تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

به ابر و هوای بارانی و گرفتگی آسمان و سیاهی روزهای پاییز فکر می کردم. به این که چرا چنین هوایی را دوست دارم. بادی که درخت های پشت سرم را تکان می دهد و بارانی که سیلی خفیف را در خیابان به راه انداخته و صدای رد پایی که باران روی کانال کولر از خود به جای می گذارد. این ها همه را هرگز نمی توان در یک عکس و یا حتی در یک قطعه فیلم ثیت و ضبط کرد. فضایی است که هر انسانی خودش باید تجربه کند. نمی توان پرتره ای از آن در جایی نگه داشت و یا حتی در قالب وزین ترین و  نغزترین کلمات جای داد. هوای ابری هوایی است شخصی و با هیجانی فردی. هوایی پر از احساس. پر از حذابیت های نه فقط بصری که سمعی و حتی بویایی. باید صدای باران شنید، آسمان ابری را نگریست و بوی خاک خیس را با هر نفس به درون کشید. باید قطره قطره های باران را لمس کرد و  زیر بادِ پاییزی پشت هم سیلی خورد. می بینی ، می شنوی، می بویی، لمس میکنی و حتی اگر دلت خواست زبانی زیر باران و شاید برف بیرون می آوری و می چشی. و خداوند این گونه سینمایی 5 بعدی را خلق کرده است که بشر از توصیفش ناتوان است. شاید برای همین است که وقتی در فضای بسته ای هستی و ناگهان اتاق تاریک می شود و پشت سرت یکهو می شود " نور ! صدا! تصویر!حرکت!" در جایت شورع به حرکت می کنی و تمرکزت را به کل از دست می دهی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۳ ، ۰۱:۵۲
راحله عباسی نژاد

و من همیشه در رویاها و خواب هایم روزی را می دیدم که بعد از فکر های طولانی و در پاره ای موارد بیخود و  گاهی فرسایشی، به جواب میرسم. و همین. و همین "جواب" مائده ای ربانی بود که در رویا به من ارزانی می شد و بعد دیگر هیچ. از این لحظه به بعد در خواب یا نبود یا روز بعد در خاطرم نمی ماند. اصلا تا به حال به دورانِ پسا نتیجه فکر نکرده بودم. این که چه طور با بد و خوب نتیجه ی بدست آمده زندگی کنم. اینکه چطور بپذیرم که این جواب ابدی است و تلاش کنم تا از عقب گرد و بازاندیشی خودداری کنم. چه طور مسئول باشم و محکم روی حرفم بایستم.

این مثلِ مزخرفی که می گوید "ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است" . این مثل اصلا گاهی در زندگی واقعی معنا نمی دهد. گاهی باید انتخاب کرد و برای این انتخاب تاوان داد و شاید حتی پاداشی هم گرفت. اما به هر حال باید پذیرفت که این انتخاب غیر قابل تغییر است. قرار نیست هر وقت که هوسش بود ، ماهی دیگری از آب کذا بگیری. گاهی باید از کنار آن آبِ روان و وسوسه برانگیز و پر تلاطم فاصله گرفت تا اساسا با همان یک ماهیِ شکار شده گذرانِ زندگی نمود. باید قانع بود و قانع شد.

و شاید این فرایند تصمیم گیری که باید به نتیجه ای هم ختم شود تو را مجبور کند که تمام ساعتی را که درس میخوانی، پای چپ را با فرکانسی بالا تکان بدهی تا کمی از حواس مغزت جمع آن بشود. یا شاید مجبور باشی بروی یک گوشه ی بوفه ی پر سر و صدا و گرفته و بد بو کز کنی تا صداها و تصویرهای اضافی بخشی از مغزت را سرگرم کنند یا بخوابی تا از فکر کردن، این عزیزترین نعمت و هدیه خداوندی فرار کنی و به کابوس هایی پناه ببری که در آن ها همان نتیجه های سابق را بدست می آوری و در گذشته گمان می کردی که چه نازنین خلعتی است که نصیبت می شود. 

و جیب . و این جیب های دوست داشتنی که در این مدت مرا نجاتی جانانه دادند. و آهنگی که زبانش را نمی فهمی. و هوایی که قدم زدن را خواستنی کند. و بله. خسته باشی. کوله ای سنگین داشته باشی. و گرسنه. و همان آهنگ فوق الذکر در گوشت و دست ها را در جیب چپانده باشی تا تنظیمِ مداومِ نوسانشان در کنار تنه اغتشاش اضافی وارد نکنند. و سرت را بگیری رو به باد . و راه بروی و به پاییز فکر کنی و به خنده ی کودکی که از شوق به سمت زمین بازی پرواز می کند و کم کم یادت برود که نتیجه ای انتظارت را می کشد. و برای چند دقیقه فراموش کنی که ذهنی هم وجود دارد که درگیر است. 

