تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

حکایت را شنیده بودید؟ همان که می گفت روزی سواره ای، پیاده ای را سوار کرد. بعد از طی مسافتی، پیاده به روی سواره تیزی کشید و اسب و سرمایه اش را با خود برد و پیاده را در بیابان رها کرد . سواره پشت سرِ پیاده فریاد کشید که می بری ، ببر، می روی برو ، فقط از ناجوان مردی ات برای کسی نگو. نگذار بفهمند در این دنیا آدم ها با هم چنین می کنند. 

ولی چنین می کنند. نه با هم و نه در شرایطِ حتی کمی برابر. که 170 نفر با 80 میلیون و یکی در خانه ی ملت و دیگری دست به دامانِ رای همین خانه. کتمان می توان کرد ولی انکار نه. وزیر علوم ، استاد تمام دانشگاهِ تهران را در صحن علنی مجلس زیر رگبار حرف های بی ربط از وزارت خلع می کنند تا شاید سد راهِ نفوذِ حماقتشان در وزارت علوم، در دانشگاه ، میان دانشجویان و نخبگان کشور، شکسته شود. هم می زنند، هم می برند و هم جار می زنند. وزیرِ مردم را در خانه ی مردم از مردم می گیرند. و چه تلخ تر که این همه را به پای دلسوزی و مسلمانی می نویسند. و بی صبرانه برای ثبتش در دل تاریخ می کوشند. و چه بخوانند آینده گان از این روزهای ما. چه بخندند و باور نکنند فرزندان ما. 

این ها که بالاتر گفتم را همه میدانیم. همه در ذهنمان با کلمات و عبارات مخلتف چندین بار بیان می کنیم. اما آنچه که برای من مهیج تر از استیضاح بود، جنگ قدرتی بود که از اوایل هفته از مرزها به خاکِ داخل رسیده بود و باز دوباره به جز نظامیان (بخوانید سیاسیون)، مردم عادی را هم به کارزار کشاند. تماشای هماوردِ بازوهای قدرت یک نظام، با ابزاری چون رسانه، چون بیان، چون حتی لمپن بازی، بی برو برگرد برای من از جذاب ترین اتفاقات است. چنگ و دندان نشان دادن های مدرن ، لابی های زیر و رو. رویتِ جرقه های ناشی از اصطکاک ایجاد شده میانِ عقلا و صد البته سفها(!). از پیش تولیدِ جنگ در روزهای گذشته تا خط مقدم آن، امروز در بهارستان. این فحش می دهد و از آمدن به جنگ به بهانه ی سفر سر باز می زند. این به آب و آتیش می زند و با انواع و اقسام مدیاهای ممکن استیضاح می کند. این امتیاز نمی دهد و آن یکی رسما و در ملا عام درخواست امتیاز می کند. ( لاریجانی در آخرِ استیضاح). این یکی اخلاق به خرج می دهد و فقط از خودش دفاع می کند. آن یکی اصلا گوش نمی دهد و رای اعتماد نمی دهد. این یکی دهن کجی می کند و از جایی بسیار دورتر از بهارستان نجفی را سرپرست می کند و ... . سکانِ هدایت مملکت انگار کن که دسته ی آتاری یا چنین چیزی باشد. این یکی مشت می زند و آن یکی جواب می دهد. جفتشان هم برای هم خوب زیر و رو می کشند. 

شاید فکر کنید اینها همه نشانه های شومِ بدبختی است. من ولی می گویم همین که آهنگِ امروزِ کتاب فروشیِ شیک و سوسولیه "داستان" به جای چرا رفتیِ همایون می شود پخش زنده ی استیضاح از رادیو فرهنگ. همین که بدون اینکه بخواهیم درگیر می شویم با ریز و بزرگه سیاست. این ها خوبست و لازم . ما هنوز از آن آدم بزرگ هایی که کار را بدهیم دستشان و خودمان برویم لالا نداریم. خوبست که همه با هم درگیرِ بالا و پایین مملکت باشیم. نه پشت لپ تاپ و توی فضای مجازی. گوش چسبانده به رادیو و خیره شده به صفحه ی خبرگزاری های مختلف من بابِ افشاگری های تازه. ما هر وقت با هم بودیم، بیشتر فهمیدیم. 88 را یادتان هست ؟

سال 90 اشتباه کردیم و فرادی دست به حرکتی جمعی و احساسی زدیم. امروز ولی جمعمان کردند تا منطقمان به کار بیفتد. دانشگاه تا انتخابات آتیى‌ مجلس در عطشِ انتقام می سوزد و هر روز بیش از روز قبل برای اکثریتِ راست مجلس ضربتی کنار می گذارد. نخبگان دوباره دور هم جمع شده اند و این بار نه بر سر دفاع از حقوقِ پایمال شده ی 88 ،که برای بی احترامی به شعور و منزلتشان. 

روزشماری شروع شده. مجلسیون زیر آتشی را روشن کردند که خودشان در آن خواهند سوخت. فرجی دانا دیروز و پس از استیضاح ، فرجی دانای دیگری بود. نمادِ به هیچ انگاشتنِ تدبیر و مدیریت و عقلانیت. این بار لیاخوف مجلس را به توپ نمی بندد. صبر کنید. این مردم هستند که اسفند سال بعد مجلس را زیر و رو خواهند کرد.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۰۶
راحله عباسی نژاد

