تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

اشک همین طور یک هویی از گوشه ی چشمت آرام لیز بازی می کند تا روی لب ها. امانش نمی دهی. بی خیالی طی میکنی تا شاید بند آمد. کلمات را پشت هم ردیف می کنی و تحویل میدهی . عرضه و تقاضا با هم همخوانی ندارند. سرعت حرف زدن از سرعت فکر کردنت جلو زده. گاه مفهوم جمله ی قبل را خودت هم نمی فهمی. خیره شده اما. انگار فقط دوست دارد حرفی بشنود. برقی در نگاهش هست که از تو بی اختیار می خواهد تا ادامه بدهی. یک ته لبخندی در آن عمقِ نامعلومِ چشمهایش کشف کرده ام که حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستم در برود. کلمه به کلمه انگار لبخند گشاده تر می شود. کم کم از چشم ها به لب ها هم سرایت می کند . اشکم باز گوشه چشم جا خوش می کند. حرف دیگری نیست. ندارم. نگاهش میکنم. طبق معمول برای چند لحظه خود خلوتی می کند و یکهو انگار از خواب می پرد. از یک دنیای دیگر. لبخندی می زند به چه بزرگی و ذوق می کند به چه دلنشینی . اشکِ دم مَشکم را رها میکنم به شکرانه ی این لحظه. برای لبخندِ رضایتی که جان کَنَدم برای دریافتش. درست و غلطش را نمیدانم ولی حس می کنم. حس می کنم چیزی روی دوشش سنگینی می کرد که با دو سه لبخند و ده ها کلمه و عبارت و جمله ی بعضا بی ربطِ من، به چشم بر هم زدنی رفته. لذتی دارد تماشای معجزه ای که خلق کردی و سروری که تزریق کردی. ذوق در بند بند وجود. از آن ها که دلت می خواهد کمی بلرزی. به جایش اما به همان دو سه قطره اشک قناعت می کنی. 

کم نبوده است فرصت هایی که با دوستی بر سر مشکلی حرف بزنم و حتی جواب بگیرم. حرف بزنم و مشکل را حل کنیم. حتی حرف بزنم و ذوق کنیم. ولی این بار، باری بس عزیز تر و عجیب تر بود. گویی نیازی به فکر های آن چنانی نبود. بداهه می دانستی چه بگویی و از چه دری وارد شوی و چه بکنی تا نرم نرمک برسی به آن چه میخواهی. تا برسی به همان سرخوشیِ بی پایاناش. به همان حس رضایتی که از خودت نصیبت می شود. یک حال غریبی میشوی یک هو و در دم. یک حالِ ناشناس. دلت می خواهد هی مشکل بگوید و تو هی به ظاهر هم که شده برایش حل کنی. بعد هر دو ذوق کنید. حسِ قدرت می کنی. قدرتی که به تو این اجازه را میدهد تا کسی را غرق در آرامش کنی. و این ندانم کاری . این که نمیدانی از کجا یکهو می توانی حرف های به جا بزنی. از کجا جواب های در خور بدهی. این ها همه تو را به عرش می برد، آن قدر که بخواهی همان جا بمیری. همان جا همه چیز را تمام کنی تا نکند خدای ناکرده دفعه ی بعدی وجود نداشته باشد. یا دفعه ی بعد این طور تمام نشود یا تو این حال را نداشته باشی یا او از آن خود خلوتی خوشحال بیرون نیاید.

لوکیشن: داخلی . ماشین. تاریک. چند قدم مانده به کافه.

