تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

اولین بار که فیلم Robocop 1  رو تو بچگی دیدم ، شبش خواب بدی اومد سراغم. نمی دونم از چه چیزه فیلم ترسیده بودم ولی یکی از واضح ­ترین کابوس ­های زندگیم بعد از دیدن همین فیلم بود. وقتی تبلیغ فیلم 2014 اش رو دیدم، بیش از اندازه مشتاق بودم که بفهمم چه نکته ای توی داستان بوده که من رو اون چنان ترسونده بود. دانلود کردم و به تماشا نشستم. واقعیت اینه که ده دقیقه اول فیلم (چیزی که اتفاقا توی نسخه ی اول نبوده) به شدت من رو وحشت زده کرد. داستان از جایی شروع میشه که یک برنامه ی تلویزیونی در حال معرفی پروژه ی جدید ارتش آمریکاست که طی اون سربازان آمریکایی دیگه قرار نیست انسان ها باشند و روبات ها میخوان جای اونا رو بگیرن. برنامه تلویزیونی با خبرنگارش در یک کشور ارتباط تصویری می گیره تا نحوه اشغال اون کشور توسط این ارتش روباتی رو نشون بده. فیلم داشت جلو می رفت و من هم حس خاصی نداشتم. اومدم این قسمت رو بزنم جلو تا برسه به روبات شدنِ شخصیت اصلی داستان که یهو دیدم توی نمای بالایی که از شهر اشغال شده نشون داد، برج میلاد خود نمایی میکنه. فیلم رو زدم عقب که دیدم بعله ، خبرنگار مذکور داره  operation freedom Tehran رو گزارش میکنه مثلا، و از اون جایی که مثل همیشه شهرهای ایران رو مثل شهرهای عراق و افغانستان و امثالهم با سه چرخه و زنانی که حجاب عربی دارند نشون داده، من متوجهش نشدم. دقتم بیشتر شد. نماینده ی پنتاگون یا همچین چیزی داشت توضیح می­داد که دیگه از این به بعد ارتش آمریکا برای آزاد کردن مناطق مختلف جهان حتی یک قربانی هم نمیده و قرار نیست اتفاقات ویتنام و افغانستان و عراق تکرار بشه. تاکید می­کرد که " Honest people over there  will appreciate it".  و مجددا مجری روی حرف اون نماینده صحه میذاشت که

           For the first time in their lives (honest people), they get to  watch     their children grow up in safety and security 

و باز تهران رو نشون میداد که توی اون روبات ها مردم رو کنار خیابون به صف کردن و به شکل زننده ای شهر رو به اشغال خودشون در آوردن. یه چیزی تو مایه های صحنه ­های فیلم بازمانده، البته بدون مرگ و میر. و در ادامه اش هم که عملیات انتحاری یک سری جوون که بعضی­ هاشون با لحجه فارسی دَری حرف می­زدن و من کاری به اونا ندارم.

واقعیت اینه که به نظرم این تیکه از فیلم حکم یک اخطار علنی به ایرانی­ها و حکومت بود. که نگران نباشید ، ما به هر قیمتی شده بهتون حمله می­کنیم و دیگه این دفعه ترمزی به اسم "مردم آمریکا " و جان سربازهای آمریکایی هم نیست که جلومون رو بگیره. و تاکید مسخره و همیشگی آمریکا روی صلح ­آمیز بودن اعمالش و جنگ ­هایی که به راه می ­اندازه حکم مشروعیت بخشیدن به این ارتش جدید رو داشت. من تمام اون ده دقیقه حس می ­کردم دارم آینده ­ وحشتناک ایران رو می­بینم که هیچ­کاری هم برای جلوگیری ازش به ذهنم نمیرسه. و می­تونم به جرات بگم که چنین پروژه ­ای برای مقابله با ایران قطعا وجود داره. روبات ­هایی که انسان نیستند و قدرتشون به قدری هست که حتی مردم با ایمان و  جان بر کف ایران هم نمی تونن با اونها مقابله کنند. (تنها سلاح احتمالی ایران)

