تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

بهش گفتم فرق اصلی من و تو اینه که تو رویا داری، میدونی تهش میخوای به چی برسی، میدونی تهش چی برات خارق العاده ترین دستاورده. میدویی دنبالش و چون مسیر رسیدن بهش سخت و طاقت فرساست یه وقت ها شاید کم بیاری، یه وقت ها شاید بی خیال شی، یه وقت ها حتی کلا افسرده شی و خموده، خلاصه افتان و خیزان بری سمتش. اما حداقل هر قدم که جلو میره، هر مرحله که بهش نزدیک تر میشی، قد دو عالم ذوق میکنی و حس خوب میگیری. من اما با این که مثل تو دارم میدوئم، شاید حتی خیلی خیلی بیشتر، رویا ندارم. نه اینکه رویا ندارم، از اون رویا قشنگ قشنگ ها که مثلا میخوام برم روی ماه، میخوام بیل گیتس شم یا تو گوگل کار کنم، میخوام اسکار ببرم یا نوبل بگیرم یا تمام دنیا رو ببینم، از اینا ندارم. یا شاید هم فکر میکنم ندارم. رویاهام دم دستی شده. میدونی، یه تفاوتی هست بین این که رویا نداشته باشی یا به خاطر ترس از نرسیدن به رویا، کلا رویای درست و حسابی نبافی. اینقدر رویاهای گنده گنده نبافی که نهایت چیزی که از دنیا بخوای واسه همین یکی دو ماه یا یکی دو سال دیگه باشه. اینقدر نبافی که ذهنت تتبل بشه. تنبلی ذهن شنیدی؟ ذهنی که حال نداره یه رویای بزرگ ببافه، بعد فکر کنه حالا برای رسیدن بهش باید چی کار کنه، بعد تازه تلاش کنه بر اضطراب و فشار ناشی از رسیدن/نرسیدن بهش هم غلبه کنه. بعد تازه ناامید نشه، بهت اعتماد به نفس هم بده. ذهنی که حال نداره رویات رو توی یه کپسول دست نخورده نگه داره، بهت اجازه نده بی خیالش بشی. هی صبح به صبح بهت تلنگر بزنه و یادآدوری کنه کجا داری میری، برای چی داری میری. ذهن من ولی تنبل شده. اینقدر تنبل شده که صبح وقتی لینک یه درس توی دانشگاه معروف رو میبینه، بعد از کلیک، ناخودآگاه دلشوره میگیره که نکنه اینقدر دانشگاهش هیجان انگیز باشه که دلش بخواد بره، و بعد ببینه نمیتونه بره و بعد که نرفت دلش بگیره و بعد دیگه نتونه از جاش پاشه. مثل وقتی که پایین کوه هستی و ارتفاع رو میبینی و تو دلت خالی میشه که آخه اگه وسط راهش گم شدم، تشنه ام شد آب نبود، گشنه ام شد غذا نبود چی؟ حالا اگر همه زورم رو هم زدم رفتم بالا، پایین اومدنش رو چه کنم؟ میتونی مدام با خودت تکرار کنی که اهل "قله ی کوه زدن" نیستی و ایقدر هم این حرف رو بگی تا باورت بشه. "من اهل قله زدن نیستم!" یا میتونی یه بار تصمیم بگیری و بگی میخوام قله بزنم و یالله بری سمتش. حالا شاید هم واقعا توش بمونی یا توی سراشیبی برگشت بشینی از ناتوانی ات گریه کنی اما بالاخره قله رو گرفتی. رفتی بالا.  رویا داشتی، براش تلاش کردی! اما اونی که اهل قله زدن نبود، یه چندتایی ایستگاه رو رد میکنه و تهش یه جا صبحونه میخوره و بر میگرده. همین. نه قله، نه تشنگی و گشنگی و نفس تنگی و نه سراشیبی و گریه. بهش گفتم میدونی بازم فرقمون چیه؟ تو یه روزی یه جایی تصمیمت رو گرفتی و گفتی "این" رویای بزرگ من هست و دیگه بسم الله. من ولی روز به روز پا به پا شدم که شاید رویایی که امروز بافتم بهتر از رویای دیروز باشه، یا اصلا شاید حتی رویای هفته دیگه که هنوز نمیدونم چیه بهتر از رویای امروزم باشه. اینقدر مقایسه کردم و تصمیم نگرفتم که ذهن تنبلم دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت "بی خیال دخترم. به تو رویا نیومده. حالا میریم جلو تا ببینیم چی میشه. همه آدم های خوشحال و موفق که رویای گنده گنده ندارن، تو هم یکی از همون آدم ها. "

