تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

از روز اولی که وارد دوره ارشد انسان شناسی شدم،‌ یکی از مهمترین تکالیفمون اقدام برای دو تا بورسیه بود که من در ادامه با اسم بورسیه یک و بورسیه دو* بهشون اشاره میکنم. بورسیه یک خاص دانشجوهای مقطع ارشد و دکتری و برای دانشجوهای علوم اجتماعی و انسانی بود و مقدارش حدود ۲۵۰۰ دلار از بورسیه دو بیشتر بود، و مهمتر از همه اینکه فقط دانشجویان کانادایی (شهروند و یا دارای کارت اقامت دائم) میتونستن براش اقدام کنن. بورسیه شماره دو ولی سراسری تر بود و مقدارش کمی کمتر و برای تمامی دانشجوها،‌ چه کانادایی و چه بین الملل. درواقع داستان اینطوری بود که همه کانادایی ها همزمان برای هر دو بورسیه اقدام میکردن و من فقط برای دومی. از اون جایی که به طور کلی توان مالی دانشگاه ها برای حمایت از دانشجوهای علوم انسانی و اجتماعی نسبت به علوم پایه و مهندسی خیلی خیلی کمتر هست،‌ این بورسیه های خارج دانشگاهی نه فقط برای دانشجوها که برای اساتید هم اهمیت خیلی بالایی داره و برای همین به قول خودشون تمام تلاششون رو میکنن تا کمک کنن به بهترین شکل ممکن براشون اقدام کنید و مطمئن باشید که میگیرید. ددلاین هر دو هم در ماه دسامبر، پایان ترم اول بود و این یعنی ما تمام ترم اول در کنار باقی درس هامون وقت زیادی رو هم برای نوشتن پروپوزال و تکمیل مدارک برای این بورسیه ها صرف میکردیم. 

 
من که تنها دانشجوی بین الملل ورودیمون هستم (تقریبا در کل دانشکده فکر میکنم دو سه نفر بیشتر بین الملل نباشن)،‌ داستانم با بقیه فرق میکرد و چون برای بورس شماره یک اقدام نمیکردم، هم مدل اپلای کردن و فرستادن مدارکم فرق میکرد و هم اینکه شانس گرفتن بورسیه برام پایین بود، اما چون هم شدیدا به پولش نیاز داشتم و هم مطمئن بودم گرفتنش حس تایید خیلی بالایی بهم میده،‌ وقت خیلی خیلی خیلی خیلی زیادی رو برای نوشتن پروپوزالم گذاشتم و با اینکه هیچ چیزی توی دنیا بی اشکال نیست، اما هر بار که میرم سراغ پروپوزالم و نگاهش میکنم باورم نمیشه چقدر همه چیز تمیز و منسجم و خوب نوشته شده. یکی از بهترین خروجی هایی که به نسبت توانایی و دانسته هام میتونستم تولید کنم. حتی چند باری با دو سه تا از بچه ها و استادها هم ویرایشش کردیم و فیدبک های خیلی خوبی گرفتم و خلاصه با یک اعتماد به نفس بالا که حاصل زحمت و تلاش زیاد بود برای بورسیه اقدام کردم و منتظر نتیجه شدم. 
 
نتیجه های بورسیه شماره یک که همه بچه های دیگه اقدام کرده بودن ماه پیش اومد و ۴تا از بچه ها موفق شدن بگیرنش و با توجه به یکی دو نفر از برنده ها که کارشون رو دیده بودم و میدونستم خیلی پروپوزال خفنی نداشتن، امیدم بیشتر از قبل شده بود تا اینکه رفتم دفتر بورس دانشکده که یه سوالی راجع به تاریخ دقیق جواب ها بکنم و تازه با واقعیت اصلی روبرو شدم. 
 
