تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

نویسنده: راحله عباسی نژاد - جمعه ۱٠ اردیبهشت ۱۳٩۵

لپ تاپ مثل همیشه دقیقه ی نود خراب شد. این بار یک دقیقه قبل از قرار اسکایپ. به استادی ایمیل زده بودم و از چند و چونِ رشته پرسیده بودم. جواب داد که خوشحال میشود اگر اسکایپ کنیم. شش و نیمِ روزِ سه شنبه. حالا شش و بیست و نه دقیقه بود. زن بود. حمام رفته بودم. لباسِ خوب پوشیده بودم و آخرین کار باز کردنِ اسکایپ بود. محض وسواسِ دقیقه نودی به اسکایپِ محمد زنگ زدم تا مطمئن بشوم که همه چیز سر جای خودش است. دماغم در کادر بزرگ نمی افتد. لباسم ناجور نیست. دیوار پشت سرم توی ذوق نمیزند. نزد. یعنی به کل تصویرم در اسکایپ نمی افتاد. مشکل از دوربینِ لپ تاپ بود یا چی نمیدانم. مهم این بود که  لپ تاپ مثل همیشه دقیقه ی نود خراب شده بود . این بار یک دقیقه قبل از قرار اسکایپ.

بر خلاف همیشه به اعصابم مسلط شدم. لپ تاپِ محمد را قرض کردم. ته ذهنم همهمه ای بود بین مردمِ ساکنِ ناخودآگاهم که یک صدا داد میزدند مَک بوک سخت است. شاید که اواسط مکالمه، یک فایلی، سایتی بخواهی باز کنی و چپ و راستِ مَک بوک را گیج بزنی. در کمال تعجب همهمه هولم نکرد. استاد راس ساعت شش و سی دقیقه به اسکایپم زنگ زد. بی تصویر. دوربینش را خاموش کرده بود. مکالمه اصلا تصویری نبود. محمد تلاش میکرد تا شارژر وصل کند. با انگلیسی دست و پا شکسته گفتم که لپ تاپم دقیقه نود خراب شده و یک لحظه فرصت بدهد تا شارژرژِ لپ تاپ جدید را وصل کنم. اوکی داد. محمد که رفت شروع کردیم به حرف زدن. از پشت زانوهایم عرق میچکید. هم از استرس هم از گرما. او حرف میزد و من گوش میکردم . جایی شروع کرد از فاند گفتن. اول متوجه حرف هایش نشدم. خواستم دوباره تکرار کند. کلماتی مثل هزینه تحصیل و هزینه اقامت میگفت و مبالغ احتمالی که میتوانند بدهند. مبالغ در ذهنم گم میشد. چک چکِ عرق در پشت زانو بیشتر شده بود. قدرت نداشتم تا ارزش فاند را حساب کنم. حساب و کتاب میکردم و هم زمان تلاش داشتم تا به باقی صحبت هایش گوش بدهم. از استادی میگفت که در حوزه جامعه شناسی کار میکند و به من توصیه میکرد تا حتما با اون تماس بگیرم. ذهنم شده بود همین دو کلمه. جامعه شناسی و فاند. و خودم را میدیدم که یک سال پیش گیج و منگ در گذرگاهی گیر کرده بودم که پایانی نداشت. این دو کلمه شکلِ مقصدی را به خود میگرفتند که یک سال بود برای رسیدن به آن سرد و گرم شده بودم. مکالمه ی اسکایپی حکم سوزن بانی را داشت که بالاخره مسیر قطارم  را تغییر میداد. یک سال. یک سالی که تمام داشته هایم را کنار هم جمع کردم تا خودم را از مسیر همیشگی و پایکوبی شده ی همه گیر خلاص کنم. حالا انگار خلاص شده بودم و حسی متفاوت از شعف در وجودم جان میگرفت. کمی استرس. کمی بدبینی. شک. تردید. کمی احساسِ ترس شاید. همه با هم شعف را سرکوب می کردند و من. من با تمام توان شعف را از انتهای ذهن بیرون میکشیدم. هول شده بودم و تمرکز نداشتم. استاد حرف میزد و من به زور تلاش میکردم به زبانی دیگر با اون حرف بزنم. لعنت به زبانِ دوم که بدون تمرکز غیر قابل استفاده میشود. فعل گذشته را حال به کار میبردم و جمله ی سوالی را عادی ادا میکردم. جایی میان همه ی تلوتلوخوری های درونی ، استاد گفت که از صدایت میتوانم بفهمم تصمیمت را گرفتی. و من چطور میتوانستم به اون حالی کنم یک سال برای چنین لحظاتی صبر که نه، بی طاقت انتظار کشیده ام.

