تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشم‌های متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟

بغض کردم. 

مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکوری‌جات، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم. 

تو دلم خالی شده بود. محمد که هرسال ه ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد. مامان اینا که سفره نمینداختن. نمیشد. نمیتونستم. براشون گل سفارش دادم. سنبل و بهارنارنج و لاله و بابونه. امروز بهشون رسید. مامان زنگ زد، خوشحال بود. میخندید. گفت ترغیبم کردی برم سفره بندازم، پرسید سال تحویل بیدارم؟ هستم؟‌ گفتم آره، گفت پس قطع کن برم کارهای سفره رو بکنم. گفتم مواظب باشید، گلدونها رو اول ضد عفونی کنید، شاید توی حمل و نقل کرونایی شده باشه. خندید. خندیدیم.

چه خنده‌ای؟

 

دو سه ساله قبل از عید میشینم دستاورد مینویسم، امسال هم مینویسم. مینویسم که بگم توی این همه غم و سیاهی دست و پا زدیم برای جلو رفتن و زندگی کردن و دوست داشتن. دوست دارم ده سال دیگه برگردم ببینم وسط اون همه داغ، زندگی‌های معمولی و دست چندمی هم داشتیم که به ضرب و زور نگهش داشته بودیم. دوست دارم برای چند دقیقه فکر نکنم که داریم وسط کتاب درسی تاریخ زندگی میکنیم: 

 

اول سال محمد فاند گرفت. تعداد خوبی از شهرهای ایران رفت زیر سیل. جایزه OGS رو بردم. رفتم مکزیک. شش تا پست معرفی کتاب فرستادم. رفتم ایران و ۳ ماه کار فشرده میدانی کردم و تهران رو دوباره، اینبار تنها، پیدا کردم. ۱۲ تا مصاحبه برای پروژه‌ام انجام دادم و با ۶ تا گروه کتابخونی همراه شدم. چندین دوست جدید توی این سفر پیدا کردم. ایران و آمریکا سر پهباد برای هم خط و نشون کشیدن. با رادیو دال مصاحبه کردم. احتمال جنگ شد. تنها با اتوبوس و مینی‌بوس رفتم سنندج و کرمانشاه و مریوان و از محیط امنم بارها خارج شدم. سایه جنگ رفت. برگشتم تورنتو. دختر آبی بر اثر شدت سوختگی مرد. محمد رو بعد از مدت‌ها دیدم، و بدون اینکه بدونم هرگز دوباره میبینمش یا نه باهاش خداحافظی کردم. برای ۴مین بار رفتم سفارت آمریکا. بهم درجا ویزا دادن. خوشحال شدم. جشن گرفتم. رفتم سفر. تولدم شد‌، رفتم ترامپولین. یه روز، دو روز، یه هفته. خبری از ویزام نشد. ایمیل زدن گفتن دوباره ماه بعد بیا سفارت، نتونستیم بهت ویزا بدیم. یه هفته افتادم. با بچه‌ها گروه کتابخوانی جدید راه انداختیم. محمد اپلای کرد. من دوباره رفتم سفارت. دو ساعت بازجوییم کردن. حس تجاوز بهم دست داد. یه هفته افتادم. محمد امتحان داد. مصاحبه گرفت. یکی دوتا سه‌تا چهارتا. کلاس اسکیت روی یخ رو شروع کردم. قیمت بنزین سه برابر شد. اعتراضات سراسری شروع شد. اینترنت کل ایران قطع شد. ایران رفت توی تاریکی. تنها راه ارتباطی شد تلفن عادی. زدن. کشتن. گرفتن. بردن. بافتنی یاد گرفتم. زدن. کشتن. گرفتن. کشتن. کشتن. کشتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. بردن. محمد امتحانش رو پاس کرد. سلیمانی ترور شد. انتقام سخت. عراق. بختک جنگ افتاد روی سینه‌مون.موشک. موشک. هواپیما رو زدن. ۱۷۶ نفر برای همیشه رفتن. دروغ گفتن. دروغ میگن. ویزای آمریکای من اومد. زمزمه‌های کرونا شروع شد. بلیط گرفتم برای نیویورک. رفتم نیویورک. اولین مورد کورونای ایران اعلام شد. رفتم پیش خواهرم اینا. خواهرزاده‌ام جیغ زد. بغلم کرد. کرونا بزرگتر شد. رعنا هری‌ پاتر شروع کرد. کرونا جدی‌تر شد. رفتم اپرای قوی دریاچه. نیویورک رو گشتم. کرونا وخیم‌تر شد. باز هم از محمد خداحافظی کردم. برگشتم تورنتو که دوباره ماه بعد برم. خوشحال بودم که زندگی بهمون روی خوش نشون داده، کرونا ولی دیگه خیلی بزرگ شد. ایران رفت توی قرنطینه. چند نفر مردن؟ ۱۰۰ تا، ۲۰۰تا. ۱۳۰۰ تا؟ همه مرزهاشون رو روی ایران بستن. ایتالیا کلا قرنطینه شد. دانشگاه‌ها آنلاین شد. رستوران‌ها بسته شد. مغازه‌ها خالی شد. کانادا مرزهاش رو بست. آمریکا مرزهاش رو بست. دستور اومد از هم دوری کنید. ایران دروغ گفت. ایران دروغ میگه. من نشستم توی خونه. محمد نشسته توی خونه. مامان اینا نشسته بودن توی خونه. پریروز هفت و نیم صبح که کسی نیست رفتم از فروشگاه سر خیابون سیب و سیر و لاله خریدم. سبزه‌ام سبز نشد توی این هوای ابری. مریم گفت نرو مغازه ایرانی‌ها، خطر داره. خودش بهم سمنو و سماق داد. سفره‌ام رو انداختم. سین‌ها رو چیدم. شمع‌ها رو روشن کردم. 

