تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۰ مطلب با موضوع «تجربه های تلخ و شیرین» ثبت شده است

صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجره‌ها تکون میخوره. چراغ بالای گاز روشنه. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. تا هشت شب کلاس آنلاین بود. وسط‌ کلاسش و بعد از مدت‌ها که کمی ابرها کنار رفته بودن آفتاب شروع کرد به غروب کردن. آسمون اول آبی بود، بعد ترکیبی از آبی و لیمویی. زرد و خردلی. گل‌بهی. صورتی. یاسی. بنفش و آروم آروم نارنجی‌ها تا انتهای خونه رفتن. من عکس میگرفتم. اون میخندید. بعد با هم عکس گرفتیم. کمی رقصیدیم و فیلم گرفتیم. روی مبل محکم همدیگه رو به آغوش کشیدیم و باز درحالی که نور آفتاب دم غروب توی چشممون بود قهقهه زدیم و عکس و فیلم گرفتیم. پرسید توییتت رو کردی؟ گفتم آره و دوباره به کل داستان اوبر و اسلحه خندیدیم. من توی تاریکی با گوشیم ور رفتم و کمی مواد غذایی خریدم تا کلاسش تموم شد. بعد با هم عدس پلوی تپلی که از دو شب قبل مونده بود رو خوردیم. چراغ‌های خونه رو کم کردیم و انیمیشنی که میم مدت‌ها بود اصرار میکرد باهم ببینیم رو شروع کردیم و کلی دوتایی خندیدیم، گریه کردیم و ته دلمون غنج رفت. باد محکمتر از قبل میخورد به شیشه و برمیگشت. حالا میم خوابیده. من بیخواب اما با چشمانی دردناک از خستگی با چراغی کوچک نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. قرار بر خوندن کتاب بود اما تمامی اضطراب‌ها از گوشه و کنار خونه آهسته راهشون رو پیدا میکنن و از اعماق تاریک شهر، کورمال کورمال میخزن زیر پوست. اگر هرگز کار پیدا نکنم؟ من چه موجود بی خاصیتی هستم. چه ناتوان و به درد نخور. چه بی هدف و بی آینده. چه موجود اضافی برای دنیا و آدم‌ها و عزیزانم. چه موجود بیمزه. بینمک و نچسبی. ذهن خسته و بیمارم توان جنگیدن با این افکار رو نداره و فقط با خودش تکرار میکنه که روح و روانم پر از زخم‌های کوچک و بزرگه که آروم آروم درحال بسته شدن هستن ولی جاشون هنوز درد میکنه و کبوده و خون روشون دلمه بسته. به خودش یادآوری میکنه که ته دلم غم داره. ته دلش هنوز غم داره. 

ذهنم درد میکنه. بدنم درد میکنه و خوش خیالانه فکر میکنم که ده روز برای عبور از اون همه اضطراب، کافی و حتی بیش از حد کفایته.

خوش خیالانه.

نشتسته‌ام روی صندلی‌های پلاستیکی سفید و آبی در اتاقکی محبوس و جدا افتاده از همه. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم توی دستام میچرخونم. موهام ژولیده و زشت چسبیده کف سرم. همین‌ که قابل کنترل هستن کافیه. اتاقک، بدون پنجره است و پر از صندلی با ده‌ها پوستر از شهرهای مختلف آمریکا. نیویورک. لس آنجلس. وگاس. شیکاگو. دی‌ سی. پر از رنگ و نور و زرق و برق. روی دیوار سمت راست نوشته که هیج افسری حق توهین و بازداشت غیرقانونی نداره. یا چیزی شبیه به این. و هشدار دادن که در صورت بروز مشکل با فلان شماره تماس بگیریم. بعد همین هشدار رو به شکل‌های مختلف روی چند برگه دیگه هم نوشتن. روی دیوار روبرو، درست بغل راهرو پر نور و دراز نوشته که اگر انگلیسی بلد نیستیم هیچ مشکلی نیست و زیرش به چندین و چند زبان از جمله فارسی نوشته سلام و یادآوری کرده که حق گرفتن مترجم داریم. یه دونه لواشک پذیرایی میذارم گوشه لپم و بلند میشم که زبون‌های روی دیوار رو با دقت بیشتر نگاه کنم که میبینم زیر سلام به فارسی نوشته دَری. توی دلم میخندم که منو باش فکر کردم دلشون برای ایرانی جماعت سوخته. برمیگردم روی صندلی. تلویزیون بالای سرم که نزدیک به سقفه وضعیت آب و هوایی در اقصی نقاط دنیا رو نشون میده و زود میره روی تبلیغ نوشیدنی انرژی‌زا و بعد یک سری کامیون وارد صحنه میشن که حوصله ندارم دقت کنم چه ربطی به نوشیدنی دارن. نور اتاق سفیده. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بی‌حسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بی‌حس شدم. در باز میشه و آقایی هیکل گنده، مردی جوان و سفیدپوست رو هدایت میکنه داخل. تعجب میکنم. مرد سفیدپوستی که واضحه انگلیسی زبانه اینجا چه کار میکنه؟ با خودم فکر میکنم که قاعدتا باید گشنه باشم ولی نیستم. حوالی ۷-۸ صبح یک تیکه نون تست رو خالی خالی به زور جویدم و با کمی قهوه پایین دادم. ولی هنوز اشتها نداشتم و برام عجیب بود. من آدم "صبحانه به هر قیمتی و در هر شرایطی" هستم. شب قبل هم چیز خاصی نخورده بودم. همینطور که چمدون میبستم و وسایل رو جمع میکردم و توی کمد و انباری جا میدادم و برای آخرین بار ظرف‌ها و لباس‌ها رو میشستم، با بی میلی برگر و سیب‌زمینی خوردم و یک قلپ چای سیاه. صبح، گل‌ها رو برای آخرین بار آب دادم. تخت رو مرتب کردم. وسایل شخصیم رو توی کوله گذاشتم. لباس‌های داخل چمدون و کتابهایی که قرار بود ببرم رو یک بار دیگه بررسی کردم. زیپشون رو کشیدم. جعبه‌ها و وسایلی که قرار بود برن زیرزمین رو با بدبختی بردم پایین. یک نگاه دوباره به کابینت‌ها انداختم. به دستشویی. آفتابه، یا همون آب‌پاش صورتی، هنوز گوشه دستشویی بود. دم رفتن میذاشتمش توی کمد. بافتنی سبز گل و گشادم رو تن کرده بودم با شلوار ورزشی بادمجونی و چسبون. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم میکشم روی سر. گوشی رو باز کردم و لیست کارهای لحظه‌آخری رو مرور میکنم. به نظر میاد که همه چیز رو به دقت انجام دادم به جز فرستادن نسخه آخر قرارداد خونه برای کارولینا و رجیس. زوج برزیلی که خونه رو برای سه ماه اجاره کرده بودن ولی درست و حسابی پیش پرداخت رو نمیفرستادن. نکنه قراره سرم کلاه بذارن؟ برای دهمین بار حساب و کتاب کردم و با خودم تکرار کردم که در این لحظه اونی که میتونست کلاه‌بردار باشه من بودم. چرا که اونها ۱۰۰۰ دلار ریخته بودن و من میتونستم با این پول فرار کنم و اونا هم دستشون به جایی بند نباشه. پرده‌های خونه رو تا نصفه پایین میارم. شهرام پیام میده که رسیده. جواب میدم که فکر میکردم قرارمون ساعت ۱۰.۵ باشه. پیام داد که درسته و اون نیم ساعت زودتر اومده و من در کمال آرامش کارهام رو بکنم و هر وقت راحت بودم بیام دم در. تشکر میکنم. با وسواس دوباره همه چیز رو نگاه میکنم. قفسه. تخت. کشو. مبل. میز. کتابخونه‌ها. آشپزخونه. توالت. قاب‌های روی دیوار. با خودم فکر میکنم که چه خوب شد خونه رو به مهتاب ندادم وگرنه همه اینها رو باید توی جبعه میکردم. Roheli؟ های. هاو آر یو تودی؟ فالو می پلیز. 

 

همراه مرد درشت اندام داخل اتاقکی پر نور میشم. در رو پشت سرم باز میذاره و محترمانه شروع به سوال و جواب میکنه.

 

اوایل دسامبر آگهی خونه رو تنظیم کردم و گذاشتم گروه‌های مختلف. یکی دو نفر همون اول کار قیمت پرسیدن ولی بعدا خبری ازشون نشد. در اوج بیقراری و "اگه خونه اجاره نره پول ۳ماه رو از کجا بیارم که برم پیش میم؟" بودم که دوستی پیام داد که دوست مشترکمون مهتاب قصد اجاره موقت خونه در تورنتو رو داره و شماره‌ات رو بهش دادم. به مهتاب پیام دادم. گفت که امروز تورنتوعه و میتونه خونه رو ببینه. گفتم سر کارم و نمیشه، اما اگر بخواد میتونه بیاد کتابفروشی تا کمی صحبت کنیم. اومد. از سال ۴ام لیسانس ندیده بودمش. فرق کرده بود اما نه خیلی. خوش و بش کردیم. گفت که قصد داره بره آمریکا و منتظر خبر از شرکت ایکسه. گفت که دوماهی بیشتر خونه رو نمیخواد و با قیمت هم مشکلی نداره. گفت که این موقعیت که همدیگه رو میشناسیم خارق العاده‌است و محله هم که عالی. گفتم که خیلی خوشحال میشم خونه و وسایلم رو به آشنا بدم و خیالم راحت باشه. برام چای گرفته بود. چای خوردیم و قرار شد که خبر بده. فردا پیام داد که گزینه دیگه‌ای هم مطرحه و فعلا روش حساب نکنم و اگر امکان داره عکس‌های بیشتری از خونه براش بفرستم. خونه رو خوشگل و تمیز کردم و عکس فرستادم و با روی گشاده تاکید کردم که خیلی دوست دارم بتونیم قرارداد ببندیم و اون باز گفت که فعلا به پیدا کردن مشتری ادامه بدم چون شاید اون خونه دیگه‌ای رو بخواد. آگهی خونه رو توی فیس‌بوک گذاشتم. ۴-۵ تا پیام گرفتم از آدم‌های مختلف ولی اهمیتی ندادم. چند روز بعد باز قرار شد مهتاب بیاد تورنتو. بهش گفتم که خودم سر کارم ولی همسایه/دوستی دارم که میتونم کلید رو بهش بسپرم تا خونه رو بهش نشون بده. استقبال کرد. شب تا صبح خونه رو سابیدم. کلید رو دادم به دوستم و رفتم. ظهر همسایه خبر داد که مهتاب بهش گفته دیرتر میاد. مهتاب به من پیام داد که مشکل اصلیش وسایل خونه‌ام هست. گفت که وسیله زیاد داره و آیا مثلا میشه که کتاب‌هام رو جابه جا کنم؟ قرار بود خونه رو با وسیله‌هاش اجاره کنه. گفتم نه! ولی باز اگر میخواد میتونه خونه رو ببیینه. یک ساعت بعد همسایه گفت که مهتاب پیام داده کلا نمیرسه بیاد. از همسایه بابت علاف کردنش عذر خواهی کردم ولی چند ساعت بعد باز مهتاب پیام داد که کارش جور شده و میره که خونه رو ببینه. به همسایه زنگ زدم. طفلک گفت که مشکلی نداره ولی چون مشغول کارهای خودش بوده پیام مهتاب رو ندیده. مهتاب خونه رو دید. همسایه پیام داد که مهتاب اومد ولی خیلی دو به شک بوده. پیام صوتی همسایه رو گوش میدادم که مهتاب پیام داد. گفت که گزینه‌های دیگه‌اش کنسل شده و خونه من رو میخواد و مشکل اصلیش وسایله. پرسید که آیا میتونم یه کمد لباس دیگه براش خالی کنم و خونه رو از "وسایل شخصی مثل عروسک‌ها خالی کنم؟" اونقدر خوشحال بودم که گفتم تلاشم رو میکنم. یه کمد لباس هم اگر بخواد میتونه بگیره (که گفت نمیگیره و عملا غیرمستقیم از من خواست براش کمد بخرم) و خلاصه قرار شد دو روز بعد سر قرارداد حرف بزنیم. خوشحال رفتم خونه همسایه تا چای بخوریم. صادقانه گفت که با مهتاب حال نکرده. بهش گفتم که مهتاب گفته یه کمد اضافه میخواد و گفته وسایل شخصیم رو بذارم توی زیرزمین. همسایه کمی حرفش رو مزه مزه کرده و در نهایت گفت که تصمیم نهایی با خودمه ولی اگه خودش بود خونه رو به مهتاب نمیداد. در جوابش گفتم که تازه مهتاب خونه رو برای ۲ ماه میخواد و یعنی یه ماه آخر خونه خالیه و پول اجاره از جیبم میره. صبح به مهتاب پیام دادم که اگر امکانش هست دست نگه داریم چون مشتری‌های دیگه هم هستن که خونه رو سه ماه میخوان و با کتاب و کمد مشکل ندارن. پیام عصبانی داد که کارم خیلی زشت بوده و "امیدواره که اجاره خونه خوب پیش بره ولی کلا حرکتم قشنگ نبوده چون قول و قرار داشتیم؟!!" پیامش رو باز نکردم. درجا به مشتری برزیلی و چینی پیام دادم و قرار شد فرداش خونه رو ببینن. 

