تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

خونه.چهارشنبه سوری. دوستام. آتیش. شب. فرودگاه. رعنا از نزدیک. تحویل سال. آزمایشگاه کُما. استعفا. راحتی. دوباره کتاب. آرامش. پروژه. انتخابات. دی اکتیو. امتحانات. مترو. دعوا زرگری. تبلیغات. شب. بی خوابی. نتایج. صبح. جعبه شیرینی. پیروزی. خیابون. ذوق. شادی. خنده. والیبال. برد. ایتالبا. دو بار. پدیده. فوتبال. چمران. جام جهانی. جیغ و دست و هورا. تافل . استارت. بی حوصله. ماه رمضون. جغد طور. شب صب . صب شب. تنفیذ. تایید صلاحیت. کابینه. هیجان. همه با هم ضرغام TV. انجمن. شورا مرکزی. تافل. امتحان. موفقیت. خوشحال. مسرور. 12 واحد. علاف. دانشکده علوم اِج. صارمی. سارا. سه شنبه ها. زندگی بی دغدغه. گزاره. بدبختی. خانه کودک. ناصر خسرو. جبران. عمران. حسین. مژده. هجران. آتنا. امیرحسین. افشین.تجربه. توپخونه. بدو بدو. خستگیِ دلنشین. زبان. آموزش. میرزا. نامزدی. ذوق مرگ. ژنو. توافق. خوشی بی حد و حصر. اقتصاد. بدترین نمره. اندیشه پویا. تنهایی. کافه. سه بار. سینما. آسمان زرد کم عمق . یه بار. تنها. لذت. پیاده رو . همشهری جوان. بهترین. جمع کردن همه ی پیاده رو ها تو پلاستیک. هانی. عبدالحی. مزدوج. دیگه وقتش بود. سوسن کنکور. قرنطینه طور. کلاس عکاسی. انجمن جدید. جشنواره. عصبانی نیستم. قصه ها . اپیزود آخر. چ. شب تا صب سینما. کار و زندگی تعطیل. انجمن. دعوا. شکایت. جدی. بی خیال. فرودگاه. رعنا. الهی قربونش برم. سال تحویل . بوم . 92 خدافظی. بدک نبودی :)

مغرور بودم. مسئولیت ناپذیر. گاها خدا نشناس. جوگیر. بی نظم. ولخرج. 

لیست بالا مکمل دارد. قطعا. پس قابل ویرایش است. حتما. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۴
راحله عباسی نژاد

به حتم با کتاب ها و فیلم هایی با محتوای حلالیت طلبی و بخشش و اینها مواجه شده اید . همیشه هم یک آدم درب و داغان با یک خروار گناهِ ریز و درشت و البته بیشتر همان درشت پیگیرِ پیدا کردنِ آدم های مختلفی است که روزی روزگاری سرشان کلاه گذاشته ، بهشان دروغ گفته ، میانه شان را شکرآب کرده و قص علی هذا. و من همیشه حسرت می خوردم که چرا جای این آدم ها نیستم تا خطاهایم در طول زندگی آنقدر پررنگ و مشخص بوده باشد که برای حلالیت طلبی کار ساده تری پیش رو داشته باشم . فکرم این بود که مثلا من که نه ذزدم نه قاچاقچی و نه قاتل ، هرگز گناه کبیره ای به آن مفهوم مرتکب نخواهم شد، یا حداقل مرتکب نشده ام پس همه گناهان و حق الناس های به گردنم محو و ریز در سرتاسر زندگی ام پخش شده است. بدون اطلاع من. 

حالا که به زعم خودم خطایی کرده ام که به همان نسبت که آن را خطا نمی دانم ، درست هم نمی دانم! و کمی در پیشگاه وجدانم احساس عذاب وجدان می کنم . حالا حس می کنم که دیگر علاقه ای به گناه کبیره و bold ندارم . تمام مدت فکر می کنم که اگر الان بمیرم . اگر کسی از او حلالیت نگیرد . اگر ، اگر ، اگر ... . 

