تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۲ مطلب با موضوع «سیاسی،اجتماعی،فرهنگی» ثبت شده است

سپیده قلیان را دوباره برده‌اند زندان. شاید هم برای بار سوم یا چهارم. 

 سپیده قلیان را دورادور میشناسم. یا شاید فکر میکنم که میشناسم. یا شاید حداقل کمی درباره‌اش خوانده‌ام. ربطی به کارگران هفت‌تپه دارد. تا همین ۲-۳ سال پیش فکر میکردم هفت‌تپه جایی‌است حوالی تهران. نیست! حوالی خوزستان است. همین را هم مطمئن نیستم. داستان هفت‌تپه به نیشکر ربط داشت. یا حداقل فکر میکنم که ربط داشت. فکر کنم خبرنگاری بود که به جمع کارگران معترض پیوست. حالا ولی سپیده قلیان زندان است. می‌گویند کرونا گرفته است و زندان‌بان‌ها به حال و روزش رسیدگی نمیکنند.

حسین رونقی را حتی همین‌قدر هم نمیشناسم.

حسین رونقی را ربوده‌اند. میتوانم ادای شناختن دربیاورم، یا مثلا بروم یکی دو خطی درباره‌اش بخوانم و ادای شناختن در بیاورم. همان‌طور که دو سه هفته پیش ادعا کردم بکتاش آبتین را میشناخته‌ام. نمیشناختم. حالا ولی مگر میزان شناخت من در اصل خبر توفیری میکند. یک حسین رونقی نامی هست که لابد مادر و پدر و خواهر و برادر دل‌نگرانی دارد که حالا پیگیر ربوده شدن او هستند. میگویند مریض است. دسترسی به دوا و درمان ندارد. گویا حرف‌هایی هم زده که بعضی با آن مخالفند. من نمیدانم چه گفته. برایم مهم نیست که مریض است یا سالم. با حرفهایش موافقم یا مخالف. من، حسین رونقی و حرفهایش را نمیشناسم. دلم اما برایش کباب میشود. برای خانواده‌اش. کاری ولی نمیکنم. هیچ فعالیتی ولو در حد نوشتن یک توییت. چرا نمیکنم؟ چون نمیشناسم؟ چون فکر میکنم توییت کردن کار بیخودی‌ است؟ چون فکر میکنم اداست؟ چون فکر میکنم من کجای این معادله هستم که به حساب بیاید؟ خودم فکر میکنم که لابد یک بی‌تفاوت و بی بخارم. ولی او را ربوده‌اند. در روز روشن یک آدم را بوده‌اند.

میگویند یک طرح آخر الزمانی رفته‌است مجلس.

بهش میگویند طرح صیانت از مردم. یا شاید هم طرح صیانت از اینترنت. یا شاید هم طرح صیانت از مردم در برابر اینترنت. من دقیق اسمش را به خاطر ندارم. عنوانش در هر صورت تهی از معناست. امضا جمع کرده‌اند که مجلس طرح را تصویب نکند. میگویند در نتیجه این طرح، دسترسی همه از اینترنت جهانی قطع میشود. میگویند خاک بر سر شرکت ابرآروان که در این پروژه همکاری کرد. من نمیدانم ابرآروان چه کار کرده. کسی نمیداند این طرح دقیقا چه بلایی به سر اینترنت می آورد. کسی نمیداند این طرح چه زمانی عملی خواهد شد. من هیچ‌چیز بیشتری از طرح نمیدانم. لابد باید بدانم ولی هیچ انگیزه و رغبتی برای پیگیری ندارم. نشسته‌ام روی تکه‌ای نور روی فرش آبی‌ رنگ یوگا. حس میکنم دنیا جایی برای من ندارد. نه اینکه دنیا در حد من نباشد. نه! من در حد و اندازه‌ی دنیا نیستم. نه خودم نه ملیتم نه نژادم نه جنسیتم نه گرایشم نه هیچ چیزی که بتوان برای آن متر و معیاری تعیین کرد. یک طفیلی خالص. یک به درد نخور. به حرف‌های دیشب ح فکر میکنم. به اینکه به نظرش ۲۰۰ هزار دلار درآمد کم است. به اینکه آدم‌ها از جایی به بعد تکلیف خودشان و زندگیشان را میدانند. یا حداقل آدم‌های "درست و حسابی" تکلیفشان را میدانند. من نمیدانم. من تکلیفم با زندگی مشخص نیست. یا این زندگی جایی برای من ندارد. به این فکر میکنم که چقدر ناتوانم. چقدر بی ارزش. دست میکشم روی مستطیل نور. گرم میشوم. خودم را بغل میکنم. جسیکا لی توی گوشم از جنگل‌های تایوان میگوید. از سبزی بی انتهایش. از کوه. از رطوبت. از مهاجرت. از نوستالژی. از هویتی پیچیده. از مفهوم خانه. از مانع زبانی بین خودش که در کانادا بزرگ شده و پدربزرگی که در چین به دنیا آمد. به تایوان رفت. جنگید. به کانادا رفت و سال‌های آخر به تایوان بازگشت. به رمز و راز زبان فکر میکنم. به تک و توک کاراکتر‌های چینی که اشاره میکند. به اینکه نویسنده چقدر بد و سخت و نامفهوم و گیج‌کننده نوشته.  

به صدای محمد که از اتاق بغل می‌آید فکر میکنم. و به پایان. و به مرگ. به جنگ.

خبرنگار دست چندم میگوید که جنگ اوکراین فرق دارد. توی دوربین نگاه میکند و میگوید که اوکراین مثل عراق و افغانستان نیست. میگوید که اوکراین ملتی "نسبتا متمدن" است و این فضا را عجیبتر میکند. حس بدبختی میکنم. حس بیچارگی. در فضای مجازی جیغ و داد میکنم و صدا بالا میبرم.  ولی همینطور که دستم را در نور تکان میدهم جلوی اشک‌هایم را میگیرم. جلوی این بدبختی تحمیل شده. این بیچارگی. این سرنوشتی که از نظر سفیدپوست‌ها گره خورده با جنگ. با مرگ. با هجوم کثافت و فلاکت. سرنوشتی که محکوم به شر و نابودی‌است. دست میکشم روی نور. فکر میکنم که کاش تا ابد روی این نور مینشستم.

به یک ماه دیگر فکر میکنم. به زمان خداحافظی. به توانی که ندارم. به اینکه دلم از حالا تنگ شده. به صبح‌های این خونه فکر میکنم. به گلدان‌ها. به آشپزخانه. به خنده‌ها و گریه‌هامان فکر میکنم. به فیلم‌هایی که با هم نخواهیم دید. به شهر‌ها و سفرهایی که دور از هم میرویم. خاک بر سرت راحله. خاک بر سر ناتوانت کند. من از ح متنفرم. از اون که توی چشم‌هایم نگاه کرد و سبک زندگی‌اش را به من تحمیل کرد و من و همه چیزم را تحقیر کرد. 

ح پیام میدهد که امشب برویم خانه او. جوابش را نمیدهم. چند ساعت بعد پیام میدهم که کار داریم و لبخند میفرستم. ح خودش را لوس میکند که دوستم ندارید؟ میزنم زیر گریه. از تنهایی و ناتوانی و عجز خودم در برابر آدم‌ها و جهانی که برایم ساخته‌اند گریه میکنم. محمد میترسد. بغلم میکند. نوازش میکند. بلندم میکند. من فکر میکنم که دو ماه دیگر از این خبرها نیست. 