گرمم بود. عرق کرده بوده ام و کم خوابی هم مضاف بر علت شده بود تا کلافه ی اخمویی باشم. صندلی ها همه پر بود و کف مترو هم جایی برای نشستن پیدا نمی شد. دستم به دستگیره ی بالای سرم بود و مدام تاب می خوردم. بالاخره ایستگاه مفتح جایی کنار درب مترو خالی شد که تکیه گاهی هم برای ایستادن داشت. ساعت پیک ترافیک دست فروش ها بود و از درب کنار من هم بیشترین ورود و خروج صورت می گرفت. ذهن درهم و برهمی داشتم و مثل همیشه رمیکسی از انواع و اقسام فکرها توی کله ام پِلِی می شد. بلندگوی بالای سرم با آرامشِ روی اعصابی ایستگاه حقانی را اعلام کرد. انگار که صدای بلندگو روی امواج ِ هذیانات فکری ام پارازیت انداخته باشد و کمی در کارش اختلال ایجاد کرده باشد، چند لحظه به خودم آمدم و متوجه اطرافم و به خصوص دست فروشی شدم که قصد خارج شدن از مترو را داشت. خانمی بود میان سال . شصت سال به بالا به نظر می رسید و سر و وضع موجه و معقولی داشت . ظرف غذا می فروخت و دستش دو تا کیسه ی بزرگِ سیاه ظرف بود که حملشان کار آسانی نبود. به محض دیدنش چهره ی کریم آمد جلوی چشم هایم. امروز، اواخر کلاس و بعد از دو هفته غیبت سر و کله اش پیدا شد. همان طور عبوس و خاموش، بدون کلمه ای حرف وارد کلاس شد و نشست. از دیدنش ذوق کرده بودم . درس را سریع جمع کردم و رو کردم به کریم و از علت نیامدنش پرسیدم . باز هم مثل مجسمه نگاهم می کرد . دستپاچه به دنبال موضوعی برای صحبت می گشتم که یادم به حرف خانوم صادقی افتاد. "کریم راستی مادرت بچه دار شد؟ " لبخند کمرنگ بالاخره به چهره اش برگشت . برخاست و همین طور که به سمت میز جلو می آمد گفت که ١۵ روزش رفته. پرسیدم دختر یا پسر؟ اسمش چیه ؟ گفت "بچه" است . مجتبی. می دانستم افغان ها به پسر می گویند بچه ولی باز هم با تعجب تکرار کردم : بچه ؟! محمد و کریم چیزی نگفتند. فریبا همان طور که در ماژیک روی میز را باز می کرد تا روی تخته نقاشی کند گفت : خانوم پسره . رفتم نشستم روبروی کریم که بالاخره نطقش باز شده بود . گفتم چه خبر ؟؟ چرا مدام غیبت می کنی ؟ محمد به جایش جواب داد که خانوم کار می کنه، میره جیگرکی . با هم کار می کنیم. گفتم چه خوووووب . آدرس بده مزاحم بشیم . دل هم میزنی؟!؟ گفت بال بیشتر میزنم . جدی برام سوال شد که بال ؟! مگه گوسفند بال داره ؟! محمد و کریم با هم شروع کردند به توضیح و نتیجه این شد که من چیزی نفهمیدم ولی حداقل کریم به حرف آمده بود. توضیحشان که تمام شد کریم رو کرد به محمد و گفت : دیگه علوم امتحان نگرفت ؟ بعد رو کرد به من : من بالاترین نمره شدم دفعه پیش. گفتم آفرین و رفتم سر بحث خودمون . " کریم ما با بچه ها ضرب یاد گرفتیم. چهار رقمی ها رو که بودی؟ ( سر تکون میده) پس سریع میتونی برسی به کلاس . " محمد به جاش و با یه مهر دوستانه ای گفت : خانوم تازه خودش ضرب بلده. مگه نه کریم ؟ بازم سر تکون داد . کلاس بعدی داشت شروع می شد . بهش یه کتاب ریاضی دادم و گفتم از هفته ی بعد به موقع بیاد. گفت صاحب کارش اجازه داده شنبه ها و دوشنبه ها و چهارشنبه ها بیاد مدرسه . تو دلم گفتم خدا پدرش رو بیامرزه و خدافظی کردم.

کریمِ سرِ صبح و خانومِ میان سالِ سر ظهر حس مزخرفی رو بهم می دادن . دیشب کابوس های وحشتناکی راجع به امتحان زبان و رد شدن ددلاین ها می دیدم که یه بخشی از بی خوابیم مال اونا بود . امروز ولی با دیدن این دو تا از خودم و دغدغه ها و کابوس هام خجالت می کشیدم . اشک تو چشمام جمع شده بود و مدام توی ذهنم این جمله می اومد که " زندگی من میون همین آدما جریان داره " من دارم میخوام برم به کجا ؟ برای چی ؟ یکی عاشق درس خوندنه و باید واسته توی جیگرکی و من برم اون لنگه ی دنیا دکترا بگیرم ؟ اونم با این وضع تنبلی؟ اصلا اگر برگردم با دکترا چه گلی به سر اینا میزنم . چهره ی زهرا، محمد، جبار و کریم چرخشی می اومد جلوی چشمام .

زهرا با اون کلیپس های موی ده سانتی و چادر ملی و ناخون های لاک زده ی تا به تا که با تمام وجودش می خواست یاد بگیره و همه چیز رو خوب بفهمه . دفعه ی پیش بعد از کلی بدبختی که کسر رو یادشون دادم ، خیلی جدی پرسید : حالا اصلا کسر به چه دردی می خوره ؟ و من که خوشحال بودم وسط این بدو بدوی من یکی حواسش هست که ریاضی حفظ کردنی نیست.

یا جبار که وقتی میخواد تهدیدم کنه میگه دیگه کلاس رو نمیاد و وقتی می پرسم جاش چی کار می کنه ؟! میگه میرم سر کار . هفته ی قبل برای هزارمین بار با شکیلا دعواش شد و آخرش بهش گفت که اگر شکیلا خواهرش بود " سرش رو می برید ." جباری که بی اغراق بهترین شاگرد کلاس بود و تنها کسی بود که به نقاشی زینب کوچولو نه تنها نمی خندید که با یه نگاه برادرانه ای هم سعی می کرد تشویقش کنه .

یا محمد که هنوز املاش در حد اول دبستانه و یه "هشت" ساده نمیتونه بنویسه اما تمام تکالیفش رو حل می کنه و بعضا زنگ تفریح ها میشینه که کارای کلاس بعدی رو انجام بده . تکلیفایی که تقریبا به جز زهرا و جبار ، بقیه حتی یادشون هم نمی مونه که انجام بدن و جلسه ی بعد یه بهونه ای واسه انجام ندادنشون  بتراشن.  میگه ریاضی دوست داره و من شخصا معتقدم هوش خاصی در این زمینه داره.

و کریم. و این بچه که مدام بهش میگم سوال قبل رو ولش کن . بیا الان سر این سوال که همه هستیم . و اون اصلا نمی شنوه که چی میگم تا خودش بالاخره بتونه سوال رو حل کنه و بفهمه .

و این کریم که چهارشنبه ( یک هفته بعد از این قضایا) فهمیدم با وجود اجازه ی صاحب کار، مادرش نمیذاره بیاد مدرسه و از یازده صبح تا ١ شب میره سر کار تا کسری حقوق پدرش رو جبران کنه . و من که بازم برای هزارمین بار و وسط تمام کارای اپلای، بازم درگیر رفتن یا نرفتن میشم.