تجربه ای است که دو سه روزی من را با خودش درگیر کرد. به خصوص که اطمینان عمیق نداشتم و ندارم که آیا حقیقتا گناهی صورت گرفته است یا نه. دوست نداشتم اتفاق بیفتد . ولی حالا که اتفاق افتاده، حس می کنم کمی بزرگتر شده ام و به چارچوب اخلاقم بیشتر فکر می کنم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۰۵
راحله عباسی نژاد

دلم میخواست از آنهایی بودم که حواس جمعی دارند و تمام جوانب هر چیزی را می سنجند. از آنها که چه خانه تمیز می کنند و چه مساله حل می کنند و چه کتاب می خوانند، به تمام جزییات نگاه می کنند و همه چیز را در نظر می گیرند. از آنهایی که سرسری نمی گذرند و بی خیال نمی شوند . دلم میخواست از آنهایی بودم که مسئولیت می پذیرند. از آنهایی که وقتی کاری را از او میخواهی نیازی به یادآوری نباشد . از آنها که تا سرشان خالی می شود کار تو را انجام می دهند و نمی گذارند دقیقه نود. دلم میخواست از آن آدم های منظمی بودم که ذهنشان به اندازه ی اتاقشان نظم دارد. از آنهایی که همیشه در یک آرامش نسبی قرار دارند که یعنی همه چیز تحت کنترلشان است و وقت کافی برای آن در نظر گرفته اند. دلم میخواست از آن دخترهایی بودم که به خودشان می رسند و تو همیشه انگشت به دهان می مانی که چطور این همه آراستگی را در برنامه اش جای می دهد . کی فرصت می کند برود آرایشگاه ، کی لباس هایش را اتو می کند و کفش هایش را که دیروز گلی شد را تمیز می کند . دلم می خواست از آن هایی باشم که سلیقه دارند . از آنهایی که وقتی میخواهند دکوراسیون جایی را تغییر بدهند ازشان دعوت به همکاری می شود . از آنهایی که همه دلشان میخواهد با اون بروند خرید . دلم میخواست از آنهایی باشم که کلی شعر حفظ است و هر آهنگ جدیدی که بیاید از بر می کند . از آنهایی که قدرت حافظه شان را نه در درس که در یادآوری اسامی آدم ها و خاطرات به رخ می کشند . دلم می خواست از آنهایی باشم که دیگران رویم حساب می کنند . روی خودم ، فکرم ، روی کارهایم . دلم می خواست از آنهایی باشم که از مغزشان بیشترین استفاده را  می کنند . دلم میخواست از آن آدم های مهربانی باشم که هیچ کس از آن ها بدی ندیده است . دلم میخواست از آن مسلمان هایی بودم که دل همه قرص بود که نه دروغ می گوید و نه غیبت می کند . دلم میخواست از آن هایی بودم که برنامه می نوشتند و حساب و کتاب تمام پولشان را دارند و در هر دقیقه می دانند چه باید بکنند . دلم میخواست کم حرف بزنم . دلم میخواست کم شوخی کنم . دلم میخواست از آن آدم های فکوری باشم که بیش از حرف عمل می کند . دلم میخواست آدم ها بدون زبانم ، بدون طنزم ، بدون خنده دوستم داشتند . دلم میخواست بودنم برای آدم ها کافی باشد . دلم میخواست بودنم برای خودم کافی باشد . دلم میخواست الان به جای نوشتن بروم سراغ هزار و یک کار واجب . دلم میخواست ذهنم دکمه ی خفه شو داشت . دلم میخواست خلاق باشم . دلم میخواست اعتماد به نفس انجام هر کاری را داشتم . دلم میخواست اگر کاری را شروع می کنم به نحو احسن به پایان برسانم . دلم میخواست می شد هی بمیرم و زنده بشوم . هی ریست کنم و برگردم . دلم میخواست یک وقت ها از آدم ها فرار کنم که هی به خودم فکر نکنم . دلم میخواست خودم بودم و خودم که هی دیگران را با خودم مقایسه نکنم . دلم خیلی چیزها میخواست . دلم این که الان هستم را قطعا نمی خواست . دلم خیلی بیش از این که هستم را میخواست . خیلی آدم تر . خیلی با شعور تر . خیلی متعهد تر . خیلی کاری تر . خیلی عملگراتر . خیلی خاص تر . خیلی خیلی چرت های دیگر . 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۲
راحله عباسی نژاد