صبح زود بلند میشود برای کار. من انگار نه انگار ۶ صبح است. خواب از چشم‌هایم پریده. میبوسمش. بغلش میکنم. توی خواب و بیداری اصرار میکنم که قهوه‌اش را آماده کنم. بعد برمیگردم توی تخت. غلت میزنم. خبر میخوانم. زندانی. جنگ. تورم. تحریم. مرگ. کسی نوشته‌است که دوباره استخر رفتن را شروع کرده. دلم برایش روشن میشود. برای استخر رفتن یک غریبه در گوشه‌ای از دنیا. بعد استرس مستاجرهای خانه تورنتو را میگیرم و پیامی که برای رییسم نفرستاده‌ام. چشم‌هایم کم‌کم روی هم می‌آید و دو سه ساعت بعد از خواب میپرم. ایمیل‌هایم را باز میکنم. نوشته‌اند دعوت شده‌ای تا برای اقامت دائم اپلای کنی. ده‌بار در طول نامه نوشته‌اند که این دعوت‌نامه تضمین‌کننده اقامت دائم نیست. حالا اپلای کنیم تا ببینیم چه میشود. نوشته‌اند ۱۴ روز فرصت دارم مدارک را بارگذاری کنم. نوشته‌اند ۱۴روز از همین حالا شروع میشود. 

 

من هول میشوم. باورم نمیشود. حتی نمیدانم خوشحالم یا ناراحت. من، یک کله سیاه غیرمتمدن با انواع بیماری‌های روحی و اضطراب‌های دائمی که برای همیشه بخشی از روانم را بلعید. من را دعوت کرده‌اند برای اقامت. دعوتی که شاید ۵۰ درصد مشکلات این ۶-۷ سال بود. ۵۰ درصد دردهای این ۶-۷ سال. باورم نمیشود که روزی درآینده با خودم فکر میکنم که اول مارچ ۲۰۲۲ روز رهایی از بخش بزرگی از دردها بود. 

شاید هم نبود. 

شاید هم هفته بعد باز روی نور نشسته باشم و خودم را بغل کرده باشم. 

دست و رو نشسته. دستشویی نرفته. صبحانه و قهوه نخورده، گوشواره "گربه سیاه با قلاده‌ای از الماس‌" را که حدودا ۲ ماه پیش در ازای ۴ دلار از داروخانه خریدم می‌اندازم. فکر میکنم که شاید روزهای بهتری پیش رویم باشد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۰۴
راحله عباسی نژاد

ولی این کرونا که تموم شد، اگر من تموم نشده بودم، کوله‌ام رو بر میدارم و راه میفتم توی شهر به شهر خاورمیانه، تو تک تک کوچه پس کوچه‌هاش میگردم و قدم میزنم. میرم بیروت. آخ بیروت. میرم دمشق. حلب. قاهره. استانبول. اصفهان. پترا. کی به کیه، اگه به فانتزی بازیه که تا اورشلیم و حیفا هم میرم. بیخیال بمب میشم و میرم کابل، هرات، بامیان. میرم شفشفان. مراکش. کازابلانکا. دوشنبه. عشق‌آباد. اسلام‌آباد. میگم گوربابای جنگ. میرم بغداد. سلیمانیه. اربیل. اینقدر اونجا تاب میخورم و جون ذخیره میکنم که تا آخر عمر بمونه برام.

بهش که فکر میکنم، قلبم بزرگ میشه انگار. یه راحله دیگه‌ای رو میبینم از دور که هزار سال با اینی که الان نشسته اینجا فرق داره. آزاده. خوشحاله. رهاست. میخنده و میرقصه و خیابون‌ها رو بالا و پایین میره و میخونه و مینویسه و هیچ وابستگی به این دنیا نداره. 

 

 

پی‌نوشت مناسبتی: بهش گفتم ناراحتم، نمیدونم رفتار درستی نسبت به فلان موضوع و آدم داشتم یا نه؟‌ گفت چرا از خودت انتظار داری توی این شرایط بهترین رفتار و قضاوت رو داشته باشی؟‌

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۶
راحله عباسی نژاد

مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشم‌های متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟

بغض کردم. 

مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکوری‌جات، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم. 

تو دلم خالی شده بود. محمد که هرسال ه ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد. مامان اینا که سفره نمینداختن. نمیشد. نمیتونستم. براشون گل سفارش دادم. سنبل و بهارنارنج و لاله و بابونه. امروز بهشون رسید. مامان زنگ زد، خوشحال بود. میخندید. گفت ترغیبم کردی برم سفره بندازم، پرسید سال تحویل بیدارم؟ هستم؟‌ گفتم آره، گفت پس قطع کن برم کارهای سفره رو بکنم. گفتم مواظب باشید، گلدونها رو اول ضد عفونی کنید، شاید توی حمل و نقل کرونایی شده باشه. خندید. خندیدیم.

چه خنده‌ای؟

 

دو سه ساله قبل از عید میشینم دستاورد مینویسم، امسال هم مینویسم. مینویسم که بگم توی این همه غم و سیاهی دست و پا زدیم برای جلو رفتن و زندگی کردن و دوست داشتن. دوست دارم ده سال دیگه برگردم ببینم وسط اون همه داغ، زندگی‌های معمولی و دست چندمی هم داشتیم که به ضرب و زور نگهش داشته بودیم. دوست دارم برای چند دقیقه فکر نکنم که داریم وسط کتاب درسی تاریخ زندگی میکنیم: 

 

اول سال محمد فاند گرفت. تعداد خوبی از شهرهای ایران رفت زیر سیل. جایزه OGS رو بردم. رفتم مکزیک. شش تا پست معرفی کتاب فرستادم. رفتم ایران و ۳ ماه کار فشرده میدانی کردم و تهران رو دوباره، اینبار تنها، پیدا کردم. ۱۲ تا مصاحبه برای پروژه‌ام انجام دادم و با ۶ تا گروه کتابخونی همراه شدم. چندین دوست جدید توی این سفر پیدا کردم. ایران و آمریکا سر پهباد برای هم خط و نشون کشیدن. با رادیو دال مصاحبه کردم. احتمال جنگ شد. تنها با اتوبوس و مینی‌بوس رفتم سنندج و کرمانشاه و مریوان و از محیط امنم بارها خارج شدم. سایه جنگ رفت. برگشتم تورنتو. دختر آبی بر اثر شدت سوختگی مرد. محمد رو بعد از مدت‌ها دیدم، و بدون اینکه بدونم هرگز دوباره میبینمش یا نه باهاش خداحافظی کردم. برای ۴مین بار رفتم سفارت آمریکا. بهم درجا ویزا دادن. خوشحال شدم. جشن گرفتم. رفتم سفر. تولدم شد‌، رفتم ترامپولین. یه روز، دو روز، یه هفته. خبری از ویزام نشد. ایمیل زدن گفتن دوباره ماه بعد بیا سفارت، نتونستیم بهت ویزا بدیم. یه هفته افتادم. با بچه‌ها گروه کتابخوانی جدید راه انداختیم. محمد اپلای کرد. من دوباره رفتم سفارت. دو ساعت بازجوییم کردن. حس تجاوز بهم دست داد. یه هفته افتادم. محمد امتحان داد. مصاحبه گرفت. یکی دوتا سه‌تا چهارتا. کلاس اسکیت روی یخ رو شروع کردم. قیمت بنزین سه برابر شد. اعتراضات سراسری شروع شد. اینترنت کل ایران قطع شد. ایران رفت توی تاریکی. تنها راه ارتباطی شد تلفن عادی. زدن. کشتن. گرفتن. بردن. بافتنی یاد گرفتم. زدن. کشتن. گرفتن. کشتن. کشتن. کشتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. بردن. محمد امتحانش رو پاس کرد. سلیمانی ترور شد. انتقام سخت. عراق. بختک جنگ افتاد روی سینه‌مون.موشک. موشک. هواپیما رو زدن. ۱۷۶ نفر برای همیشه رفتن. دروغ گفتن. دروغ میگن. ویزای آمریکای من اومد. زمزمه‌های کرونا شروع شد. بلیط گرفتم برای نیویورک. رفتم نیویورک. اولین مورد کورونای ایران اعلام شد. رفتم پیش خواهرم اینا. خواهرزاده‌ام جیغ زد. بغلم کرد. کرونا بزرگتر شد. رعنا هری‌ پاتر شروع کرد. کرونا جدی‌تر شد. رفتم اپرای قوی دریاچه. نیویورک رو گشتم. کرونا وخیم‌تر شد. باز هم از محمد خداحافظی کردم. برگشتم تورنتو که دوباره ماه بعد برم. خوشحال بودم که زندگی بهمون روی خوش نشون داده، کرونا ولی دیگه خیلی بزرگ شد. ایران رفت توی قرنطینه. چند نفر مردن؟ ۱۰۰ تا، ۲۰۰تا. ۱۳۰۰ تا؟ همه مرزهاشون رو روی ایران بستن. ایتالیا کلا قرنطینه شد. دانشگاه‌ها آنلاین شد. رستوران‌ها بسته شد. مغازه‌ها خالی شد. کانادا مرزهاش رو بست. آمریکا مرزهاش رو بست. دستور اومد از هم دوری کنید. ایران دروغ گفت. ایران دروغ میگه. من نشستم توی خونه. محمد نشسته توی خونه. مامان اینا نشسته بودن توی خونه. پریروز هفت و نیم صبح که کسی نیست رفتم از فروشگاه سر خیابون سیب و سیر و لاله خریدم. سبزه‌ام سبز نشد توی این هوای ابری. مریم گفت نرو مغازه ایرانی‌ها، خطر داره. خودش بهم سمنو و سماق داد. سفره‌ام رو انداختم. سین‌ها رو چیدم. شمع‌ها رو روشن کردم. 