پی نوشت: در پست ناصر خسرو ، تصویر کاملی از کنجکاوی و علاقه ی کریم به درس موجود است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۶
راحله عباسی نژاد

ساعت را باز می کنم می گذارم کنار پایم روی صندلی. کمی بعد پشیمان می شوم و می گذارم داخل جامدادی که یک وقت جا نماند. شروع می کنم به نوشتن. این داستان تکراریِ من و ساعت و دست راست است. ماجرای تکراری و ساده ولی مرموز برای دوستان و به خصوص همکلاسی ها که هر روز با این صحنه مواجه می شوند. چند وقت پیش بالاخره دوستی زبان باز کرد و پرسید ماجرای چندباره باز کردنِ ساعت سر هر کلاس چیست ؟ خندیدم و گفتم ساده تر از آنچه که فکرش را بکنی! ساعتم را دست راست می بندم. موقع نوشتن آزارم می دهد. باز می کنم که مشکلی برای نوشتن و تایپ کردن و اینها نداشته باشم. لبخند زد و گفت که خودش هم همین حدس را می زد ولی بارها دیده است که در مواقع  دیگری هم ساعت را باز می کنم. باز هم خندیدم و گفتم ایراد از مغزِ بیچاره است که شرطی شده. کافی است به قدرِ لحظه ای فکرِ نوشتن از سرم بگذرد، بی درنگ دست می برم و بند ساعت را باز می کنم . گاهی حتی خودم هم متوجه نمی شوم که ساعت روی مچ دست نیست. گاهی نه تنها باز شدنش را که حتی دوباره بستنش را هم متوجه نمی شوم. موقع رمزگشایی از این داستانِ مرموز، دیگرانی هم بودند که بسیار کنجکاوانه ماجرا را دنبال می کردند و مشخص بود که برای آن ها هم سوال شده بوده است. ماجرایی که بخشی جدایی ناپذیر از زندگی هر روزه ی من شده. پاسخ را که دادم، چایم را مثل همیشه تلخ خوردم و پا شدم که بروم سمت کلاس. یادم به اردوی شمال و هدی افتاد . وقت صبحانه بود و من مشغول خوردن نان و پنیر با چای. چای را که بردم بالا، هدی جیغ کوتاهی کشید و با ذوقی غیر قابل درک انگشت گرفت سمت لیوانم. با تعجب نگاهش کردم که جواب داد، اولین بار است که می بیند کسی دیگر هم مثل اون چای را تلخ می خورد. به خصوص صبح. خنده ام گرفت. به لیوانِ کاغذی چای نگاه کردم . به لیوانی که شده بود وجه اشتراکم با فردی دیگر. وجه تمایزم با خیلی ها که می شناسم و نمی شناسم. بخشی از شخصیتم که حداقل با عده ای ولو محدود متفاوتم می سازد. 

از آن روز به بعد مدام توجهم می رود سمت خرده کارها و رفتارهایی که انگار خاص خودِ خودِ من است. خرده رفتارهایی که راحله ی بیرونی را از دیگران تمیز می دهد. خرده کارهایی را که همه و به خصوص خودم به آنها عادت کرده ام ولی در حقیقت عادی نیستند. مثلا برق انداختنِ لیوان های شیشه ای قبل از استفاده. تا کردنِ گوشه ی صفحه ی کتاب ها محضِ نشانه. خیره شدن به جای نامعلوم و فکر کردن برای چند ثانیه، حتی زمانی که این جای نامعلوم شخص خاصی باشد که برداشت بد هم بکند. و قص علی هذا. 

امشب، و بعد از دو شب که زودتر از مواقع معمول خواب رفته بودم ، وقتی که ساعت از دو گذشت و کمی استرس برم داشت که برای قرارِ 8 صبح فردا خواب نمانم، دلم یکهو هوس بی خوابی های همیشگی را کرد. بی خوابی های پر از فکر توی اتاق، پشت لپ تاپ ، توی سکوت و توی شبِ دوست داشتنی. دلم یکهو برای خودم ، برای راحله ای که صبح با چشم های پف کرده و بی خوابی از خواب می پرد و پر از حالتِ فلاکت است تنگ شد. برای کسی که همه ی اطرافیان با چرت های بی موقع وسط کنسرت و کلاسش اخت پیدا کرده اند. برای کسی که کم خوابی هایش گاهی مایه ی حسادت دیگران هم می شود. یکهو حس غریبگی با خودم را کردم. با خودم که دو روز تصمیم گرفته بود خوابِ کامل داشته باشد ، کارهایش را به موقع و در وقت مقتضی انجام بدهد و برای وقت اضافی کاری نگذارد. این راحله بیگانه و بسیار دور می نمود.

آدم ها مجموعه ای از خصوصیت های خاص خودشان هستند که گاهی وجهی خنثی دارند و گاهی حتی برای خودشان و دیگران مضر هستند ، ولی بدون آن ها به هیچ حساب می شوند و شاید آدم موفق تر، محبوب تر، عزیز تر، کارآمد تر و هزار  تَر  دیگر بشوند، اما هرگز خودشان نیستند. 

و این نبودن ، این "خود" بودن گاهی به قیمت بسیار گزافی به دست می آید. 

این که من بپذیرم لذتی که در انجام کارِ دقیقه نود هست، در انجام همان کار ولی به موقع نیست، گرچه درست ولی علیه تمامی اهدافم هست. این نه فقط سخت، که حتی با پرسش روبروست ! تا چه حد باید خودمان را تغییر بدهیم ، تا هم خودمان باشیم هم خودِ بهینه و مفید و محبوبمان !؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۴۹
راحله عباسی نژاد

