تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۵ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

به کِش اومدنِ شب و روز دلخوش بودم. به تموم نشدنِ روز و شب دل می بستم و زنده مانیم رو ادامه می دادم. الان ولی آب بستن های بی دلیل به شب ها و جلوی اومدنِ فرداها رو گرفتن اعصابم رو به هم می ریزه. فرداها باید زودتر بیان. دلخوشی ها توی هر "امروز" و هر "فردا"ست. زندگی توی گذرِ ایامه. شب ها باید برن و روز بشن. شب ها باید جاشون رو بدن به فرداهای بهتر. فرداهای خودم رو خریدارم. با همه ی ابهام ها و بن بست هاش. با همه دوست نداشتنی ها و نشدن هاش . قدمِ فرداهای غریب به روی چشم. من به قربانِ معلولیت های خدادادیش. به قربانِ ذاتِ نیمه خرابش. بشه و فردا بشه زودتر. بشه و معلوم بشه اون فردای ابلق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۳ ، ۱۲:۰۶
راحله عباسی نژاد

تاثیرگذارترین آدم ها در طول تاریخ، کسانی بودند که از انجام آن چه می کردند غرقِ در لذت و رضایت می شدند. چه آن ها که بد کردند و چه آن هایی که از جهان جایی بهتر برای زندگی ساختند. هیتلر و نرون از به آتش کشیدن رم و اروپا به اوج لذت می رسیدند و انیشتین از شکافتن هسته ی ناچیز یک اتم. پیامبر از دستگیری هزاران مظلوم لذت می برد و ابلهی از کشتن ١٢ بی نوای غیر همفکر در دفتر یک مجله. یزید کشت چرا که به دنبال لذت خلافت بود و امام حسین کشته شد چرا که در جستجوی لذت حق خواهی و براندازی ظلم بود. لذت. این عنصر جدا نشدنی از هر بد و خوبِ مهم. و چه آدم ها که تاثیرگذاری خود را در اوجِ لیاقت و کفایت با بی توجهی به لذت کمرنگ و بی رنگ کرده اند. و چه وقت ها که آدم بین مصلحت و لذت ، مصلحت را انتخاب می کند. و چه کارها که به خاطر مصلحت هرگز انجام نشدند. و چه لذت ها که به اشتباه هوا و هوس تلقی شدند و چه هوا و هوس ها که به اشتباه به جای لذت به مردم قالب شدند. و چه زمان ها که می بینیم لذت نمی بریم و بی اعتنایی می کنیم و چه ساعت ها که می بینیم لذت می بریم و تعلل می کنیم. ماجرا دقیقا این این است که این لذت را چطور بشناسیم و چه طور به آن توجه کنیم و تا کجا به آن پر و بال بدهیم و اصلا کی و کجا به آن اجازه ی جولان دادن بدهیم ؟! برای لذت بردن عایا دست به تغییر بزنیم ، عایا نزنیم ؟؟ در لذت های خود گم شدن و سرگردان ماندن و سرگیجه گرفتن، کَم از آوارگی ذهن و روح ندارد! چنگ به لذت های کوچک انداختن و پشت پا زدن به بزرگترهایشان کم از بزدلی ندارد! آواره نباش، بزدل هم نمان راحله. بگذار جایی روحت ساکن باشد و به افتخار شجاعتت پا روی پا انداخته، چای تلخ همیشگی را بنوشی و خستگی در کنی و تغییر را زیر دندانت مزه مزه کنی. بگذار بترسی ولی حال بازنده ی تمام شده ی مایوس را به خود نگیری . بگذار زندگی ات لبریز از لذت های ترسناک و غیر مصلحت اندیشانه و به دور از دو دو تا چهار تاهای معمول بشود. بگذار این دل لعنتی کمی قرار بگیرد. اصلا میدانی؟! بگذار خدا از آفرینش تو پر ز لذت بشود. بگذار باور کند که مخلوقش قدر لحظه می داند.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۰:۴۷
راحله عباسی نژاد

نشستم. توی سالنی که هستم بیش از دو سه نفر نیستن. هدفون توی گوشم نمیذارم. به اندازه کافی محیط بی صدا و آروم هست. یک ساعتی که مشغولم و در اوج تمرکزی که در چند وقت اخیر بی سابقه است درس می خونم به تدریج سالن هم پر میشه. صدای باز و بسته شدن در. صدای کشیدنِ صندلی به عقب. صدای کشیدنِ صندلی به جلو. صدای باز کردنِ بسته بندی کیک. صدای ویبره ی کناری. صدای پچ پچ های چند کلمه ایِ روبرویی با رفیق. صدای تَق تَقِ کفش خانومی که تازه اومده و ناخودآگاه من رو وادار میکنه تا سرم رو بالا کنم و نگاهش کنم. صدای مشمای پر از آجیلِ اون خانومه که اون ته نشسته. صدا صدا صدا. هر صدا از یک نفر. مسئولِ نواختنِ هر نُت از این شلوغی فقط یک نفر. و هر یک از اون یک نفر ها هم تصور میکنه که برای چند ثانیه و یا حتی چند صدم ثانیه قراره که مولدِ صدا باشه و بنابراین ابایی از انجام کاری که در نود و  نه درصد موارد هم واجبه نداره. واقعیت اما اینه که این صداها پیوستگی دارن و مثل یک موسیقیِ کاملا فالش روی اعصاب دیگرانی میرن که یا کلا صدایی تولید نکردن یا حداقل نوبتِ اجراشون هنوز نرسیده. و هیچ کس هم مقصر نیست. نه اینکه متوجه نباشه. واقعا تقصیری در کار نیست. فقط یک عدم هماهنگی ساده. و همین. 

