تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

به ابر و هوای بارانی و گرفتگی آسمان و سیاهی روزهای پاییز فکر می کردم. به این که چرا چنین هوایی را دوست دارم. بادی که درخت های پشت سرم را تکان می دهد و بارانی که سیلی خفیف را در خیابان به راه انداخته و صدای رد پایی که باران روی کانال کولر از خود به جای می گذارد. این ها همه را هرگز نمی توان در یک عکس و یا حتی در یک قطعه فیلم ثیت و ضبط کرد. فضایی است که هر انسانی خودش باید تجربه کند. نمی توان پرتره ای از آن در جایی نگه داشت و یا حتی در قالب وزین ترین و  نغزترین کلمات جای داد. هوای ابری هوایی است شخصی و با هیجانی فردی. هوایی پر از احساس. پر از حذابیت های نه فقط بصری که سمعی و حتی بویایی. باید صدای باران شنید، آسمان ابری را نگریست و بوی خاک خیس را با هر نفس به درون کشید. باید قطره قطره های باران را لمس کرد و  زیر بادِ پاییزی پشت هم سیلی خورد. می بینی ، می شنوی، می بویی، لمس میکنی و حتی اگر دلت خواست زبانی زیر باران و شاید برف بیرون می آوری و می چشی. و خداوند این گونه سینمایی 5 بعدی را خلق کرده است که بشر از توصیفش ناتوان است. شاید برای همین است که وقتی در فضای بسته ای هستی و ناگهان اتاق تاریک می شود و پشت سرت یکهو می شود " نور ! صدا! تصویر!حرکت!" در جایت شورع به حرکت می کنی و تمرکزت را به کل از دست می دهی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۳ ، ۰۱:۵۲
راحله عباسی نژاد

و من همیشه در رویاها و خواب هایم روزی را می دیدم که بعد از فکر های طولانی و در پاره ای موارد بیخود و  گاهی فرسایشی، به جواب میرسم. و همین. و همین "جواب" مائده ای ربانی بود که در رویا به من ارزانی می شد و بعد دیگر هیچ. از این لحظه به بعد در خواب یا نبود یا روز بعد در خاطرم نمی ماند. اصلا تا به حال به دورانِ پسا نتیجه فکر نکرده بودم. این که چه طور با بد و خوب نتیجه ی بدست آمده زندگی کنم. اینکه چطور بپذیرم که این جواب ابدی است و تلاش کنم تا از عقب گرد و بازاندیشی خودداری کنم. چه طور مسئول باشم و محکم روی حرفم بایستم.

این مثلِ مزخرفی که می گوید "ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است" . این مثل اصلا گاهی در زندگی واقعی معنا نمی دهد. گاهی باید انتخاب کرد و برای این انتخاب تاوان داد و شاید حتی پاداشی هم گرفت. اما به هر حال باید پذیرفت که این انتخاب غیر قابل تغییر است. قرار نیست هر وقت که هوسش بود ، ماهی دیگری از آب کذا بگیری. گاهی باید از کنار آن آبِ روان و وسوسه برانگیز و پر تلاطم فاصله گرفت تا اساسا با همان یک ماهیِ شکار شده گذرانِ زندگی نمود. باید قانع بود و قانع شد.

و شاید این فرایند تصمیم گیری که باید به نتیجه ای هم ختم شود تو را مجبور کند که تمام ساعتی را که درس میخوانی، پای چپ را با فرکانسی بالا تکان بدهی تا کمی از حواس مغزت جمع آن بشود. یا شاید مجبور باشی بروی یک گوشه ی بوفه ی پر سر و صدا و گرفته و بد بو کز کنی تا صداها و تصویرهای اضافی بخشی از مغزت را سرگرم کنند یا بخوابی تا از فکر کردن، این عزیزترین نعمت و هدیه خداوندی فرار کنی و به کابوس هایی پناه ببری که در آن ها همان نتیجه های سابق را بدست می آوری و در گذشته گمان می کردی که چه نازنین خلعتی است که نصیبت می شود. 