و بعد دم درب خانه که برای زنگ زدن دست از جیب بیرون میکشی، یادت بیفتد که چرا هیچ کسی از چنین دورانی حرف نزد؟ چرا کامل و مبسوط توجیه نکردند؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۱۳:۳۱
راحله عباسی نژاد

جنگزده ها دسته دسته توی ایستگاه راه آهن واویلا کنان با اسبابشون روی زمین خاکی، کنار قطار بساط کرده بودن. از همه جا بی خبر برای فرار اومده بودن که ناگهان صدای دلهره آور هواپیماهای جنگی بلند شد. توی قطار توی ایستگاه، مادری با بچه اش گیر افتاده بودن. مادر بیرون کابین و بچه داخل. صدای هواپیماها بلندتر و نزدیک تر میشد و زن سرش رو از پنجره ی قطار بیرون کرده بود و جیغ میزد و کمک میخواست. هواپیماها مثل نقل و نبات موشک میریختن روی سر مردم و مادر هر لحظه جیغش بلندتر میشد. هواپیما از بالای قطار رد شد و پشت هم بمب انداخت . زن جیغ میزد و بمب. حیغ و بمب. جیغ و بمب. و بعد . هوایی که پر از خاک بود و زنانی که جیغ می کشیدن و مجروحان و شهدایی که جای جای ایستگاه افتاده بودن و سلیمه که مات شده بود روی پنجره ای که تا چند ثانیه پیش مادر کمک میخواست.

و این وحشتناک ترین صحنه ای بود که به نظرم در کل سینمای دفاع مقدس ساخته شد. مخلوطی از ناتوانی و تلاش برای فرار و مرگ.

بارها شده که سی دی دوئل رو بذارم و فقط همین تیکه رو چندین بار ببینم و گریه کنم. شاید بعد از شاهکارِ بازمانده در به تصویر کشیدن اشغالِ یک شهر و به خصوص سکانس هایی که مادر برای رسیدن به فرهان و خونه به آب و آتیش میزنه و اونجایی که صهیونیست ها به تک تک جنازه ها تیر خلاص میزنن و آخر سر هم دکتر و همسرش دست تو دست هم میمیرن ، این سکانس منقلب کننده ترین صحنه ای باشه که به عمرم دیدم. و بهترین تیکه ای که بارها شده برای یادآوری جنگ برای خودم پخشش کردم. 

و بعد از هر دوی اینها. لالایی زن کرد بالای سر مجروحی توی بیمارستانی که به دست دشمن افتاده و بربریتی که توی چ و توی کردستان نمایش داده شد. 

حقیقت اینه که ما خیلی هامون گرچه جنگ ندیدیم و گرچه که سنمون به اون موقع ها نمیرسه، ولی به لطف سینما و به لطف جنگی که بهمون تحمیل شد، عمق فاجعه ی سقوط یک شهر رو کاملا حس میکنیم. و میتونیم با تصور تکه پاره هایی از سریال ها و فیلم ها و رمان ها ، تک تک صحنه های درگیری های خیابونی و آوارگی و دست و پا زدن برای حفظ یک شهر رو تصور و بازسازی کنیم . 

و ماجرا اینه که کرد برای ما کرده. کرد برای ما هموطنه. کردِ ترکیه و کردِ سوریه و کردِ ایران و عراق برای من به شخصه هرگز مفاهیم جداگانه ای نداشتن. من کرد رو هموطن و پاره ی تن کشور میدونم. خواه مال ایران ، خواه مال کوبانی. 

و اینها همه باعث میشه که حس کنم به خاک کشور خودم حمله شده. و حس میکنم که می فهمم کرد کوهستان با چه مشقتی جنگ های پارتیزانی رو ادامه میده. حس میکنم یک جهان آرا طوری اونجاست که آدم ها رو هل میده سمت دفاع و قوت قلب میده برای مبارزه. و حس می کنم که من به عنوان ایرانی بهتر از هر کس دیگه میفهمم وقتی لباس های شاد و رنگی زن کرد میشه لباس رزم یعنی چی. حس میکنم راحت تر با صدایی لالایی زن کرد اشکم پایین میاد. و حس می کنم که انگار دوباره پاوه است و یک سری قوم بربر که به پاره تن ما تجاوز کردن.