من اینور مرز قرنطینه، در حال نوشتن. محمد اونور مرز قرنطینه،‌خواب.

 

۱۰ دقیقه تا سال تحویل. 

گل پامچال گوش میدم. اشک و لبخندم قاطی شده. پری زنگه میخونه گل پامچال بیرون بیا وقت بهاره. لاچینی پیانو میزنه. پری میگه موقع کاره. لاچینی ادامه میده. پری میگه بلبل سر داره. التماس میکنه که وقت بهاره. پامچال ولی بیرون نمیاد. پری صداش میکنه که بیا نغمه بخونیم، دونه بنشونیم،‌ فصل بهاره آخه. لاچینی میزنه. پری میخونه. من تو دلم میگم، میشه بالاخره یه روز بهار واقعا بیاد، تموم شه سیاه زمستون؟‌ تموم شه زورگویی؟ تموم شه بیماری، نداری، نفهمی، دروغگویی؟ میشه یه روز همه پامچال‌ها بیان بیرون؟‌ لاله‌ها نشن نماد خون؟ کشته نشه شهید؟‌ جهل نشه باتون؟‌ میشه بهار بشه زودتر؟

 

یکی امروز نوشته بود که نگید ما امسال عید نداریم چون کشته دادیم، چون غم داریم، چون سیاه تنمونه چون خشمگینیم. میگفت عید مال امسال و پارسال و پس پیارسال نیست که یهو بگیم نباشه. عید مال ما و خانواده و دوستامون نیست که بگیم نمیخوایم. چند صد ساله که عید بوده. نوروز بوده. زمین دور خودش رو زده و  بهار شده و سال تحویل شده. وسط جنگ. وسط قحطی. وسط وبا، وسط طاعون . وسط ظلم. وسط جور. اصلا قشنگیش به همینه که میدونی همیشه بوده. که همیشه هست. میدونی از پس همه چی بر اومده. میدونی هرسال توی هر شرایطی، زیر موشک‌بارون، حین حمله مغول، وقت سقوط دم و دستگاه شاه و شاهنشاه، عید همیشه بوده. عید به جشن گرفتن من و تو نیست که عید شده. عید به تعطیلی و سفر و بزن و بکوب و دایره دمبک و نقاره و توپش نیست که مونده. به اون یه لحظه تموم شدن دور زمین به خورشیده. به اون سبز شدن درخت‌ها،‌ به نفس کشیدن زمینه که مونده. به موندگاریشه، به دوامشه، به سخت‌جونیشه که مونده. به اینکه به زنده و مرده ما وابسته نیست و رنگ و لعابش رو هر جوری بوده حفظ میکنه، با سیلی، با مشت، با لگد. نوروز از پس همه بر اومده، از پس همه ما هم برمیاد، حال چه سیاه بپوشیم چه سفید. نمیشه بگیم ما امسال عید نداریم. اصلا شاید قشنگیش به همینه که وسط تاریکی، میدونی یه نوری هست که یه ثانیه میدرخشه، دلت روشن میشه و زندگی رو به جریان میندازه و میذاره نفست بالا بیاد.