می گویم خسته نباشید و در ماژیک را می بندم. کریم مثل جلسه ی قبل توی مساله ی آخر گیر کرده و متوجه پایان کلاس نمی شود. جبار انگار که بهش جایزه داده باشم، دوباره برای اطمینان، همین طور که نگاهش به بیرون از کلاس است، می پرسد که یعنی کلاس تمام شده؟ شکیلا و زهرا هم که غرق پچ پچ های دخترانه خودشان هستند . شاید فریبا تنها کسی است که دقیق متوجه حرفم می شود. البته بعد از محمد که قبل از اتمام حرف هایم اولین لگدش را هم به توپ زده. زینب بلند می پرسد که ساعت بعد چه درسی دارند و من مثل دو جلسه قبل شانه بالا می اندازم. هوای کلاس دم کرده. شروع می کنم به جمع و جور کردن وسایلم از روی میز . کریم که چند ثانیه ای است از خماری مساله در آمده، رو می کند به من و می گوید که تمرینِ خانه را نمی فهمد و در خانه هم رویش فکر نخواهد کرد . می گویم بیا همین الان برایت توضیح بدهم . فریبا و زینب که این حرف را می شنوند قید بازی را می زنند و می آیند جلوی تخته. اولین توضیحی که به ذهنم می رسد را می گویم . فریبا گرچه نفهمیده ولی سر تکان می دهد . کریم ولی با چشم های تنگ شده و درهم می گوید که هیچ چیز متوجه نشده. دو سه بار دیگر تلاشم را می کنم ولی بدتر گیج می شوند . حواله شان می دهم به جلسه ی بعد. کیفم را بر می دارم که بروم که کریم شروع می کند از علومِ سوم گفتن و سخت بودنش. شروع می کنم بگویم اگر تلاش کند حتما می فهمد که بِدو می رود سمت کیفش تا کتاب علومش را بیاورد. شیطنتم گل می کند و از حافظه ام در ثبت جزییاتِ بیخود استفاده می کنم و می گویم که کیفش عین کیف رحیم است . چه جالب. می خواهم خودم را از آن معلم حواس جمع ها نشان بدهم. با سر تاییدم می کند. برق ذوق را در چشمانش می بینم . برقی که رضایتش را از مورد توجه  قرار گرفتن نشان می دهد . کتاب علوم را می گذارد روی میز و می رود صفحه ی سه.دستش را روی یکی از سوال ها می گذارد و می گوید باید جوابش را این جلسه به معلم بدهند، ولی چیزی به ذهنش نمیرسد. راستش چیز خاصی به ذهن من هم نمی رسد ولی همین جوری جوابی می دهم . کمی نا امید می شود . اما با روی باز می رود . او که می رود، من هم راه می افتم سمت در خروج. با بچه ها دوباره خداحافظی می کنم و مثل عاشقی که برای رسیدن به معشوق قرار ندارد، با بی قراری وارد کوچه ی باریک می شوم. روسری آبی آسمانی سرم کردم و کمی استرس ته دلم هست که شاید در این نقطه ی تهران کمی خلاف عرف باشد و جیغ به نظر بیاید. پا تند می کنم.  چند ثانیه بعد رسیده ام سر کوچه ی باریک و بلند "خدابنده لو" . اولین قدم را که می گذارم روی سنگ فرش های ناصر خسرو، ناخودآگاه دست می برم سمت گره روسری و بند کیف. اولی را محکمتر می کنم و دومی را کمی جا به جا. گام هایم آهسته تر می شود . ردیف موتور های پارک شده را رد می کنم تا به طزفِ دیگر خیابان برسم. جلوی دکه اول می ایستم. معمولا روزنامه ها و مجلات دلخواهم را ندارد ولی به عنوان ایستگاه اول می ایستم تا کمی نفس تازه کنم. تیترهای مجله ی آشپزی که تمام شد راه می افتم سمت "صور اسرافیل" . ردیف کت و شلوار فروشی های یک دست از همین جا شروع می شود. قبل از این که بپیچم توی صور اسرافیل، سرم را بلند می کنم ، نفس عمیقی می کشم، به آسمان آبی بالای سرم که فقط در این نقطه از تهران مشخص است نیم نگاهی می اندازم . هنوز وقت نگاه کامل نرسیده. چند متری جلوتر ، قبل از وزارت اقتصاد ، جلوی دکه دوم می ایستم. این یکی هم شرق و اعتماد دارد و هم اندیشه پویا و همشهری جوان. روزنامه های ورزشی را هم جوری چیده که می توان هم زمان به آنها هم چشم انداخت. جلوی این دکه همیشه از بقیه شلوغ تر است. خوراکی هم دارد. ملت هم روزنامه دید می زنند و هم آب و خوراکِ اول صبح را ابتیاع می کنند. پنج دقیقه ای را به این دکه اختصاص می دهم و دوباره راه می افتم. سرم در تمام طول کوچه صور اسرافیل چرخیده سمت وزارتِ وزین اقتصاد. وزارت خانه ی تو دل برو و خوش ساختی دارند. با آن فواره ی مرتفع و پر سر و صدایش . به بافت ِ سنگ فرشی می آید. وزارت خانه که تمام می شود می افتم توی باب همایون. بالاخره. قدم ها را از قبل هم آرام تر می کنم. سرم بین 4 جهت اصلی در نوسان است. یک لحظه قدم هایم روی سنگ فرش ها را مراقبت می کند و یک لحظه به آسمانی که بر خلاف همیشه پشتِ ساختمان های بلند گم نشده، نگاه می کند. لحظه ی بعد ولی به کت شلواری ها و سر درهای کاشی کاری شده شان خیره می شوم. همه یکدست و یک شکل. می روم سمت چپ خیابان. کتاب فروشی به سبک قدیم را رد می کنم، آب میوه فروشی را هم همین طور تا برسم به دکه ی شماره سه. همیشه یک پیرمرد آرام توی این دکه نشسته. مشتری کمی داره ولی پیشخوان پر و پیمانی تدارک دیده است. این دکه ، دکه ی محبوب من است. ساختمان های اطراف همه کوتاه. درخت های یکی در میان. سکوتی جاری از زندگیِ غیر ماشینی. هیچ موتور و ماشینی این سمت نمی آید. همه اش عابر و پیاده. آرام ِ آرام. اینجا ، همین نقطه بهشت من است . کنار مجله ها و روزنامه های دوست داشتنی ، در خیایانی به سبک تهران قدیم. بین ساختمان های کم ارتفاع. زیر آسمان کاملا آبی. با حال خوشِ معلمی. بعد از حس خوبِ مفید بودن. ده صبح. وقتی که همه رهسپار کار شدن. 

شاید اگر بگویند فقط یک هفته زنده ام. دکه شماره 3 رو اجاره کنم و یک هفته فقط توی همین نقطه ی شهر باقی بمونم. 