خلاصه که فرق من و تو اینه که من ذهن رویابافم تنبل شده و بی حال و حوصله. سال هاست که هم ترسیده رویا ببافه هم نتونسته بین هزار هزار تا رویا تصمیم بگیره. تو ولی رویا داری جانکم. هم بافتیش هم داری میرسی بهش. اینکه من به اندازه ی موفقیت خودم خوشحالم برای خودم هم غریب هست. 


پ.ن: تصمیم گرفتم که امسال جولون بدم به رویابافی هام و کمی دست از واقع بینی بردارم. دلم هم نمیخواد فکر کنم تهش سرخورده میشم، انشالله که میشه و منم یاد میگیرم رویابافی چه مزه ای داره؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۳۸
راحله عباسی نژاد

چشمهایم را به زور باز میکنم. خسته ام و نایی برای بیدار شدن ندارم. بوی قرمه سبزی تمام اتاق را پر کرده. آه بله دیشب شام پزون داشتیم. خوراک مرغ و قیمه و قرمه را همزمان بار گذاشتیم و گوشت قیمه دیرپز بود و قرمه به هیچ صراطی جا نمیفتاد. لباس ها را هم شسته بودیم و هم خشک کرده بودیم و هم تا کرده توی کشو گذاشه بودیم. تمام شبکه های اجتماعی را هم زیر و رو کرده بودیم و محمد حتی یک دست با لپ تاپ بازی کرده و ساعت حوالی ٢ بامداد بود و هنوز که هنوزه نه گوشت قیمه پخته بود و نه قرمه جا افتاده بود. نه تنها باید صبر میکردیم بپزند که نیم ساعتی هم صبر لازم بود تا محتویاتشان خنک شده و بسته بندی کنان تقس شوند بین یخچال و فریزر. این قسمت همیشه به عهده من بود و محمد صرفا برای همراهی بیدار می ماند که من غصه نخورم. اما خواب و درد پا امونم را برده بود. سرم را هر جا میگذاشتم در لحظه خوابم میبرد. محمد را کشاندم تا آشپزخانه و برایش توضیح دادم که چه طور و در چه ظرفهایی و طبق چه قاعده ای قیمه و قرمه را بسته بندی کند و توضیح دادم که یک ساعت بگذارد بپزند و بعد زیرشان را خاموش کند و نیم ساعتی زمان بدهد برای خنک شدن. آلارم گذاشت و خیالم را راحت کرد که بخوابم. آماده ی خواب شدم اما چیزی در درونم وعده میداد که محمد یک جای کار را اشتباه میکند. مثلا قرمه را به جای بسته بندی و ظرف کردن با قابلمه در یخچال خواهد گذاشت یا آب قیمه تمام میشود و محمد فراموش میکند سر کشی کند. آخ تازه یادم رفت که بگویم لیمو عمانی های هر دو خورش را هم تقس کند بین ظرف ها اما جون توضیح و تشریح نداشتم. صدای آلارم اول را که شنیدم خواب وجودم را گرفت و و من دیگر نفهمیدم آب قیمه و لیمو عمانی ها چه شد و غذا ها ظرف شدند یا با قابلمه توی یخچال رفتند. صبح بوی قرمه و شمبلیله هنوز توی هوا بود. آه بله. شام پزون! راستی محمد ظرف کرد؟ توانست بیدار بماند؟ قابلمه و لیمو عمانی ها چه شد؟ بوی قرمه سبزی چقدر شدید است، کاش برای وعده ی ناهار امروز بخوریم. اما محمد چه کرد؟ دست و پایم جون ندارد. خسته ام و حال ندارم خودم را تا آشپزخانه بکشم و نتیجه را بررسی کنم. شاید اصلا نباید هم بررسی کنم. به هر حال مسئولیت کار با او بوده و من نباید مدام به دنبال کنترل کارها باشم. مطمئنم شبیه به من ظرف نکرده اما لابد قاعده ای انتخاب کرده و همان را پیاده کرده که گرچه متفاوت اما غلط نیست. همان بهتر که دست از کنترل بردارم و خودم را به بوی قرمه و تصویر ماست و خیار و ته دیگ طلایی شده بسپارم. 