دوست داشتم  این ده دقیقه رو  می ریختم روی گوشیم و می رفتم سراغ آدمایی که پارسال موقع تبلیغات انتخاباتی بهم می گفتن ، "بذار بهمون حمله کنن ، وضعمون از این بدتر نمیشه که دیگه، بذار جلیلی بیاد سر کار که اصن این حمله هر چه زودتر اتفاق بیفته" . دوست دارم بهشون نشون بدم قراره چه حقارتی رو در جربان حمله خارجی تحمل کنیم .  و دوست دارم بهشون ثابت کنم که همیشه بین دو گزینه بد ، یکی بد هست و دیگری "بدتر" .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۲۵
راحله عباسی نژاد

در راه بازگشت به خانه، مثل همیشه داشتم کارها و حرف هایی که در آن روز انجام داده بودم و گفته بودم را با خودم مرور می کردم که ناگهان متوجه شدم جلوی فلانی کاری را کردم که می تواند بعدا با تعریف کردن آن پیش دیگران من را مسخره کند. یادم نیست چه کاری بود یا حتی چه حرفی بود. هر چه بود دلم نمیخواست برود و جایی برای کسی در غیبت هایش تعریف کند که :" ببین راحله رو که میشناسی؟ اون روز داشت فلان کار رو میکرد، یا داشت فلان حرف رو میزد!!"  بعد حسِ بعد از به یاد آوردن آن اتفاق و فکر پس از آن را به خوبی به یاد دارم. این که ناگهان یادم افتاد که فلانیِ مذکور فرد مومن و معتقدی است و اگر همان قدر که در ظاهر نشان می دهد ، در باطن هم انسان با اخلاق و خدا ترسی باشد ، هرگز غیبت نمی کند ، چه برسد به این که موضوع من را هم در غیبت هایش پیش این و آن مطرح کند. فلانی چادری بود و نماز و روزه را به موقع به جا می آورد و یکی دو چشمه هم مسلمان بازی در آورده بود . مثل اینکه تقلب نمی کرد چون این کار را بی اخلاقی و گناه می دانست. واقعیت این است که ابدا نمی دانم بعدها برای کسی گفت یا نه ؟ حتی نمی دانستم که این میزان اعتماد من به ایمان و مسلمانی او درست بود یا نه ؛ اما حقیقت این است که بعد از آن آرام گرفتم و مطمئن بودم اگر به جای فلانی ، ایکس و ایگرگ و زِد که حتی از نزدیکترین دوستانم هم هستند،  بودند ، این چنین اطمینان قلبی پیدا نمی کردم . چرا که ایکس اساسا غیبت را اشکال نمیداند، ایگرک اصلا بچه ی مذهبی نیست و حس اینکه مثلا غیبت برایش گناه می آورد، ندارد و شاید فقط به خاطر بی اخلاق بودن آن حرفی نزند و زِد نیز. و جالب تر اینکه من از همان فلانیِ مومن چندان خوشم نمی آمد ،اما به شکلی غیر عادی در ناخودآگاهم مطمئن بودم که اهل غیبت نیست.

بعد از آن بود که به صرافت افتادم تا ببینم آیا آدم های اطرافم چنین حسی به دارند یا نه ؟ قضیه بسیار مفصل تر از غیبت بود. من دوست داشتم بدانم که آیا آدم ها حس می کنند که من فردی امین هستم و در نتیجه رازهایشان را به من می گویند؟ آیا حاضرند پولی گزاف را نزد من به امانت بگذارند ؟ آیا من را فردی راستگو می دانند؟ آیا زمانی که می خواهند از حقیقت موضوعی مطلع شوند، با پرسش از من خیالشان راحت می شود یا حرف های من را با نوعی غرض ورزی شخصی همراه می دانند؟ آیا من را فردی مسئول می بینند ؟ آیا از اینکه من در کارشان اهمال کنم بیم دارند ؟ آیا ممکن است فکر کنند که من اهل خاله زنک بازی و دودوزه بازی و دو به هم زنی هستم ؟ آیا فکر می کنند که مثلا اگر شوهرشان را با من تنها بگذارند ، شاید من در صدد تیک زدن با آنها بر می آیم ؟ ( این را به عینه درباره ی یکی از دوستان دیده ام ) آیا مثلا حس می کنند من ممکن است از حسودی کاری کنم که آنها متضرر بشوند؟ و بسیار بسیار مسائلی از این دست . 