 

پی‌نوشت ۱ -  ۶ سال پیش نوشته بودم: 

 

اتاق را چند ماهی مرتب نکنی. بشود پر از خاک. بگذاری لبِ لبِ سال نو که دستی به سر و گوشش بکشی . پارکت ها را برق بیندازی و وسایل چوبی را جوری دستمال بکشی که عکس خودت بیفتد رویشان. کتاب ها را بعد از مدت ها ، شاید مثلا از بعد از نوروز 92، نظم بدهی. کوچک به بزرگ و ضخیم به باریک. بعد میز را خلوت کنی. ورق و کتاب درسی را بگذاری توی قفسه و لکه های دایره ایِ چای را که جای جای میز وجود دارند با دستمال پاک کنی. بعد برای دل خودت یک جفت دمپایی را هم جفت شده بگذاری جلوی تخت که مثلا بشود شبیه تبلیغاتِ هتل ها. آن وقت کم کم باورت می شود که شنوندگان عزیز تا پایان سال 92 تنها 20 ساعت باقی است. بعد شاید اولش یکم هول کنی که مثلا امسال به هیچ کاری نرسیدی و چه سال مزخرفی را پشت سر گذاشتی. اما یک ساعت که گذشت می بینی کاری است که شده. بعد با خودت میگویی انشاالله از همین عید با یک برنامه ریزی مفید ، از سال آینده کمال استفاده را خواهم برد! از این لحظه به بعد دیگر کلا منتظر تحویل سال هستی. برای من مثل وقت اضافه ی سال قبل است. نه وصل است به این ور نه به اون ور. اصولا تجربه نشان داده که در این وقتِ عزیر هیچ کاری مفید محسوب نمی شود. ترجیحا توی خانه و دور و بر سفره قدم زدن بهترین و به صرفه ترین است تا خودِ عید مبارکی. تا خود توپ در شدن و عیدی اول را از دست بابا دشت کردن.

 

پی‌نوشت ۲ - ۳ سال پیش نوشته بودم‌: 

 

اعصاب نداشتم. اعصاب کسی رو هم میخواستم خورد نکنم. هفت سینم رو چیدم. یه قدم رفتم عقب. نیگاش کردم. قربونش رفتم. جای همه رو خالی کردم تا بالاخره موتورم دوباره روشن شد. الله الله به انرژیِ سفره هفت سین واقعا.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۰
راحله عباسی نژاد

پنج شنبه، بعد از کلی مشورت با این و اون و چندین و چند بار تایید گرفتن از محمد، به کنفرانسی که جمعه برگزار میشد و من توش باید ارائه میدادم پیام دادم که شرمنده،‌حالم خوب نیست و نمیتونم بیام و اونها هم با روی گشاده از اینکه زود در جریانشون گذاشتم تشکر کردن. اما، تا همین امروز مدام از خودم میپرسم که آیا این کار نشونه تنبلی نیست؟ آیا نشونه ضعف نیست؟ آیا نشونه عدم برنامه ریزی قبلی و تعهد به کار نیست؟ آیا نشون نمیده که از پس انجام چند کار به طور همزمان برنمیام؟

 

و تنها جوابی که به این سوال‌ها دارم اینه که میدونم طبیعی نیست که دو سه ماه مونده به دفاع و تموم کردن پایان نامه و در تمام طول صحبت با استاد راهنمام فقط و فقط به این فکر میکنم که آیا میشه همین الان از ارشد انصراف بدم و کل پروژه رو بذارم کنار؟ و یا حتی مریض بشم و حداقل چند هفته از انجام هر کاری ولو روابط اجتماعی معاف بشم؟ 

 

تنها چیزی که میدونم همینه

همین که این فکرها طبیعی نیست و یعنی واقعا به لحاظ روانی کم آوردم و تمام کپسول‌های انرژیم ته کشیده،‌حتی اگر هیچ نمود فیزیکی و بیرونی نداشته باشه

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۹
راحله عباسی نژاد

اول. تصاویر انتزاعی و ساخته ذهنمان قدرتمندند و شایسته توجه و تامل ما. ولو برگرفته از خاطره‌ای محو و دور، و یا تکه‌ای از فیلمی قدیمی که یادآوری نابه‌هنگامشان با هیچ منطق و عقلی جور در نیاید. 

دوم. چندین سال است که در خلوت، ناگهان خودم را در هیبت رها و سرکش رقصنده‌ای میبینم که به روی یخ به دور خود میچرخد. جوری میچرخد که تمامی رنگ‌های بدنش،‌ لباسش و موهایش در هم ادغام شده و تو چیزی جز ترکیبی مه‌آلود از رنگ‌های درهم رفته، از سیاهی مو و قرمزی لباس و پوست کرم رنگش نمیبینی. این تصاویر، لحظه‌ای و ناگهانی به ذهنم هجوم می آورد و به همان سرعت نیز میرود. اما سالهای سال است که آمد و شدی دائمی و مرتب دارد. 