من اینور مرز قرنطینه، در حال نوشتن. محمد اونور مرز قرنطینه،‌خواب.

 

۱۰ دقیقه تا سال تحویل. 

گل پامچال گوش میدم. اشک و لبخندم قاطی شده. پری زنگه میخونه گل پامچال بیرون بیا وقت بهاره. لاچینی پیانو میزنه. پری میگه موقع کاره. لاچینی ادامه میده. پری میگه بلبل سر داره. التماس میکنه که وقت بهاره. پامچال ولی بیرون نمیاد. پری صداش میکنه که بیا نغمه بخونیم، دونه بنشونیم،‌ فصل بهاره آخه. لاچینی میزنه. پری میخونه. من تو دلم میگم، میشه بالاخره یه روز بهار واقعا بیاد، تموم شه سیاه زمستون؟‌ تموم شه زورگویی؟ تموم شه بیماری، نداری، نفهمی، دروغگویی؟ میشه یه روز همه پامچال‌ها بیان بیرون؟‌ لاله‌ها نشن نماد خون؟ کشته نشه شهید؟‌ جهل نشه باتون؟‌ میشه بهار بشه زودتر؟

 

یکی امروز نوشته بود که نگید ما امسال عید نداریم چون کشته دادیم، چون غم داریم، چون سیاه تنمونه چون خشمگینیم. میگفت عید مال امسال و پارسال و پس پیارسال نیست که یهو بگیم نباشه. عید مال ما و خانواده و دوستامون نیست که بگیم نمیخوایم. چند صد ساله که عید بوده. نوروز بوده. زمین دور خودش رو زده و  بهار شده و سال تحویل شده. وسط جنگ. وسط قحطی. وسط وبا، وسط طاعون . وسط ظلم. وسط جور. اصلا قشنگیش به همینه که میدونی همیشه بوده. که همیشه هست. میدونی از پس همه چی بر اومده. میدونی هرسال توی هر شرایطی، زیر موشک‌بارون، حین حمله مغول، وقت سقوط دم و دستگاه شاه و شاهنشاه، عید همیشه بوده. عید به جشن گرفتن من و تو نیست که عید شده. عید به تعطیلی و سفر و بزن و بکوب و دایره دمبک و نقاره و توپش نیست که مونده. به اون یه لحظه تموم شدن دور زمین به خورشیده. به اون سبز شدن درخت‌ها،‌ به نفس کشیدن زمینه که مونده. به موندگاریشه، به دوامشه، به سخت‌جونیشه که مونده. به اینکه به زنده و مرده ما وابسته نیست و رنگ و لعابش رو هر جوری بوده حفظ میکنه، با سیلی، با مشت، با لگد. نوروز از پس همه بر اومده، از پس همه ما هم برمیاد، حال چه سیاه بپوشیم چه سفید. نمیشه بگیم ما امسال عید نداریم. اصلا شاید قشنگیش به همینه که وسط تاریکی، میدونی یه نوری هست که یه ثانیه میدرخشه، دلت روشن میشه و زندگی رو به جریان میندازه و میذاره نفست بالا بیاد.

 

پی‌نوشت ۱ -  ۶ سال پیش نوشته بودم: 

 

اتاق را چند ماهی مرتب نکنی. بشود پر از خاک. بگذاری لبِ لبِ سال نو که دستی به سر و گوشش بکشی . پارکت ها را برق بیندازی و وسایل چوبی را جوری دستمال بکشی که عکس خودت بیفتد رویشان. کتاب ها را بعد از مدت ها ، شاید مثلا از بعد از نوروز 92، نظم بدهی. کوچک به بزرگ و ضخیم به باریک. بعد میز را خلوت کنی. ورق و کتاب درسی را بگذاری توی قفسه و لکه های دایره ایِ چای را که جای جای میز وجود دارند با دستمال پاک کنی. بعد برای دل خودت یک جفت دمپایی را هم جفت شده بگذاری جلوی تخت که مثلا بشود شبیه تبلیغاتِ هتل ها. آن وقت کم کم باورت می شود که شنوندگان عزیز تا پایان سال 92 تنها 20 ساعت باقی است. بعد شاید اولش یکم هول کنی که مثلا امسال به هیچ کاری نرسیدی و چه سال مزخرفی را پشت سر گذاشتی. اما یک ساعت که گذشت می بینی کاری است که شده. بعد با خودت میگویی انشاالله از همین عید با یک برنامه ریزی مفید ، از سال آینده کمال استفاده را خواهم برد! از این لحظه به بعد دیگر کلا منتظر تحویل سال هستی. برای من مثل وقت اضافه ی سال قبل است. نه وصل است به این ور نه به اون ور. اصولا تجربه نشان داده که در این وقتِ عزیر هیچ کاری مفید محسوب نمی شود. ترجیحا توی خانه و دور و بر سفره قدم زدن بهترین و به صرفه ترین است تا خودِ عید مبارکی. تا خود توپ در شدن و عیدی اول را از دست بابا دشت کردن.

 

پی‌نوشت ۲ - ۳ سال پیش نوشته بودم‌: 

 

اعصاب نداشتم. اعصاب کسی رو هم میخواستم خورد نکنم. هفت سینم رو چیدم. یه قدم رفتم عقب. نیگاش کردم. قربونش رفتم. جای همه رو خالی کردم تا بالاخره موتورم دوباره روشن شد. الله الله به انرژیِ سفره هفت سین واقعا.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۰
راحله عباسی نژاد

دستاش رو گرفتم. نگاهش کردم. گفتم انگار نه انگار پنج ماه از هم دور بودیم. انگار نه انگار تا همین ماه پیش داشتیم خودمون رو آماده میکردیم چندین سال همدیگه رو نبینیم. گفت خوب هر روز با هم حرف زدیم. خندیدیم. کار کردیم. زود گذشته به چشم نیومده. 

لبخند زدم گفتم راست میگی.