خانومی که مسئول بورسیه ها بود خیلی مهربون ازم پرسید که کانادایی هستم یا بین الملل و تا گفتم بین الملل قیافه اش توی هم رفت و با حالت مهربون و دلسوزانه ای بهم گفت که آیا میدونم که شانسم برای گرفتن بورس تقریبا نزدیک به صفر هست؟‌ سرم رو تکون دادم و گفتم شنیدم حدقل ۲۰-۳۰ درصد از بچه ها میگیرن از دانشکده مون. گفت اون آمار برای کانادایی هاست. برای بین الملل ها اینجوریه که از کل دانشگاه و بین تمام رشته ها،‌ چه در مقطع دکتری و چه ارشد،‌همه روی هم ۶-۷ نفر میگیرن. یعنی درواقع پروپوزال یه دانشجوی سال یک ارشد انسان شناسی با یک دانشجوی مثلا سال ۳ دکتری مکانیک مقایسه میشه و خودتون حدس بزنید شانس دانشجوی اولی چقدر میتونه باشه؟‌ این درحالی هست که دانشجوی های کانادایی بسته به رشته و مقطع تحصیلی با هم مقایسه میشن. بعدتر هم در تایید همه اینها دوستی که سالهای آخر دکتری جامعه شناسی هست بهم گفت که تا به حال ندیده و نشنیده کسی از بچه های علوم انسانی و اجتماعی این بورسیه رو بگیرن. به خصوص ارشد. خسته و کوفته از دفتر بیرون اومدم. من از اول هم میدونستم که شانس گرفتن بورسیه کم هست ولی هیچ کس اینقدر دقیق بهم اطلاعات نداده بود قبلا (درواقع اینقدر توی دانشکده دانشجوی خارجی کم هست که بعید میدونم کسی هم اصلا میدونست که اوضاع اینجوریه). 
 
راستش خیلی درد داشت. خیلی. مدام یاد زمانی که براش گذاشتم،‌ برای امیدی که داشتم می افتادم و می افتم و حسرت میخورم و دلم برای خودم میسوخت و میسوزه. حتی در بی شرمانه ترین حالت، مدام کار خودم رو با بقیه مقایسه میکردم و باورم نمیشد که فلانی که کارش به مراتب از من ضعیف تر بود،‌صرف کانادایی بودن احتمال موفقیتش خیلی بالاتره (که البته منطقی هست،‌اون یک عمر توی این کشور مالیات داده). اما چیزی که بعد از اندوه اولیه ذهنم رو درگیر کرد،‌ رابطه ی معکوس بین میزان تلاش من و مقدار اطلاعاتم از این قضیه بود. درواقع نمیتونستم منکر بشم که اگر از اول میدونستم که شانسی برای گرفتن این بورسیه وجود نداره،‌ اصلا تلاشی براش میکردم؟‌ یا بر فرض اقدام،‌ آیا بهترین کارم رو تحویل میدادم؟‌  به این معنی که کمبود اطلاعات باعث شده بود میزان انرژی ای که برای این قضیه میذارم خیلی بالاتر باشه و ته مونده امیدی که در دلم هست هم از همون بیاد. همین  داستان باعث شد که به خیلی از کارهایی که در زندگیم کردم و میخوام بکنم و دوست دارم که اتفاق بیفته فکر کنم و البته به ایده آل گرایی در دنیایی که توش زندگی میکنیم.
 
بذارید داستان رو کمی باز کنم. 
 
اول. تا چه حد باید به واقع گرایی و داشتن اطلاعات زیاد از نتیجه و روند یک مساله بها داد؟‌ مثلا من تمام مدت به آزمون سمپاد فک میکردم و اینکه وقتی پنجم دبستان بودم با اینکه احتمال قبولی از بین بیش از دو سه هزار نفر (فکر کنم فقط مرحله دو به تنهایی هزار نفر شرکت کننده داشت) خیلی خیلی خیلی کم بود و حتی کمی هم شانسی و تصادفی،‌ اما من واقعا فکر میکردم قبول میشم. این درحالی بود که نه شاگرد اول بودم نه بچه درس خون بودم و نه هیچی. صرفا یک باوری بود نسبت به توانایی های خودم که از قضا غلط هم نبود و در عین حال کودک بودن و عدم فهم درست از احتمالات، که نتیجه هم داد. حالا چرا تا کسی بهم میگه احتمال قبولی کم هست،‌ سریع خودم رو میبازم و یا بدتر،‌ احتمالا اگر قبل از اپلای این اطلاعات رو داشتم،‌ تلاش چندانی برای بالا بردن کیفیتش نمیکردم. درواقع چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که خوبه که آدم واقع گرا باشه و دنبال آمار، یا به "امید" واهی دل ببنده و حتی وقت و انرژیش رو هم بهش اختصاص بده. آیا می ارزه؟‌آیا ارزش داره؟
 