و جیب . و این جیب های دوست داشتنی که در این مدت مرا نجاتی جانانه دادند. و آهنگی که زبانش را نمی فهمی. و هوایی که قدم زدن را خواستنی کند. و بله. خسته باشی. کوله ای سنگین داشته باشی. و گرسنه. و همان آهنگ فوق الذکر در گوشت و دست ها را در جیب چپانده باشی تا تنظیمِ مداومِ نوسانشان در کنار تنه اغتشاش اضافی وارد نکنند. و سرت را بگیری رو به باد . و راه بروی و به پاییز فکر کنی و به خنده ی کودکی که از شوق به سمت زمین بازی پرواز می کند و کم کم یادت برود که نتیجه ای انتظارت را می کشد. و برای چند دقیقه فراموش کنی که ذهنی هم وجود دارد که درگیر است. 

و بعد دم درب خانه که برای زنگ زدن دست از جیب بیرون میکشی، یادت بیفتد که چرا هیچ کسی از چنین دورانی حرف نزد؟ چرا کامل و مبسوط توجیه نکردند؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۱۳:۳۱
راحله عباسی نژاد

جنگزده ها دسته دسته توی ایستگاه راه آهن واویلا کنان با اسبابشون روی زمین خاکی، کنار قطار بساط کرده بودن. از همه جا بی خبر برای فرار اومده بودن که ناگهان صدای دلهره آور هواپیماهای جنگی بلند شد. توی قطار توی ایستگاه، مادری با بچه اش گیر افتاده بودن. مادر بیرون کابین و بچه داخل. صدای هواپیماها بلندتر و نزدیک تر میشد و زن سرش رو از پنجره ی قطار بیرون کرده بود و جیغ میزد و کمک میخواست. هواپیماها مثل نقل و نبات موشک میریختن روی سر مردم و مادر هر لحظه جیغش بلندتر میشد. هواپیما از بالای قطار رد شد و پشت هم بمب انداخت . زن جیغ میزد و بمب. حیغ و بمب. جیغ و بمب. و بعد . هوایی که پر از خاک بود و زنانی که جیغ می کشیدن و مجروحان و شهدایی که جای جای ایستگاه افتاده بودن و سلیمه که مات شده بود روی پنجره ای که تا چند ثانیه پیش مادر کمک میخواست.

و این وحشتناک ترین صحنه ای بود که به نظرم در کل سینمای دفاع مقدس ساخته شد. مخلوطی از ناتوانی و تلاش برای فرار و مرگ.

بارها شده که سی دی دوئل رو بذارم و فقط همین تیکه رو چندین بار ببینم و گریه کنم. شاید بعد از شاهکارِ بازمانده در به تصویر کشیدن اشغالِ یک شهر و به خصوص سکانس هایی که مادر برای رسیدن به فرهان و خونه به آب و آتیش میزنه و اونجایی که صهیونیست ها به تک تک جنازه ها تیر خلاص میزنن و آخر سر هم دکتر و همسرش دست تو دست هم میمیرن ، این سکانس منقلب کننده ترین صحنه ای باشه که به عمرم دیدم. و بهترین تیکه ای که بارها شده برای یادآوری جنگ برای خودم پخشش کردم. 

و بعد از هر دوی اینها. لالایی زن کرد بالای سر مجروحی توی بیمارستانی که به دست دشمن افتاده و بربریتی که توی چ و توی کردستان نمایش داده شد. 

حقیقت اینه که ما خیلی هامون گرچه جنگ ندیدیم و گرچه که سنمون به اون موقع ها نمیرسه، ولی به لطف سینما و به لطف جنگی که بهمون تحمیل شد، عمق فاجعه ی سقوط یک شهر رو کاملا حس میکنیم. و میتونیم با تصور تکه پاره هایی از سریال ها و فیلم ها و رمان ها ، تک تک صحنه های درگیری های خیابونی و آوارگی و دست و پا زدن برای حفظ یک شهر رو تصور و بازسازی کنیم . 

و ماجرا اینه که کرد برای ما کرده. کرد برای ما هموطنه. کردِ ترکیه و کردِ سوریه و کردِ ایران و عراق برای من به شخصه هرگز مفاهیم جداگانه ای نداشتن. من کرد رو هموطن و پاره ی تن کشور میدونم. خواه مال ایران ، خواه مال کوبانی. 