برگشتم سمت پنجره و با خودم فکر کردم،‌اینقدر بد پشت بد و سیاهی پشت پشت سیاهی تو زندگیمون ریختن،‌اینقدر آدم این وسط تلف شدن و بدبخت شدن،‌اینقدر آدم کمرشون شکسته و میشکنه و صدا ندارن،‌اینقدر غصه هست،‌اینقدر گریه هست‌، اینقدر بغض خفه شده هست که پنج ماه و پنج سال دوری ما پیشش هیچ باشه. حالا گیرم که ما به هم رسیدیم،‌ اون همه آدم که از خودشون و خانواده شون و آرزوهاشون دور موندن برای ابد چی؟ 

 

اینکه انگار نه انگار از هم دور بودیم،‌ اینکه از  خوشی به خاطر معجزه ای که برای ویزام رخ داده پس نمیفتیم، اینا هیچ کدوم ربطی به میزان حرف زدنمون نداره. پس نمیفتیم چون خوشی کردنمون بی معنی شده. تهی شده. بی رنگ و رو شده.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۱۶
راحله عباسی نژاد

امروز چیزی در من مرد که هرگز برنخواهد گشت

ما فقط تاریخ رو زندگی نمیکنیم

 

تجسم سوگم، و تجلی خشم، و‌ تصویر بی‌کیفیتی از مرگ،

و مُشتی که جونی در بدنش نمونده اما مستاصل به هوا پرتاب میشه تا شاید کسی از این تباهی مطلق نجاتش بده

 

بی پناه‌ترینیم
بی قرارترینیم
و تنهاترین

 

میترسیم و پایانی هم بر این ترس نیست
ناتوانیم و کسی هم در این برزخ همراهمون نیست

 

ما یتیمیم،‌
یتیم

 

 

 

#هواپیمای_اوکراین

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۳
راحله عباسی نژاد

آن ۸.۵ ساعت اختلاف زمانی که بین تهران و تورنتوست را یادتان هست؟ 

بالاخره کار دستمان داد

صبح بیدار شدم و در عوالم بین خواب و بیداری دیدم جایی نوشته چند نفری در مراسم تشییع جان دادند

باورم نشد

 

بعد آن ۵ساعتی را که ما در حالت آماده باش جنگی به سر بردیم،‌شما خواب بودید و ما خدا خدا میکردیم همه چیز وقتی شما از خواب بیدار شده‌اید به خیر گذشته باشد

به خیر که ختم نشد اما زبانه شرش کوتاه شد و همان موقع ها که ۴۵ دیوانه توییت کرد All is well، شما هم کم‌کم چشم باز کردید

 

داشتیم خدا را شکر میکردیم که نبودید و ندید که چه ساعت‌های نحسی بود این بامداد ۱۸ دی ... که آن طیاره‌ی منحوس افتاد

 

سیاه اندر سیاه اندر سیاه 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۸
راحله عباسی نژاد

پشت میز کار میکردیم که ناگهان چیزی در هوا تغییر کرد. بسامدی بالا و پایین شد. سکوت محض شده بود. تا دقیفه قبل صدایی پرهیبت تمام فضایمان را پر کرده بود که حالا نیست.

موتور یخچال ناگهان خاموش شده بود، انگار نفس کسی ناگهان بند آمده بود و ما تازه متوجه حضور ارزشمند و همیشگی‌اش شده بودیم.

 

حکایت آن شنبه سیاه و نفرین‌شده برای همه ما خارج‌نشینان همین قدر ساده، کوتاه، ناگهانی، ترسناک، گنگ، و دست‌نیافتنی بوده و هست. 

ضربان قلبی که جمعه شدت گرفت، به اوج رسید و شنبه عصر، در اوج، تبدیل به خط صاف و ممتدی شد که صدایش تا ابد از مغز و روح و جانمان بیرون نخواهد رفت. بیرون نخواهیم کرد. 

 

حبس کردند، حبس می‌کنند

خون ریختند،‌ خون می‌ریزند

خفه کردند، خفه می‌کنند

و تمامی وجودمان را زیر پایشان خرد کردند و می‌کنند و دستمان را حتی از دیدن تفاله‌های به‌جامانده زیر رگبار

از دیدن پاره‌های تن

 کوتاه کردند

 

تا ما،‌ همه ما را، به آنی، به مردمانی بی وطن، بی هویت، به اسطوره هایی حبس شده در گذشته تبدیل کنند

که گویی هرگز در این جهان وجود نداشته ایم

که گویی سکوت سرنوشت محتوم همه‌مان بود

 

و راستی که در کارشان خبره اند 

 

سلام به شنبه‌ی ملعون ۹۸

من از ورای ترس و بهت روز شنبه، انکار روز یکشنبه،‌خشم روز دوشنبه، فرار از واقعیت روز سه شنبه، پریشانی چهارشنبه، و اکنون پذیرش روز پنج شنبه روایتت میکنم.

 

تو شوم‌ترین اتفاق زندگی‌ام بودی

 

 

 

 

پی‌نوشت:‌امروز، شنبه ۱ام آذر، بعد از یک هفته اینترنت رو وصل کردن. البته که باز هم برخی شهرها و خانه ها اینترنت ندارن و اینترنت موبایل قطع است. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۲:۳۵
راحله عباسی نژاد

این پست رو برای اون عده ای می نویسم که کتاب خوندن رو دوست دارن، ولی به هر دلیل یا وقت نمیکنن خیلی بخونن، یا شاید هم میخونن اما میزان زمان مطالعه شون از سطح انتظاراتشون پایین تره، یا حالا کلا دوست دارن که کتاب خوندن رو تبدیل به عادت ماندگارتری بکنن، ولی هرچی تلاش میکنن نمیشه. میخوام توی این پست یه سری ابزار و راهکارهای عملی معرفی کنم که در دو سال اخیر روی خودم جواب داده، و شاید که به درد شما هم بخوره. بذارید اینجوری شروع کنم که به نظرم اساسا کتابخون ها دو دسته هستن. دسته اول "کرم کتاب ها،"و دسته دوم هم "اهل کتاب ها." حالا فرقشون چیه؟ در واقع گروه اول اصلا دست خودشون نیست، مثل بولدوزر فقط میخونن. حالا "پدیدارشناسی هگل در مکتب شیکاگو"(؟؟) باشه یا "تعطیلات نیکولا کوچولو" فرقی نداره، اینا فقط میخونن (سلام طیبه!).یعنی کتاب براشون حکم اکسیژن داره. مورد داشتیم به یکی از این کرم کتاب ها گفتم که تعریف فلان کتاب رو شنیدم و میخوام در آینده نزدیک بخونمش، فردا شب بهم مسیج داده که کتابی که گفته بودی رو خوندم، خوشم نیومد، دیگه چی پیشنهاد داری؟ (سلام نازنین) صادق بخوام باشم، این گروه  نه فقط حرص آدم رو شدیدا در میارن که متاسفانه از تمرکز 150 درصدی، حوصله و صبر ایوب در برابر کتاب های داستایوفسکی طور، و البته توانایی تندخوانی رنج میبرن. خدا رو شکر همه هم یه دونه از این کرم کتاب ها دور برمون داریم که حسرت توانایی هاش رو بخوریم و بزنیم توی سر خودمون. خلاصه که قطعا روی سخن من با این دوستان نیست، مخاطبم اون "اهل کتاب"های باحال و نرمالی هستن که بیش از پنج دقیقه نمیتونن پشت هم کتاب بخونن، سرعت خوندنشون 15 کلمه بر دقیقه است، حواسشون هم بیشتر از کتاب، روی ترک دیوار متمرکز میشه و مهمتر از همه اینکه دوست دارن به قول بچه ها گفتنی، بر این مشکلات فائق بیان (فائق شن؟). منم سالها، و به خصوص از بعد از پیش دانشگاهی و دوره لیسانس همین جوری بودم و برای همین از اولین اولویت هام بعد از فارغ التحصیلی،بالا بردن میزان مطالعه ام بود. و خدا رو شکر به نظرم بعد از دو سال و نیم به جاهای خوبی هم رسیدم و برای همین تصمیم گرفتم تجربه ام رو با بقیه هم به اشتراک بذارم تا شاید به درد حداقل یک نفر هم شده بخوره. تاکید میکنم که من همه این مواردی که در ادامه میگم رو "با هم " انجام دادم، و لزوما استفاده از یک یا دو تا از راهکار شاید خیلی در بلند مدت فایده ای نداشته باشه.محوریت مطلب هم بیشتر حول رمان هست تا کتاب های غیرداستانی، اما با کمی بالا و پایین احتمالا برای اونا هم جواب بده.

