تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲۰ مطلب با موضوع «خودشناسی» ثبت شده است

صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجره‌ها تکون میخوره. چراغ بالای گاز روشنه. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. تا هشت شب کلاس آنلاین بود. وسط‌ کلاسش و بعد از مدت‌ها که کمی ابرها کنار رفته بودن آفتاب شروع کرد به غروب کردن. آسمون اول آبی بود، بعد ترکیبی از آبی و لیمویی. زرد و خردلی. گل‌بهی. صورتی. یاسی. بنفش و آروم آروم نارنجی‌ها تا انتهای خونه رفتن. من عکس میگرفتم. اون میخندید. بعد با هم عکس گرفتیم. کمی رقصیدیم و فیلم گرفتیم. روی مبل محکم همدیگه رو به آغوش کشیدیم و باز درحالی که نور آفتاب دم غروب توی چشممون بود قهقهه زدیم و عکس و فیلم گرفتیم. پرسید توییتت رو کردی؟ گفتم آره و دوباره به کل داستان اوبر و اسلحه خندیدیم. من توی تاریکی با گوشیم ور رفتم و کمی مواد غذایی خریدم تا کلاسش تموم شد. بعد با هم عدس پلوی تپلی که از دو شب قبل مونده بود رو خوردیم. چراغ‌های خونه رو کم کردیم و انیمیشنی که میم مدت‌ها بود اصرار میکرد باهم ببینیم رو شروع کردیم و کلی دوتایی خندیدیم، گریه کردیم و ته دلمون غنج رفت. باد محکمتر از قبل میخورد به شیشه و برمیگشت. حالا میم خوابیده. من بیخواب اما با چشمانی دردناک از خستگی با چراغی کوچک نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. قرار بر خوندن کتاب بود اما تمامی اضطراب‌ها از گوشه و کنار خونه آهسته راهشون رو پیدا میکنن و از اعماق تاریک شهر، کورمال کورمال میخزن زیر پوست. اگر هرگز کار پیدا نکنم؟ من چه موجود بی خاصیتی هستم. چه ناتوان و به درد نخور. چه بی هدف و بی آینده. چه موجود اضافی برای دنیا و آدم‌ها و عزیزانم. چه موجود بیمزه. بینمک و نچسبی. ذهن خسته و بیمارم توان جنگیدن با این افکار رو نداره و فقط با خودش تکرار میکنه که روح و روانم پر از زخم‌های کوچک و بزرگه که آروم آروم درحال بسته شدن هستن ولی جاشون هنوز درد میکنه و کبوده و خون روشون دلمه بسته. به خودش یادآوری میکنه که ته دلم غم داره. ته دلش هنوز غم داره. 

ذهنم درد میکنه. بدنم درد میکنه و خوش خیالانه فکر میکنم که ده روز برای عبور از اون همه اضطراب، کافی و حتی بیش از حد کفایته.

خوش خیالانه.

نشتسته‌ام روی صندلی‌های پلاستیکی سفید و آبی در اتاقکی محبوس و جدا افتاده از همه. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم توی دستام میچرخونم. موهام ژولیده و زشت چسبیده کف سرم. همین‌ که قابل کنترل هستن کافیه. اتاقک، بدون پنجره است و پر از صندلی با ده‌ها پوستر از شهرهای مختلف آمریکا. نیویورک. لس آنجلس. وگاس. شیکاگو. دی‌ سی. پر از رنگ و نور و زرق و برق. روی دیوار سمت راست نوشته که هیج افسری حق توهین و بازداشت غیرقانونی نداره. یا چیزی شبیه به این. و هشدار دادن که در صورت بروز مشکل با فلان شماره تماس بگیریم. بعد همین هشدار رو به شکل‌های مختلف روی چند برگه دیگه هم نوشتن. روی دیوار روبرو، درست بغل راهرو پر نور و دراز نوشته که اگر انگلیسی بلد نیستیم هیچ مشکلی نیست و زیرش به چندین و چند زبان از جمله فارسی نوشته سلام و یادآوری کرده که حق گرفتن مترجم داریم. یه دونه لواشک پذیرایی میذارم گوشه لپم و بلند میشم که زبون‌های روی دیوار رو با دقت بیشتر نگاه کنم که میبینم زیر سلام به فارسی نوشته دَری. توی دلم میخندم که منو باش فکر کردم دلشون برای ایرانی جماعت سوخته. برمیگردم روی صندلی. تلویزیون بالای سرم که نزدیک به سقفه وضعیت آب و هوایی در اقصی نقاط دنیا رو نشون میده و زود میره روی تبلیغ نوشیدنی انرژی‌زا و بعد یک سری کامیون وارد صحنه میشن که حوصله ندارم دقت کنم چه ربطی به نوشیدنی دارن. نور اتاق سفیده. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بی‌حسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بی‌حس شدم. در باز میشه و آقایی هیکل گنده، مردی جوان و سفیدپوست رو هدایت میکنه داخل. تعجب میکنم. مرد سفیدپوستی که واضحه انگلیسی زبانه اینجا چه کار میکنه؟ با خودم فکر میکنم که قاعدتا باید گشنه باشم ولی نیستم. حوالی ۷-۸ صبح یک تیکه نون تست رو خالی خالی به زور جویدم و با کمی قهوه پایین دادم. ولی هنوز اشتها نداشتم و برام عجیب بود. من آدم "صبحانه به هر قیمتی و در هر شرایطی" هستم. شب قبل هم چیز خاصی نخورده بودم. همینطور که چمدون میبستم و وسایل رو جمع میکردم و توی کمد و انباری جا میدادم و برای آخرین بار ظرف‌ها و لباس‌ها رو میشستم، با بی میلی برگر و سیب‌زمینی خوردم و یک قلپ چای سیاه. صبح، گل‌ها رو برای آخرین بار آب دادم. تخت رو مرتب کردم. وسایل شخصیم رو توی کوله گذاشتم. لباس‌های داخل چمدون و کتابهایی که قرار بود ببرم رو یک بار دیگه بررسی کردم. زیپشون رو کشیدم. جعبه‌ها و وسایلی که قرار بود برن زیرزمین رو با بدبختی بردم پایین. یک نگاه دوباره به کابینت‌ها انداختم. به دستشویی. آفتابه، یا همون آب‌پاش صورتی، هنوز گوشه دستشویی بود. دم رفتن میذاشتمش توی کمد. بافتنی سبز گل و گشادم رو تن کرده بودم با شلوار ورزشی بادمجونی و چسبون. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم میکشم روی سر. گوشی رو باز کردم و لیست کارهای لحظه‌آخری رو مرور میکنم. به نظر میاد که همه چیز رو به دقت انجام دادم به جز فرستادن نسخه آخر قرارداد خونه برای کارولینا و رجیس. زوج برزیلی که خونه رو برای سه ماه اجاره کرده بودن ولی درست و حسابی پیش پرداخت رو نمیفرستادن. نکنه قراره سرم کلاه بذارن؟ برای دهمین بار حساب و کتاب کردم و با خودم تکرار کردم که در این لحظه اونی که میتونست کلاه‌بردار باشه من بودم. چرا که اونها ۱۰۰۰ دلار ریخته بودن و من میتونستم با این پول فرار کنم و اونا هم دستشون به جایی بند نباشه. پرده‌های خونه رو تا نصفه پایین میارم. شهرام پیام میده که رسیده. جواب میدم که فکر میکردم قرارمون ساعت ۱۰.۵ باشه. پیام داد که درسته و اون نیم ساعت زودتر اومده و من در کمال آرامش کارهام رو بکنم و هر وقت راحت بودم بیام دم در. تشکر میکنم. با وسواس دوباره همه چیز رو نگاه میکنم. قفسه. تخت. کشو. مبل. میز. کتابخونه‌ها. آشپزخونه. توالت. قاب‌های روی دیوار. با خودم فکر میکنم که چه خوب شد خونه رو به مهتاب ندادم وگرنه همه اینها رو باید توی جبعه میکردم. Roheli؟ های. هاو آر یو تودی؟ فالو می پلیز. 

 

همراه مرد درشت اندام داخل اتاقکی پر نور میشم. در رو پشت سرم باز میذاره و محترمانه شروع به سوال و جواب میکنه.

 

اوایل دسامبر آگهی خونه رو تنظیم کردم و گذاشتم گروه‌های مختلف. یکی دو نفر همون اول کار قیمت پرسیدن ولی بعدا خبری ازشون نشد. در اوج بیقراری و "اگه خونه اجاره نره پول ۳ماه رو از کجا بیارم که برم پیش میم؟" بودم که دوستی پیام داد که دوست مشترکمون مهتاب قصد اجاره موقت خونه در تورنتو رو داره و شماره‌ات رو بهش دادم. به مهتاب پیام دادم. گفت که امروز تورنتوعه و میتونه خونه رو ببینه. گفتم سر کارم و نمیشه، اما اگر بخواد میتونه بیاد کتابفروشی تا کمی صحبت کنیم. اومد. از سال ۴ام لیسانس ندیده بودمش. فرق کرده بود اما نه خیلی. خوش و بش کردیم. گفت که قصد داره بره آمریکا و منتظر خبر از شرکت ایکسه. گفت که دوماهی بیشتر خونه رو نمیخواد و با قیمت هم مشکلی نداره. گفت که این موقعیت که همدیگه رو میشناسیم خارق العاده‌است و محله هم که عالی. گفتم که خیلی خوشحال میشم خونه و وسایلم رو به آشنا بدم و خیالم راحت باشه. برام چای گرفته بود. چای خوردیم و قرار شد که خبر بده. فردا پیام داد که گزینه دیگه‌ای هم مطرحه و فعلا روش حساب نکنم و اگر امکان داره عکس‌های بیشتری از خونه براش بفرستم. خونه رو خوشگل و تمیز کردم و عکس فرستادم و با روی گشاده تاکید کردم که خیلی دوست دارم بتونیم قرارداد ببندیم و اون باز گفت که فعلا به پیدا کردن مشتری ادامه بدم چون شاید اون خونه دیگه‌ای رو بخواد. آگهی خونه رو توی فیس‌بوک گذاشتم. ۴-۵ تا پیام گرفتم از آدم‌های مختلف ولی اهمیتی ندادم. چند روز بعد باز قرار شد مهتاب بیاد تورنتو. بهش گفتم که خودم سر کارم ولی همسایه/دوستی دارم که میتونم کلید رو بهش بسپرم تا خونه رو بهش نشون بده. استقبال کرد. شب تا صبح خونه رو سابیدم. کلید رو دادم به دوستم و رفتم. ظهر همسایه خبر داد که مهتاب بهش گفته دیرتر میاد. مهتاب به من پیام داد که مشکل اصلیش وسایل خونه‌ام هست. گفت که وسیله زیاد داره و آیا مثلا میشه که کتاب‌هام رو جابه جا کنم؟ قرار بود خونه رو با وسیله‌هاش اجاره کنه. گفتم نه! ولی باز اگر میخواد میتونه خونه رو ببیینه. یک ساعت بعد همسایه گفت که مهتاب پیام داده کلا نمیرسه بیاد. از همسایه بابت علاف کردنش عذر خواهی کردم ولی چند ساعت بعد باز مهتاب پیام داد که کارش جور شده و میره که خونه رو ببینه. به همسایه زنگ زدم. طفلک گفت که مشکلی نداره ولی چون مشغول کارهای خودش بوده پیام مهتاب رو ندیده. مهتاب خونه رو دید. همسایه پیام داد که مهتاب اومد ولی خیلی دو به شک بوده. پیام صوتی همسایه رو گوش میدادم که مهتاب پیام داد. گفت که گزینه‌های دیگه‌اش کنسل شده و خونه من رو میخواد و مشکل اصلیش وسایله. پرسید که آیا میتونم یه کمد لباس دیگه براش خالی کنم و خونه رو از "وسایل شخصی مثل عروسک‌ها خالی کنم؟" اونقدر خوشحال بودم که گفتم تلاشم رو میکنم. یه کمد لباس هم اگر بخواد میتونه بگیره (که گفت نمیگیره و عملا غیرمستقیم از من خواست براش کمد بخرم) و خلاصه قرار شد دو روز بعد سر قرارداد حرف بزنیم. خوشحال رفتم خونه همسایه تا چای بخوریم. صادقانه گفت که با مهتاب حال نکرده. بهش گفتم که مهتاب گفته یه کمد اضافه میخواد و گفته وسایل شخصیم رو بذارم توی زیرزمین. همسایه کمی حرفش رو مزه مزه کرده و در نهایت گفت که تصمیم نهایی با خودمه ولی اگه خودش بود خونه رو به مهتاب نمیداد. در جوابش گفتم که تازه مهتاب خونه رو برای ۲ ماه میخواد و یعنی یه ماه آخر خونه خالیه و پول اجاره از جیبم میره. صبح به مهتاب پیام دادم که اگر امکانش هست دست نگه داریم چون مشتری‌های دیگه هم هستن که خونه رو سه ماه میخوان و با کتاب و کمد مشکل ندارن. پیام عصبانی داد که کارم خیلی زشت بوده و "امیدواره که اجاره خونه خوب پیش بره ولی کلا حرکتم قشنگ نبوده چون قول و قرار داشتیم؟!!" پیامش رو باز نکردم. درجا به مشتری برزیلی و چینی پیام دادم و قرار شد فرداش خونه رو ببینن. 

