تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

4 تا بودیم. البته از وقتی که کوچک بچه ی خانه به سن و سالی رسید که دیگر روی پای مادرم، صندلی جلو جا نمی شد شدیم 4 تا روی صندلی عقب پژو . من و کوچک بچه می نشستیم دم پنجره ی ماشین و  دو بزرگسالمان را می نشاندیم وسط. عاشق بزرگراه هایی بودم که بابا سرعت می گرفت و من هم پنجره ماشین را پایین می کشیدم و سرم را از پنجره بیرون می کردم و برای خودم آواز می خواندم . فکر نکنم صدای خوبی داشتم. حتی اگر هم صدای خوبی بود خجالت می کشیدم بقیه بشنوند . سرم را بیرون می بردم و  بی خیال تذکرات بابا و مامان و بزرگسال های وسط نشسته برای خودم شعر می خواندم . شعر زیادی از حفظ نبودم و نیستم . سرم که بیرون می رفت و موهای بلندم که شلاقی می خورد به صورتم ذهنم راه می افتاد و از خودم آواهای جدید تولید می کردم . چه چه می زدم . صدای موتور . ها های زن ها در موسیقی فیلم های دو بزرگسال . اصلا تو بگو تصنیف . از خودم می ساختم و می خواندم . کسی صدایم را در آن هجمه ی هوایی که به سرعت از کنار ماشین عبور می کرد نمی شنید و من همیشه فکری می شدم که یعنی می شنوند و به رویم نمی آورند یا این خود آزادی مطلق است که در کودکی به من هدیه شده ؟ سرخوش بودم . سرخوشی که عیب نبود . همه چیز بر وفق مراد بود و کودک معمولی بودم . نه قبل از دبستان نوشتن بلد بودم نه به 4 زبان زنده ی دنیا حرف می زدم . جمع و تفریق را هم با دو سیب و سه تا پرتقال کمی یاد گرفته بودم . مدرسه هم که کسی کاری به کارم نداشت . حافظه ام بدک نبود و هر چه از کلاس درس می فهمیدم بعدها روی کاغذ امتحان می آمد . هر چقدر هم که نمی فهمیدم کسر نمره می شد . اصل اصل اش نمره چه مهم بود ؟ درس حتی . معلم علوم چند باری کشیدم کنار که بچه یکم درس بخون . هنوز نمی دانم چرا علق خاطر ویژه ای به من داشت ولی هر چه بود موثر نبود . من حتی به شاگرد اول ها حسودی هم نمی کردم .  اصل اصلش فکر می کنم آن ها را برتر نمی دانستم . نه اینکه ویژگی خاصی باشد که آنها ندارند. نه . تصورم این بود که اگر یک روز خودم بخواهم که بشوم شاگرد اول،  می شوم شاگرد اول . بخواهم بشوم یگانه تیزهوش کلاس ، می شوم تک قبولی مدرسه در امتحانان استعداد های درخشان . حیف که همین بود . حیف که اراده می کردم جواب می گرفتم . حیف که در یازده سالگی شروع نکرده کتاب 400 صفحه ای را تمام می کردم و زبان می فهمیدم و ریاضی ام خوب بود و لای کتاب تاریخ باز نکرده الگوی بقیه شده بودم در پرسش های کلاسی . بعد هم آدم نشدم . نمره های راهنمایی و دبیرستان که ابدا خوب نبود ولی باز هم تصور می کردم که خواستن مهم است و بعدش صد در صد توانستن است . ضربه از جایی کاری شد که خواستن و توانستن و آینده به هم گره خورد. آینده شد دانشگاه و خواستن شد قبولی کنکور و توانستن شد کسب رتبه ی بالا . تصور تغییری نکرده بود . باید می شد . همه چیز بر وفق مراد پیش رفت ولی ته تهش نشد که نشد . بعد هم افتادم در دام خروار خروار خواستن هایی که به فعل توانستن صرف نمی شد که نمی شد. بعد از یک جایی به یعد هر یکی از این نشدن ها شد یک تلق مات که می افتاد روی آینده و برنامه ریزی ام و هی محوترش می کرد. خنده ام می گیرد وقتی اعتراف می کنم برای نمره گریه کردم . تو بگیر من در این یکسال سه بار گریه کرده باشم ، دو تایش صد در صد سر نمره بوده . خنده اش اینجا بود که خود مفهموم نمره از یک جای به یعد برای من تغییر کرد . نمره گره خورد به آینده ای که بنیادش بر اساس آن بود و برنامه ای که کلی بهش فکر کرده بودم . معدلی که از بخت بد بالا بردنش با مزاج من جور نبود ولی لعنتی باید بالا می رفت . و من باز هم تلاش کردم . شب و روز درس خواندم و  نتیجه ی مطلوب که پیشکش ، نتیجه عکس داد. دیدم اگر بیش از این اهمیت دهم دیوانه می شوم . یک سری امتحان خوب می دهند و من از بخت بد جزو این دوستان نیستم . شانسکی از بعد از این بی خیالی طی کردن یکی دو درس خوب پاس شد . انگار که درس از آن دور به من چشمک می زند تا وسوسه ام کند که به آغوش گرمش بازگردم . بر نگشتم . لجاجت نبود فقط دوباره گولش را نخوردم . تا امروز . نه ببخشید تا دیشب. دیشب که خندان رفتم پای سایت دانشگاه تا یک نمره ی لعنتی را چک کنم . درسش را کامل خوانده بودم و فهمیده بودم . خر نزدم ولی بلد بودم . سر امتحان بی حواسی نکردم و دو ساعت تمام نوشتم . و حاصل شد پایین ترین نمره ی این 3 سال . اولش شوک بودم . سایت را بستم و یاز کردم . بستم و باز کردم و ... . درست بود. نمره ای بود که کل آینده ام را به مخاطره انداخته بود. تقریبا بورسیه خارجکی را برایم ممنوع کرد. اشکم در آمد . اولش نفهمیدم چرا اشک می ریزم . اولش نفهمیدم که چرا نمی گویم به درک و بروم سر شام . بعد مثل فیلم تمام نتوانستن ها از جلوی چشمم گذشت. و رسید به این آخری. به این آخری که از من انتظار دارد 4 سال برنامه را بریزم دور و برای بعد از کارشناسی برنامه ی جدیدی بریزم . رسیدم به این آخری که امروز فهمیدم سر امتحان یک بی دقتی محاسباتی کردم و یک تیکه سوال را ندیدم و حالا رویش زیاد شده و از من می خواهد به این خاطر کل مسیرم را تغییر دهم . به همین مسخرگی . به همین لوسی و بی مزه گی.