ناصر خسرو هم که همون بقله ، از نظر دارویی هم مشکلی نخواهم داشت . 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۳ ، ۰۴:۱۹
راحله عباسی نژاد

یک وقت ها ،شاید برای لحظه ای، شاید حتی برای چند میلی ثانیه، آدم به طور غیر منتظره ای آمادگی پذیرش یک تراژدی را دارد. یک تراژدی از آن انواع خاص و شوک آمیزش. اصلا چیزی ورای آمادگی. گاهی این دلِ آدمی می خواهد یک خبر بد بشنود. مثلا کسی از در بیاید تو و بگوید که سرطان دارد. که تا دو ماه دیگر بیشتر زنده نیست. در این "گاهی"، آدم ها آنچنان استوار و آن چنان صبور و آن چنان آرام می شوند که شاید تا آخر عمرشان دیگر هرگز فرصت چنین تجربه ای را نداشته باشند. در این "گاهی" ، جوان ناگهان بزرگ می شود و گاهی چنان پخته عمل می کند که هوس می کند تا به آخر عمر زندگی به همان منوال بگذرد. 

راز تراژدی در غیر منتظره بودنِ آن است. راز تراژدی در ضربه ای است که آن چنان کاری و عمیق فرود می آید که آدم ها برای مدتی، هر چند کوتاه، از زندگی کَنده می شوند. دقیق تر بخواهم بگویم ، راز تراژدی در آن است که چند لحظه، که به چند روز هم می تواند برسد ؛ اطرافیان ، محیط، و به طرز مسخره ای خودِ " زندگی " به تو این اجازه را می دهند که از "زنده مانی" کنده شده و لختی "زندگی" کنی. راز تراژدی در آن تغییر جهتی است که به زنده مانیِ آدمی می دهد. به آن چند صباحی که پیش خودت می نشینی و دو دو تا چهار تا می کنی. دو دو تا چهارتای جون دار و حسابی. راز تراژدی در آن بی پروایی و بی قیدی آدمی است که دنیای بیرون را برایت محو می کند و تو به هر آن کار و رفتاری که سال ها می خواستی دست می زنی.

تراژدی می تواند همچون آتشی باشد که بچه ققنوسی را از خاکستر می زایانَد. همان اندازه تیز. همان اندازه داغ. و به همان اندازه دلهره آور. اما ورای تمامی این خصلت ها آرامش دهنده. یاری دهنده و رهایی بخش. 

تراژدی را نباید طلب کرد. تراژدی را نباید در دسته بندی های ابلهانه ی مردمی جای داد. تراژدی را نباید به دیگران نمایاند. نباید گروهی برگزار کرد. نباید منتظر صاعقه نشست. باید زنده مانی را بی وقفه ادامه داد تا شاید یک روزی و یک ساعتی و یک لحظه ای، یک تراژدی از آسمان بیاید. یک تراژدی که لزوما از جنس مرگ و میر نیست. از جنس بدبختی نیست. تراژدی در تعریف های مرسوم جای نمیگیرد. گاهی ازدواج دوستی هم تراژدی است. و تو محکومی که این تراژدی را فُرادی ادا کنی. در خلوتِ تاریکی که شاید سال هاست به آن سرکشی نکرده ای. خودت و خودت و خودت. 

همین.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۰۸:۲۴
راحله عباسی نژاد

گاهی همین سوال های ساده مرا برای چند روز و چند ماه درهم می کند : 

" دنیایی با دوست های صمیمی و نیمه صمیمی را بیشتر می پسندم یا دنیایی بدون آنها را ؟ " 

" دنیایی پر از حرف و تبادل نظر را بیشتر می پسندم یا دنیایی مسکوت را ؟ " 

" دنیایی محصور به ذهن خودم را ترجیح می دهم یا دنیای مملو از تفکرات دیگران را ؟"

" ذهنیاتم را باید با دیگران به اشتراک بگذارم ؟"

" ذهنیاتم برای دیگران مهم است؟ " 

" اگر حرف نزنم، اگر کار خاصی نکنم که دیگران هرگز از من ناراحت نشوند بهتر است یا اینکه خودم باشم؟

در یک کلام، عزلت را می پسندم یا با هم بودن را ؟ 

اصلا "بودن" را دوست دارم ؟ 

اصلا دیگران از تو چه مقدار "بودن" را انتظار دارند ؟

اصلا ...

 

پیوست شماره 1 به تاریخ 15 تیر 1393 

 

آرام بودم. برای چند لحظه آرام بودن در جمع را تجربه کردم. و بعدها قطعا هرگز در خاطرات هیچ کسی حضور من باقی نخواهد ماند و من نهایتا همان دختر با روسری آبی آسمانیِ عکس های افطاریِ دسته جمعی خواهم بود. هرگز از آن روز من نقل قولی نخواهید شنید. هیچ ارجاعی به من نخواهند داد . این من بودم . یک "من"ِ آرام و کم حرف. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۲
راحله عباسی نژاد

اولین بار که فیلم Robocop 1  رو تو بچگی دیدم ، شبش خواب بدی اومد سراغم. نمی دونم از چه چیزه فیلم ترسیده بودم ولی یکی از واضح ­ترین کابوس ­های زندگیم بعد از دیدن همین فیلم بود. وقتی تبلیغ فیلم 2014 اش رو دیدم، بیش از اندازه مشتاق بودم که بفهمم چه نکته ای توی داستان بوده که من رو اون چنان ترسونده بود. دانلود کردم و به تماشا نشستم. واقعیت اینه که ده دقیقه اول فیلم (چیزی که اتفاقا توی نسخه ی اول نبوده) به شدت من رو وحشت زده کرد. داستان از جایی شروع میشه که یک برنامه ی تلویزیونی در حال معرفی پروژه ی جدید ارتش آمریکاست که طی اون سربازان آمریکایی دیگه قرار نیست انسان ها باشند و روبات ها میخوان جای اونا رو بگیرن. برنامه تلویزیونی با خبرنگارش در یک کشور ارتباط تصویری می گیره تا نحوه اشغال اون کشور توسط این ارتش روباتی رو نشون بده. فیلم داشت جلو می رفت و من هم حس خاصی نداشتم. اومدم این قسمت رو بزنم جلو تا برسه به روبات شدنِ شخصیت اصلی داستان که یهو دیدم توی نمای بالایی که از شهر اشغال شده نشون داد، برج میلاد خود نمایی میکنه. فیلم رو زدم عقب که دیدم بعله ، خبرنگار مذکور داره  operation freedom Tehran رو گزارش میکنه مثلا، و از اون جایی که مثل همیشه شهرهای ایران رو مثل شهرهای عراق و افغانستان و امثالهم با سه چرخه و زنانی که حجاب عربی دارند نشون داده، من متوجهش نشدم. دقتم بیشتر شد. نماینده ی پنتاگون یا همچین چیزی داشت توضیح می­داد که دیگه از این به بعد ارتش آمریکا برای آزاد کردن مناطق مختلف جهان حتی یک قربانی هم نمیده و قرار نیست اتفاقات ویتنام و افغانستان و عراق تکرار بشه. تاکید می­کرد که " Honest people over there  will appreciate it".  و مجددا مجری روی حرف اون نماینده صحه میذاشت که

