تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

امسال سال عجیبی بود. هم برای من. هم برای محمد. هم برای خانواده. در هول و ولای انواع ویزا و بی پولی و حتی گاهی بی کاری مطلق. هفته اول عید با محمد رفتیم اتاوا که دانشگاه و شهرش رو ببینیم و ببینم دوست دارم آفرشون رو قبول کنم یا نه؟ درواقع قرار بود عید رو بریم ایران، اما ویزای کانادامون تمدید نشد و برای اینکه افسرده نشیم تصمیم گرفتیم بریم سفر (حق موندن در کانادا با ویزای ورود و خروج فرق داره و ما دومی رو نداشتیم). خوش گذشت، اما توی قطار، رفت و برگشت، شب توی هتل، صبح قبل از صبحانه مدام محمد در حال ایمیل زدن به استادهای مختلف توی آمریکا بود و در حالی که من یه بی خیالی و بی قیدی پسا پذیرش گرفتن داشتم، اون توی مخلوطی از اضطراب و هیجان و بی اطلاعی از آینده بود و خوب .... خوشحالم حالا که این پست رو یک سال بعد از اون سفر مینویسم، محمد، هم کار خوب در دانشگاه خوب پیدا کرده، هم ویزای آمریکایی رو گرفته که من سه بار ریجکت شدم و، بالاخره هم مشکل حقوق و فاندش بر طرف شده. اینها شاید در عمل دستاوردهای محمد باشه، اما مدت هاست که اون قدر کار و درس و دغدغه و اضطراب و ذوق هامون با هم گره خورده که من اگر نه بیشتر،‌که به اندازه خودش احساس موفقیت دارم و بیشتر از قبل به رابطه مون، به کار تیمی مون ایمان دارم. به قول خودش "پشت هر راحله ی موفقی، یه ممده" و برعکس. 

 

اما دستاوردهایی که چه درعمل و چه روی کاغذ مال خودمه: 

 

۱.سفر استرالیا

 آخر سال ۹۵ برای رفتن به کنفرانس بزرگی در رشته مطالعات علم و تکنولوژی اقدام کردم و پذیرفته شدم. مکان کنفرانس سیدنی و زمانش اواخر آگوست بود و هم هزینه سفر و هم پا در هوایی به خاطر ویزا باعث شد تا یک ماه مونده بهش مطمئن نباشم که میخوام برم یا نه؟ (ویزای کانادامون که میتونستیم باهاش از کشور خارج شیم سه ساعت قبل از پرواز به ایران اومد )  حتی وقتی بلیط خریدم هم شک داشتم بشه که برم،‌ اما در نهایت در یک ماراتون هوایی رفتم و چه قدر خوشحالم که این کار رو کردم. منظورم از ماراتن هوایی چیه؟‌ یعنی من ۲۴ آگوست بعد از نزدیک به ۱۴ ساعت پرواز از ایران رسیدم تورنتو و کمتر از ۴۸ ساعت بعدش باز سوار هواپیما شدم و بعد از ۱۹ ساعت پرواز رسیدم سیدنی، همه اینها در حالی که هنوز احتمال میدادم ممکن هست ویزای آمریکام دقیقه نود بیاد و من بلافاصله که برگشتم تورنتو باید در چشم به هم زدنی بساطم رو به کل جمع کنم و برم آمریکا. وضعیت به قدری پیچیده شده بود که بعد از سال ها دست به کار شدم و فلوچارت فکری کشیدم تا بلکه مغزم نترکه (تصویر پایین)‌. سفر استرالیا و تجربه اون کنفرانس واقعا بخش جدیدی از زندگیم بود. یکی از دوستان دبیرستان که ساکن سیدنی بود لطف کرد و اتاق خودش رو برای ده روز بهم داد. دوستی که به قدری غریب بود که حتی الان هم فامیلش رو نمیدونم (فامیلش رو در فیس بوک تغییر داده بود). خودش و برادرش در عین مهمون نوازی ده روز هوام رو داشتن و حتی دو روز خودشون رفتن سفر و خونه شون رو به طور کامل در اختیار من گذاشتن. و خود کنفرانس هم که نگفتنی بود. من هیچ تصوری از کنفرانس های جهانی نداشتم، اینکه از کشورهای مختلف و از دانشجو گرفته تا اساتید سرشناس رشته دور هم جمع شن و راجع به موضوعات مختلف حرف بزنن و شبکه های انسانیشون رو گسترش بدن و حتی قول همکاری به همدیگه بدن (توی پنلی که من ارائه داشتم، همگی چینی بودن و چند هفته قبلش هم من خیلی شانسی اسم خودم رو سرچ کردم و این لینک رو پیدا کردم که بامزه بود). اونجا با یکی از معروف های حوزه آلودگی حرف زدم و قول همکاری دادم،‌ که البته به دلایلی پیگیریش نکردم،‌ اما خیلی احساس عجیب و خوشایندی بود که کسی که مقاله هاش رو خوندی و توی پایان نامه استفاده کردی رو از نزدیک ببینی و راجع به زندگی و پروژه های مختلف حرف بزنی. 