ریچل و کاترین از برنامه‌های سفر پرسیدن. گفتم که قراره سه ماهه برم،‌شرایط و شهری که میم توش زندگی میکنه رو ببینم و بعد اگر همه چیز خوب بود برگردم وسایلم رو بردارم و برای همیشه برم. توضیح دادم که سختمه ناگهانی کانادا رو ترک کنم و برای همشیه با یک ویزای سینگل و بدون شغل برم آمریکا. کاترین گفت بلیط برگشت خریدی؟ گفتم نه و وقتی برسم آمریکا میخرم. ریچل گفت که به نظرم میری و دلت نمیاد برگردی و برای همیشه میمونی. بعد اضافه کرد که تازه آمار آمیکرون اصلا خوب نیست و معلوم نیست قراره چی بشه دوباره. توی دلم خالی شد. کاترین گفت که توی فرودگاه گیر نمیدن؟ گفتم به چی؟ گفت به اینکه بلیط برگشت نداری! گفتم بعیده. ریچل اضافه کرد که آخه تو ایرانی هستی و همون‌طور که بی‌دلیل بهت ویزا نمیدادن شاید سر اینم داستان کنن. قلبم تند تند میزد. داغ کرده بودم و دلم میخواست ماسکم رو بکنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بعیده گیر بدن. کاترین همینجور که کار مشتری رو راه مینداخت گفت که به هرحال حواسم رو جمع کنم و مدارکم کامل باشه که اگر خواستن سر مرز گیر بدن مشکلی پیش نیاد. کارتون سنگین کتاب‌های پنگوئن رو بغل کردم. بردم پشت کتابفروشی. ماسکم رو برداشتم. یه شکلات خوردم. جلوی بغضم رو گرفتم. آب زیادی خوردم. ماسکم رو دوباره زدم. قیچی رو برداشتم. جعبه رو باز کردم. کتاب‌های آشپزی رو بیرون کشیدم و شروع به دسته‌بندی کردم. 

اسم بابات چیه؟ اسم مامان؟ آدرس خونه؟ شوهرت کجا کار میکنه؟ خواهرت کجاست؟ ویزای قبلیت چرا ریجکت شد؟ میتونم بپرسم چرا حدود دو سال از شوهرت دور بودی؟ خنده عصبی میکنم. موهام رو کنار میزنم و میگم: چقدر وقت دارید تا همه چیز رو تعریف کنم؟ پاندمی شد. مرزها بسته شد. ویزای کانادام تموم شد و دو سال طول کشید تا دوباره همه مدارکم رو جور کنم. توی دلم ولی میخواستم بگم چون ایرانیم. چون ۶ ساله زندگیم به خاطر ویزا روی هواست. چون دیواری کوتاه‌تر از دیوار ایرانی جماعت پیدا نمیشه برای ظلم و سرکوب. نگفتم ولی. یه لواشک پذیرایی دیگه از کیف درآوردم و همونطور که افسر مرز تند تند مینوشت، گذاشتمش گوشه‌ی لپم. پشت چشمام دم کرده بود و خیس بود. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم از توی کیف کشیدم بیرون و دوباره گذاشتم روی سرم.

صبح دوشنبه میم پیام داد که استادش گفته نیاد بیمارستان. قبل از اینکه پیام صوتیش رو کامل گوش بدم رفتم سراغ پیام مشتری‌های برزیلی و چینی. برزیلی گفته بود که میتونه شب بیاد خونه رو ببینه. چینی گفته بود که تورنتو نیست و میتونه تماس تصویری داشته باشه. پیام صوتی میم رو باز کردم. گفته بود که حالش خوب نیست. درد سینه و سر داره و احتمالا کروناست و با اینکه هنوز تست نداده ولی شاید بهتر باشه که من به جای خونه اون، به محض ورود به آمریکا برم خونه خواهرم. پیام دادم که خوب میام اونجا قرنطینه میکنیم. پیام داد که خطرناکه و عاقلانه اینه که من نرم اونجا. حس کردم اون لحظه فرو ریختم. به زور لباس پوشیدم. لقمه رو دادم پایین. قهوه رو خورده نخورده ریختم دور. اشکام رو پاک کردم. ماسکم رو زدم. هوا -۱۷ درجه بود و برفی. تمام طول مسیر تا کتابفروشی آروم گریه کردم. مهتاب که به نوعی نفرینم کرده بود که خونه اجاره نره. کاترین معتقد بود که دم مرز بهم گیر میدن و راهم نمیدن. ریچل هم فکر میکرد که به خاطر بالا رفتن آمار کرونا مرزها بسته میشه و من هرگز نمیتونم برگردم کانادا و بعدا مجبور میشم بگم کسی وسایل خونه رو برام بفرسته آمریکا. مامان و بابا مدام ازم میپرسیدن که چرا دارم موقت میرم و قطعا تهش پشیمون میشم و بهترین کار اینه که همه چیز رو بفروشم و کار و زندگیم رو ول کنم و برم پیش شوهرم. "آخه تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟" مامان میگفت. بعد بابا به مامان تذکر میداد که رعایت کنه و خودش میپرسید که آیا دانشگاه محمد یه برنامه دکتری نداره که من بتونم براش اقدام کنم و همون جا بمونم؟ بیرون کتابفروشی ایستادم. اشکام رو پاک کردم. دماغم رو بالا کشیدم. با خودم فکر میکنم که باید الان چند پک به سیگار نداشته میزدم و بعد کون سیگار رو که هنوز نارنجیه مینداختم روی زمین و با کف پوتینم له میکردم. ولی بدون اینکه سیگاری رو له کنم رفتم داخل و تا برسم به ته کتابفروشی به همه مشتری‌ها یک دور سلام کردم و سریع از پله‌ها رفتم پایین تا برسم به زیرزمین. وسایلم رو سریع گذاشتم و برگشتم بالا.

 

ببخشید میتونم بهتون کمک کنم؟ آره لطفا. میخوام برای خواهرزاده‌های ۶ و ۱۰ ساله‌ام کادو بخرم. یکیشون عاشق رمان تصویری هست. اون یکی عاشق بلایای طبیعی. سیل. زلزله. آتش‌فشان. خودش با خودش میخنده و با خجالت ادامه میده که چیزی درباره بلایای طبیعی دارید که جدید باشه؟ باهاش میخندم و میگم که مطمئنم میتونیم یه چیزی براش پیدا کنیم. 

 

میم پیام میده که بهتره و تونسته وقت تست بگیره برای چهارشنبه. ناراحتم یا عصبانی یا گیج. نمیدونم. جواب میدم که خدا رو شکر. براش مینویسم که پس شاید بهتره قبل از عوض کردن بلیط صبر کنیم تا جواب تستش بیاد و اینکه من ترجیح میدم بعد از دو سال برم پیش خودش و نه خواهرم. مینویسم که دلم تنگ شده و دیگه نمیتونم. همون طور که دارم از سرما میلرزم (چون هر دو در رو برای جریان هوا باز گذاشتیم) و کتاب‌های روی میز رو مرتب میکنم، کاترین میپرسه که آیا خونه اجاره رفت؟ داستان مهتاب رو براش تعریف میکنم که آقایی سرش رو میندازه پایین و بدون ماسک داخل میشه و تند به سمت قسمت کودکان میره. بهش تذکر میدم و ازش میخوام که ماسکش رو بزنه. با بی ادبی میگه که واکسن زده و معافیت پزشکی برای ماسک داره و ما به صورت قانونی اجازه نداریم مجبورش کنیم. توضیح میدم که کسب و کار خصوصی هستیم و اجازه داریم که بهش بگیم ماسک بزنه. کمی گستاخ میشه و میپرسه که اگر دولت بگه نسبت به فلان نژاد تبعیض‌آمیز برخورد کنیم گوش میدیم؟ جرمی که میبینه من نمیتونم دعوا کنم وارد گفت و گو میشه و خیلی جدی توضیح میده که این حرف بیربطه و اگر این آقا نمیتونه ماسک بزنه خیلی راحت میتونه از ما خرید نکنه. از جرمی تشکر میکنم. از رفتار مرد شوک شدم. از دست خودم که اینقدر بی زبونه حرص میخورم. پیام رجیس، مشتری اجاره خونه رو میبینم که نوشته یک ساعت دیرتر میرسه. 

 

گاز رو همون موقع که مهتاب میخواست بیاد سابیدم و نمیخوام دوباره کثیفش کنم. یک غذای چرب و چیل سر راه  میگیرم و همینطور ایستاده شروع میکنم به خوردن. یکی از سریال‌های قدیمی رو پخش میکنم و مشغول جمع کردن وسایل آشپزخونه و لباس‌ها میشم. توی دلم خدا رو شکر میکنم که دو تا مهمونی این هفته رو  از ترس کرونا لغو کردیم و سعی میکنم به تست روز جمعه برای اجازه پرواز فکر نکنم. اگر این دم آخر تستم مثبت بشه و نتونم سوار هواپیما بشم؟ ویزام ۱۰ روز دیگه منقضی میشد و معلوم نبود بعدش چی بشه. سریع ذهنم رو منحرف میکنم و به اتفاقات خوب فکر میکنم. کتابفروشی به شدت شلوغ و سرده و هر روز خسته و کوفته میرسم خونه. میم و باقی همکارها توصیه کرده بودن که هفته آخر رو مرخصی بگیرم ولی من به پولش نیاز داشتم. اگر خونه اجاره نمیرفت؟ روز قبل تا ۸ شب شیفت بودم و ۹ شب برگشتم و بلافاصله یه دستی به سر و گوش خونه کشیدم تا مشتری‌ها بیان. رجیس پیام داد که رسیدن مترو. قبلا گفته بود که دو تا مهندس هستن از برزیل ولی نمیدونستم اون یکی زنه یا مرد. توی راهرو صدای پاشون رو شنیدم که نزدیک میشدن. توی چشمی نگاه کردم و دیدم که یه مرد و یک زن دارن نزدیک میشن. زن و شوهر بودن و به سختی انگلیسی حرف میزدن. چیزی توی لباس پوشیدن و نگاه مهربونشون بود که به دلم نشست. اونقدر به دلم نشست که هول شدم و گفتم اگر همین الان خونه رو بگیرن بهشون تخفیف میدم. میم بعدا گفت که چرا یهو احساساتی شدی و اصلا چطور اعتماد کردی و باعث شد تا لحظه پرواز ۱۰۰۰ بار تصمیمم رو زیر سوال ببرم. رجیس ولی تشکر کرد و گفت که فعلا یکی دو تا آپشن دیگه هم دارن و حالا فعلا باقی ساختمون رو ببینیم. باشگاه و استخر رو نشون دادم. به نظرم میومد که خوششون اومده. رجیس تشکر کرد و باز میخواست تکرار کنه که گزینه‌های دیگه هم هست ولی خانمش جلوش رو گرفت و گفت همین خونه عالیه. گفتم جدی؟‌ گفت آره خیلی خوشم اومده. ناگهان کرونا و همه چیز رو فراموش کردم و ناگهان با تمام وجود بغلش کردم و بعد که معذرت‌خواهانه رهاش کردم دیدم چشماش پر از اشک شده. رجیس سر زنش رو ماچ کرد و گفت که بیاین دوباره همدیگه رو بغل کنیم و دوباره همدیگه رو بغل کردیم. تازه ۴۰ روز بود که رسیده بودن تورنتو و میتونستم حجم غربت رو در چهره‌های برزیلیشون ببینم. بهشون گفتم که چقدر اضطراب خونه رو داشتم و حالا که این کار تیک خورده میتونم به کارهای دیگه برسم. کارولینا هم گفت که چقدر ذهنشون درگیر پیدا کردن خونه بوده و حالا میتونن برای سه ماه نفس راحتی بکشن. قرار شد قرارداد رو براشون بفرستم و اونا هم به زودی اولین اجاره و پیش پرداخت رو ارسال کنن. رقص کنان تمام پله‌ها رو تا خونه رفتم. غذام رو خوردم. با میم که حال ندار بود حرف زدم و با حال خوب خوابیدم تا فرداش به کارهای اداری و لحظه آخری برسم. 

به نظر میومد سه شنبه روز خوبی باشه. به نظر آروم بودم و قرار بود ۴شنبه و ۵شنبه کل خونه رو جمع کنم. قبل از خواب ولی شروع کردم به مرور کارهای دم آخری و هر چی بیشتر بهشون فکر کردم بیشتر اضطراب گرفتم و هر چی بیشتر اضطراب گرفتم تپش قلبم بالاتر رفت و اینقدر بالا رفت که به گریه افتادم و اینقدر گریه کردم که ترسیدم و فقط با تلاش زیاد گوشیم رو پیدا کردم. سریالی که سر شب میدیدم رو پخش کردم و خزیدم زیر پتو. با دو دست روی بازوهام زدم و با خودم تکرار کردم که درست میشه. همه چی آخرش درست میشه.

۴-۵ صبح خوابم برد. 

 

دو تا چمدون رو میکشم تا دم آسانسور. در رو قفل میکنم. یه نفس عمیقی میکشم و زیر لب بسم الله میگم و دکمه آسانسور رو میزنم. تا میرسم پایین گوشیم زنگ میخوره. شهرام میپرسه که آیا توی خونه ویلایی هستم یا آپارتمان. میگم آپارتمان. میپرسه که آیا در خونه چوبیه؟‌ میگم شیشه‌ای. شهرام، راننده‌ای که قرار بود بیاد دنبالم بریم فرودگاه، مضطربه و خبر میده که آدرس رو اشتباه رفته و با سرعت به سمت من میاد و نگران نباشم و ۲۰ دقیقه دیگه اونجاست. ساعتم رو نگاه میکنم. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بی‌حسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بی‌حس شدم. به شهرام میگم که هیچ نگران نباشه و مواظب باشه و تند نیاد. ازم تشکر میکنه و تماس قطع میشه. چمدون‌ها رو دوباره میکشم تا بالا. در خونه رو باز میکنم. کفش‌هام رو درمیارم. آفتابه رو از گوشه‌ی کمد درمیارم و تصمیم میگیرم دوباره و برای آخرین بار برم دستشویی. 