           For the first time in their lives (honest people), they get to  watch     their children grow up in safety and security 

و باز تهران رو نشون میداد که توی اون روبات ها مردم رو کنار خیابون به صف کردن و به شکل زننده ای شهر رو به اشغال خودشون در آوردن. یه چیزی تو مایه های صحنه ­های فیلم بازمانده، البته بدون مرگ و میر. و در ادامه اش هم که عملیات انتحاری یک سری جوون که بعضی­ هاشون با لحجه فارسی دَری حرف می­زدن و من کاری به اونا ندارم.

واقعیت اینه که به نظرم این تیکه از فیلم حکم یک اخطار علنی به ایرانی­ها و حکومت بود. که نگران نباشید ، ما به هر قیمتی شده بهتون حمله می­کنیم و دیگه این دفعه ترمزی به اسم "مردم آمریکا " و جان سربازهای آمریکایی هم نیست که جلومون رو بگیره. و تاکید مسخره و همیشگی آمریکا روی صلح ­آمیز بودن اعمالش و جنگ ­هایی که به راه می ­اندازه حکم مشروعیت بخشیدن به این ارتش جدید رو داشت. من تمام اون ده دقیقه حس می ­کردم دارم آینده ­ وحشتناک ایران رو می­بینم که هیچ­کاری هم برای جلوگیری ازش به ذهنم نمیرسه. و می­تونم به جرات بگم که چنین پروژه ­ای برای مقابله با ایران قطعا وجود داره. روبات ­هایی که انسان نیستند و قدرتشون به قدری هست که حتی مردم با ایمان و  جان بر کف ایران هم نمی تونن با اونها مقابله کنند. (تنها سلاح احتمالی ایران)

دوست داشتم  این ده دقیقه رو  می ریختم روی گوشیم و می رفتم سراغ آدمایی که پارسال موقع تبلیغات انتخاباتی بهم می گفتن ، "بذار بهمون حمله کنن ، وضعمون از این بدتر نمیشه که دیگه، بذار جلیلی بیاد سر کار که اصن این حمله هر چه زودتر اتفاق بیفته" . دوست دارم بهشون نشون بدم قراره چه حقارتی رو در جربان حمله خارجی تحمل کنیم .  و دوست دارم بهشون ثابت کنم که همیشه بین دو گزینه بد ، یکی بد هست و دیگری "بدتر" .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۲۵
راحله عباسی نژاد

در راه بازگشت به خانه، مثل همیشه داشتم کارها و حرف هایی که در آن روز انجام داده بودم و گفته بودم را با خودم مرور می کردم که ناگهان متوجه شدم جلوی فلانی کاری را کردم که می تواند بعدا با تعریف کردن آن پیش دیگران من را مسخره کند. یادم نیست چه کاری بود یا حتی چه حرفی بود. هر چه بود دلم نمیخواست برود و جایی برای کسی در غیبت هایش تعریف کند که :" ببین راحله رو که میشناسی؟ اون روز داشت فلان کار رو میکرد، یا داشت فلان حرف رو میزد!!"  بعد حسِ بعد از به یاد آوردن آن اتفاق و فکر پس از آن را به خوبی به یاد دارم. این که ناگهان یادم افتاد که فلانیِ مذکور فرد مومن و معتقدی است و اگر همان قدر که در ظاهر نشان می دهد ، در باطن هم انسان با اخلاق و خدا ترسی باشد ، هرگز غیبت نمی کند ، چه برسد به این که موضوع من را هم در غیبت هایش پیش این و آن مطرح کند. فلانی چادری بود و نماز و روزه را به موقع به جا می آورد و یکی دو چشمه هم مسلمان بازی در آورده بود . مثل اینکه تقلب نمی کرد چون این کار را بی اخلاقی و گناه می دانست. واقعیت این است که ابدا نمی دانم بعدها برای کسی گفت یا نه ؟ حتی نمی دانستم که این میزان اعتماد من به ایمان و مسلمانی او درست بود یا نه ؛ اما حقیقت این است که بعد از آن آرام گرفتم و مطمئن بودم اگر به جای فلانی ، ایکس و ایگرگ و زِد که حتی از نزدیکترین دوستانم هم هستند،  بودند ، این چنین اطمینان قلبی پیدا نمی کردم . چرا که ایکس اساسا غیبت را اشکال نمیداند، ایگرک اصلا بچه ی مذهبی نیست و حس اینکه مثلا غیبت برایش گناه می آورد، ندارد و شاید فقط به خاطر بی اخلاق بودن آن حرفی نزند و زِد نیز. و جالب تر اینکه من از همان فلانیِ مومن چندان خوشم نمی آمد ،اما به شکلی غیر عادی در ناخودآگاهم مطمئن بودم که اهل غیبت نیست.

بعد از آن بود که به صرافت افتادم تا ببینم آیا آدم های اطرافم چنین حسی به دارند یا نه ؟ قضیه بسیار مفصل تر از غیبت بود. من دوست داشتم بدانم که آیا آدم ها حس می کنند که من فردی امین هستم و در نتیجه رازهایشان را به من می گویند؟ آیا حاضرند پولی گزاف را نزد من به امانت بگذارند ؟ آیا من را فردی راستگو می دانند؟ آیا زمانی که می خواهند از حقیقت موضوعی مطلع شوند، با پرسش از من خیالشان راحت می شود یا حرف های من را با نوعی غرض ورزی شخصی همراه می دانند؟ آیا من را فردی مسئول می بینند ؟ آیا از اینکه من در کارشان اهمال کنم بیم دارند ؟ آیا ممکن است فکر کنند که من اهل خاله زنک بازی و دودوزه بازی و دو به هم زنی هستم ؟ آیا فکر می کنند که مثلا اگر شوهرشان را با من تنها بگذارند ، شاید من در صدد تیک زدن با آنها بر می آیم ؟ ( این را به عینه درباره ی یکی از دوستان دیده ام ) آیا مثلا حس می کنند من ممکن است از حسودی کاری کنم که آنها متضرر بشوند؟ و بسیار بسیار مسائلی از این دست . 