 

 

 

 

 

۲. کنسرت گروه سرو

پارسال توی دستاوردهام نوشته بودم که دوست دارم بخش هنری زندگیم رو تقویت کنم. چند وقت بعدش با جمعی بیرون بودیم که یک دوستی گفت داره بعدش میره به فلان موسسه موسیقی (ایرانی) که قراره گروه کُرشون رو معرفی کنن و اگر دوست دارم باهاش برم. خلاصه اینکه تهش من خوشم اومد ادامه دادم و دوستم دیگه نیومد :)) تجربه جالبی بود اینکه توی یه گروه آواز بخونی و صدات رو ول بدی و سلفژ یاد بگیری و آخرش هم که توی تابستون اجرا کردیم و محمد و سه تا از دوستام اومدن و حس عجیب و جدیدی بود. جدای از خود آواز خوندن که خوب جذاب بود، برای من شاید جمعی که با هم میخونیدیم جالب ترین بود. جمعی ایرانی که بای فار با من فرق داشتن، در این حد که موقع تعیین لباس مشترک،‌ من باید بهشون یادآوری میکردم که دوستان! من نمیتونم بدون جوراب شلواری و با آستین کوتاه بیام :)) و البته که تهش با حجاب اجرا کردم و شاید بهترین اتفاق وقتی بود که چند دقیقه قبل از اجرا، یکی از آقایون که از قضا سلطنت طلب هم بود بهم گفت چقدر خوشحاله که من هم توی جمعشون هستم، چون: ما نماینده ایرانیم، و ایران هم مذهبی داره هم غیره مذهبی و بدون من،‌ جمعشون ناقص میشد. بعد از اجرا هم دوستام و محمد که همه از خانواده های مذهبی بودن چیز جالبی گفتن: گفتن انگار همیشه اینجور کارها مال خانواده های ما نبوده، انگار این آدمهایی هنری همیشه از ما جدا بودن و تو که اون بالا بودی، حس میکردیم بالاخره ما هم وارد این جمع ها شدیم.

 

 

۳. دنبال کار گشتن و کار کردن و بازگشت به دوره استقلال مالی کامل

نیمه اول سال ۹۷ به لحاظ مالی خیلی سخت گذشت. من دیگه فاند نداشتم، چون ویزامون مشکل داشت نمیتونستیم کار پیدا کنیم و ارز هم یکهو پرید بالا و من هر قرونی که خرج میکردم مثل خنجی بود بر روحم. اما! اما بالاخره دلم رو به دریا زدم و برای کارهای به اصطلاح پایین اقدام کردم،‌ مثل فروشندگی، کار کردن توی کافه و معلم سر خونگی که البته دو مورد اول رو طبیعا توی مصاحبه رد شدم :)) اما مورد آخر جور شد و من حس میکنم یکی از ترس های بزرگم که نون در آوردن در وقت سختی بود ریخت. میدونم این کارها برای خیلی ها طبیعی هست،‌ اما اینجور چیزها توی خانواده هایی مثل ما  یک جور تابوی ننوشته است. کسی نمیگه کار فروشندگی نکن،‌ ولی اینقدر میزنن توی سرش و میگن وقتت رو بذار روی درس و کار بهتر که یک واهمه ای توی دل آدم بوجود میاد که خوب اومدیم و کار خوب پیدا نشد و منم نخواستم از بابام و شوهرم پول بگیرم،‌ من از کجا بیارم بخورم؟ بحث های زیادی هم با محمد داشتیم سر اینکه چرا دوست دارم استقلال مالی داشته باشم و این مساله ارتباطی به میزان درآمد اون نداره و یک نیاز شخصی هست. دردسرتون ندم، با وجود همه اینها از سپتامبر که درسم شروع شد (و فاندم ناقص بود)، با این در و اون در زدن بالاخره تونستم ‌RAو  TA بشم و تا چند ماه به طور کامل دستم توی جیب خودم باشه،‌از اجاره گرفته تا چیزهای دیگه و وااااقعا احساس فوق العاده ای  هست. این وسط هم البته یه اشتباه دوست داشتنی کردم و بعد از رفتن محمد خونه ام رو عوض نکردم که خوب باعث شد تمام حقوقم برای اجاره بره و پس اندازی نداشته باشم،‌که راضیم. خونه اینقدری خوب بود که ارزشش رو داشته باشه. 