افسر مرز بعد از ۱ ساعت سوال و جواب بالاخره پاسپورتم رو پس داد. گفت که امیدواره دفعه بعدی اینقدر کارم طول نکشه. خیلی آروم میپرسم که میتونم برم؟ سرش رو تکون میده. در رو برام باز میکنه. مسیر خروج رو بهم نشون میده. در که پشت سرم بسته شد سریع به میم پیام میدم که ولم کردن و گویا همه چیز حل شده و ۴۵ دقیقه دیگه پروازه و دارم از گشنگی میمیرم و شدیدا جیش دارم و زنگ میزنم و همه چیز رو تعریف میکنم ولی گویا فعلا اومدنی شدم و بعد کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم  میذارم توی جیب جلوی چمدون و میگردم دنبال کافه و دستشویی. فکر میکنم اینبار قراره که همه چیز به خیر بگذره. 

 

حدود ۱۱ صبح با چشم‌های پف کرده از گریه و سر درد شدید بیدار میشم. گوشی کنار صورتم بود و سریع یادم میاد که دیشب چه اتفاقی افتاده. میم پیام داده که چرا تا سحر بیدارم بودم و آیا حالم خوبه؟ بلند میشم و با بدبختی قهوه درست میکنم. چیز زیادی توی یخچال نیست. دو تا نون تست رو گرم میکنم و باقی‌مونده کره رو میمالم روش. گوشیم زنگ میخوره. جا میخورم. جواب میدم. عین تماس گرفته. حالم رو میپرسه. بعد یادآوری میکنه که دو سه ماهی ازشون دوری میکردم. عذرخواهی میکنم و میگم که صحبت با آدم‌ها بهم اضطراب فلج‌کننده میده. (با بیرحمی)‌ میگه که امروز که کتابفروشی نیست و کمی اضطراب ایرادی نداره و ادامه میده که دوست داشته باهام حرف بزنه و آیا الان وقت خوبیه؟ چشم‌هام هنوز از شب قبل درد میکنه و پف داره. لنگ ظهره و من به اندازه یک هفته کار دارم ولی بهش میگم که مشکلی نیست و میتونیم حرف بزنیم. عین میگه که به نظرم کار اشتباهی میکنم. میگه که اوضاع خوب نیست. مرزها هر لجظه در حال بسته شدنه و منطق حکم میکنه وسایلم رو جمع کنم و برای همیشه برم آمریکا. حرف که میزنه ناخودآگاه گریه میکنم و حالت تهوع دارم. میپرسه نظرم چیه؟ میگم چی بگم والله؟ من که نظرم مشخصه. میپرسه که چی مانع میشه برای همیشه نرم آمریکا؟ آب دهنم رو قورت میدم. نفس عمیق میکشم. مکث میکنم ولی جواب نمیده و بغضم میترکه. میون گریه و اشک توضیح میدم که لب مرز فروپاشی روانی هستم. بهش میگم که استرس دیوونه‌ام کرده. بهش میگم نمیفهمه زندگی روی ویزا و ندیدن میم برای دو سال یعنی چی. بهش میگم که توی این دو سال این کتابفروشی منو از دیوانگی نجات داده. بهش میگم که نمیدونم اگر خونه و کتابفروشی و شهر و همه چیز رو ازم بگیرن چطور متصل بمونم به زندگی. بهش میگم که نگران سلامت روانم هستم. میخوام بگم که شب قبل افکار خودکشی داشتم اما نمیگم. به جاش میگم اگر یهو همه چیز رو ول کنم بیام نمیدونم چی میشه و چه بلایی سر خودم میارم. سکوت میکنه. گریه‌ام شدیدتر میشه. میپرسه فکر میکنی الان حالت خوبه؟ میگم فکر میکنم بهترم. میگه به هر حال وظیفه‌اش این بوده که زنگ بزنه و این حرفا رو بزنه. تشکر میکنم. سلام به ف و بچه‌ها میرسونم و خداحافظی میکنم. تماس که قطع میشه مچاله میشم توی خودم. ضجه میزنم. انگار تمام وجودم رو آتیش گرفته. خودم رو به سختی میکشم به آشپزخونه. قهوه میریزم و گریه میکنم. آب میخورم و گریه میکنم. به میم پیام میدم که چی شده. زنگ میزنه. دلداریم میده. هنوز جواب تستش نیومده.

 

بابا توی گروه نوشته ساعت پروازم چیه؟ مامان پیام خصوصی داده توی اینستا که چه خبر؟ مریم خبری فرستاده از یورونیوز که آمریکا نصف پروازهای روز کریسمسش رو لغو کرده و چه خبر از پرواز من؟ خندیدم و نوشتم هنوز چیزی به من نگفتن. امیدوارم لغو نشه. لبخند فرستاد و گفت که انشالله همه چیز خوب پیش میره. از اینکه همه در انتظار و هیاهوی سفرم بودند دل پیچه‌ گرفتم. میم ولی خبر داد که جواب تستش منفیه. از جا میپرم. براش مینویسم که چقدر خوشحالم و نمیدونم از این خوشی چی کار کنم؟ هوای بیرون سرده. آخرین روز قبل از تعطیلاته. یقه اسکی سرمه‌ای با طرح شکلات‌های کریسمسی رو میپوشم. شلوار سیاه. پوتین و شال‌گردن. آخرین کتاب‌های قرض گرفته رو توی کیسه میذارم. کیفم رو بر میدارم و شاد و خوشحال راه میفتم سمت کتابفروشی. برای آخرین بار در مدتی طولانی. کتابفروشی نیمه شلوغه. درها مثل یک هفته گذشته بازه و هوای داخل سرده. ماسکم رو محکم میکنم. با اینکه هیچ علامتی ندارم ولی میترسم لحظه آخری و قبل از تست، کرونا بگیرم. همکارهام یه حال خوش و دم عیدی دارن. همه حال دم عید دارن. سلام میکنم. لیز یه لیوان شامپاین به همه میده. بهشون میگم که جواب تست محمد منفی شده. بعد ولی اضافه میکنم که پروازهای آمریکا یکی در میون در حال کنسل شدنه. آنا مثل همیشه قوت قلب میده. کاترین چهره‌اش رو کج و کوله میکنه و یه فحش به وضعیت میده. ریچل ولی یهو میگه که به نظرش من دیگه برنمیگردم و دلش برام تنگ میشه. نمیدونم چرا اینو میگه. نمیدونم از حرف ریچل بود یا از سرما. ولی پشتم یخ میکنه. توی دلم خالی میشه. میخندم و میگم دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟ 

 

حالا شهرام که بعدا معلوم شد ۳۰ سال توی ایران پزشک متخصص بوده و اینجا راننده شده اومده و رفته. ویزام توی دستمه. از مصاحبه امنیتی لب مرز که همیشه به من گیر میدن رد شدم. تست کرونام منفی شده. پروازم برقراره. خونه اجاره رفته. همه آدم‌ها یک بار بهم هشدار دادن که به نظرشون تصمیماتم غلطه. میم ولی وعده تهدیگ و خورش بادمجون میده. حس میکنم بدنم در این یکی دو هفته اونقدر ضربه خورده که بی‌حس شده. اومدن تا همین جا هم برام غیر قابل تصور بود. هواپیما کوچیکه. شاید کمتر از ۱۵ نفر مسافر داره. ردیف جلوم دو تا زوج ایرانی و میان‌سال هستن. مسیر پرواز یک ساعته. پر از چاله چوله. یک جایی اما میره بین کلی ابر گوله گوله و پنبه‌ای. یکهو بی اختیار گریه‌ام میگیره. اونقدر این لحظه. این نقطه برام دور بوده و در رویا که ذهنم نمیکشه. یعنی واقعا تا یک ساعت دیگه بغلش میکنم؟ خوابه یا واقعیت؟ حس میکنم حالا که لحظه‌اش نزدیک شده انگار نه انگار دو سال بوده. انگار نه انگار توی این دو سال آدم‌ها مردن. بچه‌ها به دنیا اومدن. عاشق شدن. فارغ شدن. شادی بوده درد بوده مرگ بوده. مارچ ۲۰۲۰ انگار کن همین یه ماه پیش. ولی همزمان بیش از دو سال بوده. اونقدر درد و بدبختی و عزا بوده که بیش از دو سال بوده. فکر میکنم که لحظه اول چطور بغلش میکنم؟ چقدر بغلش کنم؟ اون وسط بوسش کنم یا نکنم؟ بعد گریه‌‌ام شدیدتر میشه. انگار کن که بدنم از زیر حجم فشارها بیرون اومده باشه و نتونه جلوی خودش رو بگیره. تکیه میدم به صندلی. چشمام رو میبندم. آهنگ رو گوش میدم. نور آفتاب از لای پنجره میفته روی صورتم. ایرانی‌های ردیف جلو  که بعدا فهمیدم مسافر وگاس بودن حتما تا الان متوجه من شدن. کاش میشد بهشون بگم چرا گریه میکنم. کاش میشد برای همه بگم که چرا گریه میکنم. 

 

صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجره‌ها تکون میخوره. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. قراره فردا واکسن سوم رو بزنم. بالاخره. سر شبی با میم به این نتیجه رسیدیم که به هزار و یک علت قانونی و اداری و کاغذبازی احتمالا این دوری حالا حالاها تموم نمیشه. آه کشیدیم. از خشم نزدیک بود لیوان آب رو بشکنم. بعد میم منو کشید سمت خودش زیر پتو. با هم کشتی گرفتیم. قاه قاه خندیدیم. همدیگه رو اذیت کردیم. قلقلک دادیم. بعد آروم چشمامون رو بستیم. دوباره شیطونی کردیم. خندیدیم. پنج دقیقه خوابیدیم. و بعد بلند شدیم. کمی با آهنگ رقصیدیم و غذا درست کردیم و سر سرخ کردن سیب‌زمینی نزدیک بود دعوامون بشه. عذرخواهی کردیم. عین خبر داد که آمریکا هشدار داده شهروندانش به کانادا سفر نکنن. غذا رو خوردیم. سنگین شدیم.

همدیگه رو بوسیدیم.

دوباره  و محکم بغل کردیم.

و بعد آروم آروم برای خواب حاضر شدیم. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۹
راحله عباسی نژاد

ریسمان چراغ‌های رنگی را روشن کرده‌ام. دو تا شمع آتش زدم. بخار از روی چای دارچین و زنجبیل و پر لیموی داغ بلند میشود. خانه تاریک است. صداها خاموش. بیرون سفید است. تکه تکه. پنجره‌ها از گرما و سرمای مدوام ترق و تروق میکنند. پاهایم زیر پتو گرم میشود. با محمد حرف زده‌ام. آرام شده‌ام. صدای تیک تاک ساعت می‌آید. میروم سراغ استوری‌هایم. نگاه میندازم به ۱۰-۲۰ نفر اولی که بالای لیست هستند. بعد یادم میفتد به سریالی که دیروز دیده بودم. که میگفت آدم‌های بالای لیست بینندگان استوری کسانس هستند که مدام صفحه‌ات را چک میکنند. بعد فکر میکنم که آیا یعنی کدام یکی از اینها مدام حواسش به من است؟ بعد ناگهان دلم میخواست یکیشان می‌آمد ناشناس پیام میداد که هی فلانی! تمام فکر و ذهن من تویی! بعد فکر میکنم که کاش استاکر داشتم. استاکر بی آزار. بعد از خودم چندشم میشود. بعد حس خواستنی بودن میکنم. گوشی را پرت میکنم سمتی و بوی دارچیشن و هل و زنجبیل و لیمو را میکشم داحل. 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۷
راحله عباسی نژاد

صبح خیس عرق از خواب پریدم. خواب‌های بی‌ربط و عجیبی دیده بودم و به شکلی غریب،‌ بخشی از خواب‌های درهم و برهمم تکه‌ای از فیلم فریدا بود. وسط مهمانی، بحث میان دو مرد بالا میگیرد. الکل مینوشند و کل‌کل میکنند. جایی از بحث فریدای جوان، با لباس مخمل قرمز روشن و نیمه‌باز و موهای بافته‌شده دست دراز میکند و شیشه الکل را به دهان میبرد. یک قلپ. دو قلپ. چند ثانیه در برابر حیرت همگان لاجرعه الکل مینوشد تا شیشه به نصف برسد. زن میزبان میخندد. فریدا با پشت دست دهانش را پاک میکند. رو میکند به زن میزبان با لباس سیاه پشت باز و موهای گوجه‌شده: برقصیم؟‌ زن جذب نگاه خیره‌ و جدی فریدا میشود. میدان رقص به چشم بر هم زدنی خالی میگردد. نوازنده شروع به گیتار زدن میکند. خواننده شروع به خواندن میکند. فریدا دست زن را گرفته و با وقار به میدان رقص میبرد. آهنگ با ریتم تند گیتار شروع میشود. فریدا دست زن را میگیرد و میانه میدان میچرخاند. آهنگ برای صدم ثانیه‌ای می‌ایستد. فریدا زن را محکم از پشت به بغل میگیرد. در پیچ و تاب گردن زن محو میشود. نگاهی شهوانی به او میکند. خواننده شروع کرده است به خواندن. فریدا دست زن را میگیرد و سوی دیگر میدان میبرد. خنده قبلی زن میزبان جای خودش را به نگاهی جدی داده است. تن‌ دو زن درهم میپیچد. حالا همه چیز جای خودش را به فضایی سراسر اروتیک داده است. تن و بدنشان با اوج آهنگ تکان میخورد و عشق‌بازی میکند. زن میزبان فریدا را به جلو پرتاب میکند. فریدا دست‌هایش را رها میکند. به سمت زنی میرود، پکی به سیگار زن غریبه میزند و باز میگردد. زن میزبان را به آغوش میکشد. به تیره پشتش دست میکشد و به پشت خمش میکند. زن از پشت به عقب رفته و به آرامی بالا می آید. با دست دیگرش چانه فریدا را به عقب میراند و با انگشت، گردنش را لمس میکند. آهنگ بیش از قبل اوج میگیرد و ریتمیک میشود. دو زن دست در دست هم میچرخند. فریدا میخندد. زن میزبان میخندد. ناگهان از هم فاصله میگیرند. فریدا دست زن را گرفته و از پشت بغلش میکند. پشت گردنش را میبوسد و میبوید. به ‌تن‌های گره‌کرده‌شان پیچ و تاب میدهند. بار دیگر دست در دست هم به سمت دیگر میدان رقص میروند. میچرخند و میخندند و ناگهان فریدا زن میزبان را به پشت خم میکند و بی هوا لب‌هایش را میبوسد. 