این دغدغه در ذهنم هر روز پررنگ تر می شد و تمام کارهایم را تحت الشعاع قرار می داد. تغییراتم در حدی نبود که اطرافیانم متوجه آن بشوند ولی خودم می فهمیدم.  البته بیشتر از آن که در خودم به دنبال تغییر باشم ، به این فکر می کردم که مثلا چه می شود که ایکس را فردی می بینند که نباید هر حرفی را پیش او زد؟ یا چرا ایگرگ را فردی می بینند که نمی توان با آسودگی خاطر بخشی از پروژه را به او بسپارند ؟ یا چرا و چرا و چرا ؟ و پاسخ این پرسش ها به من کمک می کرد تا بیشتر به آن چه که میخواستم نزدیک بشوم. چرا که هر پاسخ به من نشان میداد چه کارهایی را نباید بکنم . 

این دغدغه ادامه داشت تا مساله بلیط فروشی کنسرت چارتار. از روز اول تبلیغات دوستان اس ام اسی یا تلفنی به من می سپردند که برایشان بلیط جور کنم . و راستش را بخواهید کاری نداشت. ولی به همه جواب منفی دادم . شب قبل از کنسرت دوست یازده ساله ام که الطافش به من گوش فلک را پر کرده، به من زنگ زد و گفت که فقط دو بلیط می خواهد . گفتم نه . فردا صبح دو تا از دوستانم سر کلاس درباره ی چند و چون بلیط فروشی پرسیدند و من با تاکید خاصی گفتم که قطعا به آنها بلیط می رسد و نیازی به پا در میانی من نیست و بیایند در صف بایستند. همه ی دوستانم که با هم ربطی داشتند می دانستند که راحله برای هیچ یک از دوستانش بلیط جور نکرده و از آنجایی که خیلی ها تصور می کردند من مسئول برنامه هستم، فکر می کردند در کل سیستم بلیط فروشی همان طور که من دست رد به سینه ی همه زدم ، بقیه هم پارتی بازی نمی کنند.  همین باعث شد تا دوستانم بدون نگرانی و ناراحتی از من و با اعتمادی که به من کرده بودند بروند داخل صف. ساعت 9 بود که فهمیدم پارتی بازی بیش از تصور من در حال صورت گرفتن است و من اعتراض تندی کردم که بعضی از دوستانی که پشت در بودند شنیدند. بلیط فروشی مکانیک شروع شد و از آن جایی که نصف بلیط های سانس دوم قبلا فروش رفته بود (خارج از صف) ، تعداد کمی برای فروش آن روز موجود بود. دو دوستی که صبح به آنها اطمینان داده بودم، نفرات چهارم صف بودند. آمدند داخل و من با سری افکنده گفتم که بلیط تمام شده و آنها از من دلیل منطقی می خواستند که چه طور امکان دارد که هیچ بلیطی از آن صد تا به نفر چهارم در صف نرسد ؟ و پاسخ بسیار روشن بود. صد تایی وجود نداشت. دوست 11 ساله ام هم چنین وضعی داشت و با وجود آن که دو بار در دو صف مکانیک و پایین ایستاده بود ، بهش بلیط نرسیده بود و مدعی بود جلوی چشمانش آدم ها از طریق دوستانشان 10 تا 15 بلیط خارج از صف می گرفتند و حتی خودش هم آخر سر به همین طریق بلیط گیر آورده. پارتی بازی ها عیان بود و آدم خاصی هم مقصر نبود. فقط هر کس حس می کرد این کار اشتباه نیست ، مرتکب آن می شد. و من کسی بودم که تمام آن شب داشتم از همه دوستانم عذرخواهی می کردم که چرا برای آنها پارتی بازی نکردم .

اما نکته ی بسیار دوست داشتنی قضیه این بود که دوستانم همه در حرف هایشان به طور ضمنی اشاره می کردند که از من مطمئن هستند و می دانند که مرتکب چنین کاری نمی شوم. فردایش هم دوستی که از اعتراض 9 صبح من مطلع بود، آمد و گفت که کسانی به پارتی بازی ها معترض اند و او فکر می کند که من تنها کسی هستم که از داخل سیستم می توانم به او کمک کنم، چون می داند من این کاره نیستم.

من از اتفاقات صورت گرفته بسیار عصبانی بودم . و ناراحت بودم که به دوستانم بلیط نرسیده. ولی هرگز نمی توانم منکر این قضیه بشوم که چقدر از این موضوع خوشحال بودم که جمع زیادی از اطرافیانم می دانستند که اگر من مسئول کاری باشم ، برایم دوست و غریبه فرقی نمی کند و کار جفتشان را مانند هم راه خواهم انداخت و این مساله نه فقط در یک بلیط فروشی ساده که بعد ها در کارهای بزرگتر و کلان تر نمود پیدا خواهد کرد. 

این یکی از همان ده ها سوالی بود که بالاتر گفتم ؟ آیا دوستانم فکر می کنند اگر کاری را به عهده من بگذارند، حق و حقوشان را رعایت خواهم کرد ؟ بله 

یا مثلا آیا  فکر می کنند که می توانم دیگران را هم مجبور به رعایت این حق و حقوق بکنم ؟ خیر

من به مجموعه ی پرسش های بالا میگویم "اخلاق مسلمانی" . و به نظرم اگر کسی نماز و روزه بخواند و بگیرد و حجاب را رعایت کند و قرآن بخواند و چه و چه و چه ولی دیگران از او انتظار برآورده کردن اخلاق مسلمانی را نداشته باشند ( مثل اینکه فردی مذهبی، یکی از غیبت کنندگانِ اعظم کلاستان باشد یا آدم مسئولی نباشد یا دروغ بگوید یا  ...)، یا حتی ادایش را هم در نیاورند، اصولا مسمان نیست. و حیف که خیلی ها نیستند . و یادمان نرود که پیامبر اول امین بود و بعد مسلمان شد. 