و من داشتم فکر می کردم که چقدر در طول زندگی پیش اومده که من ناخواسته و برای یک مدتی کوتاه حلقه ی یک زنجیره ی بد قواره و بی سر و شکل از انواع و اقسامِ اعمال و رفتار ها بودم و هستم و موجباتِ آزار دیگران رو فراهم آوردم. 

حداقل این اطمینان رو دارم که در فقره ی اخیر و سر وصدا در کتابخونه، همین چند لحظه پیش شرکت فعالی رو تجربه کردم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۷
راحله عباسی نژاد

شنیدین میگن فلان میوه رو یا فلان غذا رو بخور، خوبه ، شکمت کار میکنه و اینا ؟ بعد معمولا هم این چیزا رو آدم دوست نداره یا از اغذیه ی مورد علاقه ی همه نیست ! یا مثلا آدم نمیتونه همیشه بخوره و این صوبتا ؟!؟

من شدیدا به یک ورودی حالا از نوع کتاب، مجله، فیلم یا هر چیزی مثل اینا نیاز دارم که مغزم کار کنه ! و مشکلم اینه که می دونم نیاز دارم که فکرم کار بیفته ولی حوصله و علاقه ای برای خوندن و دیدن و شنیدن هم ندارم ! 

شاید باید سِرُمی چیزی بزنم تا غذای مناسب به مخم برسه ! یا نمیدونم خلاصه. آمپولی قرصی ، دوایی درمونی .

فقط میدونم که ورودی مغزم داره به سمت صفر میل میکنه و دیگه داده ی چندانی برای پراسِس کردن برام باقی نمونده و حتی از برای بیکاری و علافی و وقت پر کردن و فرار از درس و اینا هم دیگه فکر خاصی برای رسیدگی ندارم!

پی نوشت : امروز که پیام موسوی رو خوندم، یاد عقب موندگی های مطالعاتی و این بحثام افتادم و آه از نهادم بلند شد ! چقدر مفت دارم به باد میدم این وقت های عزیزِجوونی و تازگی و فعالِ مغزم رو ! آینده ی امثال من قراره چی از آب در بیاد ؟؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۰
راحله عباسی نژاد

تا کی اجازه داریم شک کنیم ؟؟ تا کی "باید" شک کنیم؟؟ چی باید بشه که دل از شک کردن بِکَنیم !؟ تا کی باید به تردید رو بدیم ؟! تا کجا باید دو دل بمونیم !؟ چرا باید دو دل بشیم !؟ تا کجا اسمش وسواسه !؟ کی اسمش دقته ؟؟ زمان چقدر مهمه ؟! چقدر زمان میتونه شک رو برطرف کنه ؟! آدم چقدر باید کش بده تا به یه تصمیمی برسه؟؟

آدم کی میتونه از شر دکمه "نکنه اشتباه کردم" خلاص بشه !؟ باید خلاص بشه !؟

نکنه جو باشه ؟ نکنه واقعی نباشه !؟ نکنه این راهی که میری با اونی که تو ذهنت هست فاصله ها داشته باشه ؟؟ اگر از یه چیزی خوشت نیاد ، ببینیش و هیچی نگی فکر کنی که تغییر میکنه درسته !!؟ اگر از یه رفتارِ یه آدمی خوشت نیاد و بگی به خاطر بقیه ی چیزا از این میگذرم درسته !؟ اگر از یه وَجهی از رشته ات خوشت نیاد بگی مهم نیس کنار میام چی ؟؟ اصن باید به روت بیاری ؟ نباید بیاری !؟

نکنه دارم یه داستان مینویسم و به زور میخوام توش نقش بازی کنم و همه اش زاییده تخیلاتم باشه ؟!؟ اگر چند ماه دیگه به خودم بیام ببینم لحظه شماری می کنم داستان تموم شه چی ؟

چرا نمیشه استوپ داد ؟؟ مثلا یه ماه، شاید یه سال!

کلا کلا کلا، من همیشه نسبت به آینده حس خمودگی و گیجی و ملال آوری و اینا داشتم. الان ولی می ترسم و ترسم حقیقیه و جدیده و غیر قابل حل ...

پی نوشت : به نظرم آدما. یا شاید هم فقط من. یه وقتا از یه چیزی یه داستانِ بلند و دلخواه و مطلوب واسه خودشون توی ذهنشون می سازن. بعد ولی دیگه جرات ندارن قبول کنن اون داستان رو خودشون ساختن. نمی تونن بپذیرن که ازش دست بکشن. نمیخوان یا شاید هم جرات ندارن که ازش دست بکشن. و بعد برای اینکه داستان پوچ نشه و هوا نشه، میزنن روی دور تند. از ترس این که زمان غیر واقعی بودنِ داستانشون رو به روشون بیاره. زمانش رو کوتاه میکنن تا سریع برسن به یه نقطه ای که بازگشت از اون دیگه معنی نداره. و یعنی یه جورایی از فکر بیشتر فرار میکنن. این آدما قدرت مواجهه با واقعیت رو ندارن و منطقشون مشکل اساسی داره. این آدما حتی احساسی هم نیست. اینا احساس رو هم خیال و تصور می کنن. اینا کلا شبیه سازی می کنن و تلاش می کنن تا شبیه سازیشون رو باور کنن و برای باور پیدا کردن سعی میکنن خیلی چیزا رو ایگنور کنن. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۷:۰۴
راحله عباسی نژاد