 

میگویند فریدا دوجنسگرا بوده است. میگویند با زن‌های متفاوتی خوابیده است. میگویند فریدا همیشه خودش بوده. نقاشی‌هایش به شکلی رعب‌آور تجسم حال روحی و  رنج جسمانی‌اش بوده. گاه فکر میکنم زنی همین‌قدر جسور. همین‌قدر اروتیک. همین‌قدر بی‌پروا و دارای عاملیت جنسی در من خانه کرده‌است. مخفی شده است و من نه توان آزاد کردنش را دارم و نه جراتش را. آنقدر محلش نگذاشته‌ام که زن مدت‌ها قبل توانش را از دست داده ‌است و گوشه‌ای برای خودش دست و پا کرده‌ و منتظر مردن است. کنجی چمباتمه زده است و سر در گریبان، از من برای همیشه قطع امید کرده است. به زن که فکر میکنم، به فریدایی که مجال رقص و پیچ‌ و تاب خوردن نداشته، به فضایی که اجازه‌ی بروز و ظهور شهوت را از من گرفته، دلم میخواهد در همان خواب‌های شبانه برای همیشه بمیرم، بلکه فریدای درونم را برای همیشه از قفسش رها کنم. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۲۵
راحله عباسی نژاد

اول. تصاویر انتزاعی و ساخته ذهنمان قدرتمندند و شایسته توجه و تامل ما. ولو برگرفته از خاطره‌ای محو و دور، و یا تکه‌ای از فیلمی قدیمی که یادآوری نابه‌هنگامشان با هیچ منطق و عقلی جور در نیاید. 

دوم. چندین سال است که در خلوت، ناگهان خودم را در هیبت رها و سرکش رقصنده‌ای میبینم که به روی یخ به دور خود میچرخد. جوری میچرخد که تمامی رنگ‌های بدنش،‌ لباسش و موهایش در هم ادغام شده و تو چیزی جز ترکیبی مه‌آلود از رنگ‌های درهم رفته، از سیاهی مو و قرمزی لباس و پوست کرم رنگش نمیبینی. این تصاویر، لحظه‌ای و ناگهانی به ذهنم هجوم می آورد و به همان سرعت نیز میرود. اما سالهای سال است که آمد و شدی دائمی و مرتب دارد. 

سوم. هیچگاه علاقه‌ای به رنگ کردن مو نداشتم، بالاخص رنگ‌های متدوال طلایی و مش و غیره. با همه اینها چندین بار خودم را با تکه‌هایی آبی‌رنگ و فیروزه‌ای میان موهایم تصور میکردم. اینکه از چه زمانی موی آبی برایم تبدیل به هوسی دائمی شد را نمیدانم. اما همواره میدانستم که تصویر رنگ آبی نه به خاطر زیبایی‌اش بود و نه به خاطر جذابیت. تصویر رنگ آبی میان موهایم هر بار به من حسی از آزادی، رهایی، قدرت درون، تحرک،‌شور و انگیزه میداد که با هیچ چیز دیگری تجربه نکرده بودم. 

چهارم. با حجاب مساله ‌ای نداشتم. کارکرد حجاب برایم مشخص بوده و هست و در نگه داشتنش و در کلیت موضوع (که هیچ ربطی به مردان و جامعه مردسالار ندارد)، حداقل تا به حال شک چندانی نداشته ام. آنچه در امر حجاب همواره مرا آزار داده است، قواعد بود. قواعدی شسته و رفته که بخشیش از خانواده،‌بخشی از جامعه، و بخشی هم از ذهن خودم آمده بود و حجابم را در ظاهری مرتب تعریف میکرد. بالای روسری منحنی بایستد، گره روسری صاف و کوچک باشد، موی جمع شده پشت روسری کوچک بماند و غیره. ظاهری مرتب و پر قاعده که توان بازی با بدن، بازی با پوشش را به کلی از من گرفته بود. برای من، خود پوشش دردسری نبود. فرم اتوکشیده ای که به من میداد دست و پایم را بسته بود. همیشه دلم آن رهایی شال بر روی شانه‌ها و موهای ژولیده‌‌ای که نیازی به بستن نداشت و بی توجهی و بی قیدی نسبت به کلیت حجاب را میخواست. توان بازی با چهارچوب‌ها و خطوطی که "دیگران" برایش تعریف کرده بودند. در حقیقت امیدوار بودم بتوانم کنترل کاملی بر روی پوششم که حکم پوست دوم را دارد داشته باشم و مدلی از حجاب که بر سر داشتم، چنین امکان و فرصتی را به من نمیداد. 

پنجم. سال ۲۰۱۶، دوبار، و به فاصله یک ماه از هم به سفارت آمریکا رفتم و هر دو بار با درخواست ویزایم مخالفت شد. دفعه سوم سال ۲۰۱۸ دوباره به سفارت رفتم و اینبار درخواستم معلق ماند و هرگز جوابی نگرفت. در این میان هم قوانین سخت‌گیرانه‌ای همچون ترول بن وضع شد که شرایط را بیش از پیش سخت کرد. آدم‌ها زیادی، دوست و خانواده و غزیبه، در هر تلاش ما و به طور خاص من، برایشان سوال میشد که چرا؟ چرا کسی که حالا در کانادا زندگی میکند به هر در برای رفتن به آمریکا بزند. محترم ترها سوال میکردن و غریبه‌ترها تمسخر. در اینکه دلایل موجهی داشتیم شکی نیست. بارها هم برای این و آن یکی یکی این دلایل را شمرده و توضیح داده‌ام. دلیل اصلی‌ام اما غیر قابل توضیح بود.این واقعیت که موضوع دیگر محدود به فرصت کاری و تحصیلی و زندگی بهتر نیست را نمیتوانستم برای کسی شرح دهم. اینکه به من زور آمده بود. اینکه عده‌ای دور هم جمع شده‌اند، مرزهایی خیالی کشیده‌اند و "خود" و "دیگری" تعریف کرده‌اند و مرا به واسطه یک تا گذرنامه از حقوق اولیه‌ام برای جابه‌جایی بر روی زمین خدا محروم کرده‌اند آزارم میداد. جایی از وجودم میدانست که حتی اگر به همه چیز هم برسم، آن مرز، آن حد من درآوردی از کنترل من خارج است و بدتر آن که نژادم و ملیتم در این تبعیض نقش داشته. ویزای آمریکا برای من یک ویزا، یک مجوز ورود به دنیایی برتر و یا حتی مدرکی برای نزدیکی به محمد نبود. ویزا کاغذ‌پاره‌ای بود که بخشی از اختیار من را و در نتیجه هویتم را محدود کرده بود، و گرفتن ویزا و عبور تن من به تنهایی میتوانست تهی‌بودگی مرز را به چالش بکشد. و من در تمام طول عبور از این مرز به تمامی پناهندگانی فکر میکردم که چطور با بدن، با همین گوشت و پوست و خون خود بی هیچ استعاره ای این مرزها، این جدایی‌ها را هر روزه به بازی میگیرند. 

 

ششم. شاید بپرسید رقصنده‌ی روی یخ و موی آبی و حجاب و ویزای آمریکا چه ارتباطی با هم دارند. برای من هم این ارتباط تا مدتی پیش مبهم و بی‌معنی بود. اما آنچه در این مدت، در همین چند هفته و در خلال جلسات تراپی درباره خودم فهمیدم این تمایلم به سرکشی است. سرکشی نه برای خرابکاری،‌برای اثبات و اعمال و ابراز کنترل و عاملیت بر روی بدن، مرز، خوراک،‌ کلیشه‌ها، تبعیض‌ها،‌ زیبایی، پوشش،‌ حرکت،‌ حقوق و به طور کلی زندگی و فردیت است. حال این فردیت، این قدرت اختیار با قواعد دینی زیر سوال رفته باشد یا با معیارهای زیبایی‌شناسانه‌ی بی اساس یا توسط یک سفارتخانه یا حتی به وسیله مادرم که جای وسایلم را در اتاق بی اجازه من عوض میکرد. اینکه این تمایل و نیاز به سرکشی و ابراز و اعمال عاملیت که حتی گاهی چاشنی لجاجت و خودسری به خود میگیرد از کجا آمده را میدانم. اما بیش از آنکه دلیلش مهم باشد، مصادیقش به چشمم آمده. نگاهی به همه زندگی کرده‌ام و تک تک تصمیم‌هایم را با خود مرور کرده‌ام. در همه آنها،‌ حتی در آن رژیم خرکی دبیرستان هم این تمایل به تصاحب کامل کنترل را میبینم. کنترل بر روی ساده‌ترین چیزها، یعنی اندازه و کیفت خوردن که در اختیار کامل خانواده بود. این نیاز گاهی به نفع بوده و گاهی به ضرر. گاهی در راستای اهداف بلندپروازانه و آرمان‌های اجتماعی و سیاسی مثل عبور از مرز تبعیض‌آمیز آمریکا و گاهی در حد ترکیب رنگ آبی با مو. هر چه که هست توامان زندگی را بر من سخت و البته با معنی کرده است و بی آنکه بدانم به رفتارها و فکرهایم رنگی از مبارزه بخشیده که حس خوبی به من میدهد. این مبارزه قرار نیست در کف خیابان و یا همراه با سر و صدای فراوان همراه باشد. نه. اتفاقا بیش از آنکه صدا داشته باشد درد دارد و این درد گاه به آگاهی منجر میشود،‌ گاه به رهایی،‌گاه به شور و شیفتگی و و رنگ و آبی و گاه به دوران‌های مداوم رقصنده‌ای که از خود بی خود شده باشد.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۶
راحله عباسی نژاد

اول.

 

صبح ساعت یازده باید راه میفتادم سمت دانشگاه. مسیری که حداقل یک ساعت طول میکشه برم و یک ساعت طول میکشه برگردم. ۲ ساعت عزیز که نباید هدر بره. ۸.۵ بیدار شدم. ۹ نشستم سر کارهام تا از دو ساعتی که مونده تا رفتن استفاده کنم. تصمیم دارم تا چند تا از برگه ها رو صحیح کنم. به محض اینکه شروع به خوندن کلید سوال ها میکنم اضطراب اون دو ساعت رفت و آمد رو میگیرم. حالا چه جوری ازشون استفاده کنم؟ دو قمست از پادکست‌هایی که گوش میدم دانلود میکنم. کمی فکر میکنم و بعد به این نتیجه میرسم که این دوتا پادکست بیشتر سرگرمی هستن و چیزی بهم اضافه نمیکنن. فکر میکنم که قسمتی از پادکست دیگه ای رو که ناتمام مونده بود گوش بدم. ولی فکر میکنم که وقت تلف کردنه، عملا اون یک ساعتی که ازش گوش دادم تا حد خوبی موضوع رو باز کرده، آیا واقعا لازمه که باقیش رو گوش بدم؟‌ بهتر نیست به جاش یه کار دیگه بکنم؟ اما کلا حجم پادکست‌های موجود و گوش نکرده (مثل کتابهای نوشته شده و مطالعه نکرده) اونقدر زیاده که تپش قلب میگیرم و بیخیالش میشم. تصمیم میگیرم کتاب بخونم.یکی از کتاب صوتی‌هام رو دانلود میکنم ولی باز کمی بالا و پایین میکنم و میبینم که کتاب مذکور زبان کسل‌کننده و سختی داره که احتمالا توی راه به راحتی حواسم ازش پرت میشه. فکر میکنم که کتاب غیرصوتی برداردم و بعد یادم میفته که تکه‌ای از مسیر با اتوبوس هست و موقع خوندن احتمالا حالت تهوع میگیرم. یادم میفته به یه سخنرانی از سارا احمد که مدتی بود میخواستم گوش کنم. ویدیوش رو دانلود میکنم ولی حجمش زیاده. صوتیش رو دانلود میکنم و میریزم روی گوشیم و تصمیم میگیرم همینو توی راه گوش کنم و سریعتر برگردم سر تصحیح اوراق که یک ایمیل کاری میاد. با خودم میگم توی این یه ساعت که عملا نمیشه کاری برای تصحیح اوراق کرد، رهاش میکنم و یادم به ایمیل‌های تلمبار شده میفته، تصحیح اوراق رو رها میکنم و ایمیل رو جواب میدم و کلا میرم سراغ باقی ایمیل ها و اون وسط پیامی از محمد میاد و به این فکر میکنم که جدی جدی اگر هیچ وقت ویزام نیاد چی میشه؟‌ میرم اپلیکیشن ویزام رو چک میکنم که آپدیت نشده، حالم گرفته میشه و میرم توییتر و چشمم میخوره به توییتی که راجع به احتمال قطعی همیشگی اینترنت در ایران ریتوییت کرده بودم و ذهنم کاملا درگیر سبک سنگین کردن موضوع میشه و عمق سیاهی ماجرا چنان غمی روی سینه ام میشونه که نگرانی ویزا و تعجیل برای تصحیح اوراق و فکر کردن راجع به پادکستی که میخوام گوش بدم و همه و همه رو فراموش میکنم و در نتیجه اون دو ساعت (از ۹ تا ۱۱) هیج برگه ای صحیح نمیکنم و دو سه تای ایمیل جواب میدم و راه میفتم که برم. 

در مسیر رفت ادامه پادکست نیمه‌تمام مونده رو گوش کردم (که باز هم تموم نشد). در مسیر برگشت بخشی از سخنرانی رو گوش دادم. وسط راه آهنگ جدید هیچ‌کس رو دیدم و دو بار اونو گوش دادم و بعدش آهنگ‌های قدیمی ترش رو دوباره پخش کردم و تا خود خونه اشک ریختم و از سرما لرزیدم. 

 

دوم. 