ریچل و کاترین از برنامه‌های سفر پرسیدن. گفتم که قراره سه ماهه برم،‌شرایط و شهری که میم توش زندگی میکنه رو ببینم و بعد اگر همه چیز خوب بود برگردم وسایلم رو بردارم و برای همیشه برم. توضیح دادم که سختمه ناگهانی کانادا رو ترک کنم و برای همشیه با یک ویزای سینگل و بدون شغل برم آمریکا. کاترین گفت بلیط برگشت خریدی؟ گفتم نه و وقتی برسم آمریکا میخرم. ریچل گفت که به نظرم میری و دلت نمیاد برگردی و برای همیشه میمونی. بعد اضافه کرد که تازه آمار آمیکرون اصلا خوب نیست و معلوم نیست قراره چی بشه دوباره. توی دلم خالی شد. کاترین گفت که توی فرودگاه گیر نمیدن؟ گفتم به چی؟ گفت به اینکه بلیط برگشت نداری! گفتم بعیده. ریچل اضافه کرد که آخه تو ایرانی هستی و همون‌طور که بی‌دلیل بهت ویزا نمیدادن شاید سر اینم داستان کنن. قلبم تند تند میزد. داغ کرده بودم و دلم میخواست ماسکم رو بکنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بعیده گیر بدن. کاترین همینجور که کار مشتری رو راه مینداخت گفت که به هرحال حواسم رو جمع کنم و مدارکم کامل باشه که اگر خواستن سر مرز گیر بدن مشکلی پیش نیاد. کارتون سنگین کتاب‌های پنگوئن رو بغل کردم. بردم پشت کتابفروشی. ماسکم رو برداشتم. یه شکلات خوردم. جلوی بغضم رو گرفتم. آب زیادی خوردم. ماسکم رو دوباره زدم. قیچی رو برداشتم. جعبه رو باز کردم. کتاب‌های آشپزی رو بیرون کشیدم و شروع به دسته‌بندی کردم. 

اسم بابات چیه؟ اسم مامان؟ آدرس خونه؟ شوهرت کجا کار میکنه؟ خواهرت کجاست؟ ویزای قبلیت چرا ریجکت شد؟ میتونم بپرسم چرا حدود دو سال از شوهرت دور بودی؟ خنده عصبی میکنم. موهام رو کنار میزنم و میگم: چقدر وقت دارید تا همه چیز رو تعریف کنم؟ پاندمی شد. مرزها بسته شد. ویزای کانادام تموم شد و دو سال طول کشید تا دوباره همه مدارکم رو جور کنم. توی دلم ولی میخواستم بگم چون ایرانیم. چون ۶ ساله زندگیم به خاطر ویزا روی هواست. چون دیواری کوتاه‌تر از دیوار ایرانی جماعت پیدا نمیشه برای ظلم و سرکوب. نگفتم ولی. یه لواشک پذیرایی دیگه از کیف درآوردم و همونطور که افسر مرز تند تند مینوشت، گذاشتمش گوشه‌ی لپم. پشت چشمام دم کرده بود و خیس بود. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم از توی کیف کشیدم بیرون و دوباره گذاشتم روی سرم.

صبح دوشنبه میم پیام داد که استادش گفته نیاد بیمارستان. قبل از اینکه پیام صوتیش رو کامل گوش بدم رفتم سراغ پیام مشتری‌های برزیلی و چینی. برزیلی گفته بود که میتونه شب بیاد خونه رو ببینه. چینی گفته بود که تورنتو نیست و میتونه تماس تصویری داشته باشه. پیام صوتی میم رو باز کردم. گفته بود که حالش خوب نیست. درد سینه و سر داره و احتمالا کروناست و با اینکه هنوز تست نداده ولی شاید بهتر باشه که من به جای خونه اون، به محض ورود به آمریکا برم خونه خواهرم. پیام دادم که خوب میام اونجا قرنطینه میکنیم. پیام داد که خطرناکه و عاقلانه اینه که من نرم اونجا. حس کردم اون لحظه فرو ریختم. به زور لباس پوشیدم. لقمه رو دادم پایین. قهوه رو خورده نخورده ریختم دور. اشکام رو پاک کردم. ماسکم رو زدم. هوا -۱۷ درجه بود و برفی. تمام طول مسیر تا کتابفروشی آروم گریه کردم. مهتاب که به نوعی نفرینم کرده بود که خونه اجاره نره. کاترین معتقد بود که دم مرز بهم گیر میدن و راهم نمیدن. ریچل هم فکر میکرد که به خاطر بالا رفتن آمار کرونا مرزها بسته میشه و من هرگز نمیتونم برگردم کانادا و بعدا مجبور میشم بگم کسی وسایل خونه رو برام بفرسته آمریکا. مامان و بابا مدام ازم میپرسیدن که چرا دارم موقت میرم و قطعا تهش پشیمون میشم و بهترین کار اینه که همه چیز رو بفروشم و کار و زندگیم رو ول کنم و برم پیش شوهرم. "آخه تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟" مامان میگفت. بعد بابا به مامان تذکر میداد که رعایت کنه و خودش میپرسید که آیا دانشگاه محمد یه برنامه دکتری نداره که من بتونم براش اقدام کنم و همون جا بمونم؟ بیرون کتابفروشی ایستادم. اشکام رو پاک کردم. دماغم رو بالا کشیدم. با خودم فکر میکنم که باید الان چند پک به سیگار نداشته میزدم و بعد کون سیگار رو که هنوز نارنجیه مینداختم روی زمین و با کف پوتینم له میکردم. ولی بدون اینکه سیگاری رو له کنم رفتم داخل و تا برسم به ته کتابفروشی به همه مشتری‌ها یک دور سلام کردم و سریع از پله‌ها رفتم پایین تا برسم به زیرزمین. وسایلم رو سریع گذاشتم و برگشتم بالا.

 

ببخشید میتونم بهتون کمک کنم؟ آره لطفا. میخوام برای خواهرزاده‌های ۶ و ۱۰ ساله‌ام کادو بخرم. یکیشون عاشق رمان تصویری هست. اون یکی عاشق بلایای طبیعی. سیل. زلزله. آتش‌فشان. خودش با خودش میخنده و با خجالت ادامه میده که چیزی درباره بلایای طبیعی دارید که جدید باشه؟ باهاش میخندم و میگم که مطمئنم میتونیم یه چیزی براش پیدا کنیم. 

 

میم پیام میده که بهتره و تونسته وقت تست بگیره برای چهارشنبه. ناراحتم یا عصبانی یا گیج. نمیدونم. جواب میدم که خدا رو شکر. براش مینویسم که پس شاید بهتره قبل از عوض کردن بلیط صبر کنیم تا جواب تستش بیاد و اینکه من ترجیح میدم بعد از دو سال برم پیش خودش و نه خواهرم. مینویسم که دلم تنگ شده و دیگه نمیتونم. همون طور که دارم از سرما میلرزم (چون هر دو در رو برای جریان هوا باز گذاشتیم) و کتاب‌های روی میز رو مرتب میکنم، کاترین میپرسه که آیا خونه اجاره رفت؟ داستان مهتاب رو براش تعریف میکنم که آقایی سرش رو میندازه پایین و بدون ماسک داخل میشه و تند به سمت قسمت کودکان میره. بهش تذکر میدم و ازش میخوام که ماسکش رو بزنه. با بی ادبی میگه که واکسن زده و معافیت پزشکی برای ماسک داره و ما به صورت قانونی اجازه نداریم مجبورش کنیم. توضیح میدم که کسب و کار خصوصی هستیم و اجازه داریم که بهش بگیم ماسک بزنه. کمی گستاخ میشه و میپرسه که اگر دولت بگه نسبت به فلان نژاد تبعیض‌آمیز برخورد کنیم گوش میدیم؟ جرمی که میبینه من نمیتونم دعوا کنم وارد گفت و گو میشه و خیلی جدی توضیح میده که این حرف بیربطه و اگر این آقا نمیتونه ماسک بزنه خیلی راحت میتونه از ما خرید نکنه. از جرمی تشکر میکنم. از رفتار مرد شوک شدم. از دست خودم که اینقدر بی زبونه حرص میخورم. پیام رجیس، مشتری اجاره خونه رو میبینم که نوشته یک ساعت دیرتر میرسه. 

 

گاز رو همون موقع که مهتاب میخواست بیاد سابیدم و نمیخوام دوباره کثیفش کنم. یک غذای چرب و چیل سر راه  میگیرم و همینطور ایستاده شروع میکنم به خوردن. یکی از سریال‌های قدیمی رو پخش میکنم و مشغول جمع کردن وسایل آشپزخونه و لباس‌ها میشم. توی دلم خدا رو شکر میکنم که دو تا مهمونی این هفته رو  از ترس کرونا لغو کردیم و سعی میکنم به تست روز جمعه برای اجازه پرواز فکر نکنم. اگر این دم آخر تستم مثبت بشه و نتونم سوار هواپیما بشم؟ ویزام ۱۰ روز دیگه منقضی میشد و معلوم نبود بعدش چی بشه. سریع ذهنم رو منحرف میکنم و به اتفاقات خوب فکر میکنم. کتابفروشی به شدت شلوغ و سرده و هر روز خسته و کوفته میرسم خونه. میم و باقی همکارها توصیه کرده بودن که هفته آخر رو مرخصی بگیرم ولی من به پولش نیاز داشتم. اگر خونه اجاره نمیرفت؟ روز قبل تا ۸ شب شیفت بودم و ۹ شب برگشتم و بلافاصله یه دستی به سر و گوش خونه کشیدم تا مشتری‌ها بیان. رجیس پیام داد که رسیدن مترو. قبلا گفته بود که دو تا مهندس هستن از برزیل ولی نمیدونستم اون یکی زنه یا مرد. توی راهرو صدای پاشون رو شنیدم که نزدیک میشدن. توی چشمی نگاه کردم و دیدم که یه مرد و یک زن دارن نزدیک میشن. زن و شوهر بودن و به سختی انگلیسی حرف میزدن. چیزی توی لباس پوشیدن و نگاه مهربونشون بود که به دلم نشست. اونقدر به دلم نشست که هول شدم و گفتم اگر همین الان خونه رو بگیرن بهشون تخفیف میدم. میم بعدا گفت که چرا یهو احساساتی شدی و اصلا چطور اعتماد کردی و باعث شد تا لحظه پرواز ۱۰۰۰ بار تصمیمم رو زیر سوال ببرم. رجیس ولی تشکر کرد و گفت که فعلا یکی دو تا آپشن دیگه هم دارن و حالا فعلا باقی ساختمون رو ببینیم. باشگاه و استخر رو نشون دادم. به نظرم میومد که خوششون اومده. رجیس تشکر کرد و باز میخواست تکرار کنه که گزینه‌های دیگه هم هست ولی خانمش جلوش رو گرفت و گفت همین خونه عالیه. گفتم جدی؟‌ گفت آره خیلی خوشم اومده. ناگهان کرونا و همه چیز رو فراموش کردم و ناگهان با تمام وجود بغلش کردم و بعد که معذرت‌خواهانه رهاش کردم دیدم چشماش پر از اشک شده. رجیس سر زنش رو ماچ کرد و گفت که بیاین دوباره همدیگه رو بغل کنیم و دوباره همدیگه رو بغل کردیم. تازه ۴۰ روز بود که رسیده بودن تورنتو و میتونستم حجم غربت رو در چهره‌های برزیلیشون ببینم. بهشون گفتم که چقدر اضطراب خونه رو داشتم و حالا که این کار تیک خورده میتونم به کارهای دیگه برسم. کارولینا هم گفت که چقدر ذهنشون درگیر پیدا کردن خونه بوده و حالا میتونن برای سه ماه نفس راحتی بکشن. قرار شد قرارداد رو براشون بفرستم و اونا هم به زودی اولین اجاره و پیش پرداخت رو ارسال کنن. رقص کنان تمام پله‌ها رو تا خونه رفتم. غذام رو خوردم. با میم که حال ندار بود حرف زدم و با حال خوب خوابیدم تا فرداش به کارهای اداری و لحظه آخری برسم. 