من عاشق و شیفته غرب نیستم . آمریکا برایم مدینه فاضله نیست و فرهنگشان گاه گداری به نظرم پست تر از پست  است . نگران نرفتن نیستم . می مانم لابد . لابد ماندن قسمت زندگی من است . این نرفتن مورد ندارد . این تغییر مسیر به خاطر بی دقتی محاسباتی و سوال ندیدن است که من را از درون می خورد. این تغییر مسیر که نمی گذارد زندگی کنم . آینده بسازم . فکر کنم .

این به هیچ بازی را واگذار کردن برای من سنگین است . این بازی از پیش باخته و تحمیلی .

پی نوشت  : بعد از امتحان آخر راه را کج کردم رفتم پردیس ملت . تنها . مجله گرفتم و رفتم بلیط خریدم و یک ساعت و نیم را در کافی شاپ مجله خواندم و کیک خوردم تا فیلم شروع شود. رفتم سمت سالن نمایش . نشستم روی صندلی انتظار. ربع ساعت بعد کسی آمد و گفت به شما نگفتن فیلم را برای یک نفر نمایش نمی دهند؟ عصبی شدم . راه را کج کردم . رفتم اتاق مدیر . شاکی شدم . اعتراض که نمی شد مرد باجه ای به من می گفت که شاید اکران نشه و من برم ؟؟ خواست توجیه کند و پول پس بدهد و قول بدهد که باجه ای را بازخواست می کند . زدم بیرون و پول را پس نگرفته پیاده تا خانه آمدم. دفعه ی دوم بود که پردیس ملت سر کارم می گذاشت . دفعه ی قبل بلیط اینترنتی گرفته بودم و تمام مراحل خوب پیش رفت که یک جای کار ایراد وارد کرد. پول برداشت شده بود و رسید داده بود ولی دو دل شدم که شاید اون اشکال بلیط را اکی نکرده . از 11 صبح خودم و مادرم زنگ زدیم به پردیس تا شب . هیچ اپراتوری نبود . شب با خانواده رفتیم ملت . گفتند بلیطی به اسم شما ثبت نشده ، زنگ می زنید چک می کردید خوب!!!!!!! داد و بیدادم رفت هوا که از صبح علاف شده ام پای شماره ی شما . 89 بود. گفتم همین شمایید که مملکت به این روز افتاده . تند رفتم . پدرم گفت عذرخواهی کن . غرور به خرج دادم و نکردم ولی تا امروز پشیمون بودم . گرچه بلیطمان رو به خاطر داد و بیدادم اکی کردند . امروز که این اتفاق دوباره در همان سینما افتاد خوشحال شدم که اون روز سرشان داد زدم . مدیریت اشکال داشت و راضیم که تذکر دادم . دیگر هم نه خودم نه خانواده ام را نخواهم گذاشت بروند ملت . 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۲ ، ۰۴:۳۶
راحله عباسی نژاد