حالا او خداحافظی کرده و  جایی از وجودم بعد از نیم ساعت مکالمه بیدار شده و کم کم میخواهد به من حالی کند فاند کفایتِ همه ی همه ی هزینه ها را نمیکند و رشته دقیقا علوم اجتماعی نیست. با خشونت کنارش میزنم. در قامتِ یک پیروزِ میدان به سمت اتاق محمد میدوم و با ذوق از فاند، از استاد جامعه شناسی و از دانشگاه میگویم. دستش را میگذارم روی لباسم که از شدت عرق، خیسِ خیس شده. میخندم و بعد از ماه ها احساس میکنم نیاز دارم تا چیزی را جشن بگیرم. خودم را شاید. خودم را جشن بگیرم. کل عالم را خبر میکنم. باید همه را از این موفقیت مطلع کنم. قبل از آنکه بخش منطقی ذهنم فعالانه از دیگر هزینه های گزافِ رفتن بگوید یا در هول و ولای ویزا بیفتم. شاید حتی قبل از اینکه ویزای لعنتی صادر نشود یا حتی سینگل باشد. باید همه را همین حالا. همین الان که از خوشی روی پا بند نیستم خبر کنم. بعدا. بعدا فرصت برای حساب و کتاب و بالا و پایین و یاس و بدبیاری و به خشکی شانس که ویزا نشد و فلان زیاد است. 

من حالا خوشحالم. همین اکنون. و به تمام این یک سال فکر میکنم. از عقد کذایی تا امیر. از مسائل خانه ی پدری تا تافلِ مجدد . به کلاسِ طراحی صنعتی. به کلاس کنکور های جامعه شناسی. به دوندگی های توصیه نامه. به سرچ های چند ساعته. به کتابخانه رفتن های هر روزه. به محمد. به بابا. مامان. مریم. به ریحانه. به عباس که تمامِ انگیزه نامه هایم را قرمز تحویل میداد. به فاطمه که خانه ی بزرگتری گرفته که اتاقی برای ما دارد. به خانه ی نسترن فکر میکنم و به جیب بُرِ متروی فرانسه. به سامرند به موسوی نیا. و به اتاقم. به تک دیوارِ بنفش روبروی میز. به خنکی شیشه ی میزم. به بخارِ بلند شده از چای که مامان برایم آورده بود. به نصف شب های اپلای و سکوت محض خانه. به حسینیه ارشاد رفتن های تابستان. من به امیر فکر میکنم. به سر خاک نرفتن هایی که عادت شده. به اشک هایی که ریختم. ریختیم. به همه ی شیرینی من چه شد هایی که میشنیدم. به تسلیت های بعد از چندین و چند ماه. و به این فکر میکنم که در این یک سال، چند سال بزرگتر شدم ؟ من خوشحالم. همین اکنون . همین لحظه ای که کسی از جایی بسیار دور خبر موفقیتم را به من میدهد. شاید کمی ناقص. شاید کمی متزلزل. ولی کاش همه ی دنیا را میتوانستم خبر کنم. من جایی در زندگی، در زمانه ای سخت تر از همیشه موفق شدم. و کجاست خدای من که شکرانه هایم را روانه ی بارگاه مصفایش کنم ؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۳
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳٩۵

ساعت هشت و نیم بود. گرم . آفتاب مستقیم توی چشم هایم میزد. پتو را کلافه کنار زدم. به هیچ عنوان یادم به کلاسی که باید تا یک ساعت بعد میرفتم نبود. صدای افتادنِ خودکار روی میز از اتقاق بغل می آمد. صدای ورق زدن. ساعت هشت و نیم نبود ؟ محمد راستی کجا بود؟ از روی تخت بلند شدم. به سمت اتاق محمد رفتم. به کتاب روبرویش نگاه میکرد و با خودکار بازی بازی میکرد. تصاویرِ دیشب ناگهان به ذهنم آمد. راستی محمد دیشب را نشسته بود به درس خواندن. سرش را با خنده بلند کرد. با دست های باز و خنده ی شیرین و سر حال صدایم کرد. بیدار شدی ؟ نگاهش کن! هپلی. به سمتش رفتم. نخوابیدی ؟ نه، تازه چای هم درست کردم. یادم به کلاسِ ساعت ده افتاد. حساب و کتاب کردم . میشد همچنان خوابید. گفتم میروم ده دقیقه دیگر بخوابم. خندید. خندیدم. زیر چای را خاموش کنم یعنی ؟ نه، ده دقیقه دیگر. فقط ده دقیقه. چشم ها را هنوز نبسته، آمد و کنارم خوابید. گفت کلاست را نرو. چشم هایم  هنوز گرم نشده بود. گفتم نمیشود. باید بروم. بالاخره باید این ایروبیک لعنتی را دوباره شروع کنم. راستی از آن ده دقیقه چقدر گذشته بود؟ محمد هنوز سر حال بود. گفتم میخوابی؟ دوباره گفت کلاست را نرو. خندیدم. خودم را توی بغلش جمع کردم. چشم هایم داشت دوباره گرم میشد. ذهنم شروع کرد به چرتکه انداختن. امروز دقیقا یک هفته میشد. یک هفته از روزی که محمد جدی تر از همیشه درس میخواند. استرس میگرفت. مدام. هر روزِ این یک هفته. دو ساعتی از روی بی حوصلگی و استرس چرت میزد. با اضطراب اما با خنده بیدار میشد. با انرژی غذا میخورد. ظرف میشست. کمکم میکرد و بعد گوشی به دست دوباره میگفت: خوب من بروم درس. روز و شبش جا به جا شده ولی از همیشه بیشتر انگیزه دارد. درست یک هفته میشود. پول کلاس ها را هنوز ندادم. از سه شنبه. از سه شنبه شروع میکنم. راستی زیر چای را چه کسی خاموش میکند ؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۱
راحله عباسی نژاد