و اینها همه باعث میشه که حس کنم به خاک کشور خودم حمله شده. و حس میکنم که می فهمم کرد کوهستان با چه مشقتی جنگ های پارتیزانی رو ادامه میده. حس میکنم یک جهان آرا طوری اونجاست که آدم ها رو هل میده سمت دفاع و قوت قلب میده برای مبارزه. و حس می کنم که من به عنوان ایرانی بهتر از هر کس دیگه میفهمم وقتی لباس های شاد و رنگی زن کرد میشه لباس رزم یعنی چی. حس میکنم راحت تر با صدایی لالایی زن کرد اشکم پایین میاد. و حس می کنم که انگار دوباره پاوه است و یک سری قوم بربر که به پاره تن ما تجاوز کردن.

من می فهمم و فقط میتونم که نقش سلیمه رو بازی کنم. من مات میمونم روی عکسی که توش، مرد خندان، سرِ زیبای زن کرد رو با اون گیس های بلند و بافته ی طلایی قهوه ای طورِ خاص خودشون، با یک خنده ی چندش بالا گرفته . و فقط تلاش میکنم توی هوای خاک گرفته، حواسم رو از روش برندارم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

هفته ی پیش همین جوری توی دلم ، مثلا شاید برای اینکه مرام و معرفت خدا رو امتحان کنم ، یا شایدم برای اینکه قبل از تموم شدن 22 سالگی یه کار کلیشه ای و لوسی که همیشه توی دلم مسخره میکنم کرده باشم ، گفتم خدا جون ، 11 مهر بارون بیاد. و اومد. و قضیه ابدا به همین جا ختم نشد. فردای قضیه رفته بودم دعای عرفه علوم اج. یه دوستی اومد جلو و سلام کرد و یهو برگشت گفت : ببین من و تو  چند بار همدیگر رو دیدیم ؟ گفتم فک کنم با این دفعه میشه سه بار. گفت : ولی من دیشب خوابت رو دیدم. میخوای اپلای کنی ؟ گفتم آره . گفت آمریکا ؟ گفتم آره. گفت خب من خواب دیدم تو اپلای کردی رفتی آمریکا ، درحالی که نمیدونستم که حتی رشته ات چیه. اون موقع خندیدم و بعدش هم تا شب با هیجان برای همه تعریف کردم و مسخره بازی که خواب زن چپه و اینا. ولی بعدش. بعدش مثل یه پازل بارون و خواب توی ذهنم اومدن کنار هم نشستن و از اون موقع درگیرم که یعنی خدا جون میخواستی چی بهم بگی ؟؟ چرا شب عرفه؟ چرا وقتی میدونستی میخوام بیام به عجز و لابه و چرا وقتی میدونستی اینقدر از خودم ناراحتم که تنهایی روم نمیشد دعا بخونم ؟؟ 

پی نوشت 0: عزیزترین آدمی که میشناسنم وارد زندگیم شد. خدا می شنوه و گاهی به قشنگ ترین شکل ممکن شادت میکنه. محمد 11 مهر اومد توی زندگیم و 11 مهر من تکون خوردم . 

پی نوشت 1 : جاش هست که یه دعایی ، آیه ای چیزی بذارم ! ولی بلد نیستم ! تف !تف به من که حتی کتابت رو هم درست نخوندم و اون وقت تو به هر شکلی سعی میکنی دلمو بدست بیاری ! تف واقعا ! 

پی نوشت 2 : بعد از نوشتن این پست رفتم سراغ آرشیو وبلاگم و شروع کردم به گشت و گذار. اول اینکه به وضوح قدیم بهتر و با دقت بیشتر و پر مغزتر می نوشتم. دوم اینکه بیشتر فکر می کردم. اصلا کلا فکر می کردم. سوم اینکه خودم نقش چندان مهمی توی اکثر نوشته هام نداشتم و بیشتر به مسائل دور و برم توجه می کردم . چهارم اینکه خود اون موقع رو بیشتر دوست داشتم به نظرم.

 پی نوشت 3 : حتی یادم نبود که قول دادم محرم روزه بگیرم و سیاه بپوشم. در این حد فرق کردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۱
راحله عباسی نژاد

یه چیزی باید باشه که آدم رو هر موقعی که شد آروم کنه . یه چیزی باید باشه. یه چیزی مثل سیگار که بذاری روی لبت . یه چیزی مثل یه آهنگ که بذاریش رو تکرار . یه چیزی مثل یه فیلم که هی عقب جلوش کنی . یه چیزی مثل یه آدم که بشینه جلوت و فقط نیگاش کنی. یه چیزی که فقط آرومت کنه . وقتی که خودت هم نمیدونی چه مرگته. یه وقتایی که فکر میکنی زندگی زیادی داره کش میاد، زودتر جمعش کنید بره. همین وقتا از توی جیبت درش بیاری. از توی فولدرش. از توی کشو. زنگ بزنی بهش. یه چند لحظه خودت رو فراموش کنی. یه چند لحظه کلا خودت نباشی. یه چیزی باید باشه. یه چیزی باید باشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۱:۳۹
راحله عباسی نژاد