خوب بریم سر ابزار و راهکارهای موثر برای بالابردن میزان مطالعه:

 

1.      گودریدز   Goodreads.Com

بدون شک خسته ترین شبکه اجتماعی دو عالم (که حتی اینم از دست فیلتر جون سالم به در نبرده) گودریدز هست. حالا چرا یه سایت خسته ای که فیلتر هم شده رو معرفی میکنم؟ چون این سایت با منظم کردن روند مطالعه شما، شدیدا در بالا بردن انگیزه تون موثر هست. مهمترین کارش اینه که کتاب های شما رو به سه دسته اصلی تقسیم میکنه: 1.کتاب های در حال مطالعه، 2. کتاب های خونده شده و 3. کتاب هایی که میخوام در آینده بخونم؛ که البته این امکان رو دارید که لیست های دیگه ای هم خودتون بسازید، مثل "لیست کتابهایی که نصفه رها کردم،" "لیست رمان های کلاسیک،" و غیره. همچنین میتونید از لیست های بقیه اعضای سایت هم استفاده کنید. تنوع لیست های کتاب یکی از مزیت های مهم این سایت هست، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هم پیدا میشه. مثلا فرض کنید دوست دارید یه سری کتاب بخونید راجع به مهاجرت، یا راجع به یک فرهنگ و کشور خاص و یا هزار تا چیز دیگه، و کافیه که توی این سایت سرچش کنید. این سایت این خوبی رو هم داره که میتونید پیشرفتتون در خوندن کتاب ها رو ثبت کنید (مثلا 50 درصد از کتاب رو جلو رفتین، 75 درصد، و ...)، و به روز کردن این قضیه خودش به من یکی، کلی انگیزه میده. یعنی من هربار کتاب دست میگیرم، منتظرم برم توی گودریدز بزنم مثلا 70 درصدش رو خوندم و یا برم بزنم کتاب رو تموم کردم و بهش امتیاز بدم، یا نظرم رو راجع بهش بنویسم و نظر دیگران رو بخونم. گودریدز هرسال یه چالش هم میذاره که شما مشخص میکنید تا آخر سال چند تا کتاب میخواید بخونید و جلو رفتن این چالش هم به خودی خود انگیزه دهنده است. خوبی دیگه سایت اینه که در جریان مطالعه بقیه هم هستین و من خیلی وقتها کتاب هام رو از توی به روزرسانی های بقیه پیدا کردم. یا مثلا یه کتابی رو همیشه میخواستم بخونم و یهو توی سایت میبینم که یکی دیگه هم داره این کتاب رو میخونه، نظرش رو میپرسم و تصمیم میگیرم که شروعش بکنم یا نه. توی موارد بعدی توضیح میدم که "ارتباط کتابی" داشتن با بقیه چقدر در بالا بردن میزان مطالعه و یا حداقل در فضای کتاب بودن موثر هست، به خصوص اینکه"انتخاب کتاب" درست و بعد از اون حرف زدن راجع بهش به خودی خود در بالابردن میزان مطالعه تاثیرگذار هست. در کار کردن با این سایت یکم باید صبور باشید و یه مدت باهاش سر و کله بزنید تا دستتون بیاد دقیقا چه جوری کار میکنه. سوالی هم باشه من در خدمت هستم.

 

2.      بین کتاب ها فاصله نیفته

یکی از مهمترین کارها برای تداوم بخشیدن به عادت مطالعه،  اینه که بین کتاب هاتون وقفه نیفته. یعنی هرگز نباید بذارید کتابی که دارید میخونید تموم بشه و هنوز ندونید کتاب بعدیتون چی قراره باشه؟ چون یهو به خودتون میاید و میبینید که دو سه هفته است دارید فقط تصمیم میگیرید چه کتابی رو شروع کنید و همین طور مفت، زمان های خالیتون در هفته های گذشته رو از دست دادید. یکی از خوبی های گودریدز شاید همین باشه که میتونید کتابهای بعدیتون رو از قبل پیدا کنید و بذارید توی برنامه که بخونید. اگر هم کتاب بعدی رو مشخص کردید، پیشنهاد میکنم که شده در حد یکی دو صفحه اول رو بلافاصله بعد از تموم شدن کتاب قبلی بخونید تا فضای داستان جدید توی ذهنتون شکل بگیره و نسبت بهش کشش پیدا کنید تا روزهای بعد بهش برگردید. پس یادتون باشه که همیشه کتاب بعدی رو معلوم کنید و اجازه ندین که این قضیه مشمول زمان و سرشلوغی هاتون بشه. یه پیشنهاد دیگه هم اینه که اگر به ژانر خاصی علاقه دارید، همیشه یک کتاب از اون ژانر تو بساطتون داشته باشید که هر وقت حوصله تون از باقی کتاب ها سر رفت، سریعا رجوع کنید به اون کتاب زاپاس که انرژی بگیرید. کلا سعی کنید لذت رو فدای بیشتر خوندن نکنید، حتی اگر فکر میکنید کتابی که میخونید عامه پسند و بیخود هست ولی ازش لذت میبرید، بخونیدش. مهم اینه که بعد که تموم شد و ازش لذت بردین، احساس میکنید بابت مطالعه پاداش گرفتین و انگیزه پیدا میکنید که کتاب های نچسب تر رو ادامه بدین. مغز همین قدر ساده کار میکنه.


3.      حلقه رمان یا Book Club

همه جای دنیا خیلی عادی هست که یه سری آدم چند وقت یه بار دور هم جمع بشن و درباره کتاب هایی که خوندن صحبت بکنن ، توی کتابخونه ها، کافه ها، خونه های خودشون و یا هرجای مناسب دیگه. توی ایران اما متاسفانه، این داستان به خصوص خارج از فضای دانشگاه، کمتر جا افتاده. قضیه اینه که وجود چنین جمع هایی، خصوصا اگر آدم های سرشلوغی باشید که در بهترین حالت میرسید یکی دو کتاب در ماه بخونید، باعث میشن که هم کتاب خوندن رو پشت گوش نندازید، هم به امید اینکه راجع به خونده هاتون قراره با دو نفر دیگه هم حرف بزنید، سر و تهش رو هم بیارید و چون که باید سر جلسه هم نظر بدین، بیشتر توش عمیق بشین. یه خوبی دیگه اش هم برنامه داشتن هست. یعنی دیگه شما میدونید احتمالا تا دو سه ماه آینده چه کتاب هایی رو توی برنامه دارید و تا کی وقت دارید تمومشون کنید و برید سراغ کتاب بعدی. اینجوری کتاب خوندن بین هزار تا کار دیگه تون گم نمیشه. الان یه سری گروه های مجازی هم توی مثلا فیس بوک و اینستا راه افتادن که چنین کارکردی دارن و اگر وقت ندارید حضوری در گروه ها شرکت کنید، میتونید با این فضاهای مجازی جلو برید. اما اگر حتی در حد یک روز در ماه هم فرصت میکنید و دوست های پایه کتاب هم دارید، شخصا توصیه میکنم که با دو سه نفر آدم پایه، خودتون در هر شهر و کشوری که هستین یه بوک کلاب راه بندازید.

