تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

در دنیایی موازی که من هرگز به تورنتو برنمیگردم، جمعه عصر یک روز بهاری و آفتابی و سبز از سرکار میایم خونه. من میرم توی کوچه پس کوچه‌ها بدوم. محمد بادمجون‌ها رو پوست میکنه و با روغن زیاد سرخ میکنه و سینه‌های مرغ‌ رو با رب تفت میده. من سر راهم میرسم به دو تا بچه ۵-۶ ساله کوچولو که شربت آبلیمو خنک میفروشن. پول نقد ندارم ولی یک لیوان لیموناد میدن دستم. من میدوم و ریه‌هام به درد میاد. محمد آب جوش روی مرغ‌ها میریزه و میذاره که بپزن. من از گرما و دویدن جونم بالا میاد و سرعتم رو کم میکنم و دوباره از کنار دو تا دختربچه رد میشم. لبخند میزنم و برمیگردم خونه. بوی بادمجون سرخ‌شده خونه رو برداشته. محمد میگه سرخ شدی. میگم پاره شدم. دست میکنم توی کیفم و یه ۵ دلاری میکشم بیرون. توضیح میدم که دو تا بچه توی راه دیدم که لیموناد میفروختن ولی پول نقد نداشتم. ۵ دلاری رو برمیدارم و میرم سراغشون. هنوز هستن. منو نمیشناسن. یکیشون میاد جلو و میپرسه که لیموناد میخوام. مامانش از خنده ریسه میره و کلاهم رو نشون میده و میگه نشناختی؟ این خانم مهربون اومده پولت رو بده. میخندیم. یه لیوان دیگه میدن دستم و خداحافظی میکنیم. ساعت از ۶ گذشته و آدم‌ها دسته دسته اومدن بیرون. زوج‌ها با کالسکه. بچه‌ها با دوچرخه. رستوران‌ها و بارها صندلی گذاشتن بیرون. آدم‌ها زیرانداز انداختن توی چمن‌ها و نوشیدنی میخورن. صدای خنده میاد. باد خنک میوزه. برمیگردم خونه. ته‌مونده لیموناد رو میدم محمد. میگم که اسکل‌های گوگولی نشناختنم. محمد میپرسه که در قابلمه رو بذاره یا بذاره آبش بره؟ میگم هرجور دوست داری. میرم که دوش بگیرم. محمد میگه که دلش میخواد بازی کنه. میره سراغ کامپیوتر. میگم که چه عالی. منم چمدونم رو میبندم.

چمدون

 

نه. این جمله آخر توی دنیای موازی‌ نیست

توی دنیای موازی، جمعه عصر، بعد از یک دوش جانانه لم میدم روی مبل. محمد بازیش رو میکنه. بوی برنج خونه رو برداشته. من کتابم رو میحونم، چایی رو مزه مزه میکنم و از نور آفتابی که پخش شده توی خونه لذت میبرم.

 

این دنیای موازی ولی برای من نبست. برای من نبوده. هیچ وقت برای من نبوده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۳۰
راحله عباسی نژاد