به نظر میومد سه شنبه روز خوبی باشه. به نظر آروم بودم و قرار بود ۴شنبه و ۵شنبه کل خونه رو جمع کنم. قبل از خواب ولی شروع کردم به مرور کارهای دم آخری و هر چی بیشتر بهشون فکر کردم بیشتر اضطراب گرفتم و هر چی بیشتر اضطراب گرفتم تپش قلبم بالاتر رفت و اینقدر بالا رفت که به گریه افتادم و اینقدر گریه کردم که ترسیدم و فقط با تلاش زیاد گوشیم رو پیدا کردم. سریالی که سر شب میدیدم رو پخش کردم و خزیدم زیر پتو. با دو دست روی بازوهام زدم و با خودم تکرار کردم که درست میشه. همه چی آخرش درست میشه.

۴-۵ صبح خوابم برد. 

 

دو تا چمدون رو میکشم تا دم آسانسور. در رو قفل میکنم. یه نفس عمیقی میکشم و زیر لب بسم الله میگم و دکمه آسانسور رو میزنم. تا میرسم پایین گوشیم زنگ میخوره. شهرام میپرسه که آیا توی خونه ویلایی هستم یا آپارتمان. میگم آپارتمان. میپرسه که آیا در خونه چوبیه؟‌ میگم شیشه‌ای. شهرام، راننده‌ای که قرار بود بیاد دنبالم بریم فرودگاه، مضطربه و خبر میده که آدرس رو اشتباه رفته و با سرعت به سمت من میاد و نگران نباشم و ۲۰ دقیقه دیگه اونجاست. ساعتم رو نگاه میکنم. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بی‌حسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بی‌حس شدم. به شهرام میگم که هیچ نگران نباشه و مواظب باشه و تند نیاد. ازم تشکر میکنه و تماس قطع میشه. چمدون‌ها رو دوباره میکشم تا بالا. در خونه رو باز میکنم. کفش‌هام رو درمیارم. آفتابه رو از گوشه‌ی کمد درمیارم و تصمیم میگیرم دوباره و برای آخرین بار برم دستشویی. 

افسر مرز بعد از ۱ ساعت سوال و جواب بالاخره پاسپورتم رو پس داد. گفت که امیدواره دفعه بعدی اینقدر کارم طول نکشه. خیلی آروم میپرسم که میتونم برم؟ سرش رو تکون میده. در رو برام باز میکنه. مسیر خروج رو بهم نشون میده. در که پشت سرم بسته شد سریع به میم پیام میدم که ولم کردن و گویا همه چیز حل شده و ۴۵ دقیقه دیگه پروازه و دارم از گشنگی میمیرم و شدیدا جیش دارم و زنگ میزنم و همه چیز رو تعریف میکنم ولی گویا فعلا اومدنی شدم و بعد کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم  میذارم توی جیب جلوی چمدون و میگردم دنبال کافه و دستشویی. فکر میکنم اینبار قراره که همه چیز به خیر بگذره. 

 

حدود ۱۱ صبح با چشم‌های پف کرده از گریه و سر درد شدید بیدار میشم. گوشی کنار صورتم بود و سریع یادم میاد که دیشب چه اتفاقی افتاده. میم پیام داده که چرا تا سحر بیدارم بودم و آیا حالم خوبه؟ بلند میشم و با بدبختی قهوه درست میکنم. چیز زیادی توی یخچال نیست. دو تا نون تست رو گرم میکنم و باقی‌مونده کره رو میمالم روش. گوشیم زنگ میخوره. جا میخورم. جواب میدم. عین تماس گرفته. حالم رو میپرسه. بعد یادآوری میکنه که دو سه ماهی ازشون دوری میکردم. عذرخواهی میکنم و میگم که صحبت با آدم‌ها بهم اضطراب فلج‌کننده میده. (با بیرحمی)‌ میگه که امروز که کتابفروشی نیست و کمی اضطراب ایرادی نداره و ادامه میده که دوست داشته باهام حرف بزنه و آیا الان وقت خوبیه؟ چشم‌هام هنوز از شب قبل درد میکنه و پف داره. لنگ ظهره و من به اندازه یک هفته کار دارم ولی بهش میگم که مشکلی نیست و میتونیم حرف بزنیم. عین میگه که به نظرم کار اشتباهی میکنم. میگه که اوضاع خوب نیست. مرزها هر لجظه در حال بسته شدنه و منطق حکم میکنه وسایلم رو جمع کنم و برای همیشه برم آمریکا. حرف که میزنه ناخودآگاه گریه میکنم و حالت تهوع دارم. میپرسه نظرم چیه؟ میگم چی بگم والله؟ من که نظرم مشخصه. میپرسه که چی مانع میشه برای همیشه نرم آمریکا؟ آب دهنم رو قورت میدم. نفس عمیق میکشم. مکث میکنم ولی جواب نمیده و بغضم میترکه. میون گریه و اشک توضیح میدم که لب مرز فروپاشی روانی هستم. بهش میگم که استرس دیوونه‌ام کرده. بهش میگم نمیفهمه زندگی روی ویزا و ندیدن میم برای دو سال یعنی چی. بهش میگم که توی این دو سال این کتابفروشی منو از دیوانگی نجات داده. بهش میگم که نمیدونم اگر خونه و کتابفروشی و شهر و همه چیز رو ازم بگیرن چطور متصل بمونم به زندگی. بهش میگم که نگران سلامت روانم هستم. میخوام بگم که شب قبل افکار خودکشی داشتم اما نمیگم. به جاش میگم اگر یهو همه چیز رو ول کنم بیام نمیدونم چی میشه و چه بلایی سر خودم میارم. سکوت میکنه. گریه‌ام شدیدتر میشه. میپرسه فکر میکنی الان حالت خوبه؟ میگم فکر میکنم بهترم. میگه به هر حال وظیفه‌اش این بوده که زنگ بزنه و این حرفا رو بزنه. تشکر میکنم. سلام به ف و بچه‌ها میرسونم و خداحافظی میکنم. تماس که قطع میشه مچاله میشم توی خودم. ضجه میزنم. انگار تمام وجودم رو آتیش گرفته. خودم رو به سختی میکشم به آشپزخونه. قهوه میریزم و گریه میکنم. آب میخورم و گریه میکنم. به میم پیام میدم که چی شده. زنگ میزنه. دلداریم میده. هنوز جواب تستش نیومده.

 

بابا توی گروه نوشته ساعت پروازم چیه؟ مامان پیام خصوصی داده توی اینستا که چه خبر؟ مریم خبری فرستاده از یورونیوز که آمریکا نصف پروازهای روز کریسمسش رو لغو کرده و چه خبر از پرواز من؟ خندیدم و نوشتم هنوز چیزی به من نگفتن. امیدوارم لغو نشه. لبخند فرستاد و گفت که انشالله همه چیز خوب پیش میره. از اینکه همه در انتظار و هیاهوی سفرم بودند دل پیچه‌ گرفتم. میم ولی خبر داد که جواب تستش منفیه. از جا میپرم. براش مینویسم که چقدر خوشحالم و نمیدونم از این خوشی چی کار کنم؟ هوای بیرون سرده. آخرین روز قبل از تعطیلاته. یقه اسکی سرمه‌ای با طرح شکلات‌های کریسمسی رو میپوشم. شلوار سیاه. پوتین و شال‌گردن. آخرین کتاب‌های قرض گرفته رو توی کیسه میذارم. کیفم رو بر میدارم و شاد و خوشحال راه میفتم سمت کتابفروشی. برای آخرین بار در مدتی طولانی. کتابفروشی نیمه شلوغه. درها مثل یک هفته گذشته بازه و هوای داخل سرده. ماسکم رو محکم میکنم. با اینکه هیچ علامتی ندارم ولی میترسم لحظه آخری و قبل از تست، کرونا بگیرم. همکارهام یه حال خوش و دم عیدی دارن. همه حال دم عید دارن. سلام میکنم. لیز یه لیوان شامپاین به همه میده. بهشون میگم که جواب تست محمد منفی شده. بعد ولی اضافه میکنم که پروازهای آمریکا یکی در میون در حال کنسل شدنه. آنا مثل همیشه قوت قلب میده. کاترین چهره‌اش رو کج و کوله میکنه و یه فحش به وضعیت میده. ریچل ولی یهو میگه که به نظرش من دیگه برنمیگردم و دلش برام تنگ میشه. نمیدونم چرا اینو میگه. نمیدونم از حرف ریچل بود یا از سرما. ولی پشتم یخ میکنه. توی دلم خالی میشه. میخندم و میگم دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟ 

 

حالا شهرام که بعدا معلوم شد ۳۰ سال توی ایران پزشک متخصص بوده و اینجا راننده شده اومده و رفته. ویزام توی دستمه. از مصاحبه امنیتی لب مرز که همیشه به من گیر میدن رد شدم. تست کرونام منفی شده. پروازم برقراره. خونه اجاره رفته. همه آدم‌ها یک بار بهم هشدار دادن که به نظرشون تصمیماتم غلطه. میم ولی وعده تهدیگ و خورش بادمجون میده. حس میکنم بدنم در این یکی دو هفته اونقدر ضربه خورده که بی‌حس شده. اومدن تا همین جا هم برام غیر قابل تصور بود. هواپیما کوچیکه. شاید کمتر از ۱۵ نفر مسافر داره. ردیف جلوم دو تا زوج ایرانی و میان‌سال هستن. مسیر پرواز یک ساعته. پر از چاله چوله. یک جایی اما میره بین کلی ابر گوله گوله و پنبه‌ای. یکهو بی اختیار گریه‌ام میگیره. اونقدر این لحظه. این نقطه برام دور بوده و در رویا که ذهنم نمیکشه. یعنی واقعا تا یک ساعت دیگه بغلش میکنم؟ خوابه یا واقعیت؟ حس میکنم حالا که لحظه‌اش نزدیک شده انگار نه انگار دو سال بوده. انگار نه انگار توی این دو سال آدم‌ها مردن. بچه‌ها به دنیا اومدن. عاشق شدن. فارغ شدن. شادی بوده درد بوده مرگ بوده. مارچ ۲۰۲۰ انگار کن همین یه ماه پیش. ولی همزمان بیش از دو سال بوده. اونقدر درد و بدبختی و عزا بوده که بیش از دو سال بوده. فکر میکنم که لحظه اول چطور بغلش میکنم؟ چقدر بغلش کنم؟ اون وسط بوسش کنم یا نکنم؟ بعد گریه‌‌ام شدیدتر میشه. انگار کن که بدنم از زیر حجم فشارها بیرون اومده باشه و نتونه جلوی خودش رو بگیره. تکیه میدم به صندلی. چشمام رو میبندم. آهنگ رو گوش میدم. نور آفتاب از لای پنجره میفته روی صورتم. ایرانی‌های ردیف جلو  که بعدا فهمیدم مسافر وگاس بودن حتما تا الان متوجه من شدن. کاش میشد بهشون بگم چرا گریه میکنم. کاش میشد برای همه بگم که چرا گریه میکنم. 

 

صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجره‌ها تکون میخوره. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. قراره فردا واکسن سوم رو بزنم. بالاخره. سر شبی با میم به این نتیجه رسیدیم که به هزار و یک علت قانونی و اداری و کاغذبازی احتمالا این دوری حالا حالاها تموم نمیشه. آه کشیدیم. از خشم نزدیک بود لیوان آب رو بشکنم. بعد میم منو کشید سمت خودش زیر پتو. با هم کشتی گرفتیم. قاه قاه خندیدیم. همدیگه رو اذیت کردیم. قلقلک دادیم. بعد آروم چشمامون رو بستیم. دوباره شیطونی کردیم. خندیدیم. پنج دقیقه خوابیدیم. و بعد بلند شدیم. کمی با آهنگ رقصیدیم و غذا درست کردیم و سر سرخ کردن سیب‌زمینی نزدیک بود دعوامون بشه. عذرخواهی کردیم. عین خبر داد که آمریکا هشدار داده شهروندانش به کانادا سفر نکنن. غذا رو خوردیم. سنگین شدیم.

همدیگه رو بوسیدیم.

دوباره  و محکم بغل کردیم.

