تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

دو ماه پیش توییتی برایم فرستاد با این مضمون: "صد سال پیش صدیقه دولت‌آبادی در اصفهان نشریه زبان زنان را منتشر می‌کرد. رئیس نظمیه هنگام ابلاغ حکم توقیف به خانم دولت‌آبادی می‌گوید خانم شما صد سال زود به دنیا آمدید، پاسخ می‌شنود که من صد سال دیر متولد شدم وگرنه نمی‌گذاشتم امروز زنان چنین خوار و خفیف و در زنجیر شماها اسیر باشند." 
در پیام بعدی نوشت: "اینو دیدم یاد تو افتادم" و قلب فرستاد. 
 
راستش احساسات متناقضی داشتم از همزمان پروانه ای شدن، از حس افتخار به خودم، داشتن اشک شوق و البته اضطراب. آخ از آن اضطراب. انگار کن سطلی آب یخ رویم ریخته باشند. بدنم یخ کرده بود و متحیر بودم. من کجا، صدیقه دولت آبادی کجا؟ اصلا گیریم که او همیشه عادت دارد به من انگیزه و انرژی مضاعف بدهد، اما این توییت کجا و "تو میتوانی" های ساده ی همیشگی اش کجا؟ 

اما این پیام ها تنها مشتی بودند نمونه خروار و احساسات متناقم نه تنها متوقف نشد که بزرگ و پررنگ تر و پیچیده تر شد. 

حالا من یک انسان شناسم. کسی که رمان زیاد میخواند و گاه گداری متن های "قشنگی" مینویسد. آدم ها به شوخی جدی به طور خاص در جمع ها مخاطبم قرار میدهند و میخواهند به عنوان یک "انسان شناس" نظر دهم، به عنوان "تو که کتاب زیاد میخونی." و شوخی خنده میبینم که وقتی حرف میزنم سکوت میشود و من از منبری که به من تعلق گرفته بالا و بالاتر میروم (بگویم از وقتی که مردها تمام گوش میشوند و تو انگار چیزی به آنها اضافه میکنی و باقی دخترها ساکتند و درگیر بحث نمیشوند؟ بگذارید بماند برای پست های بعدی.) 
میبینم که راجع به موضوعاتی که راجع بهشان هیچ چیز نمیدانم مورد سوال قرار میگیرم و هول میشوم و شده چند جمله ای حرف میزنم. با اطلاعات نداشته. دوستی که در حد سلام و علیک میشناسم چند وقت پیش پیام داد که "راحله فلان توییت را خواندی؟ من متن هایت را دوست دارم، میشود واکنش نشان دهی؟" و من همزمان از عدم تمایلم برای واکنش به توییت مذکور اضطراب گرفتم و از تاییدی که آن دوست به من داد غرق شادی شدم. دوست دیگری از ناکجا پیام داد که "راحله چند وقتی است به استوری هایم گیر نداده ای، حتما خیلی چرت و پرت گفتم که واکنش نشان ندادی" و من خنده ام گرفت از پیام های ملا نقطی که برایش فرستاده بودم که فمنیسم چیست و در فلان بحث اشتباه میکند. دیروز با دوستانی جمع شده بودیم و من ساعت ها راجع به کتابی که اخیرا خوانده بودم برایشان حرف زدم و آنها هم مدام سوال میکردند و نشانی از خستگی نداشتند. دوست دیگری برایم نوشت که انگیزه اش از آمدن به کانادا شرکت در حلقه های رمان من است و چه و چه و چه.  حالا یادم افتاد به کلیپ طنز جشن فارغ التحصیلی، که دوستی پیش بینی کرده بود هر کدام سی سال دیگر چه کاره ایم؟ رو کرد به من و گفت "تو که معلوم است، نماینده مجلس میشوی!" و کلیپش را هم ساخت. چقدر خندیدم به تصورش از خودم.

 اینها همه را برای چه نوشتم؟ 
نه! قصدم تعریف از خودم نیست. خودشیفته هم نیستم. اینها را نوشتم که از احساس ترس جدیدی حرف بزنم. ترس از بالای منبری شدن، نظر دادن راجع به همه چیز، حتی آنها که نمیدانم، و ترس از تاثیر خواسته و ناخواسته حرف هایم بر روی آدم ها. من از انتظارات دیگران واهمه دارم، از خودم که هوا برم دارد و فکر کنم خبری شده. از صدیقه دولت آبادی هایی که به من نسبت داد، از ادای صدیق دولت آبادی را در آوردن وحشت دارم. 

این آدم ها همه روی هم شاید به تعداد انگشتان دست هم نرسند، من اما تغییر را احساس میکنم. از پارسال تا حالا، من راحله ی دیگری شده ام که آدم ها حساب دیگری رویش باز میکنند. همین "کمتر از تعداد انگشتان دست" حالا به حرفهای من جور دیگری نگاه و تکیه میکنند. روی فکرم. خوانده ها و نوشته هایم. و من؟ من از آن سکوتی که موقع حرف زدنم پیش می آید میترسم. معمولا تیره پشتم یخ میکند و دست هایم میلرزد. عادت ندارم کسی وسط حرف های نپرد. از قدرتی که آن سکوت به من میدهد، از "چقدر قشنگ گفتی" ها، از "چه نکته ی خوبی بود،" از "وای اصلا فلان چیز را نمیدانستم" ها میترسم. از اینکه فکر کنم حالا خبری شده میلرزم. حالا یک جوجه انسان شناسی شروع کرده ام، فردا اگر دکتری بگیرم و استاد بشوم چه؟ 

حالا مخلوطی از اضطراب و کمبود اعتماد نفس شده ام که این پست را فرستادم. در نوسانم میان "اینها که نمیدانند من واقعا چیزی حالیم نیست،" تا "ایول چه قدر تحویلم میگیرند!". از لذتِ شناخته شدن تا هیچ چیز در چنته نداشتن میروم و برمیگردم و ترک میخورم. 

حالا زیادتر فکر میکنم به ادامه ی مسیر. به اینکه آیا واقعا همان قدر که آدم های اطرافم بهم میگویند سوادم بیشتر شده؟ که تحلیلم بهتر است؟ که چیزی به آدم ها اضافه میکنم؟ که آینده ای دارم؟ اگر بلی، چه مسئولیت هایی بر دوشم هست؟ دوست دارم همین حالا که "کمتر از انگشتان دست" هستند حواسم را جمع کنم که اگر روزی ماهی سالی چیزکی شدم برای خودم، هوای منبر برم ندارد و با دانش نداشته روده درازی  نکنم. 

ما در انسان شناسی زیاد راجع به مسئولیت نویسنده و پژوهشگر میخوانیم، از لزوم نقد خودمان (reflexivity)، جایگاه و شناختن پیش فرض ها و امتیازات شخصی مان پیش از شروع هر کار میدانی و تحقیق. از لزوم توجه به قدرت مان (authority) در جهت دهی به افکار و دانسته های مخاطبانمان، و من فکر میکنم که اینها همه فقط برای تحقیقات نیست، که باید جاری و ساری باشد در تمام ابعداد زندگی مان. که بدانیم با هر حرف، هر نظر، هر نگاه چه تاثیراتی بر مخاطبمان میگذاریم. ولو در دادن نظری کوتاه در جمعی دوستانه. 

پی نوشت: اینها همه که نوشتم، قابل تعمیم است به همه شما که میخوانید، به هر رشته و تخصص و آدمی. من از واکنش به خودم نوشتم، شما میتوانید همه این ها را با محتوایی دیگر راجع به خودتان پیدا کنید. 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۶
راحله عباسی نژاد