 

ساعت ۳.۵ رسیدم خونه. تا ساعت ۵ ناهار خوردم و استراحت کردم و تصمیم گرفتم تا ساعت ۸.۵ که میخوام برم سینما کار تصحیح اوراق رو شروع کنم و جلو ببرم. ساعت ۵ نشستم پای میز. دوستی به ایمیل معرفی کتابم جواب داد، رفتم که تشکر کنم ازش و این وسط درگیر این شدم که راستی چرا نمیتونم همه ایمیل ها رو ببرم زیر مجموعه یک لیست و مستقیم به اون لیست ایمیل بزنم هربار و خلاصه ۴۹ دقیقه در انواع سایت‌ها گشتم تا راه حلی پیدا کنم که پیدا نشد و بیخیال شدم و این وسط اشتباهی چشمم به پوشه‌ی بوک‌مارک مربوط به کار پیدا کردن افتاد (لیستی از شرکت‌ها و سازمان‌های مختلف) و به این نتیجه رسیدم که باید همین الان این لیست رو به جایی منتقل کنم که دیگه یادم نره وجود داره (کاری که بیشتر از ۸ ماه پیش میخواستم بکنم) و وسط کار به این فکر کردم که لیست دیگه ای هم توی توییتر وجود داره که نباید یادم بره و در نتیجه رفتم سراغ اون توی توییتر که اون وسط یادم افتاد که باید درفت یک ایمیل فراخوان رو تنظیم کنم که ناگهان اضطراب برگه‌های صحیح نشده رو گرفتم و بیخیال لیست شرکت‌ها و ایمیل فراخوان شدم و اومدم برم تصحیح اوراق رو شروع کنم که حس کردم بدون چایی نمیشه و پاشدم رفتم چایی درست کنم که دستشوییم گرفت و بعد از دستشویی نگاهی به گوشی موبایل که توی شارژ بود انداختم و دیدم که محمد پیام داده و رفتم پیام رو جواب دادم که یک نوتیف اومد از گودریدز و یادم افتاد که هفته پیش میخواستم برم امتحان کتابدار شدن در گودریدز رو بدم و شاید بد نباشه که توی این دو ساعت باقی مونده تا سینما این کار رو بکنم. اومدم پای لپ تاپ امتحان رو بدم که دیدم از قبل پی دی اف کتابی که میخوام دفعه بعد معرفی کنم جلوم بازه. یادم افتاد که بازش کرده بودم که نگاهی به فهرست و مقدمه اش بندازم و لذا رفتم سراغ خوندن مقدمه اش که صدای کتری بلند شد. چایی و ریختم و برگشتم و با خودم گفتم مقدمه رو بعدا میخونم و شاید بهتر باشه برگردم سر تصحیح اوراق. کلید سوال ها رو آوردم که بخونم که حس کردم که حیفه این حجم از عدم تمرکز و نگاه صفر و یکی به کارام رو جایی ثبت نکنم و ننویسم و خلاصه اومدم اینجا و اینو نوشتم و در لحظه اضطراب کار پیدا کردن، ویزای آمریکا، وضعیت ایران، ریسرچی که دو روزه کاری براش نکردم و شدیدا عقبم، پادکست‌های گوش نداده، کتابهای خونده نشده، ویزای کار کانادا بعد از درس، اوراق تصحیح نشده ای که هفته پیش تحویل گرفتم، اوراقی که امروز گرفتم و اوراقی که هفته بعد باید صحیح کنم و غیره داره مثل خوره تمام وجودم رو میخوره. 

 

شاید بعدا هم اضافه کنم که نهایتا تا ۸.۵ که رفتم سینما چی کار کردم. 

 

بعدا نوشت: وسط ویرایش مطلب بودم که خواهرم زنگ زد و گفت یک نامه ای براش رسیده که مربوط به من و داستان ویزا هست و خوب خبر خوبی که نبود هیچی، درگیر یه سری ایمیل کاری با یک آشنایی شدم که موضوع حل شه و این وسط گشنه ام شد و رفتم ساندویچ درست کردم و اومدم نشستم بالاخره خوندن کلید سوالا رو تموم کردم.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۸ ، ۱۸:۳۱
راحله عباسی نژاد

پتو رو تا روی پیشونیم میکشم بالا. دلم نمیخواد بیدار شم. خوابم نمیاد اما دلم نمیخواد بیام توی دنیای واقعی.یکهو تمام حرف‌هایی که توی زندگیم زدم، تمام حرکاتی که انجام دادم،پادکست‌های اخیر،پست‌های وبلاگ، پست‌های توییتر، اینستا، فیس‌بوک، تک تک برخوردهایی که توی دنیای واقعی با آدم‌ها داشتم دور سرم میچرخه.دونه به دونه نظراتی که سر کلاس‌ها دادم، همه حرفهایی که با استادها زدم، همه مقاله هایی که نوشتم. یک عالمه صدا دور سرم به حرف میان.

 

چطوری روت شد فلان حرف رو توی گروه تلگرام بزنی؟ 

میدونی چقدر چرت و پرت به هم بافتی؟ 

میدونی فلانی چقدر ازت ناراحت شد؟ 

نکنه هیچی حالیت نیست؟ 

برای چی فکر کردی که فلان مبحث رو فهمیدی و میتونی راجع بهش نظر بدی؟‌

یادته سه سال پیش تولد دوستت با اون دختر که لزبین بود کلی حرف زدی و سوال کردی ازش؟ میدونی چقدر بعدش فکر کرد عقب مونده ای؟‌

میدونی الان هرکی که اون پادکست راجع به سمپاد رو گوش داده فک میکنه تو یه خنگی هستی که فقط غر میزنه به جای درس خوندن؟

میدونی همه فکر میکنن چقدر عاشق میکروفونی که هی هرچی پادکسته صدای تو هم توش هست؟

 

کاش میشد زمین دهن باز کنه خودت و گذشته‌ات و حرفا و نوشته‌هات همگی برید اون تو. برید تا وقتی که خبرتون نکردم بیرون نیاید. برید تا وقتی که آب‌ها از آسیاب نیفتاده صداتون در نیاد.

دیگه نبینم حرف بزنی ها! باز دوباره میخوای حرف بزنی که یکی رو ناراحت کنی یا یه حرفی بزنی که دو روز بعد بفهمی چقدر پرت بوده یا ملت فکر کنن الکی مثلا میخوای بگی چقدر حالیته یا چقدر خفنی یا چقدر بامزه ای؟

 

خسته ام. جون ندارم. صداها هی مدام اوج میگیرن و بلندتر میشن. کاش میشد بخوابم. بخوابم و دیگه بیدار نشم. بخوابم و دیگه لازم نباشه با کسی صحبت کنم. کاش میشد حتی اگر هم قراره بیدار شم، فقط گوش کنم و لازم نباشه چیزی بگم. کاش میم هم فقط برام حرف بزنه و بذاره نگاش کنم و چیزی نگم. کاش آدما نپرسن چیزی شده؟ اگه خواستی بیا حرف بزنیم. کاش بفهمن دلم نمیخواد حرف بزنم. دلم میخواد فقط نگاهشون کنم. اگر هم مجبور نیستم پیششون باشم،‌کاش بذارن برم زیر پتوم، همه اکانت‌های مجازی رو از کار بندازم، لازم نباشه غذا بخورم،‌لازم نباشه کاری به کسی تحویل بدم،‌لازم نباشه کار مفیدی بکنم. کاش بذارن روزها توی همون حالت بمونم. کاش بهم نگن کاری بکن یا حرفی بزن. کاش میشد محو شم. دیلیت شم برای چند روز. خودم و حرفام و کارام. کاش لازم نبود به تک تک حرکاتم از بچگی تا الان فکر کنم و ببینم کجاش درست بوده و کجاش خطا. کاش لازم نبود خودم رو به این و اون ثابت کنم. کاش میشد همینی که هستم رو همه ببینن و ازم نخوان بیشتر از اینی که هستم باشم. کاش میشد خودم باشم و گل ها و یه سری سریال تلویزیونی که حتی لازم نباشه دستت رو بلند کنی و بزنی قسمت بعدی. دلم میخواد برم توی غار خودم. برم توی دنیای خودم که توش هیچ آدمی نیست. مطلقا کسی نیست. ازت انتظاری نمیره. هرکاری کردی به خودت مربوطه. کاش بشه از دنیای آدما خدافظی کرد. رفت یه جای دور. خیلی دور. با آدما هیچ تعاملی نداشت. کاش میشد از همه آدم ها بی نیاز بود. آدم ها هم ازت بی‌نیاز بودن. فقط چند روز. فقط چند روز حتی ازت نپرسن حالت خوبه؟چیزی نمیخوای؟

فقط چند روز اونا باشن. تو هم باشی. ولی با هم کاری نداشته باشین.

 

کاش میشد هویتت رو چند روزی مثل لباس دربیاری و بندازی یه گوشه. لخت بشی از هرچی "دیگرانه." برهنه بشی از هرچی دنیای اطراف ازت ساخته. بخزی زیر پرتو و تا پیشونیت بکشی بالا و بری توی دنیای تنهای خودت.


* پی نوشت نامربوط: یه مدته که حس میکنم پر از قصه‌ام.قصه‌ی کی و کجاش رو نمیدونم.ولی یه عالمه قصه تو وجودم گیر کرده که منتظرن زایمان بشن.حتی یه وقتا بدن درد میگیرم ازشون ولی راهی برای بیرون کشیدنشون ندارم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۳:۵۳
راحله عباسی نژاد

از روز اولی که وارد دوره ارشد انسان شناسی شدم،‌ یکی از مهمترین تکالیفمون اقدام برای دو تا بورسیه بود که من در ادامه با اسم بورسیه یک و بورسیه دو* بهشون اشاره میکنم. بورسیه یک خاص دانشجوهای مقطع ارشد و دکتری و برای دانشجوهای علوم اجتماعی و انسانی بود و مقدارش حدود ۲۵۰۰ دلار از بورسیه دو بیشتر بود، و مهمتر از همه اینکه فقط دانشجویان کانادایی (شهروند و یا دارای کارت اقامت دائم) میتونستن براش اقدام کنن. بورسیه شماره دو ولی سراسری تر بود و مقدارش کمی کمتر و برای تمامی دانشجوها،‌ چه کانادایی و چه بین الملل. درواقع داستان اینطوری بود که همه کانادایی ها همزمان برای هر دو بورسیه اقدام میکردن و من فقط برای دومی. از اون جایی که به طور کلی توان مالی دانشگاه ها برای حمایت از دانشجوهای علوم انسانی و اجتماعی نسبت به علوم پایه و مهندسی خیلی خیلی کمتر هست،‌ این بورسیه های خارج دانشگاهی نه فقط برای دانشجوها که برای اساتید هم اهمیت خیلی بالایی داره و برای همین به قول خودشون تمام تلاششون رو میکنن تا کمک کنن به بهترین شکل ممکن براشون اقدام کنید و مطمئن باشید که میگیرید. ددلاین هر دو هم در ماه دسامبر، پایان ترم اول بود و این یعنی ما تمام ترم اول در کنار باقی درس هامون وقت زیادی رو هم برای نوشتن پروپوزال و تکمیل مدارک برای این بورسیه ها صرف میکردیم. 

 
من که تنها دانشجوی بین الملل ورودیمون هستم (تقریبا در کل دانشکده فکر میکنم دو سه نفر بیشتر بین الملل نباشن)،‌ داستانم با بقیه فرق میکرد و چون برای بورس شماره یک اقدام نمیکردم، هم مدل اپلای کردن و فرستادن مدارکم فرق میکرد و هم اینکه شانس گرفتن بورسیه برام پایین بود، اما چون هم شدیدا به پولش نیاز داشتم و هم مطمئن بودم گرفتنش حس تایید خیلی بالایی بهم میده،‌ وقت خیلی خیلی خیلی خیلی زیادی رو برای نوشتن پروپوزالم گذاشتم و با اینکه هیچ چیزی توی دنیا بی اشکال نیست، اما هر بار که میرم سراغ پروپوزالم و نگاهش میکنم باورم نمیشه چقدر همه چیز تمیز و منسجم و خوب نوشته شده. یکی از بهترین خروجی هایی که به نسبت توانایی و دانسته هام میتونستم تولید کنم. حتی چند باری با دو سه تا از بچه ها و استادها هم ویرایشش کردیم و فیدبک های خیلی خوبی گرفتم و خلاصه با یک اعتماد به نفس بالا که حاصل زحمت و تلاش زیاد بود برای بورسیه اقدام کردم و منتظر نتیجه شدم. 
 
نتیجه های بورسیه شماره یک که همه بچه های دیگه اقدام کرده بودن ماه پیش اومد و ۴تا از بچه ها موفق شدن بگیرنش و با توجه به یکی دو نفر از برنده ها که کارشون رو دیده بودم و میدونستم خیلی پروپوزال خفنی نداشتن، امیدم بیشتر از قبل شده بود تا اینکه رفتم دفتر بورس دانشکده که یه سوالی راجع به تاریخ دقیق جواب ها بکنم و تازه با واقعیت اصلی روبرو شدم. 
 