سر یخچال پارک کردیم. پیاده که شدیم ریحانه اشاره کرد به "لیمو ترش" و گفت که برگشتنی ازش غذا بگیریم. چشمم افتاد به رستوران بقلیش. لانجین. نمیدونم چرا توی ذهنم بود که لانجین رستوران طوره. از کنارش که رد شدیم بوی قهوه اش خورد به دماغمون. توش رو نگاه کردم دیدم یه فضای خوب با انواع و اقسام کیک و قهوه هایی که حداقل بوی خوبی میدن موجوده. به مامانم گفتم که یادم باشه به بچه ها بگم اینجا سر بزنن. با خودم گفتم حتما اینجا یه قرار جور میکنم. بعد ولی چند لحظه فکری شدم که خوب حالا کافه هم رفتیم. از چی بگیم؟ بهتر بگم. از چی بگم ؟ هیچ موضوع، هیچ ایده ای، حتی هیچ سوال چالش بر انگیزی برام وجود نداره. نه اینکه همه چیز عالی باشه. نه. واقعا چیزی در این مدت طولانی و اخیر در ذهنم شکل نگرفته که ارزش گپ زدن داشته باشه. برای گَپ حرف کم دارم. حتی ادا کم دارم. خنده و گریه کم دارم . میتونم بشینم تا خود صبح به آدما گوش کنم ولی حرفی ندارم که بزنم. شاید مثلا به حال اون موقع من بشه گفت : "مرگِ یک گپ زننده" . یا یه چیزی تو همین مایه ها. جالب تر این که اصلا به این موضوع توجه نکردم که حالا با کی بیام بِگَپَم ؟؟ یا مثلا افسوس بخورم که چرا یه معشوق طوری وجود نداره که هی بزنیم بیرون بریم بشینیم یه گوشه واسه گَپ. فقط به ذهنم این اومد که من دیگه قدرتِ گپ زنیم رو از دست دادم. مثل یه قدرت ماورایی که صبح پا میشی و دیگه نیست. من این قدرت رو از دست دادم و هیچ ایده ای هم راجع به چگونه باز گردوندنش هم ندارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۱۴
راحله عباسی نژاد

آدم باید توی زندگیش یه قصه ای داشته باشه. یه قصه ای که خودش قهرمانش باشه. یه قصه ای که راویش یه سوم شخصی باشه و خودش فقط توش بازی کنه. این قصه میتونه عاشقانه، تراژیک ، اکشن یا هر مدلی که فکرش رو بکنید باشه، فقط مهم اینه که یه نقطه ی عطفی داشته باشه. مهم اینه که ازت بازی بگیره و دیالوگ و حس داشته باشه. این قصه میتونه حتی در تنهایی آدم رخ بده. میتونه حتی توی ذهن آدم اتفاق بیفته ، ولی باید تو رو درگیر خودش بکنه. باید تو رو یه  مدتی با خودش همراه بکنه. 

مهمه که قصه ی خودت باشه. مهمه که خودت از توصیفش عاجز باشی و گاهی برای تعریفش به آدم های دیگه متوسل بشی. مهمه که تو توی مرکزش باشی. و مهمه که برای یه مدتی ،هر چند کوتاه، برای زندگیت حاشیه درست کنه. حاشیه ی خوب یا بد. 

آدم های معمولی. یا حتی آدم های خاص با زندگی های معمولی. این ها همه آدم های بی قصه ای هستن که یکهو یه جایی ، مثلا پشت چراغ قرمز توی ترافیک وقتی سرشون رو چسبوندن به شیشه ماشین، یا توی مترو و آویزون به میله ی بالای سر و تلو تلو خورون، یادشون میفته که یه چیزی کم دارن. نمیدونن که قصه نداشتن مشکلشونه. نمیدونن چرا با خودشون و زندگیشون مشکل دارن. ولی من میدونم. اینا قصه ندارن. یا گیر کردن توی مقدمه و توصیفات اولیه یا دارن توی کتاب دوم زندگیشون بعد از پایانِ هوشمندانه و غافلگیرانه ی کتاب اول زندگی می کنن. ادامه ای که صرفا به علت درخواست مکرر خواننده ها نوشته شده. 