 

۳. شرکت خیلی جدی توی کلاس های اسپانیایی که البته از وقتی درس شروع شد کنار گذاشتم متاسفانه! 

آخرین روز سال ۹۵ دولینگو اسپانیایی رو تموم کردم و ۶ ماه اول سال ۹۶ تا قبل از ایران رفتن و شروع مجدد درس، یک meet up پیدا کرده بودم که هفته ای دو سه بار یه آقای مکزیکی در راه خدا می اومد و اسپانیایی تمرین میکرد و انصافا خیلی هم پیشرفت کرده بودم که خوب خورد به سفرها و دانشگاه و متاسفانه ماه ها لای درس ها رو باز نکردم. اما!‌ اما این چیزی از ارزش اون ۶ ماه اول کم نمیکنه و اینکه احتمالا به زودی دوباره شروع کنم به تمرین کردن. 

 

۴. راه انداختن دو تا حلقه رمان جدید در تورنتو به اضافه اون حلقه ای که توی ایران داشتیم با بچه ها و حلقه دیگری که من عضو ساده ام

خوب فکر کنم دیگه میتونم کم کم خودم رو به عنوان سلطان حلقه رمان معرفی کنم :))) نیمه اول سال مدام میگشتم دنبال بوک کلاب های خارجی که هم زبانم خوب شه، هم ببینم اینا چه جوری جلسه برگزار میکنن. بعد از یه مدتی فکر کردم بد نیست خودم یه حلقه انگلیسی راه بندازم که البته بعد از ۴ جلسه و به علت سرشلوغی اعضا کنسل شد،‌ اما اتفاق مثبتی بود در زندگیم. یکی دیگه هم حلقه ای بود که یکی از دانشجوهای دانشگاه تورنتو پیشنهاد کرد همکاری کنم راه بیفته که عملا خودم شدم مسئولش و جمع خوبی شکل گرفت. حلقه دیگه ای هم دی ماه شروع به کار کرد که خوب اعضاش خیلی حرفه ای کتاب خون هستن و کلا دنیای جدیدی از تحلیل کتاب به روم باز کردن. خلاصه الان ۳ تا حلقه همزمان. 

 

 

۵. تا بحث کتاب هست،‌ امسال تونستم ۴۰ تا کتاب و البته کلی مقاله دیگه که توی گودریدز ثبت نمیشه بخونم که نسبت به سال قبل (۳۰)‌ و سال قبل ترش (۲۳) واقعا جای تبریک داشت. تازه بگذریم از حجم بعضی هاش. 