سوم. هیچگاه علاقه‌ای به رنگ کردن مو نداشتم، بالاخص رنگ‌های متدوال طلایی و مش و غیره. با همه اینها چندین بار خودم را با تکه‌هایی آبی‌رنگ و فیروزه‌ای میان موهایم تصور میکردم. اینکه از چه زمانی موی آبی برایم تبدیل به هوسی دائمی شد را نمیدانم. اما همواره میدانستم که تصویر رنگ آبی نه به خاطر زیبایی‌اش بود و نه به خاطر جذابیت. تصویر رنگ آبی میان موهایم هر بار به من حسی از آزادی، رهایی، قدرت درون، تحرک،‌شور و انگیزه میداد که با هیچ چیز دیگری تجربه نکرده بودم. 

چهارم. با حجاب مساله ‌ای نداشتم. کارکرد حجاب برایم مشخص بوده و هست و در نگه داشتنش و در کلیت موضوع (که هیچ ربطی به مردان و جامعه مردسالار ندارد)، حداقل تا به حال شک چندانی نداشته ام. آنچه در امر حجاب همواره مرا آزار داده است، قواعد بود. قواعدی شسته و رفته که بخشیش از خانواده،‌بخشی از جامعه، و بخشی هم از ذهن خودم آمده بود و حجابم را در ظاهری مرتب تعریف میکرد. بالای روسری منحنی بایستد، گره روسری صاف و کوچک باشد، موی جمع شده پشت روسری کوچک بماند و غیره. ظاهری مرتب و پر قاعده که توان بازی با بدن، بازی با پوشش را به کلی از من گرفته بود. برای من، خود پوشش دردسری نبود. فرم اتوکشیده ای که به من میداد دست و پایم را بسته بود. همیشه دلم آن رهایی شال بر روی شانه‌ها و موهای ژولیده‌‌ای که نیازی به بستن نداشت و بی توجهی و بی قیدی نسبت به کلیت حجاب را میخواست. توان بازی با چهارچوب‌ها و خطوطی که "دیگران" برایش تعریف کرده بودند. در حقیقت امیدوار بودم بتوانم کنترل کاملی بر روی پوششم که حکم پوست دوم را دارد داشته باشم و مدلی از حجاب که بر سر داشتم، چنین امکان و فرصتی را به من نمیداد. 

پنجم. سال ۲۰۱۶، دوبار، و به فاصله یک ماه از هم به سفارت آمریکا رفتم و هر دو بار با درخواست ویزایم مخالفت شد. دفعه سوم سال ۲۰۱۸ دوباره به سفارت رفتم و اینبار درخواستم معلق ماند و هرگز جوابی نگرفت. در این میان هم قوانین سخت‌گیرانه‌ای همچون ترول بن وضع شد که شرایط را بیش از پیش سخت کرد. آدم‌ها زیادی، دوست و خانواده و غزیبه، در هر تلاش ما و به طور خاص من، برایشان سوال میشد که چرا؟ چرا کسی که حالا در کانادا زندگی میکند به هر در برای رفتن به آمریکا بزند. محترم ترها سوال میکردن و غریبه‌ترها تمسخر. در اینکه دلایل موجهی داشتیم شکی نیست. بارها هم برای این و آن یکی یکی این دلایل را شمرده و توضیح داده‌ام. دلیل اصلی‌ام اما غیر قابل توضیح بود.این واقعیت که موضوع دیگر محدود به فرصت کاری و تحصیلی و زندگی بهتر نیست را نمیتوانستم برای کسی شرح دهم. اینکه به من زور آمده بود. اینکه عده‌ای دور هم جمع شده‌اند، مرزهایی خیالی کشیده‌اند و "خود" و "دیگری" تعریف کرده‌اند و مرا به واسطه یک تا گذرنامه از حقوق اولیه‌ام برای جابه‌جایی بر روی زمین خدا محروم کرده‌اند آزارم میداد. جایی از وجودم میدانست که حتی اگر به همه چیز هم برسم، آن مرز، آن حد من درآوردی از کنترل من خارج است و بدتر آن که نژادم و ملیتم در این تبعیض نقش داشته. ویزای آمریکا برای من یک ویزا، یک مجوز ورود به دنیایی برتر و یا حتی مدرکی برای نزدیکی به محمد نبود. ویزا کاغذ‌پاره‌ای بود که بخشی از اختیار من را و در نتیجه هویتم را محدود کرده بود، و گرفتن ویزا و عبور تن من به تنهایی میتوانست تهی‌بودگی مرز را به چالش بکشد. و من در تمام طول عبور از این مرز به تمامی پناهندگانی فکر میکردم که چطور با بدن، با همین گوشت و پوست و خون خود بی هیچ استعاره ای این مرزها، این جدایی‌ها را هر روزه به بازی میگیرند. 