 مواد لازم؟ حدقل سه نفر آدم پایه که کتاب ها رو خونده باشن و توی جلسه حرف بزنن؛ زمان و مکان مناسب برای دو ساعت حرف زدن؛ یه برنامه منظم برای جلسات (یه ماه درمیون، دوماه درمیون یا حتی آخر هر فصل)؛ یه لیست از کتاب هایی که میخواهید بخونید (ولو در حد سه چهار کتاب بعدی)؛ و یکی که بحث ها رو توی جلسه مدیریت بکنه (که میتونه گردشی باشه). یادتون هم نره، مهمترین نکته برای داشتن یه حلقه رمان موفق، بیشتر از کتاب خوب خوندن، داشتن آدم های پایه است. راجع به این بخش خیلی بیشتر از اینها میشه توضیح داد، اما ترجیح میدم که بقیه اش رو بذارم برای قسمت سوال و جواب ها. هر سوالی که داشته باشید، من در خدمت هستم.


4.      کتاب های صوتی، دیجیتالی، و ...

یکی از اون کارهایی که شدیدا به مشکل عدم تمرکز من کمک کرد و باعث شد در اوج سرشلوغی هم کتاب خوندنم قطع نشه، وجود کتاب های غیر کاغذی در کنار کاغذی ها بود. اینجوری بهتون بگم که زیاد پیش میاد که از یه کتاب، هم نسخه صوتیش رو دارم، هم دیجیتالیش رو و هم کاغذی. چرا؟ چون مثلا در حین رفت و آمد و توی اتوبوس و مترو نمیتونم کتاب کاغذی بخونم ولی میتونم به نسخه صوتیش گوش بدم، یا کتاب کاغذی خیلی وقت ها سنگینه و در نتیجه با خودم نمیبرمش، ولی چون نسخه دیجیتال رو همه جا دارم، مطالعه اون کتاب قطع نمیشه، توی نسخه دیجیتال میتونم خط بکشم و توی کاغذی دلم نمیاد، شبها که همه میخوان بخوابن و برای راحتی بقیه نمیشه چراغ روشن کرد، بازم توی گوشیم میتونم کتاب بخونم، و در عین حال هم ممکنه هر دو تای اینا اذیتم بکنن و بازم برگردم سر نسخه کاغذی. نکته مهم چیه؟ اینکه بهونه هایی مثل اینکه کتاب خوندن در حین حرکت حالم رو بد میکنه، یا کتابم رو جا گذاشتم، یا فقط شبها وقت میکنم کتاب بخونم و اونم بقیه میخوان بخوابن و غیره، مانع از کتاب خوندنتون نشه. درواقع خوبه که مدام بین این چند مدل کتاب در نوسان باشید و بهترین گزینه رو برای هر مکان و زمانی انتخاب کنید. کنار همه این دلایل، برای من تنوع در ابزارهایی که باهاشون کتاب میخونم ایضا باعث میشه تا حوصله ام کمتر سر بره و اگر تمرکزم با یکیشون پایین بیاد، سریع میرم سراغ یکی دیگه. نمیگم برای هر کتاب این کار رو بکنید، ولی میخوام بگم یه وقت ها لازمه که آدم دوپینگ کنه تا به بی حوصلگی و عدم تمرکز و سرشلوغی و این جور چیزا غلبه پیدا کنه.


5.      کتابخونه رفتن

شاید کتابخونه رو هم باید میذاشتم توی قسمت قبل، اما به نظرم اومد که اینقدری مهم هست که خودش به تنهایی یه قسمت جداگانه داشته باشه. چند سالی میشه که کتاب در حال تبدیل به کالای لوکس شدن هست. گرونه و به جز اون، جاگیر هم هست. خیلی ها رو میشناسم که بودجه و فضای خونه شون بهشون اجازه نمیده که مدام کتاب بخرن، و به مرور کتاب از سبد خریدشون حذف شده یا میشه. خوب راستش حق دارید. کتاب واقعا کالای گرونی هست، نه فقط توی ایران که خارج از اون هم گرون محسوب میشه. حالا فکر میکنید چه جوری با این گرونی، همه جای دنیا ساعت مطالعه شون باز هم بالا مونده؟ رفت و آمدهای دائمی به کتابخونه ها. درواقع هیچ کس نباید به خاطر کمبود پول و فضا از کتاب خوندن بیفته و کتابخونه ها برای این ساخته شدن که این کمبود ها رو جبران کنن. میدونم که احتمالا پیش خودتون میگید بابا ایران که کتابخونه های درست و حسابی نداره!! ولی بامزه است که بهتون بگم، قبل از اینکه کتابخونه درست و حسابی نداشته باشه، ایرانی ها کلا فرهنگ کتابخونه رفتن رو بلد نیستن. اینو وقتی فهمیدم که اومدم کانادا و دیدم ایرانی ها حتی اینجا هم برای کتاب های غیر درسی به کتابخونه مراجعه نمیکنند و اولین گزینه شون خرید کتاب هست، نه قرض کردنش. بدتر از اون اینکه حتی یه سری نمیدونن که برای کتاب های غیر درسی مثل رمان، میشه به کتابخونه های شهر و دانشگاه مراجعه کرد. پس بذارید اینجوری بگم که بیاید اول رفت و آمدتون رو به کتابخونه ها زیاد کنید، و بعد بگید که کتابخونه های ایران به درد نمیخورن. چه بسا که خیلی از کتابهایی که فکرش رو هم نمیکنید توی کتابخونه ها به سادگی پیدا میشن. میدونم که شهر کتاب رفتن و کتاب فروشی های خوش رنگ و لعاب رفتن، به خودی خود یه جور تفریح محسوب میشه، اما یادتون باشه که در دراز مدت، قرض گرفتن کتاب بیشتر از کتاب خریدن به بالارفتن مطالعه کمک میکنه، چون مگه چقدر پول و فضا میشه خرج کتاب کرد و خم به ابرو نیاورد؟ حداقل اینکه کتابخونه ها در سال گذشته خیلی به داد من رسیدن.


6.      کلاس های ادبیات

این قسمت خاص رمان هست و کتاب های داستانی. یکی از اون چیزهایی که باعث میشه آدما از کتاب های کمتری لذت ببرن، اینه که متوجه اهمیتش نمیشن. درواقع نمیدونن چه جوری باید کتاب رو تحلیل کنن؟ لابد زیاد پیش اومده که یه کتابی رو چون مثلا فلان جایزه معروف رو برده، یا فلان نویسنده معروف نوشته بوده شروع کنید به خوندن و به وسطهاش نرسیده بذاریدش کنار. خوب واقعیت اینه که دلیل اول میتونه این باشه که شما واقعا از اون کتاب خوشتون نیومده، ولی دلیل دوم که بیشتر مواقع صادق هست اینه که از راه درست به اون کتاب ورود نکردید و نمیدونید چطوری باید تحلیلش کنید. برای این قضیه، علاوه بر اینکه میتونید برید سراغ نقد خوندن و سایت گودریدز که ملت نظرشون رو مینویسن و بحث هایی که در حلقه رمان های احتمالی تون شکل خواهد گرفت، یه چیزی که شخصا بهش پی بردم، کلاس های ادبیات هست. اینجوری بگم که داستان خوندن و تحلیل کردن و شکافتنش، خودش یه توانایی هست که یه سری ها بعد از سال ها تجربه و مطالعه بهش رسیدن و توی کلاس هاشون میتونن یه بخش خوبیش رو به شما هم منتقل کنن. مثلا در یک سال گذشته من کلاسی رو میرفتم راجع به ادبیات ایران که به کل نگاهم رو به نویسنده های معاصر عوض کرد، حالا من هزار بار هم که بوف کور رو خودم میخوندم، بازم اون تحلیلی که استاد سر کلاس ارائه میداد رو بهش نمیرسیدم. دلیل؟ چون شغلم این نیست. چون زمان و معلوماتم محدوده. از این جور کلاس ها خیلی زیاد شده توی ایران و اگر خواستین میتونم یه سری رو پیشنهاد بدم، و اینکه تو رو خدا دلتون بیاد و بابتشون پول بدین. باورتون نمیشه چقدر همین کلاس ها باعث میشن که آدم دلش بخواد بازم کتاب بخونه و تحلیل کنه. 