اولین مجله ای که دستم گرفتم قطعا مجله وزین "رشد بچه ها" بوده . رشد بچه ها یا رشد نو آموز . اسم دقیقش رو نه یادم میاد نه تمایلی برای سرچش دارم . به نظرم ارزش یک سری خاطرات به گنگ بودنشونه. اینم یکی از هموناست . همین قدر یادم میاد که برای بچه ی تازه با سواد شده ای که حتی از خوندن سردر مغازه ی آهن فروشی هم نمی گذشت ، مجله با مجله خیلی فرقی نداشت . همین که حواسم باشه موقع خوندن هیچ کلمه ای رو از بسم الله اولش تا والسلام صفحه ی آخر جا نندازم برام کافی بود . ماحصلش هم می شد یادگیری چند تا جوک بی مزه که تو مهمونی های خانوادگی به زور ازم می خواستن که با به اصطلاح شیرینی بچه گانم واسه جمع تعریف کنم و موجبات انبساط خاطر بزرگسالان فراهم بشه. دوم بودم یا سوم که یه پله ارتقا پیدا کردم . این که چه جوری پای سروش بچه ها و گل آقای کودکان به خونه مون باز شد خیلی مهم نیست. مهم اینه که مامانم یه روز این صفحه ی اشتراک مجله رو از تهشون کند و پر کرد و فرستاد دفتر مجله . فکر کنم ماه نامه بودن . اینو از اینجا یادمه که هر دفعه که شماره ی جدیدشون می رسید دستم تا خود شب ذوق مرگ بودم . یادمه وسط گل آقا همیشه یه کاریکاتور از یه بازیگر یا فوتبالیست هم میذاشتن که می شد کندشون . اینو مطمئن هستم که چند تاش رو به دیوار اتاقم زده بودم و چند تاش رو هم اگر بگردم لای خرت و پرت های اون دوران پیدا می کنم . اینو می دونم که یهو از یه ماهی به بعد دیگه گل آقا نیومد . شاید همون موقع بود که کلا بسته شد . شاید هم خیلی ساده مامانم با ۴تا بچه و کار و دوماد داری دیگه نرسید اشتراک رو تمدید کنه . سنم که به روزنامه نمی رسید . مجله هم که نبود . راهنمایی من متشکل بود از تلویزیون و کتاب . اول دبیرستان بودم که شقایق بهرامی افتاد توی کلاس ما . فعال ترین و مفید ترین آدمی که توی زندگی ام شناختم . اینو مطمئنم که شقایق منو با چلچراغ آشنا کرد . من که با سرویس می رفتم خونه و دکه ای نبود سر راهم به شقایق سپردم که هر دفعه چلچراغ گرفت برای منم یکی ابتیاع کنه . یادمه یه بار تقی به توقی خورد و با یکی از دوستام که سرویسشون همیشه نزدیک دکه ی دم میدون فلسطین پارک می کرد رفتم تا دم ماشینشون . برگشتنی واستادم جلو دکه و دیدم کنار چلچراغ یه مجله ی دیگه هم هست به اسم همشهری جوان . خریدمش . از بسم الله تا والسلام نرفتم ولی خوندمش . خوب خوندمش . خیلی بیشتر از چلچراغ زیر دندونم مزه کرد . از هفته ی بعد به شقایق گفتم اگر میشه واسم جفتش رو بخره . سال ٨۵ بود اگر اشتباه نکنم . دم یلدا و خاتمی و مراسم چلچراغ باعث شد واسه اولین بار بیفتم توی دنیای fancy جوون های اصلاح طلب . هنوز تا ویرونی فاصله ی زیادی بود و همه چی توی دنیای سیاست هیجان انگیز بود . چلچراغ حلقه ی اتصال من بود به دنیای دانشجویی خواهرم ها و شوهر خواهرم ها و همشهری جوان هم پرتاب کننده ی من به دنیای شخصی و رنگارنگ خودم . چلچراغ ولی از یه دوره ای برام لوس و تو خالی شد . اولین باری که فهمیدم به این حد از شعور رسیدم که بفهمم یه سری روشنفکر نما هستن و یه سری روشنفکر واقعی موقع خوندن چلچراغ بود. چلچراغ گرون شده ای که به جز چند تا تیکه ی با مزه چیزی به من اضافه نمی کرد موند روی دکه و جاش رو تمام و کمال داد به همشهری جوان. بعد از کنکور که