تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

می گویم خسته نباشید و در ماژیک را می بندم. کریم مثل جلسه ی قبل توی مساله ی آخر گیر کرده و متوجه پایان کلاس نمی شود. جبار انگار که بهش جایزه داده باشم، دوباره برای اطمینان، همین طور که نگاهش به بیرون از کلاس است، می پرسد که یعنی کلاس تمام شده؟ شکیلا و زهرا هم که غرق پچ پچ های دخترانه خودشان هستند . شاید فریبا تنها کسی است که دقیق متوجه حرفم می شود. البته بعد از محمد که قبل از اتمام حرف هایم اولین لگدش را هم به توپ زده. زینب بلند می پرسد که ساعت بعد چه درسی دارند و من مثل دو جلسه قبل شانه بالا می اندازم. هوای کلاس دم کرده. شروع می کنم به جمع و جور کردن وسایلم از روی میز . کریم که چند ثانیه ای است از خماری مساله در آمده، رو می کند به من و می گوید که تمرینِ خانه را نمی فهمد و در خانه هم رویش فکر نخواهد کرد . می گویم بیا همین الان برایت توضیح بدهم . فریبا و زینب که این حرف را می شنوند قید بازی را می زنند و می آیند جلوی تخته. اولین توضیحی که به ذهنم می رسد را می گویم . فریبا گرچه نفهمیده ولی سر تکان می دهد . کریم ولی با چشم های تنگ شده و درهم می گوید که هیچ چیز متوجه نشده. دو سه بار دیگر تلاشم را می کنم ولی بدتر گیج می شوند . حواله شان می دهم به جلسه ی بعد. کیفم را بر می دارم که بروم که کریم شروع می کند از علومِ سوم گفتن و سخت بودنش. شروع می کنم بگویم اگر تلاش کند حتما می فهمد که بِدو می رود سمت کیفش تا کتاب علومش را بیاورد. شیطنتم گل می کند و از حافظه ام در ثبت جزییاتِ بیخود استفاده می کنم و می گویم که کیفش عین کیف رحیم است . چه جالب. می خواهم خودم را از آن معلم حواس جمع ها نشان بدهم. با سر تاییدم می کند. برق ذوق را در چشمانش می بینم . برقی که رضایتش را از مورد توجه  قرار گرفتن نشان می دهد . کتاب علوم را می گذارد روی میز و می رود صفحه ی سه.دستش را روی یکی از سوال ها می گذارد و می گوید باید جوابش را این جلسه به معلم بدهند، ولی چیزی به ذهنش نمیرسد. راستش چیز خاصی به ذهن من هم نمی رسد ولی همین جوری جوابی می دهم . کمی نا امید می شود . اما با روی باز می رود . او که می رود، من هم راه می افتم سمت در خروج. با بچه ها دوباره خداحافظی می کنم و مثل عاشقی که برای رسیدن به معشوق قرار ندارد، با بی قراری وارد کوچه ی باریک می شوم. روسری آبی آسمانی سرم کردم و کمی استرس ته دلم هست که شاید در این نقطه ی تهران کمی خلاف عرف باشد و جیغ به نظر بیاید. پا تند می کنم.  چند ثانیه بعد رسیده ام سر کوچه ی باریک و بلند "خدابنده لو" . اولین قدم را که می گذارم روی سنگ فرش های ناصر خسرو، ناخودآگاه دست می برم سمت گره روسری و بند کیف. اولی را محکمتر می کنم و دومی را کمی جا به جا. گام هایم آهسته تر می شود . ردیف موتور های پارک شده را رد می کنم تا به طزفِ دیگر خیابان برسم. جلوی دکه اول می ایستم. معمولا روزنامه ها و مجلات دلخواهم را ندارد ولی به عنوان ایستگاه اول می ایستم تا کمی نفس تازه کنم. تیترهای مجله ی آشپزی که تمام شد راه می افتم سمت "صور اسرافیل" . ردیف کت و شلوار فروشی های یک دست از همین جا شروع می شود. قبل از این که بپیچم توی صور اسرافیل، سرم را بلند می کنم ، نفس عمیقی می کشم، به آسمان آبی بالای سرم که فقط در این نقطه از تهران مشخص است نیم نگاهی می اندازم . هنوز وقت نگاه کامل نرسیده. چند متری جلوتر ، قبل از وزارت اقتصاد ، جلوی دکه دوم می ایستم. این یکی هم شرق و اعتماد دارد و هم اندیشه پویا و همشهری جوان. روزنامه های ورزشی را هم جوری چیده که می توان هم زمان به آنها هم چشم انداخت. جلوی این دکه همیشه از بقیه شلوغ تر است. خوراکی هم دارد. ملت هم روزنامه دید می زنند و هم آب و خوراکِ اول صبح را ابتیاع می کنند. پنج دقیقه ای را به این دکه اختصاص می دهم و دوباره راه می افتم. سرم در تمام طول کوچه صور اسرافیل چرخیده سمت وزارتِ وزین اقتصاد. وزارت خانه ی تو دل برو و خوش ساختی دارند. با آن فواره ی مرتفع و پر سر و صدایش . به بافت ِ سنگ فرشی می آید. وزارت خانه که تمام می شود می افتم توی باب همایون. بالاخره. قدم ها را از قبل هم آرام تر می کنم. سرم بین 4 جهت اصلی در نوسان است. یک لحظه قدم هایم روی سنگ فرش ها را مراقبت می کند و یک لحظه به آسمانی که بر خلاف همیشه پشتِ ساختمان های بلند گم نشده، نگاه می کند. لحظه ی بعد ولی به کت شلواری ها و سر درهای کاشی کاری شده شان خیره می شوم. همه یکدست و یک شکل. می روم سمت چپ خیابان. کتاب فروشی به سبک قدیم را رد می کنم، آب میوه فروشی را هم همین طور تا برسم به دکه ی شماره سه. همیشه یک پیرمرد آرام توی این دکه نشسته. مشتری کمی داره ولی پیشخوان پر و پیمانی تدارک دیده است. این دکه ، دکه ی محبوب من است. ساختمان های اطراف همه کوتاه. درخت های یکی در میان. سکوتی جاری از زندگیِ غیر ماشینی. هیچ موتور و ماشینی این سمت نمی آید. همه اش عابر و پیاده. آرام ِ آرام. اینجا ، همین نقطه بهشت من است . کنار مجله ها و روزنامه های دوست داشتنی ، در خیایانی به سبک تهران قدیم. بین ساختمان های کم ارتفاع. زیر آسمان کاملا آبی. با حال خوشِ معلمی. بعد از حس خوبِ مفید بودن. ده صبح. وقتی که همه رهسپار کار شدن. 