ولی یعنی میگویی به کل به یخچال و نتیجه کار فکر نکنم و سرک نشکم؟!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۰
راحله عباسی نژاد

مجموعه کارهایی که هر بار برای اپلای کردن انجام دادم (3 بار مجموعا)، از دانشگاه و استاد پیدا کردن و ایمیل زدن و زمینه پژوهشی مورد علاقه پیدا کردن (research interest) گرفته تا SOP نوشتن و CV فرستادن و قص علی هذا، همگی با هم دیگه دارن خودم و حال و آینده ام رو به شکل محسوسی شکل میدن. حتی خیلی وقت ها به گذشته ام و کارهای کرده و نکرده ام هم مجبورم سرک بکشم و تلاش کنم بفهمم چرا انجامشون دادم، از انجام دادنشون چه چیزی عایدم شده و به نظرم چه تاثیر مثبتی روی آینده ام دارن. خیلی وقت ها مجبور شدم برگردم و به کارهایی که دوستشون نداشتم و ازشون فراری ام (مثل مهندسی خوندن) نگاه مثبتی بندازم، که خیلی امیدبخش بوده، و خیلی وقت ها هم نقش کارهایی که به نظرم سطحی، ناچیز و یا حتی فی سبیل الله بوده و به مرور از یادم رفته بودن یهو برام شدیدا پررنگ شده.

میخوام اعتراف کنم که به این کار معتاد شدم. و میتونم به این هم اعتراف کنم که خود شخصیت متکثرم، همراه با دغدغه های واگرا و غیر قابل جمع شدنم هم از عوامل موثر در دامن زدن به این اعتیاد بوده. تصورِ گشتن در بیشمار دانشگاه ها با تعداد قابل توجهی از رشته ها و پژوهش هایی که اغلب حتی به گوشم هم نخورده و یا هرگز تصور نمیکردم قابلیت تبدیل شدن به زمینه پژوهش آکادمیک داشته باشن لذت وصف نشدنی ای رو در من به وجود میاره. گشتن توی لیست کلاس هاشون، دیدن عناوین جذابشون، برنامه درسی های جذاب تر، استادها و پروژه هاشون و تلاش برای جا کردن و ربط دادن خودم به یک یا چند تا از این ده ها موضوع و زمینه. این ربط دادن ها و جا کردن ها من رو هر بار مجبور به زیر و رو کردن گذشته ام، خاطراتم، توانایی ها و یا حتی ناتوانی ها، موفقیت ها و یا شکست ها، علاقه ها، انگیزه ها و خرده زندگی های روزمره ای کرده که یا در حال محو شدن بودن، یا جایی در ذهنم در حال بایگانی شدن و یا اتفاقا کاملا دم دستی بوده و هستن اما ارزشی بیش از یک تجربه برام نداشتن. اینکه خیلی جدی باید مثلا بتونی 4 سال مهندسی خوندن رو در مجموعه ای از توانایی های موثر در زندگی شخصی و آکادمیک خلاصه کنی، و یا از کنار جسارتت و هیجانت برای جهادی رفتن در ورزقان و یا رفتن به ناصر خسرو برای درس دادن راحت عبور نکنی، و یا حس نکنی وقت هایی که در انجمن و کتابخونه دانشجویی گذروندی پِرت بوده یا دیالوگ هایی که با دوستانت داری، و به نظر خودت چیزی به زندگیت اضافه کردن، به هیچ دردی نمیخوره. در این مورد آخر حتی چیز جالبتری که کشف کردم، نمره ای در بخش ریاضی امتحان GRE بود که به واسطه ی بودن در دایره دوستان مهندسی نه تنها به چشمم نیومده بود که حتی به نظر کم هم میومد، اما با خوندن تجربیات دیگران در رشته های انسانی و علوم اجتماعی فهمیدم نه تنها نکته ی مثبتی در سوابق تحصیلیم محسوب میشه که من رو متمایز از بقیه میکنه چون نشون میده من ذهنِ منطقی ای دارم! خودشناسی از این تر و تمیز تر؟ (و البته پر اظراب تر، پر فشار تر، پر شرحه شرحه کننده تر، و از زندگی اندازنده تر؟ )

