خرده ریزهای خودمانی
ساعت را باز می کنم می گذارم کنار پایم روی صندلی. کمی بعد پشیمان می شوم و می گذارم داخل جامدادی که یک وقت جا نماند. شروع می کنم به نوشتن. این داستان تکراریِ من و ساعت و دست راست است. ماجرای تکراری و ساده ولی مرموز برای دوستان و به خصوص همکلاسی ها که هر روز با این صحنه مواجه می شوند. چند وقت پیش بالاخره دوستی زبان باز کرد و پرسید ماجرای چندباره باز کردنِ ساعت سر هر کلاس چیست ؟ خندیدم و گفتم ساده تر از آنچه که فکرش را بکنی! ساعتم را دست راست می بندم. موقع نوشتن آزارم می دهد. باز می کنم که مشکلی برای نوشتن و تایپ کردن و اینها نداشته باشم. لبخند زد و گفت که خودش هم همین حدس را می زد ولی بارها دیده است که در مواقع دیگری هم ساعت را باز می کنم. باز هم خندیدم و گفتم ایراد از مغزِ بیچاره است که شرطی شده. کافی است به قدرِ لحظه ای فکرِ نوشتن از سرم بگذرد، بی درنگ دست می برم و بند ساعت را باز می کنم . گاهی حتی خودم هم متوجه نمی شوم که ساعت روی مچ دست نیست. گاهی نه تنها باز شدنش را که حتی دوباره بستنش را هم متوجه نمی شوم. موقع رمزگشایی از این داستانِ مرموز، دیگرانی هم بودند که بسیار کنجکاوانه ماجرا را دنبال می کردند و مشخص بود که برای آن ها هم سوال شده بوده است. ماجرایی که بخشی جدایی ناپذیر از زندگی هر روزه ی من شده. پاسخ را که دادم، چایم را مثل همیشه تلخ خوردم و پا شدم که بروم سمت کلاس. یادم به اردوی شمال و هدی افتاد . وقت صبحانه بود و من مشغول خوردن نان و پنیر با چای. چای را که بردم بالا، هدی جیغ کوتاهی کشید و با ذوقی غیر قابل درک انگشت گرفت سمت لیوانم. با تعجب نگاهش کردم که جواب داد، اولین بار است که می بیند کسی دیگر هم مثل اون چای را تلخ می خورد. به خصوص صبح. خنده ام گرفت. به لیوانِ کاغذی چای نگاه کردم . به لیوانی که شده بود وجه اشتراکم با فردی دیگر. وجه تمایزم با خیلی ها که می شناسم و نمی شناسم. بخشی از شخصیتم که حداقل با عده ای ولو محدود متفاوتم می سازد.
از آن روز به بعد مدام توجهم می رود سمت خرده کارها و رفتارهایی که انگار خاص خودِ خودِ من است. خرده رفتارهایی که راحله ی بیرونی را از دیگران تمیز می دهد. خرده کارهایی را که همه و به خصوص خودم به آنها عادت کرده ام ولی در حقیقت عادی نیستند. مثلا برق انداختنِ لیوان های شیشه ای قبل از استفاده. تا کردنِ گوشه ی صفحه ی کتاب ها محضِ نشانه. خیره شدن به جای نامعلوم و فکر کردن برای چند ثانیه، حتی زمانی که این جای نامعلوم شخص خاصی باشد که برداشت بد هم بکند. و قص علی هذا.
امشب، و بعد از دو شب که زودتر از مواقع معمول خواب رفته بودم ، وقتی که ساعت از دو گذشت و کمی استرس برم داشت که برای قرارِ 8 صبح فردا خواب نمانم، دلم یکهو هوس بی خوابی های همیشگی را کرد. بی خوابی های پر از فکر توی اتاق، پشت لپ تاپ ، توی سکوت و توی شبِ دوست داشتنی. دلم یکهو برای خودم ، برای راحله ای که صبح با چشم های پف کرده و بی خوابی از خواب می پرد و پر از حالتِ فلاکت است تنگ شد. برای کسی که همه ی اطرافیان با چرت های بی موقع وسط کنسرت و کلاسش اخت پیدا کرده اند. برای کسی که کم خوابی هایش گاهی مایه ی حسادت دیگران هم می شود. یکهو حس غریبگی با خودم را کردم. با خودم که دو روز تصمیم گرفته بود خوابِ کامل داشته باشد ، کارهایش را به موقع و در وقت مقتضی انجام بدهد و برای وقت اضافی کاری نگذارد. این راحله بیگانه و بسیار دور می نمود.
آدم ها مجموعه ای از خصوصیت های خاص خودشان هستند که گاهی وجهی خنثی دارند و گاهی حتی برای خودشان و دیگران مضر هستند ، ولی بدون آن ها به هیچ حساب می شوند و شاید آدم موفق تر، محبوب تر، عزیز تر، کارآمد تر و هزار تَر دیگر بشوند، اما هرگز خودشان نیستند.
و این نبودن ، این "خود" بودن گاهی به قیمت بسیار گزافی به دست می آید.
این که من بپذیرم لذتی که در انجام کارِ دقیقه نود هست، در انجام همان کار ولی به موقع نیست، گرچه درست ولی علیه تمامی اهدافم هست. این نه فقط سخت، که حتی با پرسش روبروست ! تا چه حد باید خودمان را تغییر بدهیم ، تا هم خودمان باشیم هم خودِ بهینه و مفید و محبوبمان !؟