حوصله ی خوندنم در حد زیرنویس تلویزیون هم نبود کشیده شدم سمت " سرزمین من" . مجله ی تمام گلاسه و تمام رنگیِ ارزونی که بیشتر وقت من رو توی مترو می گرفت . توی مترو مجله رو باز می کردم و خودم و مسافر های دیگه توی عکس های هیجان انگیزش حل می شدیم . سرزمین من تنها مجله ای بوده و هست که به نظرم به هر ایرانی واجبه خریدنش . کم کم که توی دانشگاه جذب حلقه های مطالعاتی و انجمن و اینها می شدم می فهمیدم که توی تاریخ معاصر و تحلیلش ضعف دارم . من همیشه تاریخم نسبت به هم سن و سالام خوب بود. نباید کم می آوردم . شانسی "نسیم بیداری" روگرفته بودم و یهو متوجه شدم چه اطلاعات تاریخی خوبی بهم میده . برنامه ام تاچند وقت خرید سرزمین من بود و نسیم بیداری که خوردم به پست مهرنامه. جدید بود و توی اون خفقان از آدم هایی مطلب می آورد که نتونستم جلوی خریدنش رو بگیرم . خرید سه تا مجله از عهده ی من خارج بود . اول سرزمین من رفت توی حاشیه و بعد به فراخور تیتر و مطلب هر ماه یکی از دو تا مجله ی نسیم یا مهر نامه رو می خریدم که بعد از چند وقت دیدم بیشتر از نصفشون رو نخونده میذارم و حس کردم این یه جور توهین به خودم و مجله است. اینا رو هم نخریدم . همشهری جوان دوباره تنها مجله ای بود که به مدد شوهر خواهر عزیز که آخر هفته ها به علت کمبود جا توی خونشون  مال خودش رو برامون می آورد، توی خونه مون پیدا می شد. نگاه های سر سری و تندکی. یه مدت بعد الهه توی کوه و مهرماه 91 بهم گفت همشهری داستان رو تجربه کنم . فرداش رفتم خریدم . برای من که دچار بیماری خوندن کتاب شده بودم و اکثر کتاب ها رو به وسط نرسیده ول می کردم ، داشتن یه عالم متن های کوتاه ولی جالب مثل متادون بود . تا همین دو ماه پیش به جز داستان و جوان دیگه از بقیه ی مجله ها بریده بودم . آسمان زود زود می اومد. مهرنامه قطور بود و گرون . نسیم گرون بود و من بی انگیزه ی تاریخی . مجله سینما هم که همیشه دم جشنواره توی خونه مون سر و کله اش پیدا میشه . تجربه و پنجره هم هنوز تیتر جذابی نزده بودن که بخرم . دو ماه پیش بود که اندیشه پویا رو خریدم . توی همین کتاب فروشی داستان نشستم و دو ساعت بی وقفه خوندمش . فرداش از ایستگاه مترو که پیاده شدم و جلوی کافه پرلا رسیدم پام سست شد و رفتم تو . هم هوس کیک هویجشون رو کرده بودم هم اندیشه پویا باهام بود . نشستم و تقریبا تمومش کردم . به نظرم همه ی اون چیزایی که می خواستم از سینما و ادبیات و تاریخ و علوم انسانی و ... همه رو داره . تا دو هفته پیش واسه شماره های جدید داستان و اندیشه پویا بال بال می زدم که از روی بی حوصله گی یکی از همشهری جوان های روی زمین رو برداشتم و ورق ورق زدم تا آخرش که یهو چشمم خورد به اسم هادی مقدم دوست . بیشتر که دقت کردم دیدم یه قسمتی گذاشتن به اسم پیاده رو که توش از هنر و ادبیات و سینما و اینا لذت ببریم . اینقدر خوشم اومد که رفتم بقیه شماره ها رو آوزدم و یه یه ساعتی داشتم قسمت "پیاده رو " رو از تهشون جدا می کردم و می ذاشتم کنار . تا امروز تقریبا تمامشون رو خوندم . از شماره خرداد 92 شروع شده بود . الان که اینو می نویسم دم دستم شماره یلدای داستان هست و شماره 11 یا 12 اندیشه پویا با کلی مطلب خوندنی . ایضا بی صبرانه منتظرم که پنج شنبه پیاده رو برسه دستم تا ببلعمش.  

