تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز چیزی در من مرد که هرگز برنخواهد گشت

ما فقط تاریخ رو زندگی نمیکنیم

 

تجسم سوگم، و تجلی خشم، و‌ تصویر بی‌کیفیتی از مرگ،

و مُشتی که جونی در بدنش نمونده اما مستاصل به هوا پرتاب میشه تا شاید کسی از این تباهی مطلق نجاتش بده

 

بی پناه‌ترینیم
بی قرارترینیم
و تنهاترین

 

میترسیم و پایانی هم بر این ترس نیست
ناتوانیم و کسی هم در این برزخ همراهمون نیست

 

ما یتیمیم،‌
یتیم

 

 

 

#هواپیمای_اوکراین

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۳
راحله عباسی نژاد

آن ۸.۵ ساعت اختلاف زمانی که بین تهران و تورنتوست را یادتان هست؟ 

بالاخره کار دستمان داد

صبح بیدار شدم و در عوالم بین خواب و بیداری دیدم جایی نوشته چند نفری در مراسم تشییع جان دادند

باورم نشد

 

بعد آن ۵ساعتی را که ما در حالت آماده باش جنگی به سر بردیم،‌شما خواب بودید و ما خدا خدا میکردیم همه چیز وقتی شما از خواب بیدار شده‌اید به خیر گذشته باشد

به خیر که ختم نشد اما زبانه شرش کوتاه شد و همان موقع ها که ۴۵ دیوانه توییت کرد All is well، شما هم کم‌کم چشم باز کردید

 

داشتیم خدا را شکر میکردیم که نبودید و ندید که چه ساعت‌های نحسی بود این بامداد ۱۸ دی ... که آن طیاره‌ی منحوس افتاد

 

سیاه اندر سیاه اندر سیاه 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۸
راحله عباسی نژاد

کم پیش نمی‌آید که من همزمان دچار خشم و غم و اضطراب شده و در خودم غرق بشوم و توانایی صحبت را به کلی از دست بدهم. عالمان بهش میگویند پسیو اگرسیو شدن. من اما خیلی ساده میگویم از دنیا و خودم بیگانه میشوم.دنیایم سیاه و تاریک میشود و هیچ رنگی به چشمم نمی‌آید. تهران که بودیم یکی دو باری پیش آمد که دو سه روز در خودم فرو رفتم. با کسی و به خصوص محمد حرف نمیزدم و معمولا بدون آنکه به کسی بگویم از خانه میزدم بیرون و تماس‌ها و پیام‌ها را بی‌پاسخ رها میکردم. بعد، بعد از یکی دو روز ناگهان محمد پیام میداد که کجایی و هر کجا هستی من می‌آیم سر فلان خیابان نزدیک خانه دنبالت. با قلبی بسته سوار ماشین گل قدیمی‌مان میشدم، سلام جویده شده‌ای میدادم و رویم را به پنجره میکردم تا برسیم خانه. محمد اما بدون آنکه نگاهم کند ناگهان دستم را میگرفت توی دستش و همان‌طور که فرمان را یک‌دستی گرفته بود آنچنان در برابر بی‌میلی من مقاومت میکرد تا بالاخره دستم نرم شود، رقیق شوم، و نهایتا قلبم گشوده شود. دروغ نگفته ام اگر بگویم صدای تلق باز شدن قلبم را میشنیدم که آرام آرام گرم میشد، نور واردش میشد و جان میگرفت. بعد که میرسیدیم خانه، اشکم دیگر درآمده بود، محکم و بی حرف بغلم میکرد و بعد از چند لحظه انگار خداوند روحی دوباره در تن سردم دمیده بود.

 

اینبار که دوباره از دنیا بیگانه شده بودم مستاصل شده بود. زنگ میزد سه ساعتی با جواب‌های کوتاه من کنار می‌آمد تا بلکه آن صدای لعنتی تلق باز شدن شنیده شود که نمیشد. دست آخر که خوب گریه‌هایم را کرده بودم و دردهایم کمی تسلا یافته بود و کمی جان گرفته بودم گفتم: یادت هست قبلا و در تهران چه میکردی؟ دستم را بغل میکردی و همان چند لحظه دست بغل کردن صدها برابر این تماس‌های طولانی و بی حاصل نرمم میکرد.

