تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

یهو زنگ میزنه میگه: "پسر عجب چیزی بود این مناظره ژیژک و پترسون! تو حتما باید ببینی، از همین حرفهایی میزنن که تو همه‌اش میزنی! که کپیتالیسم اینجور کرده و اونجور کرده" 

بعد یه ذره فکر میکنه با خودش و میگه:‌ "نه البته الان که فکر میکنم شاید برای تو تکراری باشه اصن، تو همه‌اش رو خودت میدونی. ولی حالا وقت کردی ببین."

یا زنگ زده میگه: "تو فریبا عادلخواه رو میشناختی؟" 

میگم نه! 

میگه: "یه استاد فرانسویه که توی ایران گرفتنش. مصاحبه‌هاش رو گوش دادم، خیلی خوب حرف میزد. همین مثل تو بود نگاهش، رفتم دیدم اتفاقا انسان‌شناسه."

میخندم میگم مگه چی میگفت؟‌ میگه همین چیزا دیگه!‌که نمیدونم خاورمیانه فلان و زنان مسلمان بیسار و غیره. 

یا برگشته میگه: "نشستیم ارباب حلقه‌ها دیدیم، براشون مفصل فیلم رو نقد فمنیستی کردم، از همین چیزهایی که تو هی برام گفتی. دیگه خودم یه پا فمنیست شدم."

 

یه تصویر عجیبی از من توی ذهنش داره که انگار فقط خودش میشناسه. از اولش هم انگار اون یه چیز دیگه میدید، من یه چیز دیگه بودم. وقت‌هایی هم که کم می‌آوردم، کم میارم،‌دنیا سیاه میشه، به اون راحله تو ذهنش فکر میکنم که فقط اون میبینه و دوستش داره. که لابد منم باید بتونم ببینم و دوستش داشته باشم ولی نمیشه.

 بعضی وقت‌ها هم با خودم میگم کاش میشد این راحله‌ی ذهنش رو بیارم بیرون،‌دعوتش کنم بریم چایی بخوریم بیشتر باهاش آشنا بشم. 

 

پی‌نوشت:‌ از صبح گیر کردم سر پایان‌نامه. فهمیدم که چیزی که توی ذهنمه رو نمیتومم بیان کنم، نوشتن پیش کش. انگار یک سری فکر رو بکنی توی بادکنک‌های هلیمی و بفرستی هوا و بعدش بخوای با بدبختی از هزارجای مختلف جمعشون کنی و به زور بکشی پایین تا یه جا آروم بگیرن، ولی نمیشه و هی دور و دورتر و زیاد و زیادتر میشن تا جایی که کل آسمون میشه بادکنک‌های هلیمی. بیدار موندم که شاید چهارتاشون رو بتونم برگردونم روی زمین ولی صرف فکر کردن بهشون هم قلبم تند تند میزنه. مدام فکر میکنم نکنه اصلا قرار نیست جمع بشن؟ نکنه اصلا یه سری بادکنک بیربط بودن؟‌ فکم از شدت استرس به همه قفل شده. ماهیچه‌های گردنم منقبض شده. ترامپ باز یه بامبولی سر مهاجرت به آمریکا در آورده. زبونم به خاطر عدسی داغ سوخته و انگار همه پرزهاش رفته و لیز شده و سقف دهنم رو بیشتر از قبل حس میکنه. محمد خوابه و وقتی زود میخوابه و نیست که براش چهارتا مسیج مسخره بفرستم بیشتر از همیشه دلم براش تنگ میشه.

خدا بخیر کنه؟‌ 

راستش نمیدونم خیر چیه. 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۷
راحله عباسی نژاد

 

هوا بدجور گرفته. دو روز قبل میم پیام داد که یعنی واقعا هیچ راهی نداره همدیگه رو ببینیم؟ بهش جواب دادم که فقط شماهایید که این همه از مردم هراسون شدین، وگرنه توی ایران که همه حداقل پدر مادرها و خواهر برادرها رو چند وقت یکبار میبینند و تازه این همه غر قرنطینه میزنن. ما بی خانواده‌ایم که این شده اوضاعمون. گفت راست میگی، کی بریم بیرون با فاصله راه بریم؟ گفتم فردا بعد از ظهر؟‌گفت بعد از ظهر شلوغه، آدم هست. گفتم نیست به خدا. تک و توکی آدم میاد و میره. گفت نه. من میترسم. همون یکی دو نفر هم خطرناکه. اون یکی میم که تا الان ساکت بود گفت که بچه‌ها شما برید. من نمیام، سختمه. اضطراب زیادی میگیرم و اصلا بهم خوش نمیگذره. گفتیم میم! چند روزه از خونه بیرون نرفتی؟‌گفت ۱۵-۱۶ روزه. دفعه آخر رفتم یه خرید کوچکی کردم و اومدم. راضیش کردیم که یک‌شنبه بیاد با هم بریم قدم بزنیم.