و بعد آروم آروم برای خواب حاضر شدیم. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۹
راحله عباسی نژاد

سرم درد میکنه. خسته ام و با وجود اینکه تمام تلاشم رو میکنم بهش فکر نکنم، هر خبر و داستان کوتاهی یادم رو میبره سمتش. از مارچ درگیر ویزای کانادام که هنوز تمدید نشده و تا تمدید نشه نمیتونم برم ایران. آخر آگوست در استرالیا کنفرانس هست و تا ویزای کانادام نیاد نمیتونم حتی برای ویزای استرالیا اقدام بکنم و به همین راحتی ممکن هست کنفرانس رو از دست بدم. ویزای آمریکا که آوریل اقدام کردم نیومده و ممکنه هرگز نیاد و درسم یک ماه دیگه در آمریکا شروع میشه و امروز بیست و سوم جولای هست و اینا همه یعنی یک ماه ببیشتر برای ایران و استرالیا رفتن فرصت ندارم. به آندرِس ایمیل میزنم و میپرسم که میتونه کمک کنه فرآیند ویزا گرفتنمون سریع تر بشه که قبل از شروع درس و سپتامبر بریم خانواده هامون رو ببینیم؟ فرداش جواب میده که پیگیری کرده و گفتن فقط اگر مورد اورژانسی مثل مرگ اعضای خانواده باشه کارتون رو جلو میندازن. خنده داره اما حتی هنوز نمیدونم یک ماه دیگه کانادا هستم یا آمریکا و اگر بر فرض محال بعد از این همه صبر ویزای کانادا بیاد و بتونم برم ایران، موقع برگشتن باید بیام کانادا یا برم آمریکا. مضحکتر اینکه از وقتی فهمیدم با ویزای کانادا میشه رفت دومنیکن و مکزیک، فکر رفتن به این کشورها هم داره دیوونه ام میکنه. شاید هم فکر کردن بهشون یه جور فرار از وضعیت فعلی باشه. حتی همین فکر کردن بهشون هم بخش خوبی از هیجان لازم برای ادامه حیات رو تامین میکنه. محمد پس فردا وقت سفارت آمریکا داره و استرس اونم داره خفه مون میکنه و ریتم زندگی مون رو به کلی به هم ریخته. مدت ها هم هست که میخوام برای مامان اینا اقدام کنم که یه سفر بیان کانادا، و بدون اون ویزای لعنتی که باید بزنم تنگ اپلیکیشن هاشون نمیشه. ولی نه. الان که نگاه میکنم مببینم احتمالا حالا میشه که براشون اقدام کنم راستی. چرا بهش فکر نکرده بودم؟ یادم باشه به مامان مسیج بدم. این وسط تهران و واشنگتن هر دو سیگنال جنگ میفرستن و آدم هایی که بغل گوشمون مدام میگن بمونید کانادا و برای اقامت دائم اقدام کنید و من که دلم به گرفتن هیچ پاسپورت دومی نیست و در عین حال تا عمق وجودم از بی ارزش بودن پاسپورت ایران میسوزم. زیاد شدن آدم هایی که برای اپلای کردن و مهاجرت ازم سوال میکنن و من که این وسط با بدبختی دنبال منبع مالی ای میگردم که دوباره بتونیم مستقل بشیم و دستمون بره توی جیب خودمون و هی به خاطر این ویزای لعنتی نمیشه. از مارچ که تقریبا بدون ویزا شدیم عملا نمیتونستیم بریم دنبال کار و حالا که مدرک کار کردن داریم (بدون ویزا همچنان)، چون نمیدونیم برنامه یکی دوماه بعدمون چیه و اصلا کاناداییم یا نه، نمیتونیم جدی بریم دنبال کار و قرداد بستن. بعد از مصاحبه ایمیل میزنن که هنوز تمایل به همکاری با ما رو داری؟ اگر داری چرا جواب نمیدی؟ دست دست میکنم و بعد از چند روز جواب میدم: تمایل دارم، ولی خانوم اوکانِر عزیز، من نمیدونم برنامه یک ماه آینده ام چیه و نمیخوام اذیتتون کنم و اگر میشه لطفا سپتامبر نتیجه نهایی رو بهتون بگم. و خانوم اوکانر عزیز هم میگه دتس اوکی دارلینگ، Take your time. محمد میگه یادته اولش که اومدیم این خونه گفتیم دیگه حتما قفسه کتاب و کشو لباس رو باید بخریم اگر هم هیچی نخوایم؟ باورت میشه که از دسامبر تا حالا، یعنی 8ماه، چون نمیدونیم قراره بریم یا بمونیم تنها چیزی که خریدیم یه اسپیکر کوچیک و قابل حمل بود که دیگه بازی های فوتبال رو حداقل با صدای کم لپ تاپ نبینیم؟ چمدون ها شد کشوی لباس، جعبه آمازون شد میز کار و لحاف و متکا شدن مبل خود ساخته. به جایی رسیدیم که هر تیکه مبلمان خونه برامون یه وسیله لاکچری و دور از دسترس شده. راستی فاند ناقص آمریکا رو چی کار کنم؟ اگر یهو الان ویزا بیاد و بتونم برم آمریکا، با این گرونی دلار، از پس مخارجم بر میام؟ نکنه بهتره بمونم؟ نه بذار اول ویزاش بیاد بعد تصمیم میگیری. ولی آخه فقط یه ماه مونده، نمیشه که هی بندازی عقب. تهش که چی؟ راستی یه ساعته ایمیل چک نکردم، شاید ویزای کانادا اومده باشه. خوب چک کردم. نیومده. به آندرس ایمیل بزنم دوباره؟ راستی ارز دانشجویی رو چی کار کنم؟ باید هر چی زودت برم سامانه نشا و اسم بنویسم، ولی یکی از گزینه ها اطلاعات دانشگاه رو میخواد و من هنوز نمیدونم دانشگاه کانادا رو میرم یا آمریکا. نکنه مجبور شم دلار 8 هزار تومنی بگیرم؟ راستی محمد کجاست؟ بیدار شد؟ چرا مسیج نداد بهم؟ 


اینا رو نمینویسم که غز زده باشم. خیلی وقته غز نمیزنم. حتی نمینویسم که یکی باهام همدلی کنه. حتی نمی نویسم که خالی شم. نوشتم که ببینم و ببینید حجم در هم گوریدگیِ ذهنم رو که دور یه ویزای نیومده هی بیشتر و بیشتر پیچ میخوره. نوشتم که ببینم چقدر گره خوردگی جدی هست و همین که از این شاخه به اون شاخه پریدم و وقتی برگشتم عقب که دوباره بخونم و ویرایشش کنم، بازم هی یه سری چیز بیربط اومد به ذهنم که بنوبسم یعنی وضعیت قرمز. عادت ندارم سیال ذهن بنویسم، ولی وقتی به ذهنت اجازه میدی بدون قید و بند فقط همونی که توش میگذره رو بگه و هی از گوشه گوشه مغزت چیزای بی ربط رو میکشی بیرون و به هم ربط میدی، تهش انگار نقشه ی وضعیت آشفته مغزت رو روی کاغد ترسیم کردی. نیگاش میکنی و از حجم گره خوردگیش جا میخوری و میتونی رو نقطه نقطه اش انگشت بذاری و بگی آهاع، اونجا، به نظر میاد در اون ناحیه با توده ای افکار مزاحم با بارش پراکنده استرس مواجه هستیم. بعد هم خنده ات میگیره که چه جوری میتونی هر روز از دست این گوریدگی فرار کنی و خود این فکر جدید میشه گره جدید کنار بقیه چیزها. این وسط به راحله عباسی نژاد آینده ای که میاد اینا رو میخونه هم توصیه میکنی که وسط این بدبختی ها reading Lolita in Tehran نمیخواد بخونی حالا که هر شب خواب ساناز و یاسی و نسرین و ایران دیوونه ات بکنه. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۳
راحله عباسی نژاد

96 که داشت تموم میشد اضطراب عجیبی داشتم. بیشتر از اینکه به "چی شد سال قبل؟" فکر کنم، به "یعنی امسال چی میشه؟" فکر میکردم و هر چی بیشتر درگیر سال جدید میشدم، حس بدتر و گنگ تری پیدا میکردم. تا وقتی که درست یه روز قبل از سال تحویل دولینگو (Duolingo) تموم شد. به خودم اومدم و دیدم یکی از کارهایی که توی همین وبلاگ نوشته بودم میخوام خورد خورد انجام بدم و ببینم به سرانجام میرسه یا نه، بالاخره به نتیجه رسید. حالم خوش شد،پرت شدم به 96 و ماه به ماه کارهام رو مرور کردم و یواش یواش دلم آروم گرفت. یه وقت ها خوبه آدم به جای برنامه ریزی و دلشوره گرفتن برای آینده، برگرده عقب و ببینه بدون اینکه خودش متوجه باشه، چه دستاوردهایی داشته. خلاصه که برگشتم عقب و اینا اومد به ذهنم: 

 
سال 96 ...
 
1. تابستون یه زبون جدید رو بدون اینکه فشار بیارم، شروع کردم به یاد گرفتن. 229 روز و نزدیک به 60 ساعت وقت گذاشتم و اسپانیایی یاد گرفتم. شاید هنوز نمیتونم حرف بزنم و بنویسم و حتی خوب فیلم و سریال هاشون رو بفهمم، اما اینکه 5-6 تا آدم اسپانیایی زبان با تجربه های متفاوت به فیدِ اینستام اضافه شدن که از کپشن های 50 کلمه ای، حداقل 30 تاش رو میفهمم خوشحالم. حس میکنم یه پنجره به جهان دیگه ای به روم باز شده که حتی فکر کردن بهش هیجان زده ام میکنه. دوست دارم امسال هم یه زبون جدید رو امتحان کنم، شاید شد، شاید هم نشد. ایشالله که بشه.
 
2. از فروردین 96 تا اسفند، نزدیک به 32 تا کتاب داستانی و غیر داستانی خوندم که به نسبت پارسال (حدود 23 کتاب و البته با تعداد صفحه خیلی کمتر) پیشرفت خیلی خوبی بود. خدا رو شکر روند هم همچنان صعودی هست و از چالش گودریدزم تا الان ده تاش رو خوندم، یعنی هر ماه حداقل سه کتاب. ترسم از کتاب انگلیسی خوندن شدیدا ریخته، و از وقتی تمام کتاب های انگلیسی زبان هم به دایره کتاب های نخونده ام اضافه شدن هم ذوق دارم و هم حس میکنم دیگه فرصتی برای زندگی نیست. باید خوند و خوند و خوند. واقعا که زبان دونستن معجزه میکنه. 
 
3. سالی که گذشت تونستم بالاخره بعد از کلی کشمکش و مشورت بین جامعه شناسی و انسان شناسی انتخاب کنم و این اتفاق برای خودم خیلی مهم بود. اینکه از مهندسی به عشق جامعه شناسی بیای بیرون و تهش به خاطر یه حس و صدای درونی که تو رو میکشونه سمت انسان شناسی، بی خیال جامعه بشی بشی خیلی ریسکی  بود (و هست). ولی توی این سه سال یاد گرفتم هر چیزی که حسم بهش خوب بود رو دنبال کنم، ولو اینکه منطق چیز دیگه ای بگه و امیدوارم در آینده هم پشیمون نشم. مهم تر اینکه تونستم مقاله درس "انسان شناسی ملی گرایی" رو که با تمام وجودم براش وقت گذاشته بودم، توی مجله انسان شناسی دانشگاه چاپ کنم (البته واقعا امسال چاپ میشه). مقاله ای که دوستش داشتم و از انتخاب موضوعش تا پژوهش و نوشتنش  پر از هیجان و جذابیت بود برام. مقاله ای که قانعم کرد وقتی چیزی رو دوست داری، ولو تکلیفت هم باشه با انگیزه انجام میدی. 
 
4. از شهریور یوگا اومد جزو کارهام. نه اینکه هر روز و هفته انجامش بدم (30 بار در کل این 6ماه)، ولی برای اولین بار در زندگیم فهمیدم یوگا چیه و تونستم بدون مربی و به کمک فیلم و اینترنت یادش بگیرم و هر روز از خودم شرمنده ام که چرا زودتر نرفتم سراغش؟ اصلا چرا ورزش (نه نرمش و ایروبیک و غیره) رو خیلی جدی نمیذارم توی برنامه؟ 
 
5. تونستم نزدیک به 50 صفحه انگلیسی پایان نامه بنویسم و شاید اگر دو سال پیش یکی اینو بهم میگفتم بهش میخندیدم. اینکه نتیجه خوب بود یا بد رو نمیدونم، اما اینکه با وجود ترس و اضطرابم از انگلیسی نوشتن بالاخره به سرانجام رسید، به مقدار قابل توجهی اعتماد به نفسم رو بالا برد. نمیدونم رویای بزرگی هست که بتونم نتیجه اش رو به گوش کسی برسونم و ازش استفاده هم بکنم یا نه؟ 
 
6. حلقه رمان با 14 جلسه و 13 تا کتاب با قدرت به کارش ادامه داد. مدتی هست که فهمیدم حلقه رمان برای من خیلی بیشتر از دور همی ها و کتاب خوندن ارزش داره. اینو محمد فهمید. اینکه صبح زود با ذوق پا میشدم، اینکه کاراش هرچه قدر هم بیخود جزو اولویت هامه، اینکه مثل درس دانشگاه جدیش میگرفتم. همه اینها رو با عشق انجام میدم و با تمام وجودم دوست دارم همیشه ادامه داشته باشه. در واقع حلقه رمان برام مثل یه دوست قدیمی هست که گم شده بود و این دوسال دوباره پیداش کردم. یه دوست خیلی خیلی عزیز. رویاهای زیادی درباره کتاب دارم که به برکت وجود حلقه رمان، به مرور توی ذهنم شکوفه میزنن و جون میگیرن.
 
