تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرام» ثبت شده است

از سال 94 تا الان که دی ماه 96 هستیم، 4مین بار میشه که خونه عوض کردم. بار اول بهمن 94 از اتاقی در خونه مادر-پدری رفتم به آپارتمان سه خوابه و دو طبقه ی نسترن (مجتمع نسترن). بعد شهریور 95 از نسترن اومدم به خونه ی یک خوابه و مبله ی دانشگاه یورک و حالا، درست در اول دی 96 اومدیم به سوییت کوچیک و بدون اتاق خواب و بی وسیله در اگلینگتون.
از دو ماه پیش که تاریخ اثاث کشی قطعی شد، بچه ها لطف میکردند و دونه دونه پیغام میدادن برای کمک. نگاهی به در و دیوار خونه مینداختیم و مبل ها و میزها و قفسه ها و هزار چیز دیگه که مال ما نبود و جواب میدادم "ممنون! بار چندانی نداریم راستش. کمی وسایل آشپزخونه و لباس و یک تشک و لحاف. همه رو میچپونیم توی چندتا چمدون و دوستی هم قرار هست با ماشین کمک کنه برای جابه جایی." تاریخ اثاث کشی 5شنبه 21 دسامبر بود. شب یلدا و فردای زلزله ی 5.2 ریشتری تهران. اونقدر مطمئن بودیم که بارمون سبک هست که جمع کردن و بسته بندی وسایل رو تا سه شنبه، دو روز قبل از اثاث کشی عقب انداخته بودیم. واقعیت همون سه شنبه هم زود بود به نظرمون. شاید اگر فایل های پایان نامه ام نپریده بود و حالم گرفته نشده بود، سه شنبه هم تا نصفه شب میموندم کتابخونه و چهارشنبه شروع میکردیم. دو چمدون لباس از قبل برده بودیم گذاشته بودیم خونه ی جدید و چمدون های خالی رو برگردونده بودیم برای باربری مجدد. آروم و بازی بازی کنان شروع کردیم به جمع و جور کردن. بنا بود چهارشنبه تشک رو جمع کنیم. بزرگترین اثاثمون. پروژه ای بود برای خودش. با هزار بدبختی کردیمش توی یه پلاستیک خیلی بزرگ و دور تا دورش رو جسب زدیم و یه سوراخ کوچیک نگه داشتیم برای لوله ی جاروبرقی. رفتیم از دفترِ خوابگاه یه جاروبرقی پدر مادر دار قرض کردیم و لوله اش رو کردیم توی پلاستیک و دورش رو چسب زدیم و گذاشتیم نیم ساعت هوا بکشه و تشک vacuum شه. توی این نیم ساعت تهران زلزله اومد و مامانم اینا و رعنا اینا فرار کرده بودن توی کوچه. حالا هی ما تشک وکیوم میکردیم و هی دو دقیقه یه بار خبر زلزله چک میکردیم. آخرش تشک اینقدری نازک شد که بشه لوله اش کرد و گذاشت پشت ماشین. چند ساعتی ازمون جون گرفت. شب نخوابیدیم. یا شاید هم دو ساعت. بدون استراحت داشتیم هی وسیله میذاشتیم تو جعبه و جعبه ها هی بیشتر و بیشتر و چمدون ها هی پرتر و پرتر میشدن. هی از در و دیوار خونه، از گوشه گوشه هاش یه چیزی میکشیدیم بیرون و باز تموم نمیشد. هی خونه لخت تر میشد و باز همه چیز جمع نشده بود. ملافه رنگی های رو مبل ها، کتاب های روی کتابخونه، کاغذهای ریخته واریخته روی میز غذا. هی خورد خورد جمع شد و هی خونه کم کم بی روح تر میشد. خونه ای که از وقتی اومدم توش دلم با خودش و وسایلش و موکتش و هیچ چیزش صاف نشد. تاریک بود و رنگش زشت بود و چون میدونستم به زودی ترکش میکنم (بعد از یک سال و سه ماه) ، به خیالم چیز زیادی براش نخریده بودم. به قولی "شخصی سازی" نشده بود خیلی. اما موقع اثاث کشی تازه دستم اومد چقدر رنگ بهش اضافه کرده بودم، چقدر عوضش کرده بودم و چقدر وسیله توش چیده بودم، چقدر بهتر و قشنگ ترش کرده بودم که به چشمم نمی اومد. وقتی همه چیز رو جمع کردم، وقتی تمیزش کردیم و دیگه هیچ چیزی از من یا محمد توش نبود، باهاش احساس غریبی کردم. خونه ای که تا الان معلوم نبود چند صدتا دانشجو اومدن بهش و رفتن رو بدون اینکه بفهمم با ریزترین و کوچیکترین چیزها تغییر داده بودم و اگر اثاث کشی در کار نبود احتمالا هرگز نمیفهمدم چقدر از خودم توش مایه گذاشتم. اون همه که به این و اون میگفتم "وسیله زیاد نداریم" همه اش محض خاطر بی حواسیم بود به این شخصی سازی های کوچیک کوچیک که ریز ریز جمع شده بود روی هم و خونه رو کرده بود مال خودم. وسایل زیاد بود. زیاد رفتیم و اومدیم. شاید اگر پرشین که تازه دوشنبه ی همون هفته  از نزدیک دیده بودمش و بی تعارف گفت میاد کمک و مرام گذاشت اومد و اندازه محمد کار کرد، یا مریم با چمدون اضافیش و ماشینش که لحظه آخر اومد کمکم لباس تا کردیم گذاشتیم توی چمدون، و میلاد که وقت اثاث کشی (4 بعد از ظهر) باباش وقت دکتر داشت ولی 9 صبح اومد تشک رو برد، نبودن هیچ وقت هیچی جمع نمیشد. 
حالا دیگه خونه ی "سیصد و هشتاد آسینی بوئین"  رو گذاشتیم پشت سرمون و اومدیم. اومدیم تو یه خونه ای که همه چیزش با همدیگه است. اتاق نداره. آشپزخونه اش اپن هست. به محمد میگم وقتی توش راه میری "زود تموم میشه خونه." هی منتظری وارد یه جای جدیدی بشی ولی همه چی یه جاست جز توالت. مقل اتاق هتل. پنجره هاش بزرگه. یه دیوار کامل.دو روزه برف میاد و اگر تو خونه قبلی بودیم باید خودمون رو به زور جا میدادیم بین مبل و فن کوئل تا برسیم به پنجره ی گوشه ی هال تا بلکه ببینیم برف میاد و نشسته. حالا ولی توی این خونه که زود تموم میشه وقتی توش راه میری، هر جا باشی برف میبینی. هر جا بشینی جلوت برف میاد. یه سری چمدون داریم توی خونه که نمیدونیم با وسایلش چه کنیم؟ نه کشو داریم نه قفسه. تشک رو انداختیم روی زمین. به محمد میگم " تشک روی زمین خراب میشه؟" میگه والله نه. میگم پس چرا مردم تخت میخرن؟ میگه: لابد چون وقتی بیدار شدن میخوان بشینن لبه ی تخت کش و قوس بیان؟ میخندم. میخنده. خلاصه که دلمون به هم و به چمدون ها و تشک روی زمین و پنجره های بزرگ و یه تا فرشِ کوچیک دوازده دلاری خوش شده تا ببینیم خدا برای دو سه ماه آینده چه برنامه ای برامون ریخته؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۳
راحله عباسی نژاد