تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

نویسنده: راحله عباسی نژاد - چهارشنبه ۱۳ امرداد ۱۳٩۵

در دلم گفتم ما نمی توانیم. هر چه قدر هم که الان حرفش را بزنیم، مطمئن هستم که به هنگامِ عمل کم خواهیم آورد. 9 ماه خوشحال و خندان در انتظار یک بچه ی قلمبه ی ترگل ورگلِ سالم باشی که بزرگش کنی ، قربون صدقه ی حرف زدنش بروی و فضا را طوری مهیا کنی تا به هر چیز که دوست دارد برسد و بعد. بعد از یک زایمانِ شاید هم سخت، بچه ای که در بغلت می گذارند شاید که ترگل ورگل باشد، اما فقط قد میکشد و ذهنش تا همیشه بچه می ماند. خیلی ساده. خیلی خشک. خیلی ناگهانی در یک خط : کودک دارای سندروم دان می باشد. 

چقدر احتمال داشت فرزند ما همچون کودکِ بالغِ نفیسه مرشد زاده، با عقب ماندگی ذهنی به دنیا بیاید ؟ چقدر احتمال داشت ناگهان یک بیماری صعب العلاج بگیرد ؟ کم. خیلی کم. 

اما راستی حجم ناگهانی های زندگی ات در یک سالِ گذشته چقدر بوده است راحله ؟ یک فقره مرگ جوان سی و هفت ساله بود و کنده شدنِ اجباری از خانه پدری بود و دیگر ؟ دیگر تافلِ مجدد دادن و یکی دو مورد دیگر . چه طور؟ 

پس سندروم دان هم دور از دسترس نیست. 

تمام راه تا فرودگاه امام ، هوای غریب و خنکِ اوایل مردادماه به صورتم برخورد میکرد و در دل مرشد زاده را تحسین میکردم و استرسی پنهان از مواجه با کودکی عقب مانده که به زعم خویش، شرایطش را تاب نمی آوردم در من رشد میکرد که دلیلش را نمی فهمیدم. دقیقا بیست و چهار ساعت قبل از ریجکتِ دوم.

این بار با خویی آرام تر و رفتاری نرم تر رد شدنِ ویزایم را اعلام کرد. پرسیدم چرا ؟ سری تکان داد که فقط همین قدر بدان که در این روز خبری از ویزا نیست. تشکر کردم. بله! این کار را کردم. به خوبی به یاد دارم که تشکر کردم و با حالتی بی تفاوت - که به اتفاقِ چند ثانیه قبل نمیخورد - از سفارت خارج شدم. دم در سفارت خشمِ درونم فوران کرد و دلم میخواست جایی همان گوشه و کنار چشم ببندم و بخوابم و ساعت ها بعد بیدار شوم. هرگونه رفتار انسانی اعم از خوش و بش و پیاده روی و خوردن و حرف زدن و غیره تا اطلاع ثانوی از حوصله ی من خارج بود. راستی چند ساعت باید این رفتار انسانی را ادامه میدادم ؟ حتی نشستن هم کم کم عصبی ام می کرد و البته که لذتِ ابراز خشم و عصبانیت، مادامی که از سوی اطرافیان کاملا قابل درک و پذیرش باشد دست کمی از ویزا گرفتن نداشت. میتوانی عصبی باشی و باز هم دیگران با علم بر شرایطت، واکنشی نشان ندهند. اما بسیار کمتر از آنکه فکر کنم این لذت کم و کم تر شد و ته دل شیطنت و شوخی و خنده قلقکم میدادند تا خودی نشان بدهند. هر چه داشتم به کار بستم تا سرکوبشان کنم. فرصت برای شادی زیاد بود، باید کوپون عصبانیتم را خرج میکردم تا جای دیگری سر باز نکند. چند ساعت بعد ولی چند دقیقه ای قبل از خواب توانم برای سرکوب به کلی تحلیل رفته بود و رگه هایی از لبخند های کج و معوج روی صورتم رفت و آمد های گاه به گاه می کردند. 

پس از خواب حتی حسرتی هم در وجودم باقی نمانده بود. نه حسرت، نه خشم و نه حتی ناراحتی. آماده بودم تا به مرکز شهر برویم و روزمان را بر طبق روال عادیِ گذشته ادامه دهیم. میدانستم که چیزی این میان درست نیست. "نشدن" شاید پایان دنیا نباشد اما لزوما شروع مطلوبی هم نخواهد بود. اما من دلم پر میکشید برای شروع مسیری جدید و این نشدن انگار که هیچ جایی در ذهنم نداشت و به جای همه ی اینها، دنیایی نو در ذهنم خودنمایی میکرد. 

تا روزها درگیر این مساله بودم که چرا سرعتِ غلبه بر این به اصطلاح شکست تا این اندازه نجومی بود؟ با شناختی که از خودم داشتم حداقل چند روزی لازم بود تا خلوت کنم و آرامش پیدا کنم. اما ای بار چند ساعت هم نشد.

خاطره ی پست های مرشد زاده مدام در ذهنم تکرار میشد. دوباره به یاد ِکودکِ بالغِ مرشدزاده و رویکردِ فوق العاده ی او به این کودک افتاده بودم که جرقه ای ذهنم زده شد. نوعی کشفِ درون. خودیابی.

 راستی هم الان نیز باز  فکر میکنم از پس یک کودکِ سندروم دان بر نمی آییم ؟ آیا ناراحتی من را له خواهد کرد؟ آیا باز هم استرس نابخردانه از تولدِ ناگهانیِ کودکی بیمار که یحتمل تمامی آینده ی مرا دستخوشِ تغییراتِ بی بازگشت خواهد کرد، در من می جوشد؟

نه .

حال این اعتماد به نفس را داشتم که بگویم نه. نه چون تجربه ی شکستی ناخواسته که در آن هیچ دخالتی از سمت من جایز و ممکن نبود، در کارنامه ام خوش می درخشید. شکست خوردم. غمگین شدم و به فراخورِ جدیتِ ماجرا دوباره روی پا ایستادم.

این آیا نوید نمی دهد که در آینده هم بتوانم با مشکلاتِ ناگهانی دیگری کنار بیایم و زندگی را تلخ نکنم ؟ قطعا نوید میدهد. 

مرگ، تصادف، بیماری ، جنگ، مهاجرت و غیره و غیره. این ها همه معمول ترین بخش زندگی انسان ها هستند که ناگهانی و از ناکجا، وارد زندگیِ تو خواهند شد و تو میمانی مظلومیتی بی انتها که یعنی هر چه هم میکردی، توان پیشگیری از آن ها در تو وجود نداشت. 

احساسِ آب دیدگی میکنم . احساس پوست کلفت شدن و آمادگی. انگار کن از اردوی تدارکاتی آمده ام. این بار بازی دوستانه با آفیسر بود و سفارت آمریکا. تا ببینیم بعدها خدا چه بازی های دیگری برایم نشون کرده است. 

این بار که پیروزی با ما بود . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۸
راحله عباسی نژاد