شاید اگر بگویند فقط یک هفته زنده ام. دکه شماره 3 رو اجاره کنم و یک هفته فقط توی همین نقطه ی شهر باقی بمونم. 

ناصر خسرو هم که همون بقله ، از نظر دارویی هم مشکلی نخواهم داشت . 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۳ ، ۰۴:۱۹
راحله عباسی نژاد

یک وقت ها ،شاید برای لحظه ای، شاید حتی برای چند میلی ثانیه، آدم به طور غیر منتظره ای آمادگی پذیرش یک تراژدی را دارد. یک تراژدی از آن انواع خاص و شوک آمیزش. اصلا چیزی ورای آمادگی. گاهی این دلِ آدمی می خواهد یک خبر بد بشنود. مثلا کسی از در بیاید تو و بگوید که سرطان دارد. که تا دو ماه دیگر بیشتر زنده نیست. در این "گاهی"، آدم ها آنچنان استوار و آن چنان صبور و آن چنان آرام می شوند که شاید تا آخر عمرشان دیگر هرگز فرصت چنین تجربه ای را نداشته باشند. در این "گاهی" ، جوان ناگهان بزرگ می شود و گاهی چنان پخته عمل می کند که هوس می کند تا به آخر عمر زندگی به همان منوال بگذرد. 