خانومی که مسئول بورسیه ها بود خیلی مهربون ازم پرسید که کانادایی هستم یا بین الملل و تا گفتم بین الملل قیافه اش توی هم رفت و با حالت مهربون و دلسوزانه ای بهم گفت که آیا میدونم که شانسم برای گرفتن بورس تقریبا نزدیک به صفر هست؟‌ سرم رو تکون دادم و گفتم شنیدم حدقل ۲۰-۳۰ درصد از بچه ها میگیرن از دانشکده مون. گفت اون آمار برای کانادایی هاست. برای بین الملل ها اینجوریه که از کل دانشگاه و بین تمام رشته ها،‌ چه در مقطع دکتری و چه ارشد،‌همه روی هم ۶-۷ نفر میگیرن. یعنی درواقع پروپوزال یه دانشجوی سال یک ارشد انسان شناسی با یک دانشجوی مثلا سال ۳ دکتری مکانیک مقایسه میشه و خودتون حدس بزنید شانس دانشجوی اولی چقدر میتونه باشه؟‌ این درحالی هست که دانشجوی های کانادایی بسته به رشته و مقطع تحصیلی با هم مقایسه میشن. بعدتر هم در تایید همه اینها دوستی که سالهای آخر دکتری جامعه شناسی هست بهم گفت که تا به حال ندیده و نشنیده کسی از بچه های علوم انسانی و اجتماعی این بورسیه رو بگیرن. به خصوص ارشد. خسته و کوفته از دفتر بیرون اومدم. من از اول هم میدونستم که شانس گرفتن بورسیه کم هست ولی هیچ کس اینقدر دقیق بهم اطلاعات نداده بود قبلا (درواقع اینقدر توی دانشکده دانشجوی خارجی کم هست که بعید میدونم کسی هم اصلا میدونست که اوضاع اینجوریه). 
 
راستش خیلی درد داشت. خیلی. مدام یاد زمانی که براش گذاشتم،‌ برای امیدی که داشتم می افتادم و می افتم و حسرت میخورم و دلم برای خودم میسوخت و میسوزه. حتی در بی شرمانه ترین حالت، مدام کار خودم رو با بقیه مقایسه میکردم و باورم نمیشد که فلانی که کارش به مراتب از من ضعیف تر بود،‌صرف کانادایی بودن احتمال موفقیتش خیلی بالاتره (که البته منطقی هست،‌اون یک عمر توی این کشور مالیات داده). اما چیزی که بعد از اندوه اولیه ذهنم رو درگیر کرد،‌ رابطه ی معکوس بین میزان تلاش من و مقدار اطلاعاتم از این قضیه بود. درواقع نمیتونستم منکر بشم که اگر از اول میدونستم که شانسی برای گرفتن این بورسیه وجود نداره،‌ اصلا تلاشی براش میکردم؟‌ یا بر فرض اقدام،‌ آیا بهترین کارم رو تحویل میدادم؟‌  به این معنی که کمبود اطلاعات باعث شده بود میزان انرژی ای که برای این قضیه میذارم خیلی بالاتر باشه و ته مونده امیدی که در دلم هست هم از همون بیاد. همین  داستان باعث شد که به خیلی از کارهایی که در زندگیم کردم و میخوام بکنم و دوست دارم که اتفاق بیفته فکر کنم و البته به ایده آل گرایی در دنیایی که توش زندگی میکنیم.
 
بذارید داستان رو کمی باز کنم. 
 
اول. تا چه حد باید به واقع گرایی و داشتن اطلاعات زیاد از نتیجه و روند یک مساله بها داد؟‌ مثلا من تمام مدت به آزمون سمپاد فک میکردم و اینکه وقتی پنجم دبستان بودم با اینکه احتمال قبولی از بین بیش از دو سه هزار نفر (فکر کنم فقط مرحله دو به تنهایی هزار نفر شرکت کننده داشت) خیلی خیلی خیلی کم بود و حتی کمی هم شانسی و تصادفی،‌ اما من واقعا فکر میکردم قبول میشم. این درحالی بود که نه شاگرد اول بودم نه بچه درس خون بودم و نه هیچی. صرفا یک باوری بود نسبت به توانایی های خودم که از قضا غلط هم نبود و در عین حال کودک بودن و عدم فهم درست از احتمالات، که نتیجه هم داد. حالا چرا تا کسی بهم میگه احتمال قبولی کم هست،‌ سریع خودم رو میبازم و یا بدتر،‌ احتمالا اگر قبل از اپلای این اطلاعات رو داشتم،‌ تلاش چندانی برای بالا بردن کیفیتش نمیکردم. درواقع چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که خوبه که آدم واقع گرا باشه و دنبال آمار، یا به "امید" واهی دل ببنده و حتی وقت و انرژیش رو هم بهش اختصاص بده. آیا می ارزه؟‌آیا ارزش داره؟
 
دوم. ایده آل گرایی. من خیلی وقت هست که میدونم آدم ایده آل گرایی هستم. این به این معنی هست که تمایل شدیدی به اول شدن و بهترین بودن دارم و این مساله باعث میشه که اتفاقا از رقابت وحشت داشته باشم (هر چیزی که مایه هایی از رتبه بندی داشته باشه مثل کنکور یا حتی بوردگیم)، و البته خودم رو برای بهترین بودن بکشم و از طرفی هیچ چیزی هم از نظرم عالی نباشه. درواقع همه چیز برای من یا صفر و یا یک هست و چیزی این وسط نیست. از اونجایی که این قضیه زندگی سالم رو از آدم میگیره و به مرور اون رو از دنیای واقعی دور میکنه و میترسونه، مدت هاست روی خودم کار میکنم تا از شدت ایده آل گراییم کم کنم. اما!‌ اما وقتی در دنیایی زندگی میکنیم که برای کوچکترین پیشرفت ها نیاز به "یک" بودن و بهترین بودن هست، چه طور میشه این قضیه رو کنترل کرد؟‌ وقتی برای بیشتر چیزها فقط و فقط یک نفر شانس قبولی داره، تو چطوری میتونی تلاش کنی که یک نباشی؟‌ و یا اینکه اصلا درسته که نخوای یک باشی؟‌ مثال شخصی بخوام بزنم، من همین درسی که الان دارم میخونم اینجوری بود که ۱۶ تا دانشجوی کانادایی برای ارشد انسان شناسی میگرفتن و فقط یک دانشجوی بین الملل. یکی! ولی من اون یک نفر شدم، آیا این یعنی برای هرچیز دیگه ای هم که یک شدن توش مهمه، باید تلاش کرد به این امید که به احتمال صفر حدی به دست میاد؟ آیا این یعنی من باید برای دانشگاه ایکس که خیلی گنده است و خیلی اسم و رسم داره هم اپلای کنم چون به هرحال همیشه یک شانسی برای یک شدن هست؟‌ آیا (برگردم به مورد قبل) باید واقع گرا باشم و بر اساس اطلاعات وقتم رو جای دیگه ای خرج کنم؟‌ آیا باید از ترس اینکه شاید هرگز اون  "یک" نفر نباشی، مسیر و اهدافت رو تغییر بدی؟‌ باز هم مثال میزنم. بچه هایی که ایران پزشکی عمومی میخونن و بعد میان اینجا برای تخصص تقریبا شانس قبولیشون صفر هست. مثلا دوستی برای تخصص نورولوژی اقدام کرد و این درحالی بود که در کل ایالت اونتاریو که چندین تا دانشگاه داره فقط و فقط ۳ تا خارجی میگرفتن. ۳ تا! و برای این اپلای کردن هم شما باید دو سه تا امتحان خیلی سخت و گرون که حداقل یکی دو سال از عمر شما رو میگیره داده باشین و کلی هم کار داوطلبانه و پژوهشی و فلان تا تازه بتونید اقدام کنید. و بعد از بین مثلا ۵۰۰ نفر، برید جزو اون ۳ نفر. برای اینکه اوضاع رو بهتر براتون ترسیم کنم، دوستی به شوخی میگفت تعداد پزشک های ایرانی (همه از دانشگاه های خیلی خیلی خوب ایران) که اینجا نتونستن وارد دوره تخصص بشن و طبابت کنن، به اندازه کل بیمارستان امام خمینی است! 
اما!‌اما نه تنها این دوست من پذیرش گرفت که دوست دیگری هم در رشته دیگه ای قبول شد. آیا این یعنی همه باید برای رسیدن به خواسته هاشون وقت و پول و انرژی بذارن و شانسشون رو امتحان کنن، چون دو نفر تونستن به این مهم دست پیدا کنن، یا باید به اون بیمارستان امام خمینی و تعداد پزشک های بیکارش فکر کنن و سرمایه شون رو جای دیگه ای خرج کنن‌؟ 
 
خلاصه کلام اینکه مرز عجیبی بین واقع گرایی و امید و ایده آل گرایی و تلاش و وقت تلف کردن در مسیری که بهش علاقه مندی وجود داره که من رو شدیدا درگیر خودش کرد. این رو هم اضافه کنم که مشخصا درباره مراحلی از کار و درس و زندگی حرف میزنم که اون یک بودن و یک شدن و بهترین بودن نقش پررنگی توش داره، وگرنه که تلاش و امید به خودی خود امر مبارکی است که نمیشه کنارشون گذاشت. 
 
این مطلب رو قبل از اومدن نتیجه قطعی اون بورسیه نوشتم تا فارغ از هرگونه پیش فرض مثبت یا منفی باشه، اما حتی در صورت مثبت بودن هم فکر میکنم هیچ کدوم از سوالات بالا جواب داده نمیشه. چه اینکه شاید این بورسیه رو بگیرم، اما تضمینی برای مراحل بعدی وجود نداره. 
 
 
 
* عنوان متن درواقع عنوان بورسیه دو هست:‌OGS یا همون Ontario Graduate Scholarship
 
پسا نوشت: نتایج امروز ۱۷ می اعلام شد و خدا رو شکر جایزه رو بردم. 
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۳۲
راحله عباسی نژاد

امسال سال عجیبی بود. هم برای من. هم برای محمد. هم برای خانواده. در هول و ولای انواع ویزا و بی پولی و حتی گاهی بی کاری مطلق. هفته اول عید با محمد رفتیم اتاوا که دانشگاه و شهرش رو ببینیم و ببینم دوست دارم آفرشون رو قبول کنم یا نه؟ درواقع قرار بود عید رو بریم ایران، اما ویزای کانادامون تمدید نشد و برای اینکه افسرده نشیم تصمیم گرفتیم بریم سفر (حق موندن در کانادا با ویزای ورود و خروج فرق داره و ما دومی رو نداشتیم). خوش گذشت، اما توی قطار، رفت و برگشت، شب توی هتل، صبح قبل از صبحانه مدام محمد در حال ایمیل زدن به استادهای مختلف توی آمریکا بود و در حالی که من یه بی خیالی و بی قیدی پسا پذیرش گرفتن داشتم، اون توی مخلوطی از اضطراب و هیجان و بی اطلاعی از آینده بود و خوب .... خوشحالم حالا که این پست رو یک سال بعد از اون سفر مینویسم، محمد، هم کار خوب در دانشگاه خوب پیدا کرده، هم ویزای آمریکایی رو گرفته که من سه بار ریجکت شدم و، بالاخره هم مشکل حقوق و فاندش بر طرف شده. اینها شاید در عمل دستاوردهای محمد باشه، اما مدت هاست که اون قدر کار و درس و دغدغه و اضطراب و ذوق هامون با هم گره خورده که من اگر نه بیشتر،‌که به اندازه خودش احساس موفقیت دارم و بیشتر از قبل به رابطه مون، به کار تیمی مون ایمان دارم. به قول خودش "پشت هر راحله ی موفقی، یه ممده" و برعکس. 

 

اما دستاوردهایی که چه درعمل و چه روی کاغذ مال خودمه: 

 

۱.سفر استرالیا

 آخر سال ۹۵ برای رفتن به کنفرانس بزرگی در رشته مطالعات علم و تکنولوژی اقدام کردم و پذیرفته شدم. مکان کنفرانس سیدنی و زمانش اواخر آگوست بود و هم هزینه سفر و هم پا در هوایی به خاطر ویزا باعث شد تا یک ماه مونده بهش مطمئن نباشم که میخوام برم یا نه؟ (ویزای کانادامون که میتونستیم باهاش از کشور خارج شیم سه ساعت قبل از پرواز به ایران اومد )  حتی وقتی بلیط خریدم هم شک داشتم بشه که برم،‌ اما در نهایت در یک ماراتون هوایی رفتم و چه قدر خوشحالم که این کار رو کردم. منظورم از ماراتن هوایی چیه؟‌ یعنی من ۲۴ آگوست بعد از نزدیک به ۱۴ ساعت پرواز از ایران رسیدم تورنتو و کمتر از ۴۸ ساعت بعدش باز سوار هواپیما شدم و بعد از ۱۹ ساعت پرواز رسیدم سیدنی، همه اینها در حالی که هنوز احتمال میدادم ممکن هست ویزای آمریکام دقیقه نود بیاد و من بلافاصله که برگشتم تورنتو باید در چشم به هم زدنی بساطم رو به کل جمع کنم و برم آمریکا. وضعیت به قدری پیچیده شده بود که بعد از سال ها دست به کار شدم و فلوچارت فکری کشیدم تا بلکه مغزم نترکه (تصویر پایین)‌. سفر استرالیا و تجربه اون کنفرانس واقعا بخش جدیدی از زندگیم بود. یکی از دوستان دبیرستان که ساکن سیدنی بود لطف کرد و اتاق خودش رو برای ده روز بهم داد. دوستی که به قدری غریب بود که حتی الان هم فامیلش رو نمیدونم (فامیلش رو در فیس بوک تغییر داده بود). خودش و برادرش در عین مهمون نوازی ده روز هوام رو داشتن و حتی دو روز خودشون رفتن سفر و خونه شون رو به طور کامل در اختیار من گذاشتن. و خود کنفرانس هم که نگفتنی بود. من هیچ تصوری از کنفرانس های جهانی نداشتم، اینکه از کشورهای مختلف و از دانشجو گرفته تا اساتید سرشناس رشته دور هم جمع شن و راجع به موضوعات مختلف حرف بزنن و شبکه های انسانیشون رو گسترش بدن و حتی قول همکاری به همدیگه بدن (توی پنلی که من ارائه داشتم، همگی چینی بودن و چند هفته قبلش هم من خیلی شانسی اسم خودم رو سرچ کردم و این لینک رو پیدا کردم که بامزه بود). اونجا با یکی از معروف های حوزه آلودگی حرف زدم و قول همکاری دادم،‌ که البته به دلایلی پیگیریش نکردم،‌ اما خیلی احساس عجیب و خوشایندی بود که کسی که مقاله هاش رو خوندی و توی پایان نامه استفاده کردی رو از نزدیک ببینی و راجع به زندگی و پروژه های مختلف حرف بزنی. 