برای همینه که آدم ها یه وقت ها خودشون دست به کار میشن و تلاش میکنن قصه های مصنوعی برای خودشون بسازن. به زور خودشون رو عاشق می کنن تا شکست بعدش بشه داستان موقت زندگی شون. وقتی همه ی نمره هاشون خوبه و مشکل درسی ندارن ، به زور مسئول آموزش رو بد اخلاق معرفی می کنن و تلاش می کنن که بهت اثبات کنن که دچار داستان تحصیلی اونم از نوع کمدی درامش هستن. وقتی زندگی خوبه و همه چی آرومه ، شده باهات دعوا راه بندازن تا زندگی شون رو پر قصه کنن. 

تحمل آدم های بی قصه برای خودشون هم گاهی دشواره. سعی کنید که سریع مقدمه رو جمع کنید و داستان رو به نقطه ی عطفش نزدیک کنید. یا اون چنان پایانی طراحی نکنید که دیگه زندگی بعدش بی مزه بشه. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۴۸
راحله عباسی نژاد

نیازه که گاهی آدم برای چند لحظه زبون خدا رو بفهمه . برای چند لحظه باهاش دیالوگ دو طرفه داشته باشه. برای چند لحظه بهش گوش کنه . و حتی حتی حتی لازمه که برای چند لحظه حس کنه خدا هم مثل اون مشکل داره. سر دو راهی می مونه . غصه میخوره و کم میاره. آدما هیچ وقت تنها نیستن. خدا هست ولی خدا کافی نیست . شاید هم برعکس. خدا زیادی کافیه. آدم نیاز داره به کسی که باهاش تکمیل بشه و بالعکس، تکمیلش کنه . آدم نیاز داره که هم درک بشه و هم درک کنه . این لازمه ی هر گفت و شنودیه. این لازمه ی هر ارتباط دو طرفه ی نزدیک در حدِ رگ گردنیه . من نیاز دارم که گاهی خدا برام درد و دل کنه . من نیاز دارم که گاهی حس کنم موجود پاک و منزهی هستم که خدا بهم تکیه میکنه . من نیاز دارم که گاهی از خدا نترسم و به جای اینکه به پاش بیفتم ، سرم رو بالا بگیرم و ازش کمک بخوام . من نیاز دارم که خدا یه وقت ها برام خدایی نکنه . من نیاز دارم که یه وقت ها خود خدا منو صدا کنه و بگه که باهام حرف داره . من نیاز دارم که خدا گاهی به من نیاز داشته باشه . و من . و من . و من نیاز دارم که بعد از تمام این حرف ها حس نکنم که دارم کفر میگم . من نیاز دارم که گاهی خدا منو به حال خودم رها کنه تا بازخواستش کنم . و نیاز دارم که قول ندم که تکرار نمیشه. من نیاز  دارم که گاهی جایی بشینم و فک نکنم که عمر چه زود میگذره و همین چند ثانیه دیگه شاید اصلا نباشم. من نیاز دارم که گاهی به خدا دستور بدم که زندگی رو بزنه روی دور کند و بهم بگه که تا هر وقت که دلت میخواد روی دور کند میمونه . تو فقط آروم شو . 

من به همه ی اینا نیاز دارم . به همه شون. و میدونم که فقط من نیستم و مثل من زیاده. بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۵
راحله عباسی نژاد