اینا فعلا کارهایی هست که به ذهن من رسیده و شاید که بعدا کاملتر بشه، اما مطمئنم که بقیه هم راه های خودشون رو پیدا کردن و نمیدونید چقدر برای من خوشحال کننده خواهد بود اگر این راه ها رو با منم در میون بذارید.

امیدوارم که حتی شده یه ذره هم این مطلب به دردتون بخوره و منتظر فیدبک هاتون هستم.

 


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۳:۱۴
راحله عباسی نژاد
ته راهرو، کله اش رو از توی در آورده بود بیرون و بهمون میخندید. رفتیم به سمتش و هرچی نزدیکتر شدیم، صدای جیغ بچه از توی خونه بلندتر شد. بعد از سلام و احوال پرسی و در آوردن کفش هامون، یه نگاه سریعی انداختم به آپارتمان که ببینم کجا میشه نشست که دیدم اشاره کرد به دو تا صندلی نزدیک به کانترِ آشپزخونه و گفت راحت باشین. 
دو سه روز پیش آنا و الکسی، دو تا دوست روس تبارمون، دعوتمون کردن برای شام. کلی سر اینکه چی براشون بگیریم گیر کرده بودیم و مونده بودیم بین یه گل ساده و 5 دلاری یا یه گلدون حسابی تر و 20 دلاری. قضیه این بود که دو سه باری که با آنا اینا بیرون رفته بودیم، پیشنهاداتشون همیشه یه سری رستوران لاکچری بود و همیشه هم ماشالله سر شام و دسر و نوشیدنی گرون ترین گزینه ها رو انتخاب میکردن. اینه که فکر میکردیم لابد الانم کلی تدارک دیده باشن و  بهتره که چیز گرون براشون ببریم. آخرسر ولی یه نگاه به جیبمون کردیم و یه نگاه به نرخ دلار و همون 5 دلاری رو گرفتیم و بردیم. خونه شون شلوغ پلوغ بود و روی کانتر پر از کتاب و یکی دو تا پیش دستی پر از سیب زمینی سرخ کرده. دقیقا همون صحنه از سیب زمینی هایی که برای قیمه میپزیم و میذاریم کنار گاز و تا خورش خاضر بشه، ده بار بهش ناخونک زدیم. آنا با خنده اشاره کرد به پیش دستی ها و گفت:" امشب غذا سیب زمینی داریم و بعدش هم کیک! امیدوارم دوست داشته باشین و ببخشید که نشد بیشتر تدارک ببینیم." بعد هم رفت سراغ کتری آب جوش و برامون چایی درست کرد که با سیب زمینی هامون بخوریم. 
راستش رو بگم؟ خیلی خوش گذشت. اصلا همینکه24 ساعت در حال تدارک غذا نبودن و همه چیز خیلی ساده بود، حالم رو خوب کرد. کلی از همه چیز، از پیری، از آلزایمر، از اعتصاب در دانشگاه یورک، از کار پیدا کردن، از جام جهانی، از سیاست و هزار تا چیز دیگه حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از دو ساعت که حرف میزدیم، آنا همین جوری رفت سر یخچال که برای دختر کوچولوشون، ویکتوریا، که نیم ساعت بود گریه میکرد و به هق هق افتاده بود، ماست میوه ای بیاره که چشمش خورد به یه قاچ خربزه. گفت:" اوه راستی اینم داریم. بذارید بیارم بخوریم." و درش آورد و با یه چاقو گذاشت روی کانتر آشپزخونه. خوردیم و یکم دیگه حرف زدیم و خودشون پبی تعارف گفتن که الان دیگه وقت خواب ویکتوریاست و بعد از نیمساعت خداحافظی کردیم و رفتیم. تا پامون رو از در گذاشتیم بیرون، یهو رو کردیم به همدیگه که:" باورت میشه؟؟!!؟! فقط سیب زمینی و کیک؟ ما حتی برای خودمون تنها هم اینقدر کم تدارک نمیبینیم!!!" و از شدت تعجب و شاخ های در اومده کلی خندیدیم. 
اتفاق جالبتر اینکه، تجربه نسبتا مشابهی رو هم با دوستان هندیمون داشتیم. برای شام رفتیم خونه شون، و بعد از چند دقیقه دو تا ظرف غذا دادن دستمون، درحالی که خودشون داشتن با بچه بازی میکردن، و همین شاممون بود. نه خبری از دور هم غذا خوردن بود، نه سفره ای نه چیزی. دقیقا مثل اینکه میری عید دیدنی و جلوت میوه بذارن و خود میزبان بشینه یه ور دیگه. حالا تصور کنید بیان بهتون ظرف غذا بدن و میزبان بره دنبال کارهای خودش. لازم به ذکر هم نیست که نه خبری از چای و شیرینی بود، نه میوه ای و نه هیچی. شوهر خانواده هم که در حرکتی خاطره ساز، بعد از یک ساعت گفت که "قرار تنیس" داشته با دوستش و در برار بهت و حیرت ما رفت. 
واقعیت اینه که من تازه فهمیدم چرا هر خارجی ای که میره ایران، کلی مبهوت مهمون نوازی مردم میشه و مدام ازش تعریف میکنه. درواقع، نه تنها مهمونی های ما، که حتی شام و ناهار ساده و هر روزه ی ما هم برای خارجی ها مثل یک جشن درست و حسابی میمونه، پس تعجبی نداره که به نظرشون مهمون نوازترین میایم. کنار همه تدارکات هم، اعم از غذا و مخلفات، هی میوه و شیرینی و چای میاریم و خدایی نکرده اگر حتی یکیش نباشه فکر میکنیم آسمون به زمین رسیده. مهمون هم که دیگه اومدنش با خودش هست و رفتنش با خدا و میزبان هم در تکاپو که مطمئن بشه مهمون بهش بد نمیگذره. در ورژن های کمی سنتی هم که زنان همه اش در آشپزخونه به پخت و پز و بشور و بساب و سفره پهن کردن و جمع کردن و غیره. 
به محمد گفتم:" اگر ما هم قرار بود اینجوری آدما رو مهمون کنیم، خوب من مدام همه رو دعوت میکردم خونه،" ولی حیف که هم سطح انتظاراتم از  خودم بالاست و هم سطح انتظار دیگران. چه بسا که چند وقت قبل که ملت رو به صرف آش رشته دعوت کرده بودم، آخرین لحظات دو به شک شده بودیم که غذای دیگه ای هم بذاریم سر سفره یا نه؟ یا مدام فکر میکردیم جای میوه چی بذاریم جلوی مهمون ها؟ 
البته که با همه این تعاریف، من نمیخوام بگم لزوما سیستم مهمونی ایرانی غلطه، در واقع غلط و درست اینجا معنی نداره، چرا که به نظرم در عین متکلف بودن، به هرحال آداب و رسومی هست که بسیاری از ویزگی های فرهنگی ما رو نشون میده. ویژگی هایی مثل تعارف، رودربایستی، سبک زندگی پرخرج، و گاهی حتی چشم رو هم چشمی، و البته درکنار همه این ویژگی ها سخاوت، مهمون نوازی در معنای عام و فرهنگ شب نشینی و غیره. اما اونچه که بیش از همه منو به فکر فرو برد، اون درجه از سختی ای هست که ما بر خلاف خواسته ها، توانایی ها و داشته هامون به خودمون تحمیل میکنیم. از بودجه نداشته مهمونی آنچنانی میدیم، غصه میخوریم که چرا مبل و میز درست و حسابی نداریم و وای که آبرومون جلوی مهمون میره، و داوطلبانه فشار روانی زیادی رو فقط برای اینکه سفره رنگین نداریم تحمل میکنیم (فقط فیلم مهمان مامان رو ببینید تا به پوچ بودن این میزان فشار پی ببرید)، و نهایتا هم با همه این سختی هایی که به خودمون میدیم، نگران قضاوت مهمون ها هستیم. 
حرف من این نیست که کلا مهمونی درست و حسابی ندیم، اگر دوست داریم، اگر پولش و وقتش رو داریم، اگر لذت میبریم از زحمتی که میکشیم براش، و اگر برای خوشایند دیگران نمیکنیم، بسم الله. اما این طور نباشه که تمام این سختی ها رو  فقط به خاطر قید و بندهای مرسوم و قضاوت دیگران به خودمون بدیم. اینا رو شاید حتی بیشتر برای خودم مینویسم که یادم باشه میشه با یه پیش دستی سیب زمین سرخ کرده و کیک و یه قاچ خربزه هم مهمونی داد و وسطش هم گذاشت رفت تنیس.
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۰
راحله عباسی نژاد
درس و دانشگاهم رو به اتمام است و خانه هم مدتی است از کتابخانه ی دانشگاه دور شده. باید به دنبال مکان جدیدی برای کارهای پرینت و کپی و قرض گرفتن کتاب میگشتم و بالاخره بعد از کمی تنبلی، پاسپورت به دست، برای ثبت نام به کتابخانه عمومی محل که ابعادش در حد کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران یا حتی بزرگتر بود رفتم. خانمِ نسبتا پیری با روی خوش ازم خواست فرم پر کنم و هم زمان از مزایا و  و شرایط کتابخانه میگفت، که کلا حق عضویت ندارد، همه چیز جز پرینت و کپی مجانی است و نمیدانم تا 50 کتاب و فیلم و غیره میتوانم همزمان امانت بگیرم و از خانه میتوانم eBook ها و کتاب های صوتی را راحت دریافت کنم که ناگهان برگشت رو به من گفت: 