یکشنبه است ولی هوا بارونیه و برنامه در هاله‌ای از ابهام. صبح پا شدم و همین‌طور که قهوه‌ام رو میخوردم به پادکست ری‌را و قسمت سوم و آی آدم‌‌های نیما گوش دادم. میگفت نیما این شعر رو بیشتر از همه برای خودش و تنهایی و انزواش گفته. گفت نیما رو حتی ۴سال قبل از مرگش آدم‌هایی که اهل فن و هنر بودن هم نمیشناختن. گفت توی یک کنگره‌ شعر، موقع شعر خوندن با چشم‌های خودش دیده که فلان شاعر معروف رفته زیر میز و ریز ریز خندیده. گفت نیما پیامبرگونه از شعر و سبکش دفاع کرد. پیامبرگونه. گفت شعر نیما بُعد داشت. بعد فاصله، بعد زمان. 

به پیامبرگونه فکر میکنم و بُعد زمان و مکان و به شرایط فعلی. به این فاصله‌ها که بینمون افتاده و همه‌مون رو هول داده سمت  صفحه‌های پنجره‌ای با کلی کله. به اون لحظه‌هایی فکر میکنم که وسط کارهام چند دقیقه‌ به دیوار روبرو خیره میشم و با خودم فکر میکنم "که چی بشه؟". به دنیای بیرون از این خونه فکر میکنم که نظمش در حال دگرگونیه و من انگار در لحظه‌ای ثابت، توی یک استودیوی آکوستیک که مطلقا ازش صدا رد نمیشه، بین میز و آشپزخونه در رفت و آمدم.اون بیرون اما، ساختمون‌ها فرو میریزن. آدم‌ها سقوط میکنن. شهر‌ها زیر خاکستر مدفون میشن. و موجودات ناشناخته شهر رو به تصرف خودشون در میارن. دریا در اون دور دست‌ها طوفانیه و من در دنیای ساکت و "ساحل خاموش" خودم زندگی میکنم و گاه به دنیای واقعی رفت و آمد کوتاه میکنم. انگار دنیا هم بعد زمان و فاصله داره و هم نداره. انگار جهان دو بعدی و نقاشی‌گونه‌ای رو تجربه میکنیم که همه‌چیز در ثانیه‌ای ایستاده،بی صدا بی تحرک بی بو بی کلام، و گاه به جهان سه بعدی پا میذاریم و برای چند لحظه رنگ‌ها و تصاویر تکون میخورن و حرف میزن، اشیا رو در نظام دنیا کمی جابه جا میکنن و دوباره به جای خودشون برمیگردن. به دنیای ساکت و خاموش و جدا افتاده خودشون. 

انگار همه‌مون در همون فضاسازی نیما، در شعر نقاشی‌گونه‌اش گیر افتادیم. ما آدم‌های بر ساحل نشسته، و نفراتی که در طوفانی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک دست و پای دائم میزنند،‌که هر لحظه بر بیتابی‌شون افزوده میشه، و موج پشت موج به دستهای خسته‌شون کوبیده میشه، چشمهاشون  از وحشت دریده شده و دهانشون رو تند تند باز و بسته میکنن تا نفسی بگیرن. و ما که از دور همه چیز رو میبینیم و نمیبینیم، میشنویم و نمیشنویم،‌ و خیال میکنیم دست کسی رو گرفتیم ولی درواقع فقط دست‌هامون رو به کمر زدیم. و بین نقش "در ساحل نشسته" و "در طوفان گیر کرده" در نوسان کاملیم.

 

میم پیام داد که بارون بعد از ظهر بند میاد و هوا بد نیست. پیام دادم که بدم نمیاد همین امروز بریم بیرون و به فردا نندازیم. 

 

 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۰۴
راحله عباسی نژاد

ولی این کرونا که تموم شد، اگر من تموم نشده بودم، کوله‌ام رو بر میدارم و راه میفتم توی شهر به شهر خاورمیانه، تو تک تک کوچه پس کوچه‌هاش میگردم و قدم میزنم. میرم بیروت. آخ بیروت. میرم دمشق. حلب. قاهره. استانبول. اصفهان. پترا. کی به کیه، اگه به فانتزی بازیه که تا اورشلیم و حیفا هم میرم. بیخیال بمب میشم و میرم کابل، هرات، بامیان. میرم شفشفان. مراکش. کازابلانکا. دوشنبه. عشق‌آباد. اسلام‌آباد. میگم گوربابای جنگ. میرم بغداد. سلیمانیه. اربیل. اینقدر اونجا تاب میخورم و جون ذخیره میکنم که تا آخر عمر بمونه برام.

بهش که فکر میکنم، قلبم بزرگ میشه انگار. یه راحله دیگه‌ای رو میبینم از دور که هزار سال با اینی که الان نشسته اینجا فرق داره. آزاده. خوشحاله. رهاست. میخنده و میرقصه و خیابون‌ها رو بالا و پایین میره و میخونه و مینویسه و هیچ وابستگی به این دنیا نداره. 

 

 

پی‌نوشت مناسبتی: بهش گفتم ناراحتم، نمیدونم رفتار درستی نسبت به فلان موضوع و آدم داشتم یا نه؟‌ گفت چرا از خودت انتظار داری توی این شرایط بهترین رفتار و قضاوت رو داشته باشی؟‌

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۶
راحله عباسی نژاد