دوم. ایده آل گرایی. من خیلی وقت هست که میدونم آدم ایده آل گرایی هستم. این به این معنی هست که تمایل شدیدی به اول شدن و بهترین بودن دارم و این مساله باعث میشه که اتفاقا از رقابت وحشت داشته باشم (هر چیزی که مایه هایی از رتبه بندی داشته باشه مثل کنکور یا حتی بوردگیم)، و البته خودم رو برای بهترین بودن بکشم و از طرفی هیچ چیزی هم از نظرم عالی نباشه. درواقع همه چیز برای من یا صفر و یا یک هست و چیزی این وسط نیست. از اونجایی که این قضیه زندگی سالم رو از آدم میگیره و به مرور اون رو از دنیای واقعی دور میکنه و میترسونه، مدت هاست روی خودم کار میکنم تا از شدت ایده آل گراییم کم کنم. اما!‌ اما وقتی در دنیایی زندگی میکنیم که برای کوچکترین پیشرفت ها نیاز به "یک" بودن و بهترین بودن هست، چه طور میشه این قضیه رو کنترل کرد؟‌ وقتی برای بیشتر چیزها فقط و فقط یک نفر شانس قبولی داره، تو چطوری میتونی تلاش کنی که یک نباشی؟‌ و یا اینکه اصلا درسته که نخوای یک باشی؟‌ مثال شخصی بخوام بزنم، من همین درسی که الان دارم میخونم اینجوری بود که ۱۶ تا دانشجوی کانادایی برای ارشد انسان شناسی میگرفتن و فقط یک دانشجوی بین الملل. یکی! ولی من اون یک نفر شدم، آیا این یعنی برای هرچیز دیگه ای هم که یک شدن توش مهمه، باید تلاش کرد به این امید که به احتمال صفر حدی به دست میاد؟ آیا این یعنی من باید برای دانشگاه ایکس که خیلی گنده است و خیلی اسم و رسم داره هم اپلای کنم چون به هرحال همیشه یک شانسی برای یک شدن هست؟‌ آیا (برگردم به مورد قبل) باید واقع گرا باشم و بر اساس اطلاعات وقتم رو جای دیگه ای خرج کنم؟‌ آیا باید از ترس اینکه شاید هرگز اون  "یک" نفر نباشی، مسیر و اهدافت رو تغییر بدی؟‌ باز هم مثال میزنم. بچه هایی که ایران پزشکی عمومی میخونن و بعد میان اینجا برای تخصص تقریبا شانس قبولیشون صفر هست. مثلا دوستی برای تخصص نورولوژی اقدام کرد و این درحالی بود که در کل ایالت اونتاریو که چندین تا دانشگاه داره فقط و فقط ۳ تا خارجی میگرفتن. ۳ تا! و برای این اپلای کردن هم شما باید دو سه تا امتحان خیلی سخت و گرون که حداقل یکی دو سال از عمر شما رو میگیره داده باشین و کلی هم کار داوطلبانه و پژوهشی و فلان تا تازه بتونید اقدام کنید. و بعد از بین مثلا ۵۰۰ نفر، برید جزو اون ۳ نفر. برای اینکه اوضاع رو بهتر براتون ترسیم کنم، دوستی به شوخی میگفت تعداد پزشک های ایرانی (همه از دانشگاه های خیلی خیلی خوب ایران) که اینجا نتونستن وارد دوره تخصص بشن و طبابت کنن، به اندازه کل بیمارستان امام خمینی است! 
اما!‌اما نه تنها این دوست من پذیرش گرفت که دوست دیگری هم در رشته دیگه ای قبول شد. آیا این یعنی همه باید برای رسیدن به خواسته هاشون وقت و پول و انرژی بذارن و شانسشون رو امتحان کنن، چون دو نفر تونستن به این مهم دست پیدا کنن، یا باید به اون بیمارستان امام خمینی و تعداد پزشک های بیکارش فکر کنن و سرمایه شون رو جای دیگه ای خرج کنن‌؟ 
 
خلاصه کلام اینکه مرز عجیبی بین واقع گرایی و امید و ایده آل گرایی و تلاش و وقت تلف کردن در مسیری که بهش علاقه مندی وجود داره که من رو شدیدا درگیر خودش کرد. این رو هم اضافه کنم که مشخصا درباره مراحلی از کار و درس و زندگی حرف میزنم که اون یک بودن و یک شدن و بهترین بودن نقش پررنگی توش داره، وگرنه که تلاش و امید به خودی خود امر مبارکی است که نمیشه کنارشون گذاشت. 
 
این مطلب رو قبل از اومدن نتیجه قطعی اون بورسیه نوشتم تا فارغ از هرگونه پیش فرض مثبت یا منفی باشه، اما حتی در صورت مثبت بودن هم فکر میکنم هیچ کدوم از سوالات بالا جواب داده نمیشه. چه اینکه شاید این بورسیه رو بگیرم، اما تضمینی برای مراحل بعدی وجود نداره. 
 
 
 
* عنوان متن درواقع عنوان بورسیه دو هست:‌OGS یا همون Ontario Graduate Scholarship
 
پسا نوشت: نتایج امروز ۱۷ می اعلام شد و خدا رو شکر جایزه رو بردم. 
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۳۲
راحله عباسی نژاد