آدم ها فقط باید حرف بزنند. جا و مکان و زمان مهم نیست. مهم همان فهمی است که از ناکجا در مغزت نصب می شود و فقط خودت و خودش می فهمید. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۷
راحله عباسی نژاد
حرکت کردیم به سمت مترو. کفش های خاکیِ نیمه مردانه اش روی سنگفرش ها خود نمایی میکرد. گاه گداری با نگاه خریدارانه چشم می دوختم به قدم های منظم و موقرش. خنده هایش به آدم قوت قلب می داد . از آن دست دخترکانی که دلت می خواهد تا هر جا که شد برایت تعریف کند و حرفهایت را بشنود. غریبه است. به تعریف عرف غریبه است اما راحت از تعلیقم می گویم و سر گیجه های پسا فارغی. از سختیِ نقطه صفر حرف می زند و رضایتش از تغییر رشته. به ایستگاه که میرسیم درست پیش از آنکه راهمان را جدا کنیم، در کمتر از چند صدم ثانیه تصمیمم را می گیرم. می گویم بین خودمان باشد و از جمله ی مجهولِ بعدی همه چیز را حدس می زند. زنی غریب تر از کنارمان عبور می کند و می گوید انشالله خوشبخت بشی جانم . دوست لبخند و تعجب و ذوقی می کند و دستم را می فشارد و تبریکات موسوم را می گوید و کسب اجازه می کند برای انتشار خبر . با لبخند از من دور می شود . فکر می کنم که چرا به دوستی غریب روبروی ایستگاه مترو در آن میدانِ به اصطلاح توپ خانه خبر به این مهمی و شخصی را گفته ام. چرا تا به این اندازه از درگیر کردن دوستانم در امری چنین شخصی غرق در لذت می شوم. چرا مثل همه تا ثانیه ی آخر دست نگاه نمی دارم ؟ این منم ؟! اگر من هستم چرایی اش دلیل دارد به حتم. میدانم که قصد، به رخ کشیدن نیست. میدانم که قصد، شنیدنِ تبریکاتِ بعضا تکراری نیست. من، دلم را خوش می کنم به شادی های ولو لحظه ای که تولید می شود در هربار بازنشرِ خبر. من ایمان دارم که شادی مُسری است و بر انسان تکلیف است که شادیش را تکه تکه کند بین عزیزان و دوستان و حتی غریبه ها. ایمان دارم که پنهان کردنِ شادی ها مصداق حقیقی دزدی است. عین احتکار*ِ کالای مرغوبی است در عصری که قحطیِ شادمانی است. چه می شد اگر هر کس حتی کوچکترین شادی هایش را با دیگران به اشتراک می گذاشت . شادی های حقیقی که رنگی از تصنع موجود در فضاهای اجتماعی چون اینستاگرام ندارد. شادی های دوست داشتنی که توان آن را دارد تا روز و بلکه روزهایت را بسازد و ثانیه ها و بعضا دقایق و ساعت های دوستان و آشنایانت را جلا دهد. شادی هایمان را، آنها که از دل آمده و دل هاتان را شاد میکند با هم در میان بگذارید که این شهر در حسرت لبخند های خالصانه و صادقانه ی مردمانش می سوزد. رو به مصنوعات نیاوریم. رو به شادی های ساختگی نیاوریم . بخواهید که شادی های حقیقی دیگران را ببلعید و شادی های حقیقی خود را به دیگران تقدیم کنید. بخندین و بخندانید و به روزهایتان و روزهایشان شادمانی اعطا کنید. این کمتر تکلیف و حداقل کُنشی است که می توان برای بهتر زندگی کردن در این ماتم کده ی غرق در مشکلاتِ ریز و درشتِ سیاسی اجتماعی اقتصادی به انجام رساند. شاد زیستن و شاد زیستاندن . 
پی نوشت : همین است که هر کس را دوست میدارم ، ولو به اندازه ی پیاده روی های کوتاه روی سنگفرش های باب همایون، دعوت می کنم به شادی و ذوقِ این اوقاتِ عزیز و اخیر. 
* دیکته اش رو شک داشتم . 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۵۶
راحله عباسی نژاد

"در اوجِ صد پایی آسمان، پاهای پره دارش را به زیر کشیده بود، منقارش را بالا گرفته بود و تلاش می کرد قوسی تند و دردناک به بالهایش بدهد. چنین قوسی به مفهوم پرواز با سرعت کم بود. و اکنون چنان سرعت پرواز را کم کرده بود که نوازش باد را بر صورتش حس می کرد. چنان که پهنه ی اقیانوس زیر بالهایش بی حرکت می نمود. 