اون روز اصلا حس کار خیر نداشتم. یه جور خودخواهی توی وجودم لونه کرده بود که نمیذاشت سنگ های سنگ فرش ناصر خسرو رو بشمرم. اصلا هم حس سبکبالیِ قبل از درس دادن توی وجودم بال بال نمیزد. توی کوچه شکیلا و شکیبا رو دیدم. شکیلا گفت دیگه نمیخواد بیاد . گفتم حیفه، تا ششم بخون حداقل . گفت خانوم اینا که درس خوندن مگه چی کار کردن ،میرم کار یاد میگیرم . جدی نگرفتم. به خیالم جدی نگرفتم ولی اوقاتم رو تلخ کرد. حس مامانایی رو داشتم که بچه هاشون قدر زحمتشون رو نمیدونن. رفتم کلاس. جبار رو سه بار صدا کردم تا بالاخره اومد. زهرا ناله طور بود. فریبا و بصیره شل بازی در می آوردن و کُفریم کرده بودن. گفتم برگه بذارین روی میز. 7 تا ضرب نوشتم گفتم حل کنید. گیر کردن. بلد نبودن . تقسیم نوشتم. محمد گفت نمی فهمم. توضیح دادم . فکر کردم خوب شاید اون جلسه که تقسیم گفتم نبوده. ولی زهرا که گفت بلد نیست دیگه ترکش آخر رو بهم زدن. صدامو بردم بالا گفتم جلسه بعد سه بار از روی جدول ضرب مینوسین میارین. جدی نگرفتن. داد زدم که هر کی نیاره جلسه بعد میشینه توی حیاط . زهرا تازه باورش شد که راستکیه . گفت چند بار ؟ سه بار. همین امروز تا رسیدین خونه شروع کنید به نوشتن. با جواب. زیاده . تا پس فردا شاید نشه که بشه ولی به من ربطی نداره. مینویسید میارین. از همین امروز. جبار گفت خانوم من که بلدم ولی 8 که از سر کار رفتم خونه می نویسم. همین جمله ی جبار کافی بود که خودِ واقعیم برگرده و حواسش بیاد سر جاش . مثل فیلما برگشتم سمت جبار و گفتم چی ؟ گفت 8 که از سر کار رفتم خونه می نویسم . گفتم باشه . باشه 8 که رفتی بنویس. یه لبخند کمرنگی اومد روی صورتم. نگاه محمد و صورت کثیفش کردم. نشستم . گفتم برید . امروز درس نمیدم. رفتن ولی زهرا این پا و اون پا می کرد. رفیق شکیلا بود. گفتم زهرا حیفه ، تو بخونیا. شکیلا میخواد ول کنه . گفت نه خانوم من میخوام تا آخرش برم . گفتم میخوای چی کاره بشی ؟ گفت دکتر قلب.