7. یکی از کارهای کوچیکی که دو ماه آخر کردیم ،گل کاشتن بود. کار ساده و به ظاهر عادی ای که تا امسال نکرده بودم و واقعا چه تاثیری توی روحیه آدم میذاره اینکه دونه رو خودت بکاری، خاک رو خودت بریزی، جوونه زدن رو ببینی، و سیر برگ دادن، برگ ریختن، و گل دادن رو هر روز صبح خودت دنبال کنی. برای من که همیشه گلدونام خشک میشد اتفاق مهمی بود. حداقل فهمیدم که اگر خودت گل و گیاه بکاری، یه جور ویژه ای براش وقت میذاری. مثل بچه بزرگ کردن. 
 
7. و بالاخره آخرین ماه سال به اونچه که میخواستم رسیدم و بعد از دو و نیم سال زحمت تونستم تغییر رشته بدم به چیزی که واقعا دوست دارم، و خدا میدونه چقدر خستگیم در شد وقتی نتیجه پذیرش اومد. اینکه کدوم دانشگاه رو آخر سر انتخاب میکنم، کانادا میمونم یا میرم آمریکا مهم نیست، اینکه خواستم و شد برام از همه چی بیشتر ارزش داره. 
 
ولی امسال چی کارها نکردم؟ 
- دلم میخواست ساز بزنم، نقش هنر در زندگیم بیشتر بشه، دلم میخواست بیشتر "خلق" کنم، بخونم، برقصم و برون ریزی احساسی داشته باشم ولی نشد.
- سفر نرفتم و فقدانش رو عمیقا حس کردم، جای "ماجراجویی" در زندگیم شدیدا خالی بود، جای تجربه های خاص، مکان های غریب، گم شدن در شهر، مشاهده رفتار آدم های جدید، قیاس مکان ها و آدم ها و غیره در زندگیمون خیلی خیلی خالی بود. 
 
- نیمه دوم سال استقلال مالی نداشتم و با اینکه به خودی خود مشکل خاصی نبود، اما فهمیدم که استقلال مالی ولو در حد کم میزانی از شعف رو در آدم ایجاد میکنه که نباید دست کمش گرفت. 
 
و هزاران کار نکرده ی دیگه ...
 
 
خلاصه که سالی که گذشت سال خوبی برام بود. شق القمر نکردم، مرزهای علم رو نترکوندم، هدی رستمی نشدم، المپیک طلا نگرفتم، ولی همین که پارسالم با پیارسالم کلی فرق داشت اتفاق خوبی بود. اینکه سال 97 در همین دوهفته که گذشته با سال 96 فرق داشته هم اتفاق مبارکیه، و من مدت هاست که فهمیدم درجا نزدن و متفاوت زندگی کردن از شق القمر کردن ده ها بار مهمتر و  بهتره. 
 
سال نوتون مبارک. 
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۳
راحله عباسی نژاد
از سال 94 تا الان که دی ماه 96 هستیم، 4مین بار میشه که خونه عوض کردم. بار اول بهمن 94 از اتاقی در خونه مادر-پدری رفتم به آپارتمان سه خوابه و دو طبقه ی نسترن (مجتمع نسترن). بعد شهریور 95 از نسترن اومدم به خونه ی یک خوابه و مبله ی دانشگاه یورک و حالا، درست در اول دی 96 اومدیم به سوییت کوچیک و بدون اتاق خواب و بی وسیله در اگلینگتون.
از دو ماه پیش که تاریخ اثاث کشی قطعی شد، بچه ها لطف میکردند و دونه دونه پیغام میدادن برای کمک. نگاهی به در و دیوار خونه مینداختیم و مبل ها و میزها و قفسه ها و هزار چیز دیگه که مال ما نبود و جواب میدادم "ممنون! بار چندانی نداریم راستش. کمی وسایل آشپزخونه و لباس و یک تشک و لحاف. همه رو میچپونیم توی چندتا چمدون و دوستی هم قرار هست با ماشین کمک کنه برای جابه جایی." تاریخ اثاث کشی 5شنبه 21 دسامبر بود. شب یلدا و فردای زلزله ی 5.2 ریشتری تهران. اونقدر مطمئن بودیم که بارمون سبک هست که جمع کردن و بسته بندی وسایل رو تا سه شنبه، دو روز قبل از اثاث کشی عقب انداخته بودیم. واقعیت همون سه شنبه هم زود بود به نظرمون. شاید اگر فایل های پایان نامه ام نپریده بود و حالم گرفته نشده بود، سه شنبه هم تا نصفه شب میموندم کتابخونه و چهارشنبه شروع میکردیم. دو چمدون لباس از قبل برده بودیم گذاشته بودیم خونه ی جدید و چمدون های خالی رو برگردونده بودیم برای باربری مجدد. آروم و بازی بازی کنان شروع کردیم به جمع و جور کردن. بنا بود چهارشنبه تشک رو جمع کنیم. بزرگترین اثاثمون. پروژه ای بود برای خودش. با هزار بدبختی کردیمش توی یه پلاستیک خیلی بزرگ و دور تا دورش رو جسب زدیم و یه سوراخ کوچیک نگه داشتیم برای لوله ی جاروبرقی. رفتیم از دفترِ خوابگاه یه جاروبرقی پدر مادر دار قرض کردیم و لوله اش رو کردیم توی پلاستیک و دورش رو چسب زدیم و گذاشتیم نیم ساعت هوا بکشه و تشک vacuum شه. توی این نیم ساعت تهران زلزله اومد و مامانم اینا و رعنا اینا فرار کرده بودن توی کوچه. حالا هی ما تشک وکیوم میکردیم و هی دو دقیقه یه بار خبر زلزله چک میکردیم. آخرش تشک اینقدری نازک شد که بشه لوله اش کرد و گذاشت پشت ماشین. چند ساعتی ازمون جون گرفت. شب نخوابیدیم. یا شاید هم دو ساعت. بدون استراحت داشتیم هی وسیله میذاشتیم تو جعبه و جعبه ها هی بیشتر و بیشتر و چمدون ها هی پرتر و پرتر میشدن. هی از در و دیوار خونه، از گوشه گوشه هاش یه چیزی میکشیدیم بیرون و باز تموم نمیشد. هی خونه لخت تر میشد و باز همه چیز جمع نشده بود. ملافه رنگی های رو مبل ها، کتاب های روی کتابخونه، کاغذهای ریخته واریخته روی میز غذا. هی خورد خورد جمع شد و هی خونه کم کم بی روح تر میشد. خونه ای که از وقتی اومدم توش دلم با خودش و وسایلش و موکتش و هیچ چیزش صاف نشد. تاریک بود و رنگش زشت بود و چون میدونستم به زودی ترکش میکنم (بعد از یک سال و سه ماه) ، به خیالم چیز زیادی براش نخریده بودم. به قولی "شخصی سازی" نشده بود خیلی. اما موقع اثاث کشی تازه دستم اومد چقدر رنگ بهش اضافه کرده بودم، چقدر عوضش کرده بودم و چقدر وسیله توش چیده بودم، چقدر بهتر و قشنگ ترش کرده بودم که به چشمم نمی اومد. وقتی همه چیز رو جمع کردم، وقتی تمیزش کردیم و دیگه هیچ چیزی از من یا محمد توش نبود، باهاش احساس غریبی کردم. خونه ای که تا الان معلوم نبود چند صدتا دانشجو اومدن بهش و رفتن رو بدون اینکه بفهمم با ریزترین و کوچیکترین چیزها تغییر داده بودم و اگر اثاث کشی در کار نبود احتمالا هرگز نمیفهمدم چقدر از خودم توش مایه گذاشتم. اون همه که به این و اون میگفتم "وسیله زیاد نداریم" همه اش محض خاطر بی حواسیم بود به این شخصی سازی های کوچیک کوچیک که ریز ریز جمع شده بود روی هم و خونه رو کرده بود مال خودم. وسایل زیاد بود. زیاد رفتیم و اومدیم. شاید اگر پرشین که تازه دوشنبه ی همون هفته  از نزدیک دیده بودمش و بی تعارف گفت میاد کمک و مرام گذاشت اومد و اندازه محمد کار کرد، یا مریم با چمدون اضافیش و ماشینش که لحظه آخر اومد کمکم لباس تا کردیم گذاشتیم توی چمدون، و میلاد که وقت اثاث کشی (4 بعد از ظهر) باباش وقت دکتر داشت ولی 9 صبح اومد تشک رو برد، نبودن هیچ وقت هیچی جمع نمیشد. 
حالا دیگه خونه ی "سیصد و هشتاد آسینی بوئین"  رو گذاشتیم پشت سرمون و اومدیم. اومدیم تو یه خونه ای که همه چیزش با همدیگه است. اتاق نداره. آشپزخونه اش اپن هست. به محمد میگم وقتی توش راه میری "زود تموم میشه خونه." هی منتظری وارد یه جای جدیدی بشی ولی همه چی یه جاست جز توالت. مقل اتاق هتل. پنجره هاش بزرگه. یه دیوار کامل.دو روزه برف میاد و اگر تو خونه قبلی بودیم باید خودمون رو به زور جا میدادیم بین مبل و فن کوئل تا برسیم به پنجره ی گوشه ی هال تا بلکه ببینیم برف میاد و نشسته. حالا ولی توی این خونه که زود تموم میشه وقتی توش راه میری، هر جا باشی برف میبینی. هر جا بشینی جلوت برف میاد. یه سری چمدون داریم توی خونه که نمیدونیم با وسایلش چه کنیم؟ نه کشو داریم نه قفسه. تشک رو انداختیم روی زمین. به محمد میگم " تشک روی زمین خراب میشه؟" میگه والله نه. میگم پس چرا مردم تخت میخرن؟ میگه: لابد چون وقتی بیدار شدن میخوان بشینن لبه ی تخت کش و قوس بیان؟ میخندم. میخنده. خلاصه که دلمون به هم و به چمدون ها و تشک روی زمین و پنجره های بزرگ و یه تا فرشِ کوچیک دوازده دلاری خوش شده تا ببینیم خدا برای دو سه ماه آینده چه برنامه ای برامون ریخته؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۳
راحله عباسی نژاد