این دغدغه در ذهنم هر روز پررنگ تر می شد و تمام کارهایم را تحت الشعاع قرار می داد. تغییراتم در حدی نبود که اطرافیانم متوجه آن بشوند ولی خودم می فهمیدم.  البته بیشتر از آن که در خودم به دنبال تغییر باشم ، به این فکر می کردم که مثلا چه می شود که ایکس را فردی می بینند که نباید هر حرفی را پیش او زد؟ یا چرا ایگرگ را فردی می بینند که نمی توان با آسودگی خاطر بخشی از پروژه را به او بسپارند ؟ یا چرا و چرا و چرا ؟ و پاسخ این پرسش ها به من کمک می کرد تا بیشتر به آن چه که میخواستم نزدیک بشوم. چرا که هر پاسخ به من نشان میداد چه کارهایی را نباید بکنم . 

این دغدغه ادامه داشت تا مساله بلیط فروشی کنسرت چارتار. از روز اول تبلیغات دوستان اس ام اسی یا تلفنی به من می سپردند که برایشان بلیط جور کنم . و راستش را بخواهید کاری نداشت. ولی به همه جواب منفی دادم . شب قبل از کنسرت دوست یازده ساله ام که الطافش به من گوش فلک را پر کرده، به من زنگ زد و گفت که فقط دو بلیط می خواهد . گفتم نه . فردا صبح دو تا از دوستانم سر کلاس درباره ی چند و چون بلیط فروشی پرسیدند و من با تاکید خاصی گفتم که قطعا به آنها بلیط می رسد و نیازی به پا در میانی من نیست و بیایند در صف بایستند. همه ی دوستانم که با هم ربطی داشتند می دانستند که راحله برای هیچ یک از دوستانش بلیط جور نکرده و از آنجایی که خیلی ها تصور می کردند من مسئول برنامه هستم، فکر می کردند در کل سیستم بلیط فروشی همان طور که من دست رد به سینه ی همه زدم ، بقیه هم پارتی بازی نمی کنند.  همین باعث شد تا دوستانم بدون نگرانی و ناراحتی از من و با اعتمادی که به من کرده بودند بروند داخل صف. ساعت 9 بود که فهمیدم پارتی بازی بیش از تصور من در حال صورت گرفتن است و من اعتراض تندی کردم که بعضی از دوستانی که پشت در بودند شنیدند. بلیط فروشی مکانیک شروع شد و از آن جایی که نصف بلیط های سانس دوم قبلا فروش رفته بود (خارج از صف) ، تعداد کمی برای فروش آن روز موجود بود. دو دوستی که صبح به آنها اطمینان داده بودم، نفرات چهارم صف بودند. آمدند داخل و من با سری افکنده گفتم که بلیط تمام شده و آنها از من دلیل منطقی می خواستند که چه طور امکان دارد که هیچ بلیطی از آن صد تا به نفر چهارم در صف نرسد ؟ و پاسخ بسیار روشن بود. صد تایی وجود نداشت. دوست 11 ساله ام هم چنین وضعی داشت و با وجود آن که دو بار در دو صف مکانیک و پایین ایستاده بود ، بهش بلیط نرسیده بود و مدعی بود جلوی چشمانش آدم ها از طریق دوستانشان 10 تا 15 بلیط خارج از صف می گرفتند و حتی خودش هم آخر سر به همین طریق بلیط گیر آورده. پارتی بازی ها عیان بود و آدم خاصی هم مقصر نبود. فقط هر کس حس می کرد این کار اشتباه نیست ، مرتکب آن می شد. و من کسی بودم که تمام آن شب داشتم از همه دوستانم عذرخواهی می کردم که چرا برای آنها پارتی بازی نکردم .

اما نکته ی بسیار دوست داشتنی قضیه این بود که دوستانم همه در حرف هایشان به طور ضمنی اشاره می کردند که از من مطمئن هستند و می دانند که مرتکب چنین کاری نمی شوم. فردایش هم دوستی که از اعتراض 9 صبح من مطلع بود، آمد و گفت که کسانی به پارتی بازی ها معترض اند و او فکر می کند که من تنها کسی هستم که از داخل سیستم می توانم به او کمک کنم، چون می داند من این کاره نیستم.