پنج‌شنبه روزی بود که بالاخره بعد از ۲ سال تشخیص Moderate ADHD گرفتم. میگم بالاخره چون بیشتر از ۲ سال پیش بود که شک کردم. با تراپیستم درمیون گذاشتم. گفت که احتمالش هست که این مشکل رو داشته باشم. با خوشحالی با میم درمیون گذاشتم. گفت که اشتباه میکنم و خیلی بعیده و خیلی‌های دیگه هم مشکلاتی که من توصیف میکنم رو دارن. مشکل اضطراب. عدم تمرکز. مشکل عقب انداختن کارها و بی‌توجهی به نکات ریز و درشت و غیره. گریه‌ام گرفت و دعوای سختی کردم. اولین بار بود که حس میکردم میم نمیفهمه چی میگم و از طرفی باورم شد که اشتباه میکنم. دیگه حرفش رو نزدم ولی یواشکی اینور و اونور منابع مربوط بهش رو نگاه میکردم و بیشتر مطمئن میشدم یه چیزی هست. هی خاطرات مختلف و عجیب غریبم یادم میومد و میفهمیدم عادی نیست. این وسط افسردگیم بدتر شد. مشکل اضطرابم جدی‌ و فلج‌کننده شد و عملا از کار افتادم. ADHDکه هیچی. در به در دنبال دکتری گشتم که کاری برای افسردگی و اضطرابم بکنه. هرچه گشتم به در بسته خورد. ADHDفراموشم شد. اولویتش پایین اومد. دکتر پیدا نمیکردم و بیش از همیشه اعصابم به هم ریخته بود. آخرین دکتری که پیدا کرده بودم زنگ زد و اطلاع داد که بیمه من رو قبوب نمیکنه و وقتم رو لغو کرد. از درد به خودم پیچیدم. متکایی که دستم بود رو پرت کرد و چندبار محکم روی پام کوبیدم و خودم رو تا وان حمام کشیدم. پناهگاه این چندین ماه. توی آب گرم که نشستم یکهو اشکم ناخودآگاه دراومد. حس میکردم مغزم فلج شده. توانایی حرف زدن رو از دست داده بودم و فقط گریه میکردم و به مفهوم واقعی کلمه به خودم میپیچدم. توی همون پیچیدن‌ها بود که متوجه شدم چیزی به صورت فیزیکی و ملموس در مغزم مشکل داره. انگار که سیم‌هایی قطع شدن. سیم‌کاری‌های بخش دیگری اشتباه بسته شدن. چیزی فراتر از احساس و روان و مساله‌ای ذهنی انتزاعی. من به طور فیزیکی از انجام امورم عاجز بودم. از نشستن و تمرکز کردن و کار کردن ناتوان شده بودم. اونجا توی اون آب درخشان وان و میون گریه‌ها بود که مطمئن شدم مشکلم فراتر از افسردگی و اضطرابه. افسردگی و اضطراب فقط اون ظاهرسازی همیشگی و توانایی‌ها و راه‌حل‌های من‌درآوردی و نقابی که روی مشکل مغزیم داشتم کنار زده بود و خود واقعیم رو لخت و عریان نشون میداد. انگار تمام زندگیم ناگهان از جلوی چشم‌هام گذشت. تمام مشقت‌ها و سختی‌ها و تلاش‌های چندین برابری که خرج میکردم تا از پس ساده‌ترین کارها بربیام. یک جای کار میلنگید و من بعد از ۳۰ سال متوجه این مشکل شده بودم. یاد پستی افتادم که برای بالابردن میزان مطالعه نوشته بودم. چندین و چند راهکار برای یه رمان خوندن ساده. یادم افتاد یکی از دوستام تیکه انداخته بود که مگه میخوای برای کنکور بخونی که اینقدر راه حل نوشتی برای یه داستان ساده خوندن. من ولی فکر میکردم این همه تقلا و تلاش برای رمان خوندن عادیه. فکر میکردم همه مثل من موقع کتاب خوندن نیاز به تمامی نسخه‌ها (صوتی، دیجیتال، کاغذی)‌دارن. فکر میکردم همه نیاز به یک حلقه کتابخوانی دارن که ددلاین براشون بذاره. همه نیاز به گودریدزی دارن که  ذهنشون رو مرتب کنه و مدام بهشون یادآوری کنه که چند درصد از کتاب باقی مونده. من فکر میکردم که همه اینها عادیه. اینکه موقع تست زدن مدام از سوال اول بپرم به سوال آخر و نتونم پشت هم تست‌ها رو جلو برم عادیه. من فکر میکردم اینکه کتاب میخونم ولی نمیتونم به دیکته کلمات دقت کنم و در نتیجه همیشه توی دیکته ضعیف بودم عادیه. فکر میکردم اینکه سر کلاس‌ها خوابم میبرد و سریع حواسم پرت میشد عادیه. من فکر میکردم اینکه مجبورم چندین کار رو همزمان انجام بدم تا بازدهیم بالا بره عادیه. فکر میکردم اینکه همه بهم میگن حواس پرت تقصیر منه. فکر میکردم اینکه هرچی درس میخونم تهش یه چیزی رو جا میندازم و بی دقتی میکنم و تهش نمره‌ام پایین میشه عادیه. فکر میکردم اینکه برای یک کار ۱۰ دقیقه‌ای یک روز کامل دور خودم میچرخم عادیه. من تمام عمرم خودم رو به خاطر ناتوانیم در دنبال کردن دستورالعمل‌ها تحقیر کردم. یک عمر به خاطر اینکه نمیتونم روی کار مشخصی تمرکز کنم خودم رو سرزنش کردم. تمام دوران مدرسه سرخورده بودم. من همه اینا رو میدونستم ولی باز فکر میکردم باید دکتری پیدا کنم که ازم تست بگیره و من باید تلاش کنم تا قانعش کنم که ADHDدارم. که تا قبل از این چون حالم خوب بود میتونستم راه‌هایی پیدا کنم تا از پس این مشکل بربیام ولی این روزها افسردگی و اضطراب رمقی برام نذاشته تا خلاق باشم. حالا این اختلال خودش رو نشون داده. دکتر رو پیدا کردم. دکتری که قرار بود برام داروی ضدافسردگی بنویسه. جلسه اولی که باهاش داشتم از تمام مشکلاتم براش گفتم. آخر جلسه خیلی آروم و با خجالت گفتم که فکر میکنم ADHD داشته باشم و به خاطر "باهوش" بودن تا الان مخفی مونده. پرسید دو تا ارشد داری؟ گفتم بله ولی با بدبختی. گفت به هرحال آدم موفقی هستی و به نظر میاد که بیشتر مشکلت اضطراب و افسردگی باشه. گفتم لابد. بعد ولی یاد خود در هم مچاله شده توی وان حموم افتادم. سرم رو بالا گرفتم و گفتم که شاید حق با شما باشه ولی من میخوام که تست رسمی بدم. نگاهم کرد و گفت باشه. لیست انتظار بلندی داره. میتونی صبر کنی؟ گفتم صبر میکنم. اسمم رو توی لیست انتظار گذاشت تا چندین ماه بعد نوبتم بشه. 