اینکه کی و کجا تصمیمم جدی شد و صبح فرداش حرفم به عمل تبدیل شد رو درست یادم نمیاد. میدونم تابستون سال 86 بود و نزدیک ماه رمضون و قبل از شروع دوم دبیرستان. مثلا شاید همون وقتی که روپوش و کتاب درسی هامون رو گرفته بودیم و شماره کلاسمون هم مشخص شده بود.  یک کپی سیاه و سفید از کتاب رژیم لاغری دکتر کرمانی رو تو خونه داشتیم از قدیم که مثل بچه دبستانی ها همیشه میرفتم و عکساش رو نگاه میکردم. فلانی 100 کیلو بوده شده 30 کیلو. دوماد بوده 100 تا کم کرده شب دومادیش شده برد پیت. عروس بوده شب عقد شده آنجلینا جولی. نمیدونم چی شد که یه روزی بالاخره از عکساش فراتر رفتم. گرفته بودم دستمو و کالری (Calories) هر چیزی که میخوردم رو از توش در می آوردم. کم کم گوشت و برنج و شکر و نوشابه و بستنی از برنامه غذایی ام حذف شدن و با اومدن ماه رمضون هم ملت کمتر بهم گیر میدادن که چی بخورم و چی نخورم و کارم خیلی راحتتر شده بود. سحری یا اصلا نمیخوردم یا یه تیکه نون یا ماست با جوونه گندم و افطار هم دو تا دونه گردو و یکم پنیر با یک کف دست نون. بیشتر که میخوردم یواشکی از جلوی سریال های ماه رمضون جیم میزدم و میرفتم تو اتاقم، در رو قفل میکردم، یه ژاکت کهنه تنم میکردم، یه آهنگ تند روی گوشیم پِلِی میکردم و دستم  رو میگرفتم به قفسه کتابخونه و تند تند درجا میزدم. یه دقیقه. 5 دقیقه. ده دقیقه. اینقدر میزدم که خیس عرق بشم و حس کنم همه ی اون چیزی که خورده بودم سوخته و از بین رفته و بعد با یه حوله سر و صورتم رو خشک میکردم و یواشکی بر میگشتم جلوی تلویزیون. یک کیلو، دو کیلو، 7 یا 8 کیلو همین جوری دود شد رفت هوا. لباسام که همیشه خدا دو سایز بزرگتر از خودم بودن حتی بزرگتر از قبل شده بود و شلوارام از پام میفتاد. مانتو شلوار مدرسه که واویلا. لذت عجیبی داشت. آدما با ذوق ازم می پرسیدن که ججوری این کار رو کردم و بزرگتر ها اراده ام رو تحسین میکردن. این تعریف و تمجید ها اینقدر زیر دندونم مزه کرده بود که بعد از ماه رمضون هم ادامه دادم. مامانم راضیم کرده بود که کره بادوم زمینی که اتفاقا توی کتاب کرمانی کالریش رو پیدا نمیکردم، همه جای دنیا برای رژیم استفاده میشه و همون شده بود صبحونه ام. خیلی به وزنه اعتقاد نداشتم. معیارم شده بود سه تا چیز. نبض شکمی (روی ناف) که از بس لاغر شده بودم وقتی دراز میکشیدم و دستم رو میذاشتم روش، با قدرت حسش میکردم. دومی استخون لگن بود (کمرم) که بعد از هر چیزی که میخوردم دست میزدم ببینم چقدر حسش میکنم. عادتی که هنوز هم دارم. سومیش ولی که یه وقتا یادم میفته چالِ گوشه دست بود. پایینِ شست وقتی که پنجه ات رو باز میکنی و یه تیکه فرو رفتگی ایجاد میشه. مدام وقت درس خوندن مچم رو باز میکردم، میزان فرورفتگی رو بررسی میکردم و هر چی که بیشتر بود ذوق میکردم. انگشتام لاغر شده بود. مچم آب رفته بود، جوری که بند ساعتم دو سه سوراخ جابه جا شده بود. هر روز دور مچم رو با دست تست میکردم ببینم انگشت وسطیم به شستم میرسه یا نه. با مامانم مجبور شدیم بریم دو سه دست مانتو شلوار جدید بخریم. آخ که چه حس خوبی داشت. عادت ماهانه ام عقب افتادم بود. دو ماه؟ 4 ماه؟ 6 ماه؟ مهم نبود. بابام میگفت زرد شدی. دعوام میکرد. هنوزم به عادت اون دوران جرات ندارم جلوش کم بخورم، چون سریع میپرسه نکنه باز رژیمی؟ امیر وقتی فهمید دو سه ماه هست که گوشت نخوردم چشماش 4 تا شد. غذای چرب دیگه هیچ لذتی بهم نمیداد. شیرینی و شوکولات که میخوردم سریع تُرش میکردم. عذاب وجدانی که از خوردن پیدا میکردم رفته بود تو ناخودآگاهم و به کل ذائقه و رژیم غذاییم رو عوض کرده بود. سر زنگ غذا همه اش راجع به کالری حرف میزدم و خوب یادمه یه بار با یکی از بچه ها که فقط سلام و علیک داشتم اینقدر از این حرفا زدم که تقریبا فرار کرد. تا جایی که مامانم گیر نده هر روز بعد از مدرسه، پیاده راه می افتادم  و میرفتم تا کتاب فروشی پاسداران. تمام مسیر های تاکسی خور رو پیاده میرفتم. هفته ای یه باز از قبا تا سید خندان کلاس عربی و دوشنبه ها تا دولت برای کلاس ویولون. تقریبا مطمئنم اون سال جز همین عربی هیچ درس دیگه ای نخوندم. فرق سیسنوس و کسینوس رو نمیدونستم (ما دوم درس جدایی برای مثلثات داشتیم)، شیمی 2 تعطیل بودم، ادبیات رو  شب امتحان از توی کمک درسی ها حفظ میکردم. تقریبا همه ی درس های دوم رو سال پیش دانشگاهی یاد گرفتم. اون سال تمرکزی نداشتم و همه ی فکر و ذکرم کالری و رژیم خرکی بود. سبک شده بودم و با خودم حال میکردم. رو صندلی ها چهارزانو مینشستم، راحت بالا و پایین میپریدم. قیافه ام به کل عوض شده بود و آدم های قدیمی وقتی منو میدیدن نمیشناختن.

اینکه چی شد که دست از این خریت کشیدم یادم نیست. ولی کشیدم. امتحان نهایی شروع شد و بعد کنکور. تقریبا تمام ده کیلویی که کم شده بود رو بی عذاب وجدان دوباره خوردم. اما به قول خواهرم دیگه لپ هام برنگشت. نوع خوردنم به کل تغییر کرد تا همین امروز. من که تو چلو کبابی دو پرس برنج اونم با کره میخوردم، دیگه کباب خالی با یه مشت برنج سفارش میدادم و تقریبا 10 سال هست که لب به چایی شیرین و قند نزدم. پیتزا دو سه تیکه و نوشابه حالم رو بد میکنه و روغن به نظرم فقط غذا رو بدمزه میکنه. اوضاع به حالت عادی برگشت، با این تفاوت که من بعد از خوردن خوشمزه جات هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم و دست به کمرم میبرم و به لحاظ روانی دلم چیزهای چاق کننده رو  پس میزنه. احتمالا شما هم مثل من فکر میکنید چقدر هم خوب و عالی. یه جور رژیم غذایی کاملا سالم. حتی بیشتر از اون. سالهاست که وقتی اسم "اراده" میاد یاد اون یک سال میفتم و مطمئن میشم که هر کاری بخوام میتونم بکنم. با نتیجه ای مطلوب و تاثیرات ماندگار. با افتخار برای آدمایی که عمرا باورشون نمیشه من یه زمانی چاق بودم از رژیمم میگم و کیف دنیا رو میکنم. اما بیاین داستان رو از پریشب دوباره براتون تعریف کنم. یا یه کم عقب تر. از یکی دو هفته قبل تر. 

با خواهرم اینا رفته بودیم موزه علم. بخش زیست شناسی و پزشکیش پر بود از بیماری های عجیب و غریب. قلب گنده. اسکلتِ بلندترین آدم دنیا. توضیحِ آناتومی بدن ژیمناست ها. یه تیکه بود راجع به Obesity Business و داروها، کتاب ها و انواع و اقسام رژیم های چاقی و لاغری. عکس خانومی بود که ازش فقط پوست و استخون مونده بود. محمد توضیح داد که بیماریش بی اشتهایی عصبی (Anorexia nervosa) یا نوعی اختلال روانی در غذا خوردن هست که در اون بیمار با وجود گرسنگی از خوردن غذا امتناع میکنه و اگر درمان نشه در موارد خیلی زیاد میتونه منجر به مرگش بشه. راستش یه بار قبلا تو یه فیلمی راجع بهش شنیده بودم. ترسناک بود اما چندان منو درگیر خودش نکرد. در واقع تصورم از بیماری یه چیز دوری بود که هیچ وقت امکان نداشت بهش دچار بشم. حتی من که تجربه رژیم خرکی داشتم. حتی فک کنم تو دلم گفتم اینا دیگه کین؟ رژیم تا مرگ؟ تا پریشب که تصادفا فیلمی راجع به همین بیماری دیدم. To the Bone. تا استخوان...

فیلم ساده شروع شد. دختری بود به شدت لاغر که غذا نمیخورد و تمام دغدغه اش کالری بود. کالری هر چیزی که جلوش میذاشتن رو دقیق حفظ بود. چندین سال بود که عادت ماهانه نشده بود و قرار بود برای درمان بره به یک خونه که 5 نفر دیگه با بیماری مشابه در اون زندگی میکردن. دختری اونجا بود که از بس غذا نمیخورد براش لوله گذاشته بودن تا از طریق بینی، غذا به معده اش برسونن. در واقع موقع غذا خوردن مدام عذاب وجدان داشت. وقتی فهمید چه مقدار کالری از طریق لوله بهش منتقل کردن اشکش در اومد. دختر دیگه ای بود که وزن زیاد کرده بود و به عنوان جایزه رفته بود سینما، اما بی اجازه دکترش تمام مسیرِ سینما تا خونه رو دویده بود تا چربی بسوزونه. دختر دیگه ای بود که مدام دور بازوش رو اندازه میگرفت که ببینه اگشت اشاره اش به شست میرسه یا نه؟! دختر دیگه ای شب ها یواشکی تو تختش دراز نشست میرفت تا وزن کم کنه. دختر دیگه ای بود که رفت رستوران، ولی دغدغه کالری نمیذاشت غذا بخوره. اما اینقدر دلش میخواست که هر لقمه رو بد از جویدن و مزه کردن تف میکرد توی دستمال. تو جلسات روان درمانی شون پزشک بهشون یادآوری میکرد که اینها همه برای "لاغری" نیست، چرا که توی ذهن اونا "There is no thin enough". اونا فقط به طور جنون آمیزی از کالری، از اعداد، از چاقی وحشت داشتن و حاضر بودن تا مرز خودکشی گرسنگی بکشن. 

هر تصویر، هز شات از فیلم آزارم میداد. خاطره پشت خاطره بود که از جلوی چشم هام میگذشت. استرسم برای کالری غذاها. درجا زدن هام بعد از خوردن غذا. پیاده روی های بعضا طولانیم برای وزن کم کردن. کیلو کیلو آلو و برگه خوردن برای دستشویی شماره دو. اون دفعه ای که کالری نون فانتزی رو بعد از خوردنش فهمیدم و توی جمع داشت گریه ام میگرفت. تعطیل شدنِ زندگیم. و اینکه من واقعا هیچ تصوری از وزن ایده آلم نداشتم. در واقع هیچ وزنی برام ایده آل نبود. من فقط میخواستم وزنم کم بشه. بی توجه به سلامتیم. بی توجه به عواقبش. فیلم اذیتم میکرد. تمام تصور ده ساله ام از اون اراده ی محکم و آهنینم رو خورد کرد. چقدر احمق بودم. یک لجاجت و اصرار احمقانه رو سال ها به اسم اراده به خودم باورونده بودم. من اون سال فقط یک قدم تا اختلال روانی و شاید بعدش بستری شدن و حتی مرگ فاصله داشتم. یک جنونِ بی حد و مرز و لذت بخش که خدا میدونه چه چیزی منو ازش نجات داد؟ و وای که پرودگارا! ممنون که نجاتم دادی. و ممنون که بعد از ده سال بهم فهموندی اسم هر همت و تلاشی اراده نیست. هر نتیجه ای مطلوب نیست. هر اصرار و پشتکاری موجه نیست. گاهی میتونه تا مرگ پیش بره و بعدها، خیلی بعدتر ها بفهمی که اون پشتکار یک بیماری بوده که باید درمان میشده. نه یک دیوونه بازی لذت بخش. شاید بپرسید که مگه بده که الان سالم میخوری؟ حتی اگر از عذاب وجدان دائمی ام بگذرم، باید بگم که هدف وسیله رو توجیه نمیکنه و هزاران راهِ عقلانی هست برای رسیدن به رژیم سالم.

 من بعد از تقریبا ده سال هست که راجع به کارام در اون سال دارم مینویسم یا حتی حرف میزنم. حتی خیلی هاش رو بعد از فیلم برای محمد گفتم. چیزهاییش رو هم هنوز روم نمیشه بگم. اما کاش راهی بود تا میشد آدم هایی در وضعیت مشابه رو نجات بدم. باهاشون حرف بزنم و از راهی که میرن مطلعشون کنم. بهشون بگم که آخرِ این کاری که میکنن اسمش موفقیت نیست. یه باختِ روانی و خدایی نکرده حتی جسمانی هست که به هیچ قیمتی نمی ارزه. هیچ قیمتی. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۵
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - جمعه ۱۳ اسفند ۱۳٩۵

استاد مِن مِن کنان به دنبال کلمه ای برای پایان دادن به جمله اش بود. درک خاصی از معنی و مفهوم جمله اش نداشته و طبیعتا پیشنهادی هم برای پایانِ مذکور نباید در ذهن می داشتم.  چند لحظه ای بود که صرفا شنونده ای بودم که حرف های استاد را از یک گوش میشنید و بی هیچ درک و پردازشی از گوش دیگر خارج میکرد. من اما بی اختیار و زیر لب گفتم " instinct". بدون اینکه جمله ی مذکور را همچون همیشه در ذهنم به فارسی معنی کرده؛ واژه ی فارسیِ مناسب را با وسواس برای پایانِ جمله ی ترجمه شده انتخاب و بعد به انگلیسی برگردانده و در انتها و با تاخیر فراوان به "instinct" رسیده باشم. نه. من، این بار بی فکر و بلافاصله، و در کمالِ تعجبِ خودم، زیر لب کلمه ی instinct را به زبان آورده بودم و کمتر از صدمِ ثانیه بعد نیز با خود کلنجار میرفتم که چه بی ربط، و چرا instinct ؟ که همان موقع استاد جلمه اش را بعد از مکثی طولانی با instinct تمام کرد. 