من از اتفاقات صورت گرفته بسیار عصبانی بودم . و ناراحت بودم که به دوستانم بلیط نرسیده. ولی هرگز نمی توانم منکر این قضیه بشوم که چقدر از این موضوع خوشحال بودم که جمع زیادی از اطرافیانم می دانستند که اگر من مسئول کاری باشم ، برایم دوست و غریبه فرقی نمی کند و کار جفتشان را مانند هم راه خواهم انداخت و این مساله نه فقط در یک بلیط فروشی ساده که بعد ها در کارهای بزرگتر و کلان تر نمود پیدا خواهد کرد. 

این یکی از همان ده ها سوالی بود که بالاتر گفتم ؟ آیا دوستانم فکر می کنند اگر کاری را به عهده من بگذارند، حق و حقوشان را رعایت خواهم کرد ؟ بله 

یا مثلا آیا  فکر می کنند که می توانم دیگران را هم مجبور به رعایت این حق و حقوق بکنم ؟ خیر

من به مجموعه ی پرسش های بالا میگویم "اخلاق مسلمانی" . و به نظرم اگر کسی نماز و روزه بخواند و بگیرد و حجاب را رعایت کند و قرآن بخواند و چه و چه و چه ولی دیگران از او انتظار برآورده کردن اخلاق مسلمانی را نداشته باشند ( مثل اینکه فردی مذهبی، یکی از غیبت کنندگانِ اعظم کلاستان باشد یا آدم مسئولی نباشد یا دروغ بگوید یا  ...)، یا حتی ادایش را هم در نیاورند، اصولا مسمان نیست. و حیف که خیلی ها نیستند . و یادمان نرود که پیامبر اول امین بود و بعد مسلمان شد. 

 

پیوست شماره 1 . تاریخ 6 خرداد 1393

از صفحه شخصی مهندس خدایاری در فیس بوک:

"پیامبر گوش"

آن روزها در آن سرزمین سخنوری و فصاحت، بیان بزرگترین هنر مردان به‌شمار می‌رفت. نکوهشگران لب به استهزاء گشودند که این چه پیام‌آوری است که سخنوری و فصاحت نمی‌داند و فقط گوش می‌دهد، و او را به طعنه ” گوش“ نام نهادند.
سروش وحی پیام آورد که به این افراد بگو خیر شما در گوش بودن پیامبر است. او را که به خدا ایمان آورده است و به مؤمنین اطمینان دارد، چه نیازی به درازگویی است. این پیامبر شنوا برای کسانی که او را باور کرده‌اند، رحمت فراگیر و لطف مطلق است. 
گویی پیام‌آور علم، گفتگو و دانایی برای ابلاغ پیام خویش، که همه از جنس کلام بود، نیازی به زبان نداشت. او رفتار، کردار، و همه وجود خود را ترجمان پیام خویش قرار داده بود، و بارها از کسانی که ادعای همراهی و یاری او را داشتند خواسته بود که مردم را با وسیله‌ای غیر از زبان به راه او بخوانند.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۷
راحله عباسی نژاد