به نظرم از مهم ترین تفاوت های تحصیلات تکمیلی در بلاد کفر و ایران همین مساله واکاوای گذشته، حال، آینده، درونیات، و تفکرات، "علاوه بر" سوابق کاری تحصیلی هست که باعث میشه در هر مرحله از زندگیت (اگر بخوای زندگی آکادمیک رو ادامه بدی) خودت رو محک بزنی و خیلی جدی روی تمام جوانب مرحله بعد وقت بذاری و مجبور باشی که تمام یافته هات رو به کلمه ها، عبارت ها، و جمله های برای بهتر "معرفی کردن" خودت تبدیل کنی. و در نهایت چه پذیرش بگیری چه نگیری، نتیجه ای که به دست میاد، به خصوص اگر آدمی هستی که توی خط مستقیم حرکت نمیکنی و تمایل عجیبی برای خلاف جهت حرکت کردن داری، قطعا و یقینا تو رو یه مرحله در زندگی جلو میبره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۴۴
راحله عباسی نژاد

حقیقت اینه که اگر بخواین به عنوان یک زن ،به طور خاص در ایران، زندگی به نسبت موفق و مطلوبی خارج از خونه تون داشته باشید (در معمولی ترین حد ممکن)، به مرور یاد میگیرید که چه طور بسیاری از "کلیشه" های جنسیتی رو درونی سازی کنید و به روتون نیارید. از کنارشون آروم بگذرید، با خنده جمع و جورشون کنید یا کلا مرواده تون با فرد یا افرادی که اون حرف یا رفتار جنسیتی رو زدن و داشتن کم یا حتی حذف کنید تا بلکه آرامش ذهنی داشته باشید (که خبر غم انگیز اینه که متاسفانه تعداد بالایی از خود "خانوم" ها هم به خاطر باورها و اعتقادات سنگین و سفت و سختشون به کلیشه های جنسی در همین دسته "حذف شدنی ها" قرار میگیرن)؛ چرا که در غیر این صورت تمام انرژی تون به جای تمرکز بر روی راه و هدفی که دارید، صرف جنگیدن با کلیشه ها و تبعیض ها و غلبه بر خشم و ناراحتی ناشی از اونها میشه و به مرور شما رو به فردی عصبی، منزوی و نا امید تبدیل میکنه.البته میزان توانایی هر زن برای عبورِ آروم از کنار همه اینها به نسبت محیط اطرافش، اطرافیانش، شغلش، خانواده اش و حتی هدف حرفه ایش در زندگی و غیره میتونه کم و زیاد بشه. اما اونچه که نباید فراموش کرد اینه که اینها همه هرگز به این معنی نیست که این کلیشه ها "تاثیرشون" رو بر روی زندگیمون هم از دست میدن. ابدا. اتفاقا خیلی وقت ها کلیشه ها به قدری در فرایند درونی سازی برامون عادی میشن که به صورت ناخودآگاه در پیش فرض تمام کارهایی که میکنیم قرار میگیرن و زندگی روزمره مون رو دچار اختلال میکنن. احتمالا براتون پیش اومده که یه وقت ها صبح از خواب بیدار بشین و حس کنید دیشب تو خواب کوه کندین. کوه نکندین اما احتمالا خوابی دیدین که ازش چیزی به یاد ندارید اما تمام روح و روانتون رو تا خود صبح پنجول کشیده و لهتون کرده. روزها طول میکشه تا کمبود خوابتون رو جبران کنید و ساعت ها وقت و قهوه لازم هست تا به روال عادی زندگیتون برگردین (البته اگر گزینه خوابیدن مجدد رو انتخاب نکنید). واقعیت اینه که روزهای زیادی در زندگیم به خصوص دوران دانشجوییم پیش می اومد که بدون اینکه کار خاصی بکنم برگردم خونه و احساس کنم "کوه کندم." احساس خستگی ذهنی و نه حتی جسمی تمام وجودم رو پر کرده بود و تنها کاری که ازم بر می اومد لم دادن جلوی تلویزیون بود و دیدن سریال های بعضا بی کیفیت که ذهنم رو حتی اندکی هم درگیر نکنه. خیلی وقت ها ایده ای نداشتم که چرا؟ چرا اینقدر خسته ام؟ من که امروز فقط با بچه ها و آدم های مختلف گپ و گفت داشتم و کار ویژه ای نکردم. دیروز که#کلیشه_برعکس توی توییتر ترند شده بود، دونه دونه توییت ها رو میخوندم و مثل اینکه یه تیکه از خواب هام یادم بیاد، تمام درگیری های "به ظاهر سطحی" توی زندگی روزانه "به ظاهر عادی ام" از جلوی چشم هام رد میشد و ترکیبی از خشم، ناراحتی و خنده بود که در من غلیان میکرد. از صبحی که نگهبان دم در ورودی دانشگاه من رو راه داد و دوستم که مقنعه اش کمی عقب بود رو نگه داشت و اون هر چه التماس کرد که کلاسش داره شروع میشه و غیبت میخوره، بهش محل نداد. از ناراحتیم که دلم میخواست همون جا مقنعه ام رو از سرم بِکنم و تف کنم تو روی نگهبان بی شرف. از شبی که توی تاریکی توی امیرآباد پشت ایستگاه اتوبوس پسری دوید به سمتم، و من از ترس چنان پریدم وسط خیابون که دستم محکم خورد به تابلوی ورود ممنوع و تا یک ربع بعد به جای اینکه به درد دستم توجه کنم، صدای خنده ی پر از لذتِ اون مردک تو گوشم زنگ میزد. از ظهری که توی تاکسی پسری 14-15 ساله شروع کرد به دست زدن بهم و من انگار آب یخ روم ریخته باشن حتی به زور صدام در اومد که آقا تو رو خدا نگه دار و بعد پسرک دنبالم راه افتاد و من با بدبختی خودم رو به فروشگاهی رسوندم که ولم کنه. فروشگاهی که روبروش پوستر زده بود "خواهرم حجابت را " و من با تمام وجودم دلم میخواست "حجابم" رو، حجاب یک "محجبه" رو در بیارم و پرت کنم تو صورتِ نویسنده. از روزهایی که اضطراب اعلام نمره ها رو داشتیم و پسرهایی که تو رومون میخندیدن و میگفتن دکتر فلانی که به دخترا نمره میده، نگران چی هستین؟ و اتفاقا دکتر فلانی به دخترا نمره نمیداد ولی عوضش پسرا با TA اش که پسر بود رفیق میشدن و نمره میگرفتن یا سوال ها رو گیر می آوردن. از روزی که پسری تو چشمام نگاه کرد و گفت فلان دختر که تاپ مارک شده به نظرش باهوش نیست و خر میزنه اما فلان پسر که نمره دوم شده "واقعا" باهوشه و برام از تفاوت مغز دخترها و پسرها گفت. روزی که خبر ازدواج و پذیرشم رو همزمان به بعضی دوستام دادم و دخترها به جای تبریک موفقیت تحصیلیم براشون مهم بود که یه پسری که دکتر هست رو تور کردم و دیگه چه غم از پول دارم آخه؟ شدم خانوم دکتر. بالاتر از این؟ و عوض کردن بحث برای اینکه دختری که معدلش 18 هست جلوم حسرت ازدواج نخوره و احساس نکنه وای چقدر بدبخته. از تلویزیون که تا روشنش میکردی خانومی بود که آشپزخونه رو با مایع ظرفشویی ایکس برق انداخته بود و با یه بشکن همه غذاهای خانواده رو روی میز حاضر میکرد و پدر و بچه ها خندون از بازی برمیگشتن که بخورن. از خبری که خانواده مقتولِ زن باید نصف دیه قاتل مرد رو بدن و فلانی از مهریه اش گذشته که شوهر دیوونه اش حاضر شه طلاقش بده یا دختری که تمام عمر پدر و مادرش رو تر و خشک کرد نصف برادری که اصلا نبوده ارث برده. از دخترهایی که با تعجب ازم میپرسیدن آیا خانواده ام با تنهایی خارج رفتنم اوکی هستن یا نه؟ و یا دخترهایی که برای اردوی دانشجویی تو پارک جمشیدیه هنوز باید از پدرشون اجازه میگرفتن. از اینکه تو فیلم دختری رو مسخره کنن که عصبانی بودنش به خاطر pms هست و تمام سالن بترکه از خنده و توی سریال های مهران مدیری نشون بده که دخترا خنگ یا دودوزه باز و در هر دو حالت دنبال شوهر هستن. از جوک های علیه شعور دخترها و یا قیافه و هیکلشون و تلاش های مذبوحانه ی من و خیلی های دیگه برای اثبات غلط بودنشون. که ما هم بلدیم "خفن" باشیم تو رشته ها و کارهایی که پسرها سال هاست فکر میکنن در تصرف اونهاست. از خندیدن به مزاحِ مثلا بامزه ی پسرها که ای وای مگه تو فنی و به خصوص مکانیک "دخترم" پیدا میشه؟ ما که هر چی دیدم سیبیل بود و ابرو و همزمان تمایل ما برای خفه کردنِ این پسرهای به ظاهر روشنفکر و تحصیلکرده که دخترهای هنری رو "دختر" میدونستن، اونم نه چون "انسان های موفق و خلاقی بودن،" چون پسر پسند جینگول مستون میپوشیدن و میگشتن. 
تا صبح از این کلیشه های هرروزه بنویسم باز هم نمیتونم میزان فشار نامحسوسی که هر روز یک دختر تحمل میکنه و بهش عادت کرده رو منتقل کنم. فقط برید و #کلیشه_برعکس در توییتر رو بخونید و بفهمید که یک دختر حتی اگر در روز هیچ کاری هم نکنه به صورت پیوسته و ناخودآگاه در یک جنگ دائمی علیه رفتارها و حرف های جنسیتی هست و بحث هایی مثل حجاب یا استادیوم رفتن تازه گل درشت هایی هستن که به چشم میان و در برابر باقی کلیشه ها حتی خودمون هم خیلی وقت ها فقط جا خالی میدیم. فقط برای اینکه بتونیم زندگی کنیم. که بتونیم هر روز رو پامون واستیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۱
راحله عباسی نژاد
از خیلی قبلتر. شاید حتی از همون پس فردای روزی که وبلاگ قبلی رو ایجاد کردم، مطمئن بودم که اسم مناسبی برای وبلاگ انتخاب نشده. با ایده ی اولیه ای که برای وبلاگ قبلی در نظر گرفته بودم هماهنگ بود اما با خودم و ذهنم و شخصیتم نه! هرگز. اون موقع خسته شده بودم از جایی مثل فیس بوک که آدم ها منتظر بودن به افکارت و نظراتت حمله کنن و شخمش بزنن بدون اینکه فرصت داشته باشی برگردی و به کل هر چه گفتی رو تکذیب کنی  یا ویرایش کنی و بگی همون روز، همون لحظه ، همون موقع چیزکی به ذهنم رسید که نیاز بود در حد status (وضعیت) منتشر بشه و لاغیر. هنوز اینستا نداشتم و توییتر هم که تا همین شش ماه پیش پام رو توش نذاشته بودم، اما کلی فکر توی مغزم رژه میرفت. از سیاست و فرهنگ و اجتماع گرفته تا بلاغت و بلاهت و بضاعت مردم. مهمتر اینکه پام رو زمین بود. مجرد بودم، رشته ام مشخص بود، راهم برام به مقدار خوبی روشن بود و فقط جایی رو میخواستم که توش برون ریزی عقیدتی کنم، که کردم. که نتیجه اش شد درنگ. 