راز تراژدی در غیر منتظره بودنِ آن است. راز تراژدی در ضربه ای است که آن چنان کاری و عمیق فرود می آید که آدم ها برای مدتی، هر چند کوتاه، از زندگی کَنده می شوند. دقیق تر بخواهم بگویم ، راز تراژدی در آن است که چند لحظه، که به چند روز هم می تواند برسد ؛ اطرافیان ، محیط، و به طرز مسخره ای خودِ " زندگی " به تو این اجازه را می دهند که از "زنده مانی" کنده شده و لختی "زندگی" کنی. راز تراژدی در آن تغییر جهتی است که به زنده مانیِ آدمی می دهد. به آن چند صباحی که پیش خودت می نشینی و دو دو تا چهار تا می کنی. دو دو تا چهارتای جون دار و حسابی. راز تراژدی در آن بی پروایی و بی قیدی آدمی است که دنیای بیرون را برایت محو می کند و تو به هر آن کار و رفتاری که سال ها می خواستی دست می زنی.

تراژدی می تواند همچون آتشی باشد که بچه ققنوسی را از خاکستر می زایانَد. همان اندازه تیز. همان اندازه داغ. و به همان اندازه دلهره آور. اما ورای تمامی این خصلت ها آرامش دهنده. یاری دهنده و رهایی بخش. 

تراژدی را نباید طلب کرد. تراژدی را نباید در دسته بندی های ابلهانه ی مردمی جای داد. تراژدی را نباید به دیگران نمایاند. نباید گروهی برگزار کرد. نباید منتظر صاعقه نشست. باید زنده مانی را بی وقفه ادامه داد تا شاید یک روزی و یک ساعتی و یک لحظه ای، یک تراژدی از آسمان بیاید. یک تراژدی که لزوما از جنس مرگ و میر نیست. از جنس بدبختی نیست. تراژدی در تعریف های مرسوم جای نمیگیرد. گاهی ازدواج دوستی هم تراژدی است. و تو محکومی که این تراژدی را فُرادی ادا کنی. در خلوتِ تاریکی که شاید سال هاست به آن سرکشی نکرده ای. خودت و خودت و خودت. 

همین.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۰۸:۲۴
راحله عباسی نژاد

گاهی همین سوال های ساده مرا برای چند روز و چند ماه درهم می کند : 

" دنیایی با دوست های صمیمی و نیمه صمیمی را بیشتر می پسندم یا دنیایی بدون آنها را ؟ " 

" دنیایی پر از حرف و تبادل نظر را بیشتر می پسندم یا دنیایی مسکوت را ؟ " 

" دنیایی محصور به ذهن خودم را ترجیح می دهم یا دنیای مملو از تفکرات دیگران را ؟"

" ذهنیاتم را باید با دیگران به اشتراک بگذارم ؟"

" ذهنیاتم برای دیگران مهم است؟ " 

" اگر حرف نزنم، اگر کار خاصی نکنم که دیگران هرگز از من ناراحت نشوند بهتر است یا اینکه خودم باشم؟

در یک کلام، عزلت را می پسندم یا با هم بودن را ؟ 

اصلا "بودن" را دوست دارم ؟ 

اصلا دیگران از تو چه مقدار "بودن" را انتظار دارند ؟

اصلا ...

 

پیوست شماره 1 به تاریخ 15 تیر 1393 

 

آرام بودم. برای چند لحظه آرام بودن در جمع را تجربه کردم. و بعدها قطعا هرگز در خاطرات هیچ کسی حضور من باقی نخواهد ماند و من نهایتا همان دختر با روسری آبی آسمانیِ عکس های افطاریِ دسته جمعی خواهم بود. هرگز از آن روز من نقل قولی نخواهید شنید. هیچ ارجاعی به من نخواهند داد . این من بودم . یک "من"ِ آرام و کم حرف. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۲
راحله عباسی نژاد