دیشب که داشتم فکر می کردم چقدر این حس منتظر بودن برای مجله برام لذت بخشه فکری شدم که سیر مجله خوندنم رو بنویسم . همین جور که کنار هم ردیفشون می کردم دیدم قشنگ سیر فکری ام رو هم نشون میده . از بچگی ، جوونی ، دانشجویی ، تاریخی ، علوم انسانی ، همه چیز در هم ، داستانی ، ... .

من خوشحالم که هر گوشه ی اتاقم ، قاطی چرک نویسام ، زیر تخته ام ، روی کتابخونه ام ، تو کمد لباسام ... بالاخره یه شماره از یه مجله پیدا میشه .

نسل ما نسل روزنامه نیست . نسل مجله است . شاید یه روز توی هر دانشکده به جای خانه فیلم و کتابخونه و نوارخونه و اینا ، یه مجله خونه داشته باشیم .  یه مجله خونه ی با صفا . 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۰۷:۲۰
راحله عباسی نژاد

از پشت پرید جلوم گفت : راحله 3D پروژه ما رو می زنی دیگه ؟ اولش نفهمیدم چی میگه ولی گفتم باشه . ادامه داد که راحله خیلی از دستت شاکی هستم ها !! یه رفتارهایی از خودت بروز دادی این چند وقت که اصلا فکرش رو نمی کردم از تو بر بیاد . گرفتم منظورش رو ولی خودم رو زدم به اون راه که یعنی چی ؟؟ مگه  اصن من و تو این چند وقت با هم ارتباطی داشتیم که کاری کرده باشم ؟ گفت حالا بزار  فلانی هم بیاد ، اون وقت از خجالتت در میایم که غیبتت هم نشه . بعد هم رفت . لپ تاپ رو زدم زیر بغلم و رفتم تو سایت . فلانی دیگه ای که قرار بود ازش درباره ی پروژه بپرسم با یکی دیگه از فلانی ها نشسته بودن و داشتن راجع به پروژه حرف می زدن. لپ تاپ رو با یه دو دلی ای گذاشتم روی میز جلوی فلانی دوم و اشکالات پروژه ام رو بهش گفتم تا کمکم کنه. همه اش چشمم به فلانی سوم بود که داشت حرص می خورد . حرفای فلانی دوم که تموم شد پرسیدم : ببین شبیه سازی که دیگه نمیخواد ازمون استاد ؟؟ فلانی سوم که تا الان ساکت مونده بود با یه عصبانیتی گفت : بابا تا همین حد که شماها انجام دادین رو هم نمیخواست ، شماها جوگیر شدین! ما همین قدر هم جلو نرفتیم !! در این حد واکنش نشون دادم که آره راست میگی و اصن شما هم بدین سه بعدی اش رو من انجام میدم . کارم تموم شد و برگشتم پیش همون که 3D رو کرد تو پاچه ام . گفتم پاشه بیاد ببینم چی میگه ! حدسم درست بود . فکر می کردن ما پروژه رو بستیم گذاشتیم کنار و نمی خواستیم بهشون بگیم . همه اش هم داریم می پیجونیمشون . وقتم رو تلف نکردم توجیهش کنم . یه عذر خواهی سر سری کردم و یکم هم تقصیر رو انداختم گردن هم گروهی ها و دست آخر هم دست کردم تو کیفمو دست نوشته ی پروژه رو دادم بهش گفتم بدو کپی بگیر میخوام برم .