 

پیوست شماره 1 . تاریخ 6 خرداد 1393

از صفحه شخصی مهندس خدایاری در فیس بوک:

"پیامبر گوش"

آن روزها در آن سرزمین سخنوری و فصاحت، بیان بزرگترین هنر مردان به‌شمار می‌رفت. نکوهشگران لب به استهزاء گشودند که این چه پیام‌آوری است که سخنوری و فصاحت نمی‌داند و فقط گوش می‌دهد، و او را به طعنه ” گوش“ نام نهادند.
سروش وحی پیام آورد که به این افراد بگو خیر شما در گوش بودن پیامبر است. او را که به خدا ایمان آورده است و به مؤمنین اطمینان دارد، چه نیازی به درازگویی است. این پیامبر شنوا برای کسانی که او را باور کرده‌اند، رحمت فراگیر و لطف مطلق است. 
گویی پیام‌آور علم، گفتگو و دانایی برای ابلاغ پیام خویش، که همه از جنس کلام بود، نیازی به زبان نداشت. او رفتار، کردار، و همه وجود خود را ترجمان پیام خویش قرار داده بود، و بارها از کسانی که ادعای همراهی و یاری او را داشتند خواسته بود که مردم را با وسیله‌ای غیر از زبان به راه او بخوانند.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۷
راحله عباسی نژاد

خوب یه چیزی بود که فهمیدنش یکم بهم قوت قلب داد. بدم نیومد بنویسم تا شاید یکی دیگه هم قوت قلب بگیره. قضیه اینه که من وقت زیادی رو صرف رسیدگی به انواع و اقسام اعتیادهام می کنم. مثل اعتیاد به سریال های خارجی. مثل اعتیاد به فیلم دیدن. اعتیاد به فیس بوک (البته الان دیگه نه) و غیره. این قضیه همیشه به من عذاب وجدان میداده و میده و من هر وقت یک آدم موفق ( نسبتا) رو می بینم بیشتر از کارام شرمنده میشم و حس می کنم چقدر دارم زندگیم رو تلف می کنم. این مساله همین طور ادامه داشت تا یکهو خیلِ عظیمی از اطرافیانم به بازی candy crush معتاد شدن. قضیه در حدی بود که حتی می دیدم کسانی هم که اسمارت فون ندارن ، به زور مال بقیه رو میگیرن تا از خماری در بیان. وضعیت جوری بود که دیگه فضاهایی مثل کتابخونه دانشجویی برام قابل تحمل نبود ، چون همه داشتن به طور همزمان کندی کراش بازی می کردن. حتی چندین بار از من هم خواستن که رکوردم رو بگم که البته من کلا تا حالا بازی نکردم. بعد این کندی کراش متصل شد به بازی 2048 (اگر اشتباه نکنم ) . این یکی حتی خیلی بیشتر از قبلی همه گیر شد و تقریبا هر کسی رو می بینم یه عکس از رکوردش رو یه جا آپ کرده یا وایبر کرده به بقیه تا کَل بخوابونه. این وسط یه چیزی برای من خیلی جالب بود. این که من هرگز حتی وسوسه هم نشدم که این بازی ها رو انجام بدم . یعنی اصلا از بچگی از اعتیاد به بازی های کامپیوتری و در ادامه اش اعتیاد به پلی استیشن و این اواخر اعتیاد به بازی های موبایل بدم می اومده . ته تهش یه چند بار تو اوقات بیکاری یا مثلا جاهایی که نمیشده کار دیگه ای کرد یه ناخونک هم به این بازی ها زدم و در حد یکی دو مرحله جلو رفتم. و این برای خودم خیلی جالب بود. این که این همه آدم توسط این بازی ها تسخیر میشن و من کوچکترین علاقه ای بهشون ندارم و حاضر نیستم واسشون وقت بذارم . این مساله باعث شد که بفهمم که فقط من نیستم که اعتیاد به کارهای بیخودی و بی حاصل دارم و اگر زمینه اش واسه آدم ها فراهم بشه ، همه (حتی بدتر از من ) وقت و انرژیشون رو پای چیزای مزخرف هدر میدن. حتی آدم هایی که من هرگز فکر نمی کردم حاضر باشن وقت گران بهاشون رو این طور تلف کنن . این یک نقص عمومی است که فقط مصداق هاش با هم توفیر میکنه و لزومی نداره که من به خاطر نقص خودم حس بدی داشته باشم . یا در واقع نباید فکر کنم از خیلی از آدم ها عقبم. من عقب نیستم و فقط باید تلاش کنم که با کاهشِ زمانِ سرگرم شدن با این عفیون ها از اطرافیانم پیشی بگیرم . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۱
راحله عباسی نژاد

یک وقت ها آدم ها حرف جدی برای گفتن ندارند. حتی فکر جدی هم در سرشان وجود ندارد. یک وقت ها آدم ها دلشان می خواهد فقط از خودشان حرف بزنند. دلشان می خواهد دیگران هم از او حرف بزنند. دلشان می خواهد کسی به لبخندشان شاد شود و به لبخند کسی هم شاد شوند. دلشان میخواهد برای مکالمه با کسی بال بال بزنند. دلشان می خواهد کوچکترین هیجان زندگی شان را هم با او در میان بگذارند. دلشان میخواهد کسی باشد که جلویش هر طور می خواهند رفتار کنند. کسی باشد که از او ناراحت نشود . دلشان میخواهد کسی باشد که بدانند به او فکر می کند ، که تک تک حرکاتشان را زیر نظر دارد. دلشان می خواهد کسی باشد که ساعتی در سکوت کنار هم باشند و حضورشان آرامش روزهای بعد را به آنها هدیه کند. کسی که از آن ها انتظاری ندارد. دلم میخواست جایی بود که چنین کسانی را به تو اجاره می داد. که یک هفته از بودنشان لذت ببری و بعد تمام . دلم عاشق پیشگی نمیخواست. دلم شور و شوق نامزد بازی و ازدواج نمیخواست. دلم یک عدد آدمی میخواست که مرا بی دلیل دوست داشته باشد و من هم. و به نظرم بسیار کسانی هستند که چنین کسی را ندارند . حتی بسیار کسانی که به خیال خودشان و دیگران یار خود را پیدا کرده اند. و اصلا زمانی فکر می کردم که قرار نیست کسی در این دنیا چنین کسی را پیدا کند . که خود خدا تنها کسی است که از پس این نقش بر می آید. ولی حالا فکر می کنم که نه خدا و نه هیچ کس دیگری برای پر کردن این خلا وجود ندارد، چرا که خدا فقط مرا دوست دارد و این دوست داشتن نه حرف زدن دارد، نه نگاه کردن، نه حتی لبخند زدن . آدم دلش میخواهد به طور عینی دوست داشته شود ، نه از راه غیب و عرفان و سلوک. همین طوری الکی. همین طوری واقعی .

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۰
راحله عباسی نژاد