من می فهمم و فقط میتونم که نقش سلیمه رو بازی کنم. من مات میمونم روی عکسی که توش، مرد خندان، سرِ زیبای زن کرد رو با اون گیس های بلند و بافته ی طلایی قهوه ای طورِ خاص خودشون، با یک خنده ی چندش بالا گرفته . و فقط تلاش میکنم توی هوای خاک گرفته، حواسم رو از روش برندارم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

هفته ی پیش همین جوری توی دلم ، مثلا شاید برای اینکه مرام و معرفت خدا رو امتحان کنم ، یا شایدم برای اینکه قبل از تموم شدن 22 سالگی یه کار کلیشه ای و لوسی که همیشه توی دلم مسخره میکنم کرده باشم ، گفتم خدا جون ، 11 مهر بارون بیاد. و اومد. و قضیه ابدا به همین جا ختم نشد. فردای قضیه رفته بودم دعای عرفه علوم اج. یه دوستی اومد جلو و سلام کرد و یهو برگشت گفت : ببین من و تو  چند بار همدیگر رو دیدیم ؟ گفتم فک کنم با این دفعه میشه سه بار. گفت : ولی من دیشب خوابت رو دیدم. میخوای اپلای کنی ؟ گفتم آره . گفت آمریکا ؟ گفتم آره. گفت خب من خواب دیدم تو اپلای کردی رفتی آمریکا ، درحالی که نمیدونستم که حتی رشته ات چیه. اون موقع خندیدم و بعدش هم تا شب با هیجان برای همه تعریف کردم و مسخره بازی که خواب زن چپه و اینا. ولی بعدش. بعدش مثل یه پازل بارون و خواب توی ذهنم اومدن کنار هم نشستن و از اون موقع درگیرم که یعنی خدا جون میخواستی چی بهم بگی ؟؟ چرا شب عرفه؟ چرا وقتی میدونستی میخوام بیام به عجز و لابه و چرا وقتی میدونستی اینقدر از خودم ناراحتم که تنهایی روم نمیشد دعا بخونم ؟؟ 

پی نوشت 0: عزیزترین آدمی که میشناسنم وارد زندگیم شد. خدا می شنوه و گاهی به قشنگ ترین شکل ممکن شادت میکنه. محمد 11 مهر اومد توی زندگیم و 11 مهر من تکون خوردم . 

پی نوشت 1 : جاش هست که یه دعایی ، آیه ای چیزی بذارم ! ولی بلد نیستم ! تف !تف به من که حتی کتابت رو هم درست نخوندم و اون وقت تو به هر شکلی سعی میکنی دلمو بدست بیاری ! تف واقعا ! 

پی نوشت 2 : بعد از نوشتن این پست رفتم سراغ آرشیو وبلاگم و شروع کردم به گشت و گذار. اول اینکه به وضوح قدیم بهتر و با دقت بیشتر و پر مغزتر می نوشتم. دوم اینکه بیشتر فکر می کردم. اصلا کلا فکر می کردم. سوم اینکه خودم نقش چندان مهمی توی اکثر نوشته هام نداشتم و بیشتر به مسائل دور و برم توجه می کردم . چهارم اینکه خود اون موقع رو بیشتر دوست داشتم به نظرم.

 پی نوشت 3 : حتی یادم نبود که قول دادم محرم روزه بگیرم و سیاه بپوشم. در این حد فرق کردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۱
راحله عباسی نژاد

یه چیزی باید باشه که آدم رو هر موقعی که شد آروم کنه . یه چیزی باید باشه. یه چیزی مثل سیگار که بذاری روی لبت . یه چیزی مثل یه آهنگ که بذاریش رو تکرار . یه چیزی مثل یه فیلم که هی عقب جلوش کنی . یه چیزی مثل یه آدم که بشینه جلوت و فقط نیگاش کنی. یه چیزی که فقط آرومت کنه . وقتی که خودت هم نمیدونی چه مرگته. یه وقتایی که فکر میکنی زندگی زیادی داره کش میاد، زودتر جمعش کنید بره. همین وقتا از توی جیبت درش بیاری. از توی فولدرش. از توی کشو. زنگ بزنی بهش. یه چند لحظه خودت رو فراموش کنی. یه چند لحظه کلا خودت نباشی. یه چیزی باید باشه. یه چیزی باید باشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۱:۳۹
راحله عباسی نژاد