 

۶. فرستادن ایمیل کتاب و تاثیرگذاری های کوجک

تقریبا ۹ ماه پیش تصمیم گرفتم زکات کتاب خوندنم رو بپردازم. توی اینستاگرام اعلام کردم اگر کسی میخواد ایمیلش رو بده و من چند وقت یک بار کتابی رو با توضیحات خودم براش بفرستم. خدا رو شکر، آخر ۹۶ هم بازخوردهای خوبی گرفتم و انرژی برای ادامه کار بیشتر شد. تا الان بیش از ۲۰۰ نفر ایمیل هاشون رو بهم دادن و ۷ پست و بیش از ۹ کتاب با موضوعات زیر فرستادم:‌


پست اول - Mornings in Jenin & I shall not hate - #فلسطین
پست دوم: Living a Feminist Life
پست سوم: Born a Crime #آپارتاید
پست چهارم: Reading Lolita in Tehran #(Neo)-Orientalism? (Part 1)
پست پنجم: نقد نگاه و تصور غرب از زنان در جوامع مسلمان 
پست ششم: The Mushroom at the End of the World: On the possibility of life in capitalist ruins #Capitalism #Non-humans #Nature/Culture
پست هفتم  #استعمار، #پسااستعمار، و جنبش های #ضداستعماری Black Skin, White Mask by Frantz Fanon
 
۷. ۴ بار آش رشته پختم و هربار بهتر از دفعه قبل و دیگه لیترالی "آش"پز هستم. 
 
۸. باز رفتم سفارت آمریکا و باز جواب مثبتی ندادن و من انگار نه انگار بودم :)) قبلا هم البته اونقدری غصه نخوردم، ولی این حالی که گور باباشون،‌فک کردن من برنامه ام رو با اینا تنظیم میکنم رو دوست داشتم.
 
۹. همچنان تونستم در برابر اصرار آدم ها برای گرفتن اقامت دایم کانادا مقاومت کنم و از این بابت به خودم مفتخرم و مهم نیست بعدا پشیمون بشم یا نه. 

 

۱۰. جدایی از محمد

مهرماه ویزای محمد اومد و در حالی که معلوم نیست من هرگز بتونم پام رو بذارم آمریکا،‌ پا شد رفت نیویورک. راستش با وجود اینکه تجربه ۹ ماه جدایی داشتیم قبلا،‌ این بار برای من خیلی سخت بود. دلیل اصلیش هم این بود که این دفعه این من بودم که میموندم و جای خالی محمد رو توی کل خونه و شهر و جمع های دوستی میدیدم. اما با این همه، به نظرم خود این جدایی و دوام ما دستاورد نبود، شاید مهمترین دستاوردش این بود که هر بار یکی برامون غصه میخوره که بالاخره کی میریم پیش هم؟‌ خنده مون میگیره. اینکه میدونیم و با تمام وجود درک کردیم که ترجیح میدیم جدا از هم زندگی کنیم اما از کاری که میکنیم لذت ببریم و مانع پیشرفت هم نشیم، یکی از مهمترین و سخت ترین دستاوردهای امسال و البته سال های قبلمون بوده که متاسفانه برای خیلی ها غیر قابل درکه. 

 

۱۱. ارشد دوم

ارشد دوم شروع شد و مهمترین و بارزترین دستاوردش رشد فکر و قوه تفکر نقادانه ام بود. اصلا میزان فهم و کمالاتم ده برابر بیشتر از سال قبل هست و یک جور عجیبی احساس قدرت میکنم. انگار ابزاری که یک عمر برای درک دنیا نیاز داشتم رو بالاخره پیدا کردم و با تمام وجودم میدونم در مسیر درستی قرار دارم. توی انگلیسی نوشتن و خوندن و فکر کردن پیشرفت محسوسی داشتم و مهمتر اینکه بالاخره دارم میفهمم که مهم نیست اگر من نابغه به مفهوم کلاسیکش نیستم،‌ اما تلاشگرم و گرچه آهسته اما در نهایت به اونجایی که میخوام میرسم. و فقط و فقط باید که صبور و استوار باشم در این مسیر. دوست های جدید پیدا کردم در این دوره، کنفرانس دانشجویی برگزار کردم،‌ و مقاله ام بالاخره منتشر شد.

 

۱۲. رسما فارغ التحصیل شدم از ارشد قبلی 

 

 

۱۴. پیدا کردن موضوع پروژه ارشد که بمونه برای بعد :)‌

۱۳. شروع کردن دوره کارآموزی در بانک (!)‌ و تجربه حضور در فضای غیر دانشگاهی و اینکه رشته علوم اجتماعی چه طوری میتونه جای غیر از دانشگاه به درد بخوره.  

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۰۶
راحله عباسی نژاد