 

 

 

 

 

۲. کنسرت گروه سرو

پارسال توی دستاوردهام نوشته بودم که دوست دارم بخش هنری زندگیم رو تقویت کنم. چند وقت بعدش با جمعی بیرون بودیم که یک دوستی گفت داره بعدش میره به فلان موسسه موسیقی (ایرانی) که قراره گروه کُرشون رو معرفی کنن و اگر دوست دارم باهاش برم. خلاصه اینکه تهش من خوشم اومد ادامه دادم و دوستم دیگه نیومد :)) تجربه جالبی بود اینکه توی یه گروه آواز بخونی و صدات رو ول بدی و سلفژ یاد بگیری و آخرش هم که توی تابستون اجرا کردیم و محمد و سه تا از دوستام اومدن و حس عجیب و جدیدی بود. جدای از خود آواز خوندن که خوب جذاب بود، برای من شاید جمعی که با هم میخونیدیم جالب ترین بود. جمعی ایرانی که بای فار با من فرق داشتن، در این حد که موقع تعیین لباس مشترک،‌ من باید بهشون یادآوری میکردم که دوستان! من نمیتونم بدون جوراب شلواری و با آستین کوتاه بیام :)) و البته که تهش با حجاب اجرا کردم و شاید بهترین اتفاق وقتی بود که چند دقیقه قبل از اجرا، یکی از آقایون که از قضا سلطنت طلب هم بود بهم گفت چقدر خوشحاله که من هم توی جمعشون هستم، چون: ما نماینده ایرانیم، و ایران هم مذهبی داره هم غیره مذهبی و بدون من،‌ جمعشون ناقص میشد. بعد از اجرا هم دوستام و محمد که همه از خانواده های مذهبی بودن چیز جالبی گفتن: گفتن انگار همیشه اینجور کارها مال خانواده های ما نبوده، انگار این آدمهایی هنری همیشه از ما جدا بودن و تو که اون بالا بودی، حس میکردیم بالاخره ما هم وارد این جمع ها شدیم.

 

 

۳. دنبال کار گشتن و کار کردن و بازگشت به دوره استقلال مالی کامل

نیمه اول سال ۹۷ به لحاظ مالی خیلی سخت گذشت. من دیگه فاند نداشتم، چون ویزامون مشکل داشت نمیتونستیم کار پیدا کنیم و ارز هم یکهو پرید بالا و من هر قرونی که خرج میکردم مثل خنجی بود بر روحم. اما! اما بالاخره دلم رو به دریا زدم و برای کارهای به اصطلاح پایین اقدام کردم،‌ مثل فروشندگی، کار کردن توی کافه و معلم سر خونگی که البته دو مورد اول رو طبیعا توی مصاحبه رد شدم :)) اما مورد آخر جور شد و من حس میکنم یکی از ترس های بزرگم که نون در آوردن در وقت سختی بود ریخت. میدونم این کارها برای خیلی ها طبیعی هست،‌ اما اینجور چیزها توی خانواده هایی مثل ما  یک جور تابوی ننوشته است. کسی نمیگه کار فروشندگی نکن،‌ ولی اینقدر میزنن توی سرش و میگن وقتت رو بذار روی درس و کار بهتر که یک واهمه ای توی دل آدم بوجود میاد که خوب اومدیم و کار خوب پیدا نشد و منم نخواستم از بابام و شوهرم پول بگیرم،‌ من از کجا بیارم بخورم؟ بحث های زیادی هم با محمد داشتیم سر اینکه چرا دوست دارم استقلال مالی داشته باشم و این مساله ارتباطی به میزان درآمد اون نداره و یک نیاز شخصی هست. دردسرتون ندم، با وجود همه اینها از سپتامبر که درسم شروع شد (و فاندم ناقص بود)، با این در و اون در زدن بالاخره تونستم ‌RAو  TA بشم و تا چند ماه به طور کامل دستم توی جیب خودم باشه،‌از اجاره گرفته تا چیزهای دیگه و وااااقعا احساس فوق العاده ای  هست. این وسط هم البته یه اشتباه دوست داشتنی کردم و بعد از رفتن محمد خونه ام رو عوض نکردم که خوب باعث شد تمام حقوقم برای اجاره بره و پس اندازی نداشته باشم،‌که راضیم. خونه اینقدری خوب بود که ارزشش رو داشته باشه. 

 

۳. شرکت خیلی جدی توی کلاس های اسپانیایی که البته از وقتی درس شروع شد کنار گذاشتم متاسفانه! 

آخرین روز سال ۹۵ دولینگو اسپانیایی رو تموم کردم و ۶ ماه اول سال ۹۶ تا قبل از ایران رفتن و شروع مجدد درس، یک meet up پیدا کرده بودم که هفته ای دو سه بار یه آقای مکزیکی در راه خدا می اومد و اسپانیایی تمرین میکرد و انصافا خیلی هم پیشرفت کرده بودم که خوب خورد به سفرها و دانشگاه و متاسفانه ماه ها لای درس ها رو باز نکردم. اما!‌ اما این چیزی از ارزش اون ۶ ماه اول کم نمیکنه و اینکه احتمالا به زودی دوباره شروع کنم به تمرین کردن. 

 

۴. راه انداختن دو تا حلقه رمان جدید در تورنتو به اضافه اون حلقه ای که توی ایران داشتیم با بچه ها و حلقه دیگری که من عضو ساده ام

خوب فکر کنم دیگه میتونم کم کم خودم رو به عنوان سلطان حلقه رمان معرفی کنم :))) نیمه اول سال مدام میگشتم دنبال بوک کلاب های خارجی که هم زبانم خوب شه، هم ببینم اینا چه جوری جلسه برگزار میکنن. بعد از یه مدتی فکر کردم بد نیست خودم یه حلقه انگلیسی راه بندازم که البته بعد از ۴ جلسه و به علت سرشلوغی اعضا کنسل شد،‌ اما اتفاق مثبتی بود در زندگیم. یکی دیگه هم حلقه ای بود که یکی از دانشجوهای دانشگاه تورنتو پیشنهاد کرد همکاری کنم راه بیفته که عملا خودم شدم مسئولش و جمع خوبی شکل گرفت. حلقه دیگه ای هم دی ماه شروع به کار کرد که خوب اعضاش خیلی حرفه ای کتاب خون هستن و کلا دنیای جدیدی از تحلیل کتاب به روم باز کردن. خلاصه الان ۳ تا حلقه همزمان. 

 

 

۵. تا بحث کتاب هست،‌ امسال تونستم ۴۰ تا کتاب و البته کلی مقاله دیگه که توی گودریدز ثبت نمیشه بخونم که نسبت به سال قبل (۳۰)‌ و سال قبل ترش (۲۳) واقعا جای تبریک داشت. تازه بگذریم از حجم بعضی هاش. 

 

۶. فرستادن ایمیل کتاب و تاثیرگذاری های کوجک

تقریبا ۹ ماه پیش تصمیم گرفتم زکات کتاب خوندنم رو بپردازم. توی اینستاگرام اعلام کردم اگر کسی میخواد ایمیلش رو بده و من چند وقت یک بار کتابی رو با توضیحات خودم براش بفرستم. خدا رو شکر، آخر ۹۶ هم بازخوردهای خوبی گرفتم و انرژی برای ادامه کار بیشتر شد. تا الان بیش از ۲۰۰ نفر ایمیل هاشون رو بهم دادن و ۷ پست و بیش از ۹ کتاب با موضوعات زیر فرستادم:‌


پست اول - Mornings in Jenin & I shall not hate - #فلسطین
پست دوم: Living a Feminist Life
پست سوم: Born a Crime #آپارتاید
پست چهارم: Reading Lolita in Tehran #(Neo)-Orientalism? (Part 1)
پست پنجم: نقد نگاه و تصور غرب از زنان در جوامع مسلمان 
پست ششم: The Mushroom at the End of the World: On the possibility of life in capitalist ruins #Capitalism #Non-humans #Nature/Culture
پست هفتم  #استعمار، #پسااستعمار، و جنبش های #ضداستعماری Black Skin, White Mask by Frantz Fanon
 
۷. ۴ بار آش رشته پختم و هربار بهتر از دفعه قبل و دیگه لیترالی "آش"پز هستم. 
 
۸. باز رفتم سفارت آمریکا و باز جواب مثبتی ندادن و من انگار نه انگار بودم :)) قبلا هم البته اونقدری غصه نخوردم، ولی این حالی که گور باباشون،‌فک کردن من برنامه ام رو با اینا تنظیم میکنم رو دوست داشتم.
 
۹. همچنان تونستم در برابر اصرار آدم ها برای گرفتن اقامت دایم کانادا مقاومت کنم و از این بابت به خودم مفتخرم و مهم نیست بعدا پشیمون بشم یا نه. 

 

۱۰. جدایی از محمد

مهرماه ویزای محمد اومد و در حالی که معلوم نیست من هرگز بتونم پام رو بذارم آمریکا،‌ پا شد رفت نیویورک. راستش با وجود اینکه تجربه ۹ ماه جدایی داشتیم قبلا،‌ این بار برای من خیلی سخت بود. دلیل اصلیش هم این بود که این دفعه این من بودم که میموندم و جای خالی محمد رو توی کل خونه و شهر و جمع های دوستی میدیدم. اما با این همه، به نظرم خود این جدایی و دوام ما دستاورد نبود، شاید مهمترین دستاوردش این بود که هر بار یکی برامون غصه میخوره که بالاخره کی میریم پیش هم؟‌ خنده مون میگیره. اینکه میدونیم و با تمام وجود درک کردیم که ترجیح میدیم جدا از هم زندگی کنیم اما از کاری که میکنیم لذت ببریم و مانع پیشرفت هم نشیم، یکی از مهمترین و سخت ترین دستاوردهای امسال و البته سال های قبلمون بوده که متاسفانه برای خیلی ها غیر قابل درکه. 

 

۱۱. ارشد دوم

ارشد دوم شروع شد و مهمترین و بارزترین دستاوردش رشد فکر و قوه تفکر نقادانه ام بود. اصلا میزان فهم و کمالاتم ده برابر بیشتر از سال قبل هست و یک جور عجیبی احساس قدرت میکنم. انگار ابزاری که یک عمر برای درک دنیا نیاز داشتم رو بالاخره پیدا کردم و با تمام وجودم میدونم در مسیر درستی قرار دارم. توی انگلیسی نوشتن و خوندن و فکر کردن پیشرفت محسوسی داشتم و مهمتر اینکه بالاخره دارم میفهمم که مهم نیست اگر من نابغه به مفهوم کلاسیکش نیستم،‌ اما تلاشگرم و گرچه آهسته اما در نهایت به اونجایی که میخوام میرسم. و فقط و فقط باید که صبور و استوار باشم در این مسیر. دوست های جدید پیدا کردم در این دوره، کنفرانس دانشجویی برگزار کردم،‌ و مقاله ام بالاخره منتشر شد.

 

۱۲. رسما فارغ التحصیل شدم از ارشد قبلی 

 

 

۱۴. پیدا کردن موضوع پروژه ارشد که بمونه برای بعد :)‌

۱۳. شروع کردن دوره کارآموزی در بانک (!)‌ و تجربه حضور در فضای غیر دانشگاهی و اینکه رشته علوم اجتماعی چه طوری میتونه جای غیر از دانشگاه به درد بخوره.  

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۰۶
راحله عباسی نژاد
دو ماه پیش توییتی برایم فرستاد با این مضمون: "صد سال پیش صدیقه دولت‌آبادی در اصفهان نشریه زبان زنان را منتشر می‌کرد. رئیس نظمیه هنگام ابلاغ حکم توقیف به خانم دولت‌آبادی می‌گوید خانم شما صد سال زود به دنیا آمدید، پاسخ می‌شنود که من صد سال دیر متولد شدم وگرنه نمی‌گذاشتم امروز زنان چنین خوار و خفیف و در زنجیر شماها اسیر باشند." 
در پیام بعدی نوشت: "اینو دیدم یاد تو افتادم" و قلب فرستاد. 
 
راستش احساسات متناقضی داشتم از همزمان پروانه ای شدن، از حس افتخار به خودم، داشتن اشک شوق و البته اضطراب. آخ از آن اضطراب. انگار کن سطلی آب یخ رویم ریخته باشند. بدنم یخ کرده بود و متحیر بودم. من کجا، صدیقه دولت آبادی کجا؟ اصلا گیریم که او همیشه عادت دارد به من انگیزه و انرژی مضاعف بدهد، اما این توییت کجا و "تو میتوانی" های ساده ی همیشگی اش کجا؟ 

اما این پیام ها تنها مشتی بودند نمونه خروار و احساسات متناقم نه تنها متوقف نشد که بزرگ و پررنگ تر و پیچیده تر شد. 