از دانشکده اومدم بیرون. گوشی رو در آوردم و به فلانی اول اس ام زدم که : حاجی آخه آدم با تیکه درباره ی پروژه می پرسه ؟ آخه هفته ی قبل برگشت بهم گفت که ما هنوز هیچ کاری نکردیم. منم خیلی صادقانه گفتم ما هم هنوز به هیچی نرسیدیم . موتورمون ماله پژوئه و گیربکسمون ماله سوبارو. پوزخند زد و گفت secret بازی درمیاری ها عباس ! حالم خوش نبود که سر به سرم بزارن و زورکی خندیدم و گفتم نه به خدا ! همینه که گفتم . باور نکرده بود . آخر اس ام اس بهش گفتم که پروژه رو دادم به هم گروهیت کپی بگیره . بعدش هم دوباره تاکید کردم که اون روز که تیکه انداختی واقعا هیچ کاری نکرده بودیم . ابلهانه بود که باور کنه ولی دوباره گفتم.

جواب داد که تو هم با اون دوزاری کجت !! منت گذاشتی سر ما . لابد به خیالش بازم تیکه انداخته بود.

بحث نکردم دیگه . عذرخواهی هم که نمیخواستم بکنم. حرفی نمونده بود . گفتم خودت دوزاریت کجه. خواهش.

ادامه داد ولی . شاکی اما با لحن دوستانه جواب داد که ناامیدم کردی و ازت انتظار نداشتم و همه منو این ترم روسفید کردن ولی بازم از تو انتظار نداشتم .

به حساب اینکه آدم باهوشیه و با کد دادن میتونم یادش بیارم که اولش موقع گروه بندی از خودش پرسیدم که هم گروهی داره یا نه که این مشکل پیش نیاد، و اونم صریح گفت آره . از جوابش فقط خنده ام گرفت . گفت که چه ربطی داره و تو پرسیدی هم گروهیم کیه؟ و تازه اون موقع تو با هم گروهی فعلیت بودی . بعد هم گفت که اگر نمیخواستی پروژه رو بدی خو از اولش میگفتی والسلام .

خسته بودم . نگفتم که من و هم گروهی فعلیم یه هفته بعد اسم دادیم واسه گروه بندی ها . عوضش تو سه یا چهار تا اس ام اس تمام روند پروژه رو از همون روز که دیده بودمش براش توضیح دادم . ببین من تو رو یک شنبه دیدم و واقعا کاری نکرده بودیم . دوشنبه هم گروهیم تنهایی تو خونه ایکس چیزا رو حساب کرد. سه شنبه کاری نکردیم و از خود شما گزارش یه گروه دیگه رو گرفتیم . 4 شنبه هم شما نبودین و ما ایگرگ چیزا و زِد چیزا رو حساب کردیم . تهش هم گفتم نمی دونم چرا این قدر همه فکر کردن ما جلوییم .

خندید و گفت بس که secret بازی در میارین . بدت نیاد ها ولی تهرانی بازی داری در میاری .

لبخند فرستادم . لبخند فرستاد .

پی نوشت 1 : یک بیماری ای بین بچه های Rank  هست که توهم دارن هر رنکی در هر لحظه داره یه پروژه یا یه تکلیف یا یه تحقیق می نویسه تا بدوئه بره نمره بگیره . البته در بسیاری از مواقع راسته ولی نه همیشه . دیفالت همه اما اینه که اگر دو تا رنک نشستن روی پروژه و فقط فکر کردن پس قطعا یه فاز از اون پروژه جلو رفته . البته نمی دونم که این بیماری باعث میشه که یکی rank بشه یا برعکس. هر کدوم که هست ، حداقل این دفعه که دامن من رو که تنم به تنه ی rank ها خورده بود توی این پروژه بدجوری گرفت.

پی نوشت 2 : تیکه انداختن ماله وقتیه که مطمئن باشی طرف یه کاری کرده نه وقتی که نکرده . بعد تازه دو قرت و نیم هم باقی باشه که چرا به خودت نیومدی وقتی بهت تیکه انداختم .