"دو زبانه نبودن" از حسرت های همیشگیِ زندگی من به عنوان یک ایرانی در سرزمینی با ده ها زبان و گویش متفاوت بوده، هست و احتمالا خواهد بود. زیباییِ زبان مادری برای من یکی لااقل بیش از هر چیز در صفر شدنِ " زمانِ فکر کردن" پیش از ادای کلمه یا عبارتی در انتقال مفهوم و منظوری ذهنی خلاصه میشود. به گمان من آنجا که فرد از درد به خود میپیچد و یا از اضطراب قالب تهی کرده و قوه ی تفکرش را  ذره ذره از دست میدهد اوجِ خودنمایی زبان مادری است. جایی که بی زحمت درد، تقاضای کمک و یا پاسخِ مناسبِ خود را در قالب کلماتی ولو اندک بیان میکنی که برای استفاده از آنها نیازی به فکر کردن نیست. کلمات پس از روزها گفتن و شنیدن در بافت به بافتِ مغز تو رسوخ کرده و بی هیچ مشقتی تمام و کمال در اختیار تو، احساسات و دردهایت قرار می گیرند و برای ادا شدن تنها نیازمندِ چرخش زبانِ تو هستند. و چه نعمتی بالاتر از آنکه چنین تجربه ی با شکوهی را با بیش از یک زبان داشته باشی؟ که استفاده از "زبان" برای تو تبدیل به غریزه شده باشد، همچون حس بویای، لامسه یا چشایی.

تجربه ی امروز من البته که بسیار بسیار کوچک و ناچیز بود، اما شعفی وصف ناشدنی برایم فراهم کرد. استفاده از کلمه ای مناسب و به جا صرفا از روی غریزه و در کمترین وضعیت هوشیاری نسبت به گفته ها و شنیده ها، و فقط به سبب نوعی عادت ذهنی به کلماتِ شنیده شده از زبانِ استاد که جایی در سلول های خاکستری تو جا خوش کرده است البته که قرابتی هر چند دور هم با "زبان مادری" ندارد. اما اگر بیش از "مامان" "بابا" گفتن کودکان در اولین روزهای حرف زدنشان ارزشمند نباشد، کمتر هم نیست. زبان انگیلسی شاید ( و قطعا) هیچ روزی برای من تبدیل به یک زبانِ تمام و کمال مادری نخواهد شد اما به واسطه ی حضور مداوم در فضایی انگلیسی زبان  میتوانم امیدوار باشم تا شاید اولین گام های یادگیری زبانِ مادری (فارسی) را که هیچ خاطره ای از آنها ندارم دوباره تجربه کنم. جذب کلماتِ جدید، دقت کردن در طرز تلفظ، استفاده ی غریزی از تک کلمه ها در جای مناسب و بسیاری گام های اولیه ی دیگر همچون کودکی نوپا.

و کتمان نمیکنم که تقارن این اولین واکنش غریزی با کلمه ی "instinct" یا همان "غریزه" دست کمی از شگفتی پیش من نداشت.

 

پ.ن: قطعا کلمه هایی مثل هِلو ، یِس ، بای، اوکی و خیلی های دیگه سال ها پیش به این جایگاه رسیده بودن اما در پروسه ی غریزی شدنِ هیچ کدوم از اینها چنین آگاهی و تعجبی در من به وجود نیومده بود. و بلاخره اگر کلمه ی اول یک بچه ی یک ساله "مامان" باشه، به نظرم کلمه ی اولِ یه دختر بیست و پنج ساله بهتره که در همین حدودِ "instinct" باشه تا سلام و خداحافظ و مامان بابا :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۵
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - سه‌شنبه ۱٩ بهمن ۱۳٩۵

نازنین گفت که لابد با روجا (1) بیشتر از همه همذات پنداری کردی. تعجب کردم. خوب یادم بود که روجا  با هزار امید و آرزو و سخت کوشی از فرانسه پذیرش گرفته بود و ویزاش ریجکت شده بود. نبودم. من روجا نبودم. یادم بود که با روجا همذات پنداری نکرده بودم ولی یادم نمی اومد که چرا؟ با خودم مرور کردم. کتاب رو عید 95 خونده بودم. هنوز یک ماه نشده بود که رفته بودم خونه ی خودم، جوابی از دانشگاه ها نیومده بود، از تغییر رشته ای که داده بودم مطمئن نبودم و بینِ هزار هزار تا علاقه این پا و اون پا میکردم. آها. این پا و اون پا میکردم. میثاق گفته بود که لیلا پاهاش روی زمین نیست. لیلا. آره. لیلا بود که اون روزها بیشترین ارتباط رو باهاش گرفته بودم. لیلا که پاهاش روی زمین نبود و چیزهای گنده ای از زندگیش میخواست و مشکلش این بود که نمیدونست چی؟ من لیلا بودم. عید 95 لیلا بود که تو وجودم بال بال میزد و الان، بهمن 95 یادم نبود که لیلا بودم. از نگاه دیگران شده بودم روجایی که ویزاش دو بار ریجکت شده بود و آرزوهاش رو بر باد رفته میدید. مکالمه ام با نازنین رو تموم کردم و اقتادم روی تخت.  لیلای وجودم کجا رفته بود؟ پاهایی که روی زمین نبود چی شده بود؟

روی زمین بودن. خیلی ساده. و لیلا رفته بود در محو ترین قسمت های ذهنم و حتی اگر تا دو ماه پیش "روجای ویزا ریجکتی" شده بودم، بعد از سر کار اومدنِ ترامپ حتی روجا ی وجودم هم رفته بود. شده بودم خودم. راحله. راحله ای که دیگه دنبال تیکه های وجودش تو "مادام بوآری" یا "لبخند مونالیزا" نبود. راحله ای که آروم آروم تیکه های وجودش رو جمع و جور کرده بود و داشت وصله پینه میکرد. راحله ای که داشت شخصیت جدیدی خلق میکرد که شاید دیگه تو هیچ کتاب و فیلمی پیدا نشه.

تو این چند ماه حس غریبی از آروم نگرفتن رو تجربه کردم. حس اینکه نمیدونم تهش چی میشه اما میدونم مسیرش همینه. حس اینکه میدونم سخته ولی سختیش می ارزه. حس اینکه  وقت کم نیارم. حس اینکه چقدر کارِ نکرده دارم. حسی که قبلا نمیدونست از دنیا چی میخواد و روزمرگی میکرد الان هم نمیدونست از دنیا چی میخواد ولی از روزمرگی فاصله گرفته بود. تجربه میکرد. حرف میزد. شیطنت میکرد. خطر میکرد. بالا و پایین داشت ولی کم و بیش لذت می برد.

روزهایی بود که گریه میکردم و روزهایی بود که از شدتِ بی حوصلگی تمام روز فیلم میدیدم و روزهایی بود که دلتنگی بهم فشار می آورد. یه وقتا به خودم می اومدم و میدیدم دو هفته است با مامانم اینا حرف نزدم و یاد امیر می افتادم که یک هو رفت و کارهای نکرده ای که نمیذاشت گوشی رو بردارم و زنگ بزنم و با این استرس شب میخوابیدم که نکنه فردا دیر باشه. روزهایی  بود که محمد رو پشت اسکایپ میدیدم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا تو دو تا قاره ی مختلف داریم زندگی میکنیم و چرا نباید پیشش باشم که آرومش کنم و پیشم باشه که نازم کنه. روزایی که اون "last Seen "  بالای تلگرام هی دقیقه به دقیقه کُنتور مینداخت و دل من هزار راه میرفت که نکنه بلایی سرش اومده. روزایی که صبح میرفتم بیرون و شب ساعت 12 تو برف برمیگشتم تو خونه ای که کسی نبود باهاش حرف بزنم و شروع میکردم با خودم صحبت کردن. روزایی که به فرندز دیدن گذشت و بدو بدو از این کلاس به اون مقاله و از این مقاله به اون رایتینگ. 

روزهایی هم بود که دل به دریا میزدم و میرفتم bar و وقتی همه داشتن مشروب میخوردن من قهوه سفارش میدادم و روزهایی که با آنا، دخترِ روس و اهل سن اما پترزبورگ ساعت ها میشستم و از همه چی حرف میزدم. روزایی بود که میرفتم تظاهرات ضد ترامپ و روزهایی بود که به یکی از بچه های دکتری تولدِ بچه ای که خودش با خنده بهش میگفت "bastard" رو تبریک میگفتم. روزهایی که  نه تنها اولین دیالوگم با یک سیاه پوستِ اهل سودان رو داشتم که باهاش پروژه انجام میدادم و روزهایی که  صبح زود و با اسکایپ تو حلقه رمان شرکت میکردم. 

پاهام تمام این چند ماه روی زمین بودن و به جاشون ذهنم رفته بود تا خیلی خیلی دور دورها و این خیلی خیلی دور دورها شده بودن ذوقم تو تعریف کردنِ روزام برای بقیه یا حتی انگیزه ام برای صبح از حواب پا شدن. 

لیلا و روجا هر دو رفته بودن و راحله ای در حال شکل گرفتن بود که اصیل بود و جدید. راحله ای که نزدیک بود با lala land، تو شهر هپروتِ خودش گریه اش بگیره وقتی که میگفت :

 Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
 ( 2 ) Here's to the mess we make

درستش هم همینه.  تو این چند ماه جنگلی دور خودم ساختم که توش گم میشم ولی در کمال تعجب از این "گم شدن" دارم لذت میبرم.

  

(1) شخصیت های رمانِ "پاییز فصل آخر است" 

(2) موزیک متن فیلم la la land که ورژن کاملش به همراه اصل موزیک رو گذاشتم. 

 

شعر کامل:

 http://s5.picofile.com/file/8285407984/12_Audition_The_Fools_Who_Dream_.m4a.html

she jumped into the river once, barefoot

 ...She smiled

Leapt, without looking
And tumbled into the Seine
The water was freezing
She spent a month sneezing
But said she would do it again

Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make

She captured a feeling
Sky with no ceiling
The sunset inside a frame

She lived in her liquor
And died with a flicker
I'll always remember the flame

Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make

: She told me
"A bit of madness is key
To give us new colors to see
Who knows where it will lead us?
And that's why they need us"

So bring on the rebels
The ripples from pebbles
The painters, and poets, and plays

And here's to the fools who dream
Crazy as they may seem
Here's to the hearts that break
Here's to the mess we make

I trace it all back to then
Her, and the snow, and the Seine
Smiling through it
She said she'd do it again

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳٩۵

یک دقیقه مونده به هشت. شب شده. تلفن رو تازه قطع کردم. دو ساعت یه ریز حرف زدم. اول یک دل سیر گریه کردم و بعد از مناظره ی ترامپ و هیلاری گفتم و گفتیم و گفتیم و گفتیم تا رسیدیم به بحث های خودمونی تر. محمد از خستگی تمرکزش رو از دست داده بود و من تازه روحیه ام برگشته بود. کاش اینجا بود. منبع انگیزه ی من پشت اون اسکایپ لعنتی تو یه قاره دیگه بود و من اینجا نشسته بودم توی لانج و دست و پا میزدم که شاید، بلکه از کتاب لعنتی تر سر در بیارم. سر کلاس ظهر هیچی نفهمیده بودم. اینقدر نفهمیده بودم که سرم رو کرده بودم توی گوشی و سرم به کار خودم بود. جلوی بغضم رو نگه داشته بودم که نترکه. به خودم نهیب میزدم که از جلسه ی بعد. از جلسه ی بعد بهتر میشه. با خودم تکرار میکردم که اینا سابقه شون از من بیشتره و زبانشون مادریه و این توجیهات و توضیحات واضحه! ته دلم باید خوش میبود به خونه ی گرم و نرمی که محمد توش منتظرمه تا برم و یه چایی داغ بخورم شاید و حرف بزنم و تو یه تخت گرم و نرم بخوابم و ریکاوری بشم و فردا روز از نو. ولی خوش نبود. خونه ام لخت بود با یه توالت فرنگی کثیف که باید ده بار برم و بیام تا عوضش کنن و تختی که قدمتش اندازه ی سن دانشگاه بود. ذهنم می پرید می رفت سمت زیرزمین خونه ی ندا و سرماش و جک و جونوراش و خودم که یه ماهه کنگر خوردم و لنگر انداختم اونجا! فکرم جست میزد و میرفت سراغ سگی که اسمش کِیتی بود و روز اول که دیدمش و فهمیدم قراره دو هفته شاید هم بیشتر باهاش زندگی کنم ، مثل این بود که کابوس میبینم. ولی حالا همین کِیتی، همین سگ کوچولویی که اینقدر ازش میترسیدم شده بهترین رفیقم. میرسم خونه برام هاپ هاپ میکنه و دور پام میگرده و شاید اگر بذارم لیسم بزنه و تا زیرزمین و پشت در میاد که پیشم باشه. که خودشم مثل من تنها نباشه. اون اوایل فقط برام سگ ندا اینا بود و الان حکم فرزند خونده ای رو پیدا کرده که تنها کورسوی امیدش منم. یه روز تعطیل که همه شون رفته بودن بیرون و من بودم و این خانوم کوچولو، بو کشیده بود و اومده بود پشت در و با پنجول میزد به در که بیاد داخل. اولش ترسیدم. باز نکردم. دوباره که زد دلم سوخت. در رو باز کردم و دیدم کنارش روی گلیم خیس شده و مظلومانه داره بهم نگاه میکنه . فهمیدم کسی نبوده در حیاط رو باز کنه که بره دستشویی و تنها امیدش من بودم. ولی کار از کار گذشته بود. ته دلم ناراحت شدم و اومدم در رو ببندم که دیدم از جاش تکون نمیخوره. خودمو جمع و جور کردم و در رو بازتر کردم و گفتم بیاد تو. اومد تو. کیفم و جورابام و کفشم رو بو کرد و بعد آروم رفت نشست روی مبل. همین. یک ساعت فقط نشست روی مبل تو زیرزمین پیشم. فهمیدم میخواسته تنها نباشه. دلم سوخت. باهاش دوست شدم. باهاش حرف میزدم و روزهای بعد اگه میدیدم تنهاست، قربون صدقه اش میرفتم. یه روز صبح ولی بلند شدم دیدم توی قفسه. زنگ زدن بهم گفت که برای اینه که اتفاقی براش نیفته وقتی تنهاست. نیگام میکرد و ناله میکرد و با در قفس ور میرفت. طاقتم طاق شد. میخوستم در قفس رو باز کنم و با خودم همه اش میگفتم اگر چیزی بشه چی؟ من مهمونم و صاحب این سگ یکی دیگه!! ناراحت بشن چی!؟ نمیدونم چرا ولی یهو خودم رو گذاشتم جای زندانبان میرحسین و به خودم گفتم اگر جای اون بودم و میدونستم با آزاد کردن موسوی ممکنه جونم رو از دست بدم، اون وقت چی؟ این که ندا خانومه که اینقدر مهربونه و اینم که فقط یه سگه! در قفس رو باز کردم و بی سر و صدا رفتم. شب که برگشتم کِیتی همه اش دورم میچرخید و برام واق واق میکرد. ندا و بچه ها میگفتن بالاخره باهاش دوست شدی و من برق تشکر رو توی چشمای اون سگ میدیدم. همین شد که شده بهترین رفیقم تو خونه ای با آدم های دوست داشتنی که بسیار مهربونن و صد البته بسیاااااار متفاوت از من که نمیدونن با نگه داشتن این سگ ، مثل خیلی های دیگه، بهش لطف نمی کنن! که انگار یه بچه ی دو ساله رو آوردن خونه که نه گریه میکنه و نه احتیاج خاصی داره و هر وقت که بخوان باهاش بازی میکنن و هر وقت حوصله نداشته باشن هم این بچه تنها به حال خودش رها میشه. این سه هفته با خیلی اتفاق های جدید روبرو شدم و با آدم های متفاوتی نشست و برخواست کردم و همین شده که ته کلاس و بعد از گریه ی مفصل پای اسکایپ به خوم میگم من میتونم. باید بتونم و میخوام که بتونم. و این تونستن برام خیلی معنی داره. این تجربه خیلی برام می ارزه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - چهارشنبه ۱۳ امرداد ۱۳٩۵