حالا من یک انسان شناسم. کسی که رمان زیاد میخواند و گاه گداری متن های "قشنگی" مینویسد. آدم ها به شوخی جدی به طور خاص در جمع ها مخاطبم قرار میدهند و میخواهند به عنوان یک "انسان شناس" نظر دهم، به عنوان "تو که کتاب زیاد میخونی." و شوخی خنده میبینم که وقتی حرف میزنم سکوت میشود و من از منبری که به من تعلق گرفته بالا و بالاتر میروم (بگویم از وقتی که مردها تمام گوش میشوند و تو انگار چیزی به آنها اضافه میکنی و باقی دخترها ساکتند و درگیر بحث نمیشوند؟ بگذارید بماند برای پست های بعدی.) 
میبینم که راجع به موضوعاتی که راجع بهشان هیچ چیز نمیدانم مورد سوال قرار میگیرم و هول میشوم و شده چند جمله ای حرف میزنم. با اطلاعات نداشته. دوستی که در حد سلام و علیک میشناسم چند وقت پیش پیام داد که "راحله فلان توییت را خواندی؟ من متن هایت را دوست دارم، میشود واکنش نشان دهی؟" و من همزمان از عدم تمایلم برای واکنش به توییت مذکور اضطراب گرفتم و از تاییدی که آن دوست به من داد غرق شادی شدم. دوست دیگری از ناکجا پیام داد که "راحله چند وقتی است به استوری هایم گیر نداده ای، حتما خیلی چرت و پرت گفتم که واکنش نشان ندادی" و من خنده ام گرفت از پیام های ملا نقطی که برایش فرستاده بودم که فمنیسم چیست و در فلان بحث اشتباه میکند. دیروز با دوستانی جمع شده بودیم و من ساعت ها راجع به کتابی که اخیرا خوانده بودم برایشان حرف زدم و آنها هم مدام سوال میکردند و نشانی از خستگی نداشتند. دوست دیگری برایم نوشت که انگیزه اش از آمدن به کانادا شرکت در حلقه های رمان من است و چه و چه و چه.  حالا یادم افتاد به کلیپ طنز جشن فارغ التحصیلی، که دوستی پیش بینی کرده بود هر کدام سی سال دیگر چه کاره ایم؟ رو کرد به من و گفت "تو که معلوم است، نماینده مجلس میشوی!" و کلیپش را هم ساخت. چقدر خندیدم به تصورش از خودم.

 اینها همه را برای چه نوشتم؟ 
نه! قصدم تعریف از خودم نیست. خودشیفته هم نیستم. اینها را نوشتم که از احساس ترس جدیدی حرف بزنم. ترس از بالای منبری شدن، نظر دادن راجع به همه چیز، حتی آنها که نمیدانم، و ترس از تاثیر خواسته و ناخواسته حرف هایم بر روی آدم ها. من از انتظارات دیگران واهمه دارم، از خودم که هوا برم دارد و فکر کنم خبری شده. از صدیقه دولت آبادی هایی که به من نسبت داد، از ادای صدیق دولت آبادی را در آوردن وحشت دارم. 

این آدم ها همه روی هم شاید به تعداد انگشتان دست هم نرسند، من اما تغییر را احساس میکنم. از پارسال تا حالا، من راحله ی دیگری شده ام که آدم ها حساب دیگری رویش باز میکنند. همین "کمتر از تعداد انگشتان دست" حالا به حرفهای من جور دیگری نگاه و تکیه میکنند. روی فکرم. خوانده ها و نوشته هایم. و من؟ من از آن سکوتی که موقع حرف زدنم پیش می آید میترسم. معمولا تیره پشتم یخ میکند و دست هایم میلرزد. عادت ندارم کسی وسط حرف های نپرد. از قدرتی که آن سکوت به من میدهد، از "چقدر قشنگ گفتی" ها، از "چه نکته ی خوبی بود،" از "وای اصلا فلان چیز را نمیدانستم" ها میترسم. از اینکه فکر کنم حالا خبری شده میلرزم. حالا یک جوجه انسان شناسی شروع کرده ام، فردا اگر دکتری بگیرم و استاد بشوم چه؟ 

حالا مخلوطی از اضطراب و کمبود اعتماد نفس شده ام که این پست را فرستادم. در نوسانم میان "اینها که نمیدانند من واقعا چیزی حالیم نیست،" تا "ایول چه قدر تحویلم میگیرند!". از لذتِ شناخته شدن تا هیچ چیز در چنته نداشتن میروم و برمیگردم و ترک میخورم. 

حالا زیادتر فکر میکنم به ادامه ی مسیر. به اینکه آیا واقعا همان قدر که آدم های اطرافم بهم میگویند سوادم بیشتر شده؟ که تحلیلم بهتر است؟ که چیزی به آدم ها اضافه میکنم؟ که آینده ای دارم؟ اگر بلی، چه مسئولیت هایی بر دوشم هست؟ دوست دارم همین حالا که "کمتر از انگشتان دست" هستند حواسم را جمع کنم که اگر روزی ماهی سالی چیزکی شدم برای خودم، هوای منبر برم ندارد و با دانش نداشته روده درازی  نکنم. 

ما در انسان شناسی زیاد راجع به مسئولیت نویسنده و پژوهشگر میخوانیم، از لزوم نقد خودمان (reflexivity)، جایگاه و شناختن پیش فرض ها و امتیازات شخصی مان پیش از شروع هر کار میدانی و تحقیق. از لزوم توجه به قدرت مان (authority) در جهت دهی به افکار و دانسته های مخاطبانمان، و من فکر میکنم که اینها همه فقط برای تحقیقات نیست، که باید جاری و ساری باشد در تمام ابعداد زندگی مان. که بدانیم با هر حرف، هر نظر، هر نگاه چه تاثیراتی بر مخاطبمان میگذاریم. ولو در دادن نظری کوتاه در جمعی دوستانه. 

پی نوشت: اینها همه که نوشتم، قابل تعمیم است به همه شما که میخوانید، به هر رشته و تخصص و آدمی. من از واکنش به خودم نوشتم، شما میتوانید همه این ها را با محتوایی دیگر راجع به خودتان پیدا کنید. 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۶
راحله عباسی نژاد
از این ور و اون ور و این کس و اون کس شنیدم و خوندم که اگر حتی نمیدونید میخواید چیکاره بشید، خوبه که بدونید حداقل از هویت اجتماعی چه کسانی و چرا خوشتون میاد؟ نمیخواید بقال بشید ولی به نظرتون شغلش جذابه؟ خوب برید ببینید چرا به نظرتون شغلش جذابه؟ شاید اون جنبه جذاب بقالی یه چیزی باشه که شما راجع به خودتون و شغل مورد علاقه تون نمیدونید. شاید مثلا از داد و ستد خوشتون میاد، شاید اینکه همه اهالی محل میشناسنتون براتون جذابه. خلاصه که به این جا رسیدم که بیام یه لیست اینجا درست کنم از آدم هایی که به نظرم برام الهام بخش هستن و سعی کنم بفهمم چرا و چه الهامی رو بهم میبخشن ؟لیست هم قراره که آپدیت بشه هر از چند گاهی و آدم های جدید، و حتی شاید شغل ها، استارت آپ ها، ایده ها و چیزهای جداب دیگه ای بهشون اضافه بشه.


1.      هدی رستمی


از اول هم میدونستم دلم نمیخواد از این سفر بروهای حرفه ای بشم، برای همین همیشه برام سوال بود که چرا هدی رستمی برام جذابه؟ و به طور خاص بین این همه Traveler های اینستایی چرا این یکی روی اعصابم نمیره. چیزی که به نظرم اومد این بود که هدی رستمی اولا خودشه، دوما تلاش نمیکنه که بگه روش زندگیش لزوما بهترین روش هست و ذوق های مصنوعی و رنگی منگی به خورد آدم ها بده  و سوم اینکه به مفهوم حقیقی کلمه تلاش میکنه خواننده هاش رو با خودش به سفر ببره. خوب بلده قصه بگه، خوب بلده عکس بگیره و خوب بلده همه این کارها رو سریع منتشر کنه. رهاست و سبک زندگیش بسیار ساده است. احساس نمیکنی اغراق میکنه و بهت این حس رو نمیده که برای معروف شدن توی شبکه های مجازی و به قول معروف سلبریتی شدن این کارا رو میکنه. خودشه. پروژه برای خودش تعریف میکنه (سفر). برنامه ریزی های مالی و زمانی میکنه و بعد بدون اینکه بترسه میره توی دل پروژه. برای درآمد زایی خودش رو توان مند کرده، توانایی هاش رو خوب شناخته و اونها رو تبدیل به ابزار کرده. به طور خاص برام الگوی موفقی از به اشتراک گذاشتن تجربه هاست بدون اینکه از زندگی خصوصیش خرج کنه. کاری که خیلی دوست دارم بتونم بکنم.


2.      جیره کتاب


جیره کتاب رو بیشتر از ده سال هست که میشناسم، به گمونم از اواخر راهنمایی یا اول دبیرستان. صاحب سایت هر ماه میره خرید کتاب و به انتخاب خودش تعدادی کتاب برای اون ماه میخره و به عنوان "جیره کتاب" برای مشترکینش در داخل و خارج ایران میفرسته. هر ماه هم لیست کتاب های خریداری شده اش رو همراه با توضیح کوچیک که چرا اون کتاب رو خریده برای همه کسانی که عضو خبرنامه هستن (مثل من) میفرسته. درواقع من اینجوری با سایتش آشنا شدم که دنبال یه مرجع خوب برای پیشنهاد کتاب بودم (شما فک سال 83 اینا) و چیزی پیدا نکردم جز این سایت که هرماه به ایمیل یاهو لیست میفرستاد و هنوزم میفرسته. منم دونه به دونه لیست ها رو میخوندم و از توش کتاب انتخاب میکردم و مرتب و منظم میذاشتم توی لیست خرید نمایشگاهم. جدای اینکه این سایت برای یه بچه 14-15 ساله حکم راهنما رو پیدا کرده بود و برای همین تا همیشه از صاحبش متشکرم، ایده پشت جیره کتاب همیشه برام جذاب بوده، "پول در آوردن از پیدا کردن کتاب و خریدشون برای بقیه." یعنی هدف اولیه سایت نه معرفی کتاب بود، نه نقد کتاب و نه هیچ چیز دیگه. بلکه صاحب جیره کتاب از پرسه زدن در کتاب فروشی ها و مجله ها و غیره که خیلی از ماها دوست داریم و هرروز انجام میدیم، درآمدزایی میکنه. اینکه چه قدر هزینه میکنه و چقدر درمیاره و اصلا می ارزه خودش جای سوال داره، ولی خود ایده معرکه است.


3.      گودریدز


احتمالا خسته ترین و همزمان جذاب ترین شبکه اجتماعی روی زمین گودریدز هست. من نمیدونم ایده دهنده های پشت این قضیه چه کسانی بودن و البته احتمال هم میدم اگر اونا هم نبودن کسان دیگری بالاخره این سایت رو میزدن. اما باز هم برام جذابن. چرا؟ چون تمام نیازی که یه آدم کتاب خون داره رو ارضا میکنن (البته متاسفانه توی ایران این اتفاق نمیفته). دسته بندی کتاب ها بر اساس خونده ها، در حال خوندن ها، و برای خوندن، ساده ترین ایده ای هست که میشه مطرح کرد و در عین حال پیاده سازیش در یک سایت جامع و کامل واقعا مفیده. ساختن لیست های موضوعی، وصل کردن کتاب خون ها به همدیگه، امکان ایجاد book club های مجازی (که در ایران خیلی استفاده نمیشه) و خیلی از کارهای دیگه. چه چیزیش برام جذابه؟ خوب راستش دوست داشتم خودم اون آدمی بودم که چنین سایتی میزد (چه بسا که مدل ایرانیش "شباویز" وجود داره که اصلا قابل رقابت با گودریدز هم نیست). کلا استارت آپ های مربوط به کتاب برام جذابن و به سختی می جورمشون.


4.      هدی کاتبی


یه دختر ایرانی-آمریکایی ساکن شیکاگو که سر یه مصاحبه جنجالیش توی تلویزیون آمریکا، که به نظر مجری برنامه به اندازه کافی «آمریکایی» و «ضد مسلمون ها» و «ضد ایرانی» نبود، معروف شد. اولین جذابیت این آدم برام، تبدیل علاقه اش (Fashion) به دغدغه سیاسی اجتماعی بود که در قالب مقاله های متعدد در سایتش و کتاب عکس منتشر کرده. دوم باشگاه کتاب بین المللی (آنلاین) که راه انداخته و قراره ملت به قول خودش مطالب «رادیکال» توش بخونن.  کاری که شاید من تمام زندگیم دوست داشتم انجام بدم اما هم دانشش رو نداشتم و هم همتش رو. کتاب انتخاب میکنه، مهمون میاره که راجع به کتاب حرف بزنه، مقاله راجع بهش مینویسه و خلاصه هزارتا کاری که من خیلی دوست دارم بکنم و نمیکنم. تازگی یه کارگاه خیاطی هم برای پناهنده ها راه انداخته. راستش نمیدونم از کجا پول در میاره، و خوب این قضیه برام مهمه ولی همت و انگیزه و بی پروایی که در کارهاش و آگاهی سازی داره برام جذابه.

 

5.      پرشین فود (متین لشکری)


متین لشکری احتمالا من رو نمیشناسه ولی من همه دوستاش رو میشناسم و از دور خودش و کارهاش رو تحسین میکنم. آدمی که مثل موارد بالا تونسته هم علاقه هاش رو (سفر، نوشتن، یادگیری زبان) تبدیل به کار کنه و هم پر از شوق زندگی هست و مشخصا پشتکار داره. پرشین فود یه تور هست توی تهران که با همکاری یه آشپز حرفه ای و متین برگزار میشه. مسافرهای خارجی که به ایران میان میتونن توی این تور ثبت نام کنن و بعد اول از همه همراه با متین به بازار تجریش برن و مواد اولیه برای آشپزی بخرن (که در طول این قضیه متین میتونه از زبان های مختلفی که بلده استفاده کنه) و بعد به آشپزخونه خاصی میرن تا یک غذای کاملا ایرانی بپزن و یاد بگیرن (که اینجوری عملا به صنعت توریست کشور کمک کردن). در کنار این قضیه متین یه وبلاگ توریستی هم داره که به انگلیسی توش مطالب خیلی با کیفیت مینویسه و میذاره. خیلی دوست دارم بدونم ایده پرشین فود از کجا به ذهنش رسید و از ایده تا عمل چه مراحلی رو رفته. شاید هیچ کدوم از این کاراش شغل مورد علاقه ام نیست، ولی نوع ایده و اجرایی کردنش و ادغام علاقه و کارش برام جذابه.


6.      علی عبدی (آپدیت میشود)

7.      آتوسا افشین نوید (آپدین میشود)



 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۰۷
راحله عباسی نژاد