در حقیقت این هدف اولیه به کل فراموشم شده بودم و حین اسباب کشی از وبلاگ قبل به این یکی که سرک کشیدم به آرشیو، یادم افتاد. به هر حال اون موقع نیاز داشتم تا چند لحظه ای میون همه سرشلوغی هام "درنگ" کنم و بنویسم، و این شد که "درنگ در روز " رو ساختم. 

به مرور اما هر چی بیشتر گذشت "درنگییاتم" شخصی تر شد و زندگانیم پا در هوا تر و خودم گیج تر و نیاز به تعریف و تببین بازنگری های شخصیم بیشتر و وبلاگم جایی شد برای توضیح و تشریح گوشه گوشه های پنهان مسیرم و احساساتم. تو یک سال اخیر هر کس ازم پرسید "خوب بعد؟" و " حالا چی میشه؟"، شونه بالا انداختم و با خنده گفتم از این نامطمئن تر نمیشد باشم، جوابی بهتر از "نمیدونم" برات ندارم. میریم جلو ببینیم چی میشه و خدا چی صلاح میدونه. اینقدر این جواب رو دادم که به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود." 

اینکه به کل مجبور شدم از پرشین بلاگ هم بعد از نزدیک پانزده سال کوچ کنم چندان ربطی به تغییر عنوان نداشت. چه بسا که قرار بود اسم همون قبلی رو تغییر بدم ، اما پرشین بلاگ با باگ های فراوونی که داشت چنان از خجالتم در اومد که عزمم رو جزم کردم و بار و بندیلم رو جمع کردم و به کل باهاش خداحافظی کردم که البته بد هم نشد. اینجا رو که ساختم و شروع کردم به آب و جارو کردن یه ذوق خاصی داشتم. مثل پوست انداختن. دو روز با همه چیزش بازی بازی کردم تا بشه همونی که میخوام. کتابخونه ام رو گذاشتم، عکسی که خودم کشیدم و به نظرم بهترین نمایه ممکن از مغزم هست رو گذاشتم و کلی فکر دیگه برای دکوراسیونش دارم. حالا بشوند یا نشوند مهم نیست، ذوقش شادم کرده که کفایت مطلب میکنه الان. 

خلاصه که خوش اومدم به تعلیق فعلا، تا ببینم عمر این یکی چقدره؟ :) 


پی نوشت: یه پست قبل از این اینجا هست (این زیر) که جدیده اما احتمالا بمونه تو سایه ی این یکی پست. حیف نشه خلاصه. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۰۹
راحله عباسی نژاد