه دیگه پیدا کنی که بشینی به تعمیر اون مغز لعنتیِ از کار افتاده. بعد ببینی یه مشت پیچ و مهره که قبلا خوب جفت و جور میشد تو مشتت اضافی اومده. اصن کلا یه مدل دیگه بستی این مغزِ کاهل شده رو. بعد هی به خودت فحش بدی که حالا اصن گور بابای آینده و اینا. اصن بذار بیاد فقط یه هفته دیرتر. بشین سر درس و مشقت جون مادرت. بعد یه صدایی از ته ذهنت اکو بده که وِلِش وِلِش. دنیا دو روزه و این صوبتا. بعد دلت بخواد که مثل صدای فن لپ تاپ که یه وختا میره رو اعصاب و تَقی درش رو می کوبی به هم که بلکه خفه شه ، یه چیزی رو محکم بزنی تو جمجه ات و خلاص. بعد ولی بازم مثل قبل، دلت نمیاد خلاص. بعد تهش بری یه گوشه سومی و کز کنی و علافی هات رو از سر بگیری تا شب از یه ساعتی که رد شد به خودت بگی : " بسه دیگه. فردا از اول شروع میکنم. همه چی مثل قبل. برو بخواب تا ریست شی" . بعد بخوابی و فردا همه چیز مثل روز قبل.

پ.ن: باتری لپ تاپ رو میشه باز کشید بیرون جای ریست کردن :|

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۱:۱۷
راحله عباسی نژاد

عکس سمیه رو دیدم و دخترش . چند سال پیش قضیه اسید پاشیِ شوهرش به خودش و دخترش رو یه جا که یادم نیست کجا بود خونده بودم. عکسش ولی اولین بار بود که به چشمم خورد. نه این که چیز جدیدی داشته باشه ولی عکسی هم نبود که چشم آدم بهش عادت کنه و ازش سریع بگذره. یادم یه لحظه ناخودآگاه افتاد به اون فیلم معروفه که یادم نیست اسمش و کارگردانش دقیق چی و کی بود ولی شخصیتش یه موجودی بود به اسم فیلی فک کنم. قیافه ی وحشتناکی داشت . از اینکه چهره ی این زن و بچه ی معصوم منو یاد اون چهره انداخت ناراحت شدم. یه لحظه حس کردم که توی صف روی پل صراط هستم و از خستگی روی زمین چمباتمه زدم. جلو روم یه صف طولانیه تا خود میز محاکمه و دادگاه ها داره از میلیون ها بلندگوی بالا سرم پخش میشه . بعد مثلا صدای سمیه است که داره اعتراض میکنه که این چه بلایی بود که خدا سرش آورد و چه جهنمی بود که براش تدارک دیده شده بود توی دنیا؟؟!؟! بعد از اون ور خدا داره واسش توجیه می کنه که در عوض فلان و به جاش بیسار . تهش هم متذکر میشه که عوض همه ی رنج هایی که کشیده ، دربِ بهشت خدا به روش باز شده. بعد هم یه فرشته ای میاد چمدون های سمیه و دخترش رو بر میداره و می بردشون بهشت. قبل از عزیمت به بهشت ولی قیافه ی سمیه رو روی اسکور بورد می بینم. انگار میخواد داد بزنه که : "من هدیه ات رو نمی خوام خدا . فقط قبول کن که بیچاره ام کردی. فقط چند لحظه توی چشمام نگاه کن و بگو که به خاطر هزار و یک دلیلی که داشتی ، منو به زندگی با ذلت محکوم کردی. فقط برگرد و تو روم ازم عذر بخواه. اون وقت حتی حاضرم برم جهنم ."

آره. به نظرم خدا اون دنیا باید از خیلی ها عذرخواهی کنه. از اینکه بازیشون داد و تا جایی که تونست زد توی سرشون و تهش هم با چند تا "اختیار داشتی" و " فردوس برین " و " باس شکر می کردی در هر حال" و "ًآزمون الهی" سعی کرد دلشون رو بدست بیاره . و باید بپذیره که یه هانگر گیمز طوری راه انداخت توی دنیا که به همون میزان تنفر برانگیز بود.

حتما اون دنیا قبل از اینکه به خاطر اِن تا گناهِ ریز و درشتم بفرستنم جهنم، چشم می اندازم تا سمیه و رعنا، دخترش، رو پیدا کنم. حتما حرف هایی زیادی برای زدن دارن.

 

پس نوشت : اسم فیلم "مرد فیل نما" به کارگردانی دیوید لینچ بود که دقیقا مثل این عکس سیاه سفید بود. از فیلم عکسی نمیذارم . به قدر کافی، همین که توی ذهنم مقایسه شون کردم شرمنده ام. شما هم نگردین که عکسی ازش ببینید. ممنون. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۱
راحله عباسی نژاد

