تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

صبح خیس عرق از خواب پریدم. خواب‌های بی‌ربط و عجیبی دیده بودم و به شکلی غریب،‌ بخشی از خواب‌های درهم و برهمم تکه‌ای از فیلم فریدا بود. وسط مهمانی، بحث میان دو مرد بالا میگیرد. الکل مینوشند و کل‌کل میکنند. جایی از بحث فریدای جوان، با لباس مخمل قرمز روشن و نیمه‌باز و موهای بافته‌شده دست دراز میکند و شیشه الکل را به دهان میبرد. یک قلپ. دو قلپ. چند ثانیه در برابر حیرت همگان لاجرعه الکل مینوشد تا شیشه به نصف برسد. زن میزبان میخندد. فریدا با پشت دست دهانش را پاک میکند. رو میکند به زن میزبان با لباس سیاه پشت باز و موهای گوجه‌شده: برقصیم؟‌ زن جذب نگاه خیره‌ و جدی فریدا میشود. میدان رقص به چشم بر هم زدنی خالی میگردد. نوازنده شروع به گیتار زدن میکند. خواننده شروع به خواندن میکند. فریدا دست زن را گرفته و با وقار به میدان رقص میبرد. آهنگ با ریتم تند گیتار شروع میشود. فریدا دست زن را میگیرد و میانه میدان میچرخاند. آهنگ برای صدم ثانیه‌ای می‌ایستد. فریدا زن را محکم از پشت به بغل میگیرد. در پیچ و تاب گردن زن محو میشود. نگاهی شهوانی به او میکند. خواننده شروع کرده است به خواندن. فریدا دست زن را میگیرد و سوی دیگر میدان میبرد. خنده قبلی زن میزبان جای خودش را به نگاهی جدی داده است. تن‌ دو زن درهم میپیچد. حالا همه چیز جای خودش را به فضایی سراسر اروتیک داده است. تن و بدنشان با اوج آهنگ تکان میخورد و عشق‌بازی میکند. زن میزبان فریدا را به جلو پرتاب میکند. فریدا دست‌هایش را رها میکند. به سمت زنی میرود، پکی به سیگار زن غریبه میزند و باز میگردد. زن میزبان را به آغوش میکشد. به تیره پشتش دست میکشد و به پشت خمش میکند. زن از پشت به عقب رفته و به آرامی بالا می آید. با دست دیگرش چانه فریدا را به عقب میراند و با انگشت، گردنش را لمس میکند. آهنگ بیش از قبل اوج میگیرد و ریتمیک میشود. دو زن دست در دست هم میچرخند. فریدا میخندد. زن میزبان میخندد. ناگهان از هم فاصله میگیرند. فریدا دست زن را گرفته و از پشت بغلش میکند. پشت گردنش را میبوسد و میبوید. به ‌تن‌های گره‌کرده‌شان پیچ و تاب میدهند. بار دیگر دست در دست هم به سمت دیگر میدان رقص میروند. میچرخند و میخندند و ناگهان فریدا زن میزبان را به پشت خم میکند و بی هوا لب‌هایش را میبوسد. 

 

میگویند فریدا دوجنسگرا بوده است. میگویند با زن‌های متفاوتی خوابیده است. میگویند فریدا همیشه خودش بوده. نقاشی‌هایش به شکلی رعب‌آور تجسم حال روحی و  رنج جسمانی‌اش بوده. گاه فکر میکنم زنی همین‌قدر جسور. همین‌قدر اروتیک. همین‌قدر بی‌پروا و دارای عاملیت جنسی در من خانه کرده‌است. مخفی شده است و من نه توان آزاد کردنش را دارم و نه جراتش را. آنقدر محلش نگذاشته‌ام که زن مدت‌ها قبل توانش را از دست داده ‌است و گوشه‌ای برای خودش دست و پا کرده‌ و منتظر مردن است. کنجی چمباتمه زده است و سر در گریبان، از من برای همیشه قطع امید کرده است. به زن که فکر میکنم، به فریدایی که مجال رقص و پیچ‌ و تاب خوردن نداشته، به فضایی که اجازه‌ی بروز و ظهور شهوت را از من گرفته، دلم میخواهد در همان خواب‌های شبانه برای همیشه بمیرم، بلکه فریدای درونم را برای همیشه از قفسش رها کنم. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۲۵
راحله عباسی نژاد

رفتم سرک کشیدم به پیام‌های دو سال و خورد‌ه‌ای پیش. روزهای منتهی به اکتبر ۲۰۱۸. پیام داده بود کجایی؟ من خسته و کوفته رسیده‌ام به فلان ایستگاه. پیام داده بودم که تا یک ربع دیگر میرسم. کارم کمی دانشگاه طول کشید.

چند روز بعد پیام داده بود فکر میکنی کی برسی؟‌ غذا را گرم کنم؟‌ پیام داده بودم که گرم کن ولی شاید کمی دیر برسم.

پیام داده بود که رفته است بساط ته‌چین بخرد، ماست میخواهیم یا نه؟ پیام داده بودم همین دیروز دو سطل ماست خریدم،‌ دستت درد نکند. پیام داده بودم که دیر نیست؟ شاید ته‌چین به مهمانی نرسد! یادم بود که ته‌چین کم و بیش به مهمانی رسیده بود، اما موضوع همان‌جا رها  و به مکالمه حضوری منتقل شده بود.

پیام تصویری فرستاده بود از خودش که وسط آشپزخانه با آهنگ میرقصد. بعد پیام تصویری دیگری از حمام و دستشویی که با افتخار اعلام میکند آنقدر سابیده که از تمیزی برق میزند. پیام داده بودم که چه آهنگ خوبی،‌ لینک بده و پاسخ دیگیری به ویدیوها نداده بودم. شاید همان لحظه تماس گرفته بودم یا دقایقی بعد رسیده بودم خانه؟

پیام داده بود پیازها را تفت دادم، مرحله بعد را بلد نیستم، یا خودت بیا یا من قیمه بادمجانش میکنم. پیام داده بودم الان بساطم را جمع میکنم و می آیم. چه غذایی بوده که بلد نبوده؟‌ الله الاعلم. بعد گفته بودم باید برای مصاحبه باهام تمرین کند. هر چه فکر کردم یادم نیامد چه مصاحبه‌ای. هر چه گشتم هم پیام دیگری درباره مصاحبه نبود. 

 

چند لحظه‌ای میخکوب شدم. انگار راستی راستی یادم رفته بود که روزگاری با هم هم‌خانه بودیم. با هم خرید خانه میکردیم. غذا میپختیم. خانه تمیز میکردیم. بخش اعظم مکالماتمان حضوری بود و پیام‌های نوشتاری در حد کجایی؟‌ کی میایی؟‌ چی بخرم؟‌ چی بپزم؟ چقدر دور و غریب و عجیب و غیرممکن به نظر می آمد. اسنادش تمام و کمال موجود بود اما حسی نداشتم. چیزی از جنس خاطره با دیدنشان در بدنم جان نمیگرفت. تو گویی فیلم خانوادگی دیگران را میبینم. داستان دوست و همسایه و فامیل را میخواندم. این من نبودم. محمد نبود. نمی‌توانست خانه ما باشد. این خانه مدت‌هاست آدمی جز من به خودش ندیده. 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۵
راحله عباسی نژاد