در دلم گفتم ما نمی توانیم. هر چه قدر هم که الان حرفش را بزنیم، مطمئن هستم که به هنگامِ عمل کم خواهیم آورد. 9 ماه خوشحال و خندان در انتظار یک بچه ی قلمبه ی ترگل ورگلِ سالم باشی که بزرگش کنی ، قربون صدقه ی حرف زدنش بروی و فضا را طوری مهیا کنی تا به هر چیز که دوست دارد برسد و بعد. بعد از یک زایمانِ شاید هم سخت، بچه ای که در بغلت می گذارند شاید که ترگل ورگل باشد، اما فقط قد میکشد و ذهنش تا همیشه بچه می ماند. خیلی ساده. خیلی خشک. خیلی ناگهانی در یک خط : کودک دارای سندروم دان می باشد. 

چقدر احتمال داشت فرزند ما همچون کودکِ بالغِ نفیسه مرشد زاده، با عقب ماندگی ذهنی به دنیا بیاید ؟ چقدر احتمال داشت ناگهان یک بیماری صعب العلاج بگیرد ؟ کم. خیلی کم. 

اما راستی حجم ناگهانی های زندگی ات در یک سالِ گذشته چقدر بوده است راحله ؟ یک فقره مرگ جوان سی و هفت ساله بود و کنده شدنِ اجباری از خانه پدری بود و دیگر ؟ دیگر تافلِ مجدد دادن و یکی دو مورد دیگر . چه طور؟ 

پس سندروم دان هم دور از دسترس نیست. 

تمام راه تا فرودگاه امام ، هوای غریب و خنکِ اوایل مردادماه به صورتم برخورد میکرد و در دل مرشد زاده را تحسین میکردم و استرسی پنهان از مواجه با کودکی عقب مانده که به زعم خویش، شرایطش را تاب نمی آوردم در من رشد میکرد که دلیلش را نمی فهمیدم. دقیقا بیست و چهار ساعت قبل از ریجکتِ دوم.

این بار با خویی آرام تر و رفتاری نرم تر رد شدنِ ویزایم را اعلام کرد. پرسیدم چرا ؟ سری تکان داد که فقط همین قدر بدان که در این روز خبری از ویزا نیست. تشکر کردم. بله! این کار را کردم. به خوبی به یاد دارم که تشکر کردم و با حالتی بی تفاوت - که به اتفاقِ چند ثانیه قبل نمیخورد - از سفارت خارج شدم. دم در سفارت خشمِ درونم فوران کرد و دلم میخواست جایی همان گوشه و کنار چشم ببندم و بخوابم و ساعت ها بعد بیدار شوم. هرگونه رفتار انسانی اعم از خوش و بش و پیاده روی و خوردن و حرف زدن و غیره تا اطلاع ثانوی از حوصله ی من خارج بود. راستی چند ساعت باید این رفتار انسانی را ادامه میدادم ؟ حتی نشستن هم کم کم عصبی ام می کرد و البته که لذتِ ابراز خشم و عصبانیت، مادامی که از سوی اطرافیان کاملا قابل درک و پذیرش باشد دست کمی از ویزا گرفتن نداشت. میتوانی عصبی باشی و باز هم دیگران با علم بر شرایطت، واکنشی نشان ندهند. اما بسیار کمتر از آنکه فکر کنم این لذت کم و کم تر شد و ته دل شیطنت و شوخی و خنده قلقکم میدادند تا خودی نشان بدهند. هر چه داشتم به کار بستم تا سرکوبشان کنم. فرصت برای شادی زیاد بود، باید کوپون عصبانیتم را خرج میکردم تا جای دیگری سر باز نکند. چند ساعت بعد ولی چند دقیقه ای قبل از خواب توانم برای سرکوب به کلی تحلیل رفته بود و رگه هایی از لبخند های کج و معوج روی صورتم رفت و آمد های گاه به گاه می کردند. 

پس از خواب حتی حسرتی هم در وجودم باقی نمانده بود. نه حسرت، نه خشم و نه حتی ناراحتی. آماده بودم تا به مرکز شهر برویم و روزمان را بر طبق روال عادیِ گذشته ادامه دهیم. میدانستم که چیزی این میان درست نیست. "نشدن" شاید پایان دنیا نباشد اما لزوما شروع مطلوبی هم نخواهد بود. اما من دلم پر میکشید برای شروع مسیری جدید و این نشدن انگار که هیچ جایی در ذهنم نداشت و به جای همه ی اینها، دنیایی نو در ذهنم خودنمایی میکرد. 

تا روزها درگیر این مساله بودم که چرا سرعتِ غلبه بر این به اصطلاح شکست تا این اندازه نجومی بود؟ با شناختی که از خودم داشتم حداقل چند روزی لازم بود تا خلوت کنم و آرامش پیدا کنم. اما ای بار چند ساعت هم نشد.

خاطره ی پست های مرشد زاده مدام در ذهنم تکرار میشد. دوباره به یاد ِکودکِ بالغِ مرشدزاده و رویکردِ فوق العاده ی او به این کودک افتاده بودم که جرقه ای ذهنم زده شد. نوعی کشفِ درون. خودیابی.

 راستی هم الان نیز باز  فکر میکنم از پس یک کودکِ سندروم دان بر نمی آییم ؟ آیا ناراحتی من را له خواهد کرد؟ آیا باز هم استرس نابخردانه از تولدِ ناگهانیِ کودکی بیمار که یحتمل تمامی آینده ی مرا دستخوشِ تغییراتِ بی بازگشت خواهد کرد، در من می جوشد؟

نه .

حال این اعتماد به نفس را داشتم که بگویم نه. نه چون تجربه ی شکستی ناخواسته که در آن هیچ دخالتی از سمت من جایز و ممکن نبود، در کارنامه ام خوش می درخشید. شکست خوردم. غمگین شدم و به فراخورِ جدیتِ ماجرا دوباره روی پا ایستادم.

این آیا نوید نمی دهد که در آینده هم بتوانم با مشکلاتِ ناگهانی دیگری کنار بیایم و زندگی را تلخ نکنم ؟ قطعا نوید میدهد. 

مرگ، تصادف، بیماری ، جنگ، مهاجرت و غیره و غیره. این ها همه معمول ترین بخش زندگی انسان ها هستند که ناگهانی و از ناکجا، وارد زندگیِ تو خواهند شد و تو میمانی مظلومیتی بی انتها که یعنی هر چه هم میکردی، توان پیشگیری از آن ها در تو وجود نداشت. 

احساسِ آب دیدگی میکنم . احساس پوست کلفت شدن و آمادگی. انگار کن از اردوی تدارکاتی آمده ام. این بار بازی دوستانه با آفیسر بود و سفارت آمریکا. تا ببینیم بعدها خدا چه بازی های دیگری برایم نشون کرده است. 

این بار که پیروزی با ما بود . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۸
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ٢٧ تیر ۱۳٩۵

در کمتر از 45 دقیقه کودتا شد. در عرض 5 ساعت شکست خورد. 100 نفر شاید هم بیشتر در همین 5 ساعت کشته شدند. و من. من فقط ریجکت شدم. چیزی پیش پا افتاده تر از این هم در میان این هم بلبشو وجود دارد؟ ریجکت شدن. در حد فاصل مسجد کبود و دریاچه اتفاق افتاد. زمانی بین احیا دوم و سوم. شاید رمضان 95. ریجکت شدن را نمیگویم. توکل. توکل به خدا کردم. سر نماز یا شاید هم به هنگامِ قرآن سر گرفتن. گمانم حتی سمتِ افطار آخر در خانه ی نسترن هم میرود. آرامش داشتم ؟ داشتم. غمگین بودم ؟ بودم . گریه ؟ کردم. داد و فریاد؟ کمی. شاید. خندیدی؟ بلی. خندیدم. لبخند زدم . در آخرین مرحله از ریجکت شدن لبخند زدم. ته دلم قرار گرفت و من آرام شدم. 

توکل اتفاق عجیبی است. پذیرفتنِ رخدادی ناخوشایند با لبخند و سری بالا با ابزاری به اسم توکل غریب ترین رفتاری است که از بشر میتواند سر بزند. درگیر حرف زدن نیستم. از "توکل بر خدا" های پوچ و بدون عمق حرف نمیزنم. از ایمان به بهترین را خواستن توسط خدا میگویم. از حکمت. از قسمت حتی. از اطمینان به حساب کتابی میگویم که کسی دیگر انجام میدهد و تو تنها از جواب و نتیجه آن مطلع خواهی شد. از پذیرشِ هیچ شدنِ ناگهانی تلاش ها و دوندگی ها میگویم و نهایتا شکر کردن. 

من توکل کردم. خیلی ناگهانی و بسیار به موقع. شاید برای اولین بار بود که این چنین جدی و قاطعانه به خودم گفتم حتما خدا بهتر میدونه. توکل بر خدا. شب، بعد از ریجکتی، بعد از نماز قرآن باز کردم. خیلی با شک و خیلی با تردید. اومد : و من یتوکل علی الله فهو حسبه. بلند گفتم دوباره اقدام میکنم. شاید اینبار قسمت بشه و بگیرم. محکم گفتم ولی ته دلم لرزید. 

من اگر به خدا و به حکمتش ایمان دارم، دیگه چرا باید دوباره اقدام کنم ؟ اگر درست اینه که نشه، اگر قسمت اینه که جور نشه که برم ، چرا باید بجنگم باهاش؟ نمیدونم. این غریبترین قسمتِ توکل هست. اینکه تلاش کنی با حکمتی که یک بار مانعت شده بجنگی، چون شاید این بار حکمت حکم کنه که بشه. این همه نفهمی در برابر حکمت خدا ؟ این همه پیچیدگی توی مفهومی به اسم توکل؟ هم غریبه و هم عجیب. به هر حال که در کمتر از ده دقیقه مصاحبه کرد. در عرض یک دقیقه ریجکت. دلم شکست. چند تکه شد و من. من آرام گرفتم. آرام هستم. میگن بهش توکل و من تا به حال این همه با یک مفهوم سر و کله نزدم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۴
راحله عباسی نژاد