رفتم و یه گوشه ای رو پیدا کردم و نشستم به فکر کردن. مثلا شاید یه گوشه ی اتاق بود یا یه گوشه از کتابخونه یا شایدم یه جایی پشت مبل های خونه روی لوله های داغ. رفتم و نشستم و انگار که یادم رفته باشه که چه جوری فکر می کردم، زور زدم و تلاش کردم که بلکه یه چیزی از توش در بیاد. در نیومد و من موندم و یه خجالتی که اومد نشست اون پس پسای ذهنم. از خودم شاید مثلا برای یه ساعت، شایدم برای دو ساعت یا یادم نیست، ولی شاید حتی یه روز یا دو روز خجالت کشیدم که مسائل شخصیم شده ملحفه ی سفیدی و افتاده روی مسائل دیگه و فقط نمیذاره که خاک بخورن و یه جورایی هم عملا برده همشون رو یه کنجی و منزویشون کرده. ورودی های مغزم زیاد بود. جو احساسی بالا بود . خبرای ریز و درشت و یه حالی، کم و زیاد از دهن هر آدمی یا توی صفحه ی هر پروفایلی و با تحلیل های کم و بیش منطقی و بعضا شاید حتی آبکی هم از هر گوشه ای خودی نشون می داد. شاید مثلا فقط خود خدا فکرش رو می کرد که طرفای نصفه شب، وقتی نشستم جلوی چرندیاتِ ریاضیِ جی آر ای و چشام شدن بادومی و یه استرسی از تموم شدنِ تعطیلاتِ آخر هفته توی ته دلم لونه کرده، یهو خجالتم بره و پردازشگر مغزم شروع کنه به فعالیت و همین جور که آروم آروم سرم رو میذارم روی دستم و چشام رو خیره می کنم به سقف بالای سرم، همه فکرام همگرا بشن و یه نواری تو مغزم مثل همیشه شروع کنه به حرف زدن. یهو همه چی انگاری معنی پیدا کنن و برام واقعی بشن. انگار یهویی باقی مسائل خودشون راهشون رو بکشن و برن. یادم یهو بیفته به حرف یکی از دوستام و جوابی که قطعا همون چند روز پیش هم بهش رسیده بودم، ولی منتها گیر کرده بود توی یه صندوقچه ای و در نمی اومد لامصب. دوستم پرسیده بود که اگر اسید بپاشن روی صورتش، بعدش حاضره دوباره بیاد توی اجتماع؟ روبنده میذاره یا نه ؟ چه جوری میشه حال و احوالش خلاصه ؟ و من در جوابش به خودم گفتم که حتما ترجیح میدم که کلا خدا بعد از اجرای این پرده از تئاتر مضحک و مفتضح و غیر قابل دفاعش، پرده ی آخر زندگیم رو بنویسه و نقطه بذاره تهش و الفاتحه. نه من اصلا از چهره ی نداشته و نگاه ِکم سو شده ابایی ندارم. کنار میام میدونم. تهش اینه که دوستام رو از دست میدم و مقادیر زیادی ترحم میاد سمتم و یکم چپ و راستِ زندگی تغییر میکنه و بعدش دوباره به نظرم همه چی بر میگرده به دست کم نیمه نرمالِ قبل. نه من واسه این نیست که از خدا میخوام که دست از لم دادن به اون ابرهای بالا سرمون برداره و یکم دل به کار بده و توجه نشون بده و خلاصم کنه. واسه این میگم که باورِ این مساله که موجوداتی تحت عنوان انسان زیست می کنن که حاضرن آدمی رو به زندگیِ بدون زندگی محکوم کنن و هستی شون رو بکنن توی یه چاردیواری و اسید بپاشن روی موجوداتِ زیبای خداوندی که زیباست و زیبایی رو دوست داره، برام خارج از حد تحمله. باورش سخته و شاید ممکن نیست. میتونم شاید تا زمانی که سر خودم نیومده ، یکم داستان بسازم و قضیه رو بپیچونم و یه جور دیگه به خورد مغزم بدم. ولی اگر سر خودم بیاد و یقین پیدا کنم که چنین آدمایی وجود دارن ، حاضر نیستم ننگ آدم بودن رو تا ابد با خودم یدک بکشم. حاضر نیستم بپذیرم که خدا حاضر شده به قیمتِ اختیار دادن و فکر دادن به آدما ، یه سری از مخلوقاتش رو بِکِشه یه گوشه و چهره و چشمشون رو ازشون بگیره. نه من مساله امر به معروف و نهی از منکر نیست. نه من از خدا هم شاکی نیستم. من حتی به حکومت و مخلفاتش هم دیگه نمی تونم واکنشی ولو در حد زبانی نشون بدم. من فقط فکر می کنم یه جا یه روزی یه آدمی یه راهی رو اشتباه رفته تهش شده این. که اگر این تهش با من و راهم تلاقی کنه، ترجیح میدم به جای اینکه واستم و جون بِکنم که راهم رو ازش دوباره جدا کنم، با سنگ بزنم توی سرم تا دیگه نفهمم همیچین راهی هم هست.

نه من فرار نمی کنم. من فقط نمیخوام قبول کنم که شرارت حد و مرز نداره. من فقط نمیخوام بشم مصداق بارزِ بربریتِ مدرن. الان پشت میزم و با دندون های مسواک زده و منتظره خواب شاید بشه که فقط حرص بخورم و ما هیچ ما نگاه بکنم و فقط به قربانی های اسید پاشی فکر بکنم. ولی توی عالمی که ذهنم فانتزی نداره و احساس نداره و ترحم نمی تونه بکنه ، توی خلوت خودم، دلم برای قربانی های این تفکر می سوزه که روحشون رو از بین برده. که تا عمق وجودشون رو سیاه کرده و به جایی رسونده که اسید بپاشن روی صورت مردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۰
راحله عباسی نژاد