چشمهایش را با تمرکزی عمیق تنگ کرد، و با نفسی حبس شده در سینه سعی کرد قوس بیشتری به بالهایش دهد. اما ناگهان پرهایش شورید و جاناتن از حرکت باز ماند و سرنگون شد. 

می دانید که مرغان دریایی هنگام پرواز مکث نمی کنند و هرگز حتی برای لحظه ای بی حرکت نمی مانند. باز ایستادن از پرواز برای مرغان دریایی زشت و شرم آور است. اما جاناتان، این مرغ دریایی ، بار دیگر آرام قوس تندی به بالهایش داد و سرعتش را کمتر و کمتر کرد و دوباره بی حرکت ماند. 

بله! او مرغی عادی نبود. 

جاناتان بیش از هر چیز عاشق پرواز بود. " *

 

آدم ها به دائمی بودن اصولا و اساسا عادت ندارند. ما از کودکی یاد می گیریم که حتی زندگی هم همیشگی نیست. این موقتی بودن را خودمان و خدایمان و خانواده و خانه و همه به خوردمان می دهند. یاد میگیری که موقت دانش آموزی و موقت دانشجو. فلان ماشین موقت است و فلان خانه موقت. یاد میگیری که بال بال بزنی و مدام ارتفاع عوض کنی. و این موقتی بودن همواره یک حس عاریه ای به من می دهد. انگار هیچ چیز و همه چیز در تملک و اختیار تام تو نیست. و این عدم اختیار لابد که باید تو را بترساند و برنجاند و بیازارد. و اما گاهی زمانی این عاریه ای بودن به تو حس رهایی میدهد. حس اینکه تغییر شاید نه چندان ساده ولی ممکن است و این تغییر خود نیز امری است گذرا. و این حس، انگار کن که باری از روی دوش من بر می دارد در انجامِ خطا و رفتن به بیراهه و پریدن از این شاخه به آن شاخه. هر چقدر هم روی اعصاب و خورد کننده. پریدن همانی است که تو را به اوج می برد برای سقوط. حتی. اما خوش است و لازم است.

این می شود که تعداد داشته های دائمی ما کمتر از انگشتان کف دست است. داشته هایی که تو تازه در انتخاب آن ها دخالتی نداشته ای و نداری. خانواده ای که همواره خانواده ی توست حتی اگر نامی از آنها نبری. جنسیتی که گاه حتی جلوتر از تو و برای تو تصمیم می گیرد .  ظاهری که دست بردن در آن به لطف علم و عمل ممکن شده اما باز هم محدود است و دست و پا بسته. 

و حالا تصمیم میگیری که خودت با اختیار ، انتخاب کنی، با چشم باز و بدون فشار،مُهرِ دائمی به دوست داشتن و دوست داشته شدن بزنی . این والاترین های یک زندگیِ پر ثمر. هر چند راه و رسمِ ملغی شدن دارد، اما در اصل ماجرا توفیری نمی کند. تو خودت قرار است امری را با اختیار کامل دائمی کنی. به همین سادگی .کاری که هرگز قبل از آن نکرده بودی و تجربه نداری. و هیچ عجیب نیست که دست و دلت به کاری نرود و بخواهی بنشینی توی اتوبوس و سرت را به شیشه تکیه بدهی و بروی تا آخر خط و فقط فکر کنی. فقط فکر کنی. فقط فکر کنی. چه ایراد دارد که سعی کنی هضم کنی. چه ایراد دارد که سعی کنی بفهمی چرا برای اولین بار از دائمی کردن لذت می بری . 

لذت در اول باره بودن است ؟ لذت در نوین بودن است؟ لذت در بی تجربگی است ؟ لذت کجای این همیشگیِ دوست داشتنی است ؟

و برسی به این که گاهی لازم است میانه ی بال بال زدن های مکرر، با وجود هجمه های تعادل بر هم زننده ی باد، بالهایت را بی حرکت باز بگذاری و از منظره ی زیر پایت لذت ببری و نوازش باد. همان طور ساکن. همان طور پویا.  دردناک و خاص و پر لذت.

*جاناتان مرغ دریایی- ریچارد باخ

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۲۴
راحله عباسی نژاد