 

بعد از آن قرار مصاحبه ی سفارت لعنتی حالم خوش نبود (و نیست). معتاد یک سیت کام معروف آمریکایی شده بودم به نام The Office. به آدم‌ها نمیگفتم، ولی خودم و محمد را در دو شخصیت عاشق‌پیشه داستان میدیدم، pam و Jim. آنقدر رابطه‌شان واقعی و نزدیک به تجربه زیسته‌ام بود که پشت هم و بیمارگونه تمامی قسمت ها را تندتند میدیدم تا از سرانجامشان سر در بیاورم. اوج رابطه اما برای من جایی در اواخر سریال بود که پم و جیم که حالا چندسالی از ازدواجشان میگذشت و دو بچه داشتند سر هیچ چی رابطه‌شان رو به سردی گذاشت. البته هیچی هیچی هم که نبود. مرد به خاطر کاری که بسیار هم دوستش داشت به شهر دیگری رفته بود و در نیتجه وقت کمتری میتوانست برای خانواده بگذارد، و زن نمیتوانست بگوید که چقدر از این شرایط ناراضی و تحت فشار است. گفت و گویشان مختل شده بود و کل رابطه بر لبه پرتگاه قرار گرفته بود. به ندرت با هم حرف میزدند اما عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و راهی برای بیان احساسات و دردهایشان نبود. یک جایی از سریال که دیگر میتوان رابطه را از دست رفته دانست، مرد از زنش خداحافظی میکند که برود به سمت شهر محل کارش. سرد و سرسری خداحافظی میکنند و میرود. زن اما مشخصا دلش نمیخواهد اینقدر سرد و خشک خداحافظی کرده باشد. چتر مرد را دستش می‌گیرد و میدود سمت در تا بهانه‌ای باشد برای دوباره خداحافظی کردن. مرد چتر را میگیرد. تشکر میکند. زن باز هم در این شانس مجدد دلش نرم نمیشود تا خداحافظی گرمتری بکند. مرد برمیگردد تا سوار آژانس شود،‌ اما لحظه آخر بر میگردد و ناگهان زنش را محکم بغل میکند و به خودش فشار میدهد. دست‌های زن (که بازی اش خیره کننده است) همان طور معلق در هوا میماند. خشم و کینه ای که از همسرش دارد نمیگذارد تا این محبت را بلافاصله پاسخ بدهد. مرد اما رها نمیکند،‌ زن را بیشتر به خودش نزدیک میکند. زن به نقطه ای دور خیره شده و جایی میان خشم و عشق گیر کرده. هم دلش میخواهد دستانش را محکم پشت مرد حلقه کند و گرم شود و هم نمیتواند به این سادگی‌ها از خشمش عبور کند. این وسط ناگهان صدای کشیشی می آید که خطبه عقدشان را خوانده. راجع به عشق میگوید* و بالا و پایین‌هایش، سختی ها و مرارت‌ها و دردهایش و استمرار و جنگیدن که لوازم تدوام عشق است. همان‌طور که صدای کشیش را میشنویم،‌ دست‌های زن آرام آرام شل میشود و پایین می آید. آنقدر آرام که میتوانی صدای آب شدن قلبش را بشنوی. حرارت گرم شدن رابطه شان را حس کنی. دستهایش پایین می‌آید و اول آرام و بعد محکم مرد را به خود می فشارد و حالا انگار همه چیز روحی دیگر پیدا میکند. در تک تک حرکات مرد میتوانی تلاشش را برای برگرداندن همسرش ببینی،‌ و در نهایت بوسه ای که زن پا پیش میگذارد و انگار همان جاست که با زبان بی زبانی میگوید ما میتوانیم بر هر دردی غلبه کنیم. 

این صحنه چند دقیقه ای بی دیالوگ از یک سیت کام شاید یکی از عاشقاته ترین و واقعی ترین تصاویری است که من از یک رابطه دیده ام و امروز که به یاد آن دست بغل کردن‌های ماشینمان افتادم که حالا و احتمالا برای همیشه ازشان محروم شدم، دلم خواست جایی بنویسمشان و برای خودم مرور کنم که چقدر یک بغل ساده میتواند هزاران ساعت حرف را در خود جای بدهد. و البته با کیفیتی چندین برابر بالاتر. 

 

 

*منظور از گل، ماشین گل است. 

 

* Love suffers long and is kind — it is not proud. Love bears all things, believes all things, hopes all things, and endures all things. Love never fails and now these three remain: Faith, hope and love. But the greatest of these is love.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۱
راحله عباسی نژاد