 

ششم. شاید بپرسید رقصنده‌ی روی یخ و موی آبی و حجاب و ویزای آمریکا چه ارتباطی با هم دارند. برای من هم این ارتباط تا مدتی پیش مبهم و بی‌معنی بود. اما آنچه در این مدت، در همین چند هفته و در خلال جلسات تراپی درباره خودم فهمیدم این تمایلم به سرکشی است. سرکشی نه برای خرابکاری،‌برای اثبات و اعمال و ابراز کنترل و عاملیت بر روی بدن، مرز، خوراک،‌ کلیشه‌ها، تبعیض‌ها،‌ زیبایی، پوشش،‌ حرکت،‌ حقوق و به طور کلی زندگی و فردیت است. حال این فردیت، این قدرت اختیار با قواعد دینی زیر سوال رفته باشد یا با معیارهای زیبایی‌شناسانه‌ی بی اساس یا توسط یک سفارتخانه یا حتی به وسیله مادرم که جای وسایلم را در اتاق بی اجازه من عوض میکرد. اینکه این تمایل و نیاز به سرکشی و ابراز و اعمال عاملیت که حتی گاهی چاشنی لجاجت و خودسری به خود میگیرد از کجا آمده را میدانم. اما بیش از آنکه دلیلش مهم باشد، مصادیقش به چشمم آمده. نگاهی به همه زندگی کرده‌ام و تک تک تصمیم‌هایم را با خود مرور کرده‌ام. در همه آنها،‌ حتی در آن رژیم خرکی دبیرستان هم این تمایل به تصاحب کامل کنترل را میبینم. کنترل بر روی ساده‌ترین چیزها، یعنی اندازه و کیفت خوردن که در اختیار کامل خانواده بود. این نیاز گاهی به نفع بوده و گاهی به ضرر. گاهی در راستای اهداف بلندپروازانه و آرمان‌های اجتماعی و سیاسی مثل عبور از مرز تبعیض‌آمیز آمریکا و گاهی در حد ترکیب رنگ آبی با مو. هر چه که هست توامان زندگی را بر من سخت و البته با معنی کرده است و بی آنکه بدانم به رفتارها و فکرهایم رنگی از مبارزه بخشیده که حس خوبی به من میدهد. این مبارزه قرار نیست در کف خیابان و یا همراه با سر و صدای فراوان همراه باشد. نه. اتفاقا بیش از آنکه صدا داشته باشد درد دارد و این درد گاه به آگاهی منجر میشود،‌ گاه به رهایی،‌گاه به شور و شیفتگی و و رنگ و آبی و گاه به دوران‌های مداوم رقصنده‌ای که از خود بی خود شده باشد.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۶
راحله عباسی نژاد

دستاش رو گرفتم. نگاهش کردم. گفتم انگار نه انگار پنج ماه از هم دور بودیم. انگار نه انگار تا همین ماه پیش داشتیم خودمون رو آماده میکردیم چندین سال همدیگه رو نبینیم. گفت خوب هر روز با هم حرف زدیم. خندیدیم. کار کردیم. زود گذشته به چشم نیومده. 

لبخند زدم گفتم راست میگی.

برگشتم سمت پنجره و با خودم فکر کردم،‌اینقدر بد پشت بد و سیاهی پشت پشت سیاهی تو زندگیمون ریختن،‌اینقدر آدم این وسط تلف شدن و بدبخت شدن،‌اینقدر آدم کمرشون شکسته و میشکنه و صدا ندارن،‌اینقدر غصه هست،‌اینقدر گریه هست‌، اینقدر بغض خفه شده هست که پنج ماه و پنج سال دوری ما پیشش هیچ باشه. حالا گیرم که ما به هم رسیدیم،‌ اون همه آدم که از خودشون و خانواده شون و آرزوهاشون دور موندن برای ابد چی؟ 

 

اینکه انگار نه انگار از هم دور بودیم،‌ اینکه از  خوشی به خاطر معجزه ای که برای ویزام رخ داده پس نمیفتیم، اینا هیچ کدوم ربطی به میزان حرف زدنمون نداره. پس نمیفتیم چون خوشی کردنمون بی معنی شده. تهی شده. بی رنگ و رو شده.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۱۶
راحله عباسی نژاد