دو هفته بعد تماس گرفتن که یک نفر وقتش رو لغو کرده. فردای میتونی بیای تست بدی؟

خودم رو شب قبل از تست آماده کردم که اگر قبول نکردن مشکلی دارم اصرار کنم. توضیح بدم که چرا فکر میکنم این مشکل رو دارم و ازشون خواهش کنم منو جدی بگیرن. 

کار به هیچ کدوم از اینا نرسید. 

آخر جلسه که مجموعه‌ای از مصاحبه و پرسشنامه و تست کامپیوتری بود، متخصص برگشت و گفت که گزارش کامل رو جلسه بعد بهت میدم ولی تقریبا مطمئنم که ADHD داری. اینکه چقدر وخیم باشه رو باید بیشتر آنالیز کنم. 

یکهو انگار آب روی آتیش ریخته باشن. حتی نیازی به اصرار نبود. واضح بود که مشکلی هست و من ۳۰ سال بدون اطلاع ازش رنج بردم و در نهایت هم خودم به داد خودم رسیدم. 

گفت که هفته بعد وقت داری تا گزارش کامل رو بهت بدم؟ گفتم هستم.

پنجشنبه تشخیص نهایی رو داد. گفت که مشخصا توی تست کامپیوتری که Objective هست عملکرد ضعیفی داشتی. نه اونقدر ضعیف ولی ضعیف بودی. به شکل خنده‌داری خوشحال شدم. قاعدتا نباید خوشحال میشدم ولی شدم. از این خوشحال بودم که چیزی فرای تحلیل شخصی و خاطره و شهود خودم منو تایید کرده. چیزی اون بیرون هست که میگه این دختره نمیتونه تمرکز کنه. سریع حواسش پرت میشه. مشکل توجه داره و این قضیه دست خودش نیست. گفت که همون جور که خودت هم توضیح دادی توی همه این سال‌ها تونستی بدون اینکه بدونی یه سری راهکار تعریف کنی که از distractionهای اطرافت کم بکنه و همون‌طور که خودت گفتی با افسردگی و اضطراب اون راهکارها رو از دست دادی!

سریع گفتم که دارو کمک میکنه؟

گفت که خودش دارو دوست نداره بده ولی بله میتونه در مواردی کمک کنه. 

توی دلم گفتم پس من دارو میخوام. 

بلند گفتم که چه کسی دارو میده؟

گفت که گزارش رو برای دکتر اصلیت میفرستم و اون دارو میده. 

سر از پا نمیشناختم. 

هیچ مشکلی حل نشد و شاید هرگز نشه ولی بالاخره فهمیدم که من احمق و حواس‌پرت و تنبل نیستم. من یه آدم با توانایی ذهنی متوافت از میانگین جامعه هستم و خانواده و مدرسه و هزاران امتحان کوفت مثل کنکور به جای تشخیص درست و کمک فقط اعتماد به نفسم رو ازم گرفتن و تا میشد بهم حس بد دادن. 

 

من فقط خوشحالم که تونستم خودم به خودم کمک کنم و برای تمام مشکلاتی که از وقتی یادم میاد داشتم دلیل و مدرک پیدا شد. 

 

پی‌نوشت:‌ داشتم توی آرشیو دنبال چیزی میگشتم که اتفاقی این پست به اسم دقت رو دیدم. این خاطره رو این دو سال به عنوان اولین نشونه ADHD مدام با خودم مرور کردم. اینکه چرا اینقدر توی ذهنم پررنگ بوده تمام این سالها؟ خیلی برام جالب شد که ازش نوشتم. فکر میکنم چالشی بوده که در قالب این خاطره تمام عمر دنبالم کرده و من مدام دنبال راه حلی براش بودم.

  

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۷
راحله عباسی نژاد