دست خودم نبود ولی خندیدم. گفتم اووووووووو . پس خیلی باید بخونی. گفت خانوم چند سال یعنی ؟ شمردم واسش . 9 سال تا دیپلم و پیش دانشگاهی. 7 سال پزشکی عمومی. 4 سال تخصص. 20 سال زهرا . 20 سال باید بخونی. توقع داشتم بگه چه زیااااااااد . ولی گفت خانوم آخه اینجا میتونم برم دانشگاه؟ داداشم میگه نمیشه افغانی ها برن . نشسته بود جلوم . انگار که میخواد فقط حرف بزنه. دلداریش دادم . گفتم تا 9 سال دیگه خدا بزرگه . گفت آخه اینجا نامه دادن بردم سفارت ، میگن نمیشه کاری بکنیم واستون. میخوام برم مدرسه دولتی ولی کارت ندارم . گفتم به بابات بگو پیگیرش باشه. بعد ادامه دادم : بابات که مشکلی با درس خوندنت نداره ؟ گفت نه خانوم. داداش بزرگم فقط میگه نرو . آخه خانوم، زن داداشم اونجا (هرات) مدرسه رفته. داداشم میگفت نرو مدرسه ، زنم میاد بهت سواد یاد میده. من منتظر اون موندم واسه همین درسم دیر شد. آخه خانوم من 13 سالمه ولی الان کلاس سومم. گفتم نه اشکال نداره میرسی ، نگران نباش. ولی کلا توی دنیای خودش بود. گفت خانوم توی خانواده ی ما کسی سواد نداره. یعنی مامانم داشته ولی ایتقدر کتک خورده که یادش رفته . مثلا بهش الف و ب رو یاد میدم ، یه ساعت بعد میرم میام یادش رفته. بردیمش دکتر ولی خوب نشد. آخه خانوم میدونید ما توی افغانستان که بودیم، خواهر بزرگم عاشق فامیل بابام شد. بعد یه روز عموم، اینا رو با هم دید ، اومد خونمون. بابام اون موقع رفته بود شهر . داداشم هم نبود. بزرگه که اصلا ایران بود. عموم اومد محکم درمون رو زد ولی مامانم داشت خونه رو تمیز میکرد نشنید. عموم از دیوار اومد بالا. آخه خانوم میدونید، عموم فکر کرده بود خواهرم و فامیل بابام زن و شو کردن. مامانم گفت چی شده ؟ چرا اینجور میکنی ؟ ولی عموم یه عالمه کتکش زد. خانوم از این چنگک ها دیدی که کاه رو باهاش بر میدارن ؟؟ با اونا زد توی سر مامانم . عموم حقیقه رو با خودش برد توی اتاق حبس کرد و کلی کتکش زد. حقیقه ؟ خواهرم خانوم. اسمش حقیقه است . بابام که اومد دید مامانم اینجوریه رفت سراغ عموم. ولی میدونید خانوم ، بابام یکم زود باوره. حقیقه رو خیلی دوست داره. منو و اون یکی خواهرم رو هم دوست داره ها ولی حقیقه رو خیلی بیشتر دوست داره. دختره اول خوب . شب خانواده ی پسره اومدن گفتن اومدیم عروسمون رو ببریم. ما نشسته بودیم توی خونه. خانوم همه چی خیلی سریع بود. ما گفتیم عروس کیه ؟ خانوم اصلا از خواهرم نپرسیدن دوستش داری؟ نداری؟ هیچی هم براش نیوردن. یه زنجیر نازک آوردن ها ولی آخه اون که چیزی نبود. بردنش یه جایی گفت زیر یه چیزی رو امضا کن . خانوم خواهرم سواد داشت ولی اینقدر زدنش که دیگه نمیتونه بخونه. به زور مجبورش کردن امضا کنه . گفتم : " مگه بابات خواهرت رو دوست نداشت؟" چرا خوب خانوم، ولی زود باوره. می ترسید آبروش بره. خانوم حقیقه رو بردن توی یه اتاق 40 متری ، یه تشک دادن بهش، همه اش هم بهش زور میگن . همه ی کاراشون رو میکنه. بعد خانوم، داداش من رفت خواهر همین دامادمون رو گرفت. ولی خانوم ما برای عروسمون کلی کادو و طلا بردیم. ازش پرسیدیم دوست داره ؟ دوست نداره ؟ بعد خانوم هنوز برامون یه پسر هم نیورده. همه اش هم به مامانم حرف بد میزنه. 18 سالشه خانوم . من یه بار نشستم بهش گفتم این رفتار درست نیست. تو نباید اینجوری بکنی ولی گوش نکرد خانوم . خانوم قرص های جلوگیری هم میخوره آخه . من توی تلویزیون دیدم که اینا که قرص جلوگیری میخورن بعدا بچه شون مریض میشه. گفتم نه زهرا . قرص جلوگیری امتحانش رو پس داده ، نگران نباش . برای بهداشت و سلامت واجبه. گفت نمیدونم خانوم . آخه مامانم به داداشم میگه اینو ببر دکتر . شاید یه مشکلی داره روش نمیشه به ما بگه ، به دکتر بگه . گفتم : " زهرا شاید مشکل از داداش خودت باشه. اصلا شاید مشکل از هیچ کدوم نباشه ، این دو تا باهم نمیتونن بچه دار بشن . تست های قبل از ازدواج مال همینه دیگه . تست دادن ؟" نه خانوم. "ای بابا. حالا اشکال نداره. تو خودت چی ؟ بابات که نمیخواد زود شوهرت بده؟" نه خانوم. من اختیارم رو ندادم دست بابام . وگرنه بدبخت میشدم. من میخوام درس بخونم. گفتم: " حواست باشه ها . تو راه این ور و اون ور میری با پسرا نپری که بابات الکی الکی بهت پیله کنه و شوهرت بده." گفت نه خانوم داداشم هم بهم گفته این پسرا مخ میزنن . حواست باشه. حواسم هست. گفتم : "خوب زهرا حالا نگران دانشگاه هم نباش. تو اینجا دیپلم هم بگیری میتونی برگردی افغانستان معلم بشی ." آره خانوم اونجا دکتر و معلم کم داره . داداشم (دومی) خیلی دوست داره من درس بخونم. میگه حداقل یکی از ما درس بخونه. میگه حتی آمپول زدن هم یاد بگیری خیلیه. گفتم آره آره. اصلا خوبه که به پرستاری فکر کنی. خیلی شغل خوبیه واسه ی تو . پزشکی رو ایرانی ها هم سخت قبول میشن. خانوم خیلی سخته یعنی ؟ آره زهرا خیلی. چند تا کتاب باید بخونم ؟؟ خیلی زهرا ، خیلی. من خودم از پسش بر نمی اومدم رفتم ریاضی. خندید. غزاله ( معلم کلاس بعد ) اومد تو و صحبتمون قطع شد. 