خوب یه چیزی بود که فهمیدنش یکم بهم قوت قلب داد. بدم نیومد بنویسم تا شاید یکی دیگه هم قوت قلب بگیره. قضیه اینه که من وقت زیادی رو صرف رسیدگی به انواع و اقسام اعتیادهام می کنم. مثل اعتیاد به سریال های خارجی. مثل اعتیاد به فیلم دیدن. اعتیاد به فیس بوک (البته الان دیگه نه) و غیره. این قضیه همیشه به من عذاب وجدان میداده و میده و من هر وقت یک آدم موفق ( نسبتا) رو می بینم بیشتر از کارام شرمنده میشم و حس می کنم چقدر دارم زندگیم رو تلف می کنم. این مساله همین طور ادامه داشت تا یکهو خیلِ عظیمی از اطرافیانم به بازی candy crush معتاد شدن. قضیه در حدی بود که حتی می دیدم کسانی هم که اسمارت فون ندارن ، به زور مال بقیه رو میگیرن تا از خماری در بیان. وضعیت جوری بود که دیگه فضاهایی مثل کتابخونه دانشجویی برام قابل تحمل نبود ، چون همه داشتن به طور همزمان کندی کراش بازی می کردن. حتی چندین بار از من هم خواستن که رکوردم رو بگم که البته من کلا تا حالا بازی نکردم. بعد این کندی کراش متصل شد به بازی 2048 (اگر اشتباه نکنم ) . این یکی حتی خیلی بیشتر از قبلی همه گیر شد و تقریبا هر کسی رو می بینم یه عکس از رکوردش رو یه جا آپ کرده یا وایبر کرده به بقیه تا کَل بخوابونه. این وسط یه چیزی برای من خیلی جالب بود. این که من هرگز حتی وسوسه هم نشدم که این بازی ها رو انجام بدم . یعنی اصلا از بچگی از اعتیاد به بازی های کامپیوتری و در ادامه اش اعتیاد به پلی استیشن و این اواخر اعتیاد به بازی های موبایل بدم می اومده . ته تهش یه چند بار تو اوقات بیکاری یا مثلا جاهایی که نمیشده کار دیگه ای کرد یه ناخونک هم به این بازی ها زدم و در حد یکی دو مرحله جلو رفتم. و این برای خودم خیلی جالب بود. این که این همه آدم توسط این بازی ها تسخیر میشن و من کوچکترین علاقه ای بهشون ندارم و حاضر نیستم واسشون وقت بذارم . این مساله باعث شد که بفهمم که فقط من نیستم که اعتیاد به کارهای بیخودی و بی حاصل دارم و اگر زمینه اش واسه آدم ها فراهم بشه ، همه (حتی بدتر از من ) وقت و انرژیشون رو پای چیزای مزخرف هدر میدن. حتی آدم هایی که من هرگز فکر نمی کردم حاضر باشن وقت گران بهاشون رو این طور تلف کنن . این یک نقص عمومی است که فقط مصداق هاش با هم توفیر میکنه و لزومی نداره که من به خاطر نقص خودم حس بدی داشته باشم . یا در واقع نباید فکر کنم از خیلی از آدم ها عقبم. من عقب نیستم و فقط باید تلاش کنم که با کاهشِ زمانِ سرگرم شدن با این عفیون ها از اطرافیانم پیشی بگیرم . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۱
راحله عباسی نژاد

یک وقت ها آدم ها حرف جدی برای گفتن ندارند. حتی فکر جدی هم در سرشان وجود ندارد. یک وقت ها آدم ها دلشان می خواهد فقط از خودشان حرف بزنند. دلشان می خواهد دیگران هم از او حرف بزنند. دلشان می خواهد کسی به لبخندشان شاد شود و به لبخند کسی هم شاد شوند. دلشان میخواهد برای مکالمه با کسی بال بال بزنند. دلشان می خواهد کوچکترین هیجان زندگی شان را هم با او در میان بگذارند. دلشان میخواهد کسی باشد که جلویش هر طور می خواهند رفتار کنند. کسی باشد که از او ناراحت نشود . دلشان میخواهد کسی باشد که بدانند به او فکر می کند ، که تک تک حرکاتشان را زیر نظر دارد. دلشان می خواهد کسی باشد که ساعتی در سکوت کنار هم باشند و حضورشان آرامش روزهای بعد را به آنها هدیه کند. کسی که از آن ها انتظاری ندارد. دلم میخواست جایی بود که چنین کسانی را به تو اجاره می داد. که یک هفته از بودنشان لذت ببری و بعد تمام . دلم عاشق پیشگی نمیخواست. دلم شور و شوق نامزد بازی و ازدواج نمیخواست. دلم یک عدد آدمی میخواست که مرا بی دلیل دوست داشته باشد و من هم. و به نظرم بسیار کسانی هستند که چنین کسی را ندارند . حتی بسیار کسانی که به خیال خودشان و دیگران یار خود را پیدا کرده اند. و اصلا زمانی فکر می کردم که قرار نیست کسی در این دنیا چنین کسی را پیدا کند . که خود خدا تنها کسی است که از پس این نقش بر می آید. ولی حالا فکر می کنم که نه خدا و نه هیچ کس دیگری برای پر کردن این خلا وجود ندارد، چرا که خدا فقط مرا دوست دارد و این دوست داشتن نه حرف زدن دارد، نه نگاه کردن، نه حتی لبخند زدن . آدم دلش میخواهد به طور عینی دوست داشته شود ، نه از راه غیب و عرفان و سلوک. همین طوری الکی. همین طوری واقعی .

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۰
راحله عباسی نژاد