Isn't it awesome؟ (عالی نیست؟) 

گیج و منگ سرم را از روی فرم بلند کردم و به زور بغضم را قورت دادم که بله، عالی است. در واقع بسیار عالی است و پرت شدم به خیابان قبا و حسینیه ارشاد و 4 کتابی که همزمان میتوانستم بگیرم و تعداد محدودی میز و صندلی که برای مطالعه موجود بود با برچسب های "بانوان" و "آقایان" ،برای آنکه خدای نکرده خانوم و آقایی که حاضر شده اند حق عضویتی که این اواخر برای شش ماه به بیش از 100 هزار تومان رسیده بود بپردازند، به گناه نیفتند. پرت شدم به کتابخانه های کوچک فرهنگسرای محله که قرائت خانه ای داشت کوچک و در زیرزمین، دقیق زیر سالن بسکتبال، با موزیک پیش زمینه ی ضرب توپ بر زمین به روش سه گام، که یک روز در میان برای خانم ها بود و در ایام امتحانات، گوش تا گوش پر می شد. خانوم پیر ادامه داد که: تورنتو بیش از 100 کتابخانه دارد و مهم نیست که کتابی که میخواهم در کدام یکی باشد، کافی است هنگام ثبت درخواست بگویم برایم بفرستند کتابخانه محل و از آنجا تحویل بگیرم.
یادم افتاد به جمع کوچکی از دوستان که دو سالی هست با هم حلقه رمان راه انداخته ایم. بگذریم که کتاب ها اگر چاپی باشند که اکثرا گران هستند و اگر دیجیتال باشند گاهی اصلا نمی ارزند، در نتیجه بیشتر مواقع میرسیم به نسخه غیرقانونی و pdf. اما یک بار برای خواندن کتاب "در تنگ" از آندره ژید به مشکل خوردیم. کتاب چاپ نمیشد و ترجمه ی نسخه اینترنتی نابود بود و خلاصه گیر نمی آمد که نمی آمد. در کمال تعجبم، گزینه کتابخانه و امانت اصلا حتی در حد پیشنهاد هم در جمع مطرح نشد. من هم که گشتم، در نهایت در چند کتابخانه ی پراکنده در سطح شهر پیدایش کردم که برای عموم بچه ها غیر قابل دسترس بودند و برای هر کدام هم باید حق عضویت جداگانه ای پرداخت میشد. من اما کتاب را در کتابخانه ملی پیدا کردم که به لطف بی سوادی ( به خاطر نداشتن مدرک فوق لیسانس) از ورود به کتابخانه محروم بودم و در آخر از همسرم خواستم که کتاب را امانت بگیرد. 
خشمم نسبت به سیستم کتابخانه های ایران غیرقابل توصیف است. تمام راه تا خانه به زمین و زمان  برای این همه تنگ نظری در کشور بد و بیراه میگفتم و تازه بعد از چند روز اعصابم به حال عادی برگشت. تا امروز که باید در مرکز شهر کمی وقت میگذراندم و جایی بهتر از کتابخانه پیدا نکردم. 
جست و جو کردم و کتابخانه ای در آن نزدیکی پیدا کردم و برای فرار از سرما سریع پریدم داخل و کلاه خز دارم را کنار زدم که نگاهم به بالاسرم افتاد. 6 طبقه کتابخانه. بزرگ. دو برابر کتابخانه ملی*. روبرویم نزدیک به 100 کامپیوتر برای استفاده مردم. دهانم باز مانده بود. آنقدر شوک شده بودم که این بار حتی بغض هم نکردم. سوار آسانسور شدم و تک تک طبقات را بررسی کردم. در هر طبقه بیش از 100 میز، آن هم با فاصله های زیاد قرار داشت. با وسواس جایی برای نشستن پیدا کردم. این بار روحم مچاله شده بود. دلم میخواست روی شهرداری تهران یا هر شهر دیگری بالا بیاورم. روی هر کسی که مسئول کتابخانه هاست. دلم میخواست یقه کسی را بگیرم و محکم تکانش بدهم و جیغ بزنم که مگر تاسیس چند کتابخانه ی پر و پیمان و رایگان و عمومی در شهر چه قدر برنامه و بودجه میخواست که ندادید و نخواستید و نکردین؟ دلم میخواست بروم تمام کاغذهای "بانوان"/"آقایان" را از روی میزهای حسینیه ارشاد یا روی در کتابخانه ی فرهنگسرا که به من دیکته میکرد کجا بنشینم یا کدام روز بیایم پاره کنم و پرت کنم توی صورت خانومِ کتابدار که یک بار گفت: خوشحالم جوان ها هم به کتابخانه می آیند. آخر خانم عزیز، مگر میگذارید که بیایند؟ 
دلم میخواست میتوانستم تمام نویسندگان متن هایی که آمار کتابخوانی در ایران را با کشورهای دیگر مقایسه میکنند و آه و ناله و وا اسفاگویان از فقر فرهنگی و مردم بیسواد گله میکنند را احضار کنم و بگویم خجالت بکشید، شرم کنید، کجا را با کجا مقایسه میکنید؟ مردم ما کجا دسترسی رایگان به این همه کتاب دارند؟ کدام نقطه شهر میتوانی سرت را بیندازی بروی در نزدیکترین کتابخانه به وسعت کتابخانه ملی تهران و نگویند امروز برای آقایان است ببخشید، یا کارتتون رو لطفا نشون بدین یا فلان جا را امضا کنید، یا ببخشید مدرک تحصیلی؟ اوا خانوم کجا؟ لطفا کیفتون رو بذارید توی کمد بعد برید تو. 
ایمان آوردم که کتاب خواندن نه به سلیقه است، نه به عطش برای دانستن، نه به نخبه بودن و نه حتی به سواد. اول از همه به داشتن امکانات است. به داشتن کتابخانه هایی مجهز، درست و حسابی، رایگان و بی ادا اطوار. 
همیشه درگیر این سوال بوده ام که چه طور میتوان مردم را به کتاب خواندن تشویق کرد، حالا جوابم مشخص است. دریایی از کتاب جلوی پایشان بریزید، خودشان توی این دریا، برای زنده ماندن شنا کردن یاد می گیرند. 
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۴۹
راحله عباسی نژاد