ازش حدافظی کردم و رفتم. توی دلم دعا می کردم که زهرا یه جا یه قدم اشتباه نره که تمام آرزوها و تلاشش به فنا بره. کافی بود یه لحظه غفلت کنه.

 

پی نوشت. اینکه زیاد از خانه کودک می نویسم فقط برای اینه که داستان بچه ها رو برای خودم ثبت کنم. اصلا نمیخوام تیریپ خیّری و اینا بیام ولی اینا هر کدوم لیاقت دارن در حد یک پست واسشون نوشته بشه . هر کدوم . به خصوص که فهمیدم اسم بچه های دوره ی قبل رو به زور یادم میاد.

پی نوشت 2 . خدایا به تو می سپرم زهرا و زهراها رو . از دست بنده ات هم هر کاری بر میاد بگو

پی نوشت 3. چند تا پارادوکس رو خواستم ریز توی متن بیارم . مثل اینکه بابای زهرا دخترا رو دوست داره (افغان ها پسر دوستن) ولی رفتارش باهاشون اینجوریه. یا مامان زهرا که شعورش میرسه که عروسش شاید روش نمیشه به اونا بگه چه مشکلی داره ولی با قرص جلوگیری مشکل داره . یا خیلی چیزای دیگه . 

پی نوشت 4. افغانستان ایرانه 100 سال پیشه. اینو یه بار امیرخانی گفته بود. اینجا فهمیدم که هست. اینکه دکتر و معلم لازمن . اینکه هنوز حق دخترا برای انتخاب در حد احترام به خانواده ی دختره نه جزو حقوقِ اون. و خیلی چیزای دیگه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۲۹
راحله عباسی نژاد

سر صبحانه ذهنم درگیر سفر هوایی فردا بود.  پرواز با هواپیما در یک سفر داخلی که با ماشین شخصی 4 ساعت بیشتر نبود دست کمی از زیر دیوارِ کج نشستن نداشت. فکر کردم که اگر سقوط کنیم و بلایی سرمان بیاید چه ؟ بعد اتفاق افتاد. در عرض چند صدم ثانیه این فکر به ذهنم آمد که اصلا برایم مهم نیست که آن دنیا چه خواهد شد. چند لحظه حس کردم که اصلا از مرگ نمی ترسم. نه تنها نمی ترسم که بسیار هم استقبال می کنم. با آغوش باز. در این حالت حداقل از دفاع پروژه و امتحان زبان و فرایند مزخرفِ اپلای معاف خواهم شد. یک لحظه جمله ی قصارِ "در اوج خداحفظی کردن" برایم دیگر شوخی نبود ، خیلی جدی به هدف تبدیل شد. حس غریبی بود که تا این اندازه جدی تا به حال سراغم نیامده بود. بعدتر که به عمق ماجرا فکر کردم دیدم که قضیه بسیار ساده است. تفاوت میانِ "دیلیت" و "شیفت دیلیت" است. آنچه که در آن صبحِ مثلِ همیشه آرام در ذهنم آمد، طلب مرگ نبود . مرگ یعنی شیفت دیلیت. یعنی که تو اساسا از صحنه روزگار حذف بشوی و دیگر آینده ای نداشته باشی. دیگر شانس حضور در هیچ ظرف مکانی و زمانی ای نداشته باشی. اما من مرگ نمیخواستم. من یک عدم حضورِ موقت لازم داشتم تا  به کارهایم سامان بدم. یک دیلیتِ ساده. به جایی مثل ریسایکل بین محتاج بودم تا کمی به خطی خطی های ذهنی سر و سامان بدهم. کمی از زندگی کردن و به جلو حرکت کردن جدا بشوم و از بالا به همه چیز نگاه کنم. 

کاش مثلا چنین جایی وجود داشت. برای چند روزه و چند ماه و چند سال آدم را در خودش جای میداد و هر وقت حس بازگشت به زندگی برگشت، با یک ری اِستور همه چیز به حالت عادی باز می گشت.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۰
راحله عباسی نژاد