پی نوشت 3 : تهرانی بازی اسم مفهومی است که وقتی شهرستانی ها از یه رفتار تهرانی ها خوششون نمیاد بهشون نسبت میدن و لزوما مفهوم درستی نیست و به فراخور سلیقه ی هر آدم شهرستانی هم می تونه تغییر کنه . ناگفته نماند که همون طور که تهرانی بازی داریم ، مشهدی بازی، اراکی بازی و غیره هم داریم که باز هم هر وقت خواستیم یکی رو بزنیم ازش استفاده می کنیم . بعضا "ایرانی بازی " هم میگن دوستان .

پی نوشت 4 : آدم های زیادی پیدا میشن که در طول زندگی ام بهم یه تهمت طور زدن و منم بهشون لبخند زدم و حتما اونا هم بعدا تعریف کردن که طرف این قدر واقف بود به این عملکردش که حتی جواب هم نداشت بده . از من به خودم و بقیه نصیحت . هر وقت یکی در جواب نقدتون لبخند زد یعنی اتفاقا اون همین فکر رو درباره ی خودتون می کنه و فقط حال جدل کردن نداره .

پی نوشت 4 : اگر بخوای مورد قبول همه باشی باث حواست باشه که حتی از نکرده هات هم می تونن که دلگیر شن . کمتر پیش بیاد بهتون بگن : از فلانی که توقعی نداشتیم،  همیشه همین جوریه . اتفاقا از شما همیشع توقع دارند و شما هم باید سرتون رو بندازین پایین و پیروی کنید که یه وقت ایده آلیسم دوستان به هم نخوره.

پی نوشت 5 : فلانی سوم که اعتراض داشت پروژه رو زیادی بردیم جلو همیشه همین جوره و انگار نمی دونه که هر کس هر وقت که دلش بخواد و احساس می کنه وقتشه ، می تونه از فرصتی که اجبارا بهش دادن استفاده کنه و یه نیم پله توی رشته اش بالا بره . همه چیز نمره نیست . من سر این پروژه کار با solid  رو یاد گرفتم . حتی اگر استاد نخواد .

پی نوشت 6 : دنیای دانشجوها گاهی بسیار مضحک و غیر انسانی . خیلی زیادتر از بسیار حتی !

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۲ ، ۰۶:۳۰
راحله عباسی نژاد

نزدیک ساعت 6 بعد از ظهر بود که داشتم امیرآباد رو بالا می رفتم تا برسم به خیابان هفدهم. هوا تاریک بود. این سمت خیابون که من بودم خیلی عابر پیاده رد نمی شد اما خود خیابون شلوغ و پر ترافیک بود. همین جور سرم پایین بود و تو افکار خودم بودم که حس کردم آدمی که از روبرو میاد داره به سمتم می دوئه. سرم رو آوردم بالا ببینمش که توی تاریک روشنی پیاده رو چهره اش به نظرم آشنا اومد. یه دختر با شال گردن دراز و به نظر آبی روشن که یه کت بلند سفید مانند داشت و قد متوسط . مشخص بود که دانشجوئه. با همون حالت عجله منو رد کرده بود و چند قدمی ازم دور شده بود. مجبور شدم سرم رو برگردوندم عقب که بتونم دوباره نیگاش کنم و اگر آشناست سلام بدم که دیدم اونم برگشته سمت من و داره به پشت سر من نگاه می کنه و همون جوری عقبکی راه میره. منم به طور طبیعی و از روی فضولی شاید(!) برگشتم ببینم به چی نیگا میکنه که دیدم یه پسر قد بلند و نیمچه هیکلی با ریش بلند و تیپ اسپرت داشت تو تاریکی و پشت ایستگاه اتوبوس با تلفن حرف می زد. تو چند صدم ثانیه حدس زدم دختره چرا می دوید و هی بر می گشت پشت سرش رو نیگا می کرد. ناخودآگاه دویدم سمت خیابون و با وجود اینکه ایستگاه اتوبوس و درختچه ها مانع بودند خودم رو انداختم توی خیابون و در همون حین دست راستم هم محکم خورد به ایستگاه اتوبوس. پسره هم به سمتم خیز برداشته بود و ثانیه آخر حتی منو لمس کرد. سریع رفتم اون طرف خیابون و از ترس اینکه تعقیبم کنه تندی پریدم تو نگهبانی کوی و  .... .

ماجرا ختم به خیر شد ولی از اون موقع تا الان فکری شدم که چرا دختره که می دونست چی انتظارم رو می کشه و ده متری جلوتر از من بود و حتی یه لحظه با من چشم تو چشم شد هیچی بهم نگفت . نه داد زد. نه علامت داد . هیچی هیچی . یک جور بدی شوکه و بهت زده بود و مشخصا مغزش فقط به پاهاش فرمان می داد  که بدو . بدو فرار کن . فقط بدو و به هیچ چیزه دیگه فکر نکن !!

یادم به خودم افتاد که هر دفعه بعد از یک اتفاق اینجوری به خودم قول میدم که نوبه ی بعدی به اعصاب خودم مسلط باشم و الکی نترسم. هی با خودم مشق می کنم که دفعه ی بعد جیغ می زنم و اجازه نمی دم که پسره فکر کنه می تونه با آرامش لحظه ای من بازی کنه و هر غلطی که می خواد بکنه . به خودم نهیب می زنم که آخه دختر خوب وسط یه خیابون شلوغ مگه چی کار می تونه بکنه اون از خدا بی خبر ؟ هر بار میگم و هر بار هم یادم میره. هول می کنم . عرق می کنم . نفس تنگی می گیرم و پا تند می کنم که برسم به یه آدم دیگه . لرزم می گیره و کنار اولین آدمی که پیدا می کنم می ایستم و با تته پته و چشم هایی که مدام داره دور و برش رو می پائه ازش عذر خواهی می کنم و میخوام که بذاره چند لحظه کنارش بایستم. و هر بار فکر می کنم که اگر یک بار و بر حسب اتفاق اون "اولین آدم دیگه" پیداش نشه من میخوام چه کنم ؟

همه اش دارم فکر می کنم چقدر در این لحظات دخترا وحشت می کنن. رعشه ای که تا حداقل یه ربع تمام بدنمون رو میگیره. فشار روانی ای که باعث میشه حتی نتونیم حرف بزنیم و فکر کنیم و از خودمون واکنش نشون بدیم. همه اش دارم فکر می کنم که چه قدر ناجوان مردانه داریم این ترس و فشار رو نه یک بار که بعضا چندین بار در این عمر کوتاهمون تجربه می کنیم و هیچ کس هم نیست که به دادمون برسه.  حتی خودمون!!

دیگه خیلی وقته از هر مردی که از کنارم رد میشه  می ترسم . از هر مردی که توی تاکسی کنارم بشینه وحشت می کنم و تا آخر مسیر استرس دارم . از کوچه های تاریک محله ی به اصطلاح بالاشهریمون می ترسم و بدو بدو ازشون رد میشم. من آرامش ندارم . راحتی پیشکش ، ولی ناراحتی هم نمیخوام. من حتی نمیخوام یکی بیاد برام سخنرانی کنه که اینا از فقر فرهنگیه و حکومت و حجاب اجباری و اینا. من نمیخوام یکی بیاد هی ایراد پیدا کنه و بگه که : اولا ما خودمون هم نا آگاهیم ، اول خودمون رو درست کنیم ! ثانیا ، دین ما باعث شده که جامعه بسته باشه و راه حرف زدن باز نیست ! ثالثا ... . بعد هم همین جور بره تا سادسا و سابعا !! من خودم از این حرفا خوب بلدم بزنم. من موشکافی نمیخوام . من فقط میخوام که یکی به حرفمون گوش بده . خود دخترها، واقعا و بدون گارد روشنفکری و ضد دینی و اپوزیسیونی و غیره و غیره بشینن و از تجربه هاشون بگن . از ترسشون . از فشاری که تحمل می کنن. از ساعت هایی در شب که می تونه یه روز واسشون بشه کابوس. من فقط میخوام حرف بزنن نه اینکه نقد کنن.

به خدا دخترا دل پر دردی دارن که فقط باید حرفاشون شنیده بشه. من حتی لزوما پی راه حل فوری و فوتی هم نیستم. فقط حرفم و خاطراتم شنیده بشن. درک بشن و برای همیشه بایگانی و بدون تاثیر در زندگی روزمره ام. 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۶
راحله عباسی نژاد