تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست من خدا» ثبت شده است

یه لحظه ای هم به خودت میای و می بینی گریه و لابه ی کسی داره آزارت میده. بهش نگاه میکنی و حالت به هم میخوره. ساعت ها و روزهاست که اشک میریزه و تو به طرز ابلهانه ای باهاش هم ذات پنداری که نمیکنی هیچ، احساسِ غریبی می کنی. انگار دروغی گریه میکنه. انگار حجم گریه اش با حجم سوگِش برابری نمیکنه. انگار میدونی و میفهمی که برای خودش و برای احساسِ ترس و یاس و ماتم خودش گریه میکنه. انگار برای دلِ تنگِ خودش گریه میکنه و انگار میفهمی هنوز خودش رو جای داغ دیده های واقعی نذاشته. انگار میدونی که میخواد اینقدر گریه کنه که خالی بشه از غصه و بعد از یه مدت شروعِ مجدد داشته باشه. انگار میفهمی که نمیفهمه این عزا کِش میاد.باید اشک هاش رو نگه داره برای روزها و سال های دیگه . انگار میفهمی که اصلا قرار نیست روزها و سال های دیگه گریه کنه. همه چیز همین چند روز براش تموم میشه. انگار میفهمی داره بازی میکنه. یا انگار چون خودت اشکِت نمیاد دلت میخواد باور کنی داره بازی میکنه. انگار دلت میخواد فکر کنی چقدر گریه کردن کلیشه است. انگار یادت میاد که این گریه رو برای چه چیزای پیش پا افتاده ای خرج کردی و خودِ خرِت میفهمی که برای این مصیبت گریه ات چقدر بی ارزشه. بعد میخندی و حرف میزنی. لابد میخوای ادای شخصیت های محکمی رو در بیاری که جلوی بقیه گریه نمیکنن تا بقیه رو آروم کنن. انگار منتظری یا یکی توی دلش بگه این دختره خیلی به مرحوم نزدیک نبوده که اینقدر سرخوشه. یا به خودت و به بقیه بگن چقدر  آرومی و میتونی خواهرت رو آروم کنی. و بعد گیر کنی بین این که گریه کنی یا بخندی. چون جفتش به نظرت نقشِ یکی هست جز خودت. بعد یهو بفهمی نمیدونی چطور به عزا بشینی. بعد شک کنی که شاید اصلا واقعا عزادار نیستی. بعد حالت از خودت به هم بخوره که چرا عزادار نیستی. بعد احساس کنی سنگی و دیگران احساس کنن سنگی و همه یه جوری باهات رفتار کنن که انگار برای تو ، فقط برای تو همه چیز سرجاشه چون وقتی بهت یادآوری میکنن که تازه عروسی و به عزا نشستی هیچیت نمیشه. بعد اینقدر خودت رو غرق کنی توی کارای کوچیک و بزرگه عزادارا که یادت بره سنگی و کسی برای دلت ارزش قائل نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۸
راحله عباسی نژاد

به یه جایی هم میرسی که فشارِ جریانِ افکار و خاطراتِت اون چنان قوی میشه که صدای ترک برداشتنِ سدی که جلوشون ساختی رو آروم آروم میشنوی. به یه جایی هم میرسی که میفهمی نمیخواستی فکر کنی اما ذهنت برای خودش تا دلش خواسته فکر بافته و مغزت پر از لایه لایه حرفه. به یه جایی هم میرسی که ناخودآگاه دست می بری سمتِ سَرت که یه وقتی از هم نپاشه. به یه جایی هم میرسی که از هم گسسته شدنِ مغزت رو با تمام وجود احساس میکنی و به روی همه لبخند میزنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۲
راحله عباسی نژاد

کاش یکی هم این حوالی سر و کله اش پیدا می شد که تو دلش بگه امروز ، این هفته، امسال راحله حالِش ناخوشه. یکم رعایتِ حال و دلش رو بکنم. یکم کمتر اذیتش کنم. یکم کمتر باهاش کَل کَل کنم. یکم بیشتر کاری به کارِش نداشته باشم.

 

خیلی بعدا نوشت (۲۱ آبان ۹۹) - راستی میدونستی دو ماه قبلش توی این پست از ترست برای مرگ ناگهانی عزیزان نوشته بودی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۸
راحله عباسی نژاد

دلخور بودم. همین طور از الکی و مثلِ اوقاتِ قبل. دلخوری هایم مانندِ نوعی اعتیاد شده. غصه میخورم. غصه ام را جوری که به او بَر بخورد منتقل میکنم. ناراحت می شود. ناز می کشد. اشک می ریزم. اشک هایم را پاک میکند. بغل میکند. آرامم می کند و بعد انگار که ریست شده باشم ، دوباره مثل روز اول عاشق میشوم. گفته بودم که احمقانه ترین اتفاق این است که حتی وقتی از خودش ناراحتم ، فقط او می تواند شادم کند. درد اوست و درمان هم او. این بار هم به دلایلی که البته منطقی بود منتها واکنشم به آن ها نا متعارف و غیر منطقی، ناراحت بودم. خمارِ ناز خریدن شاید. صبح بر خلاف بسیاری از اوقات حواسم به حلقه بود. این بار ولی حواسم بود که به عمد دست نکنم. ناراحت بودم و انگار این تنها وسیله ای بود که میتوانستم با دست نکردن به خودم اثبات کنم  از او غمگین و عصبانی ام. دید و مثل همیشه که برای تاکید بر عمقِ ناراحتی میگوید حقیقتا این دفعه ناراحت شده است از نبودِ حلقه عصبانی شد. برای دفاع از حرکتم گفتم که بیش از اندازه ناراحت بودم و منظور خاصی نداشتم و دوباره دست میکنم و خودش هم اگر بود همین کار را میکرد. گفت هرگز. گفت برای من این حلقه یعنی تمامِ وجودِ راحله و تمامِ وجودِ راحله یک دلخوریِ پیش آمده نیست که به خاطرش حلقه از دستم بیفتد. از آن روز جز برای واجبات حلقه از دستم نیفتاد. صبح تا شب و شب تا صبح. انگار واقعا محمد را در او می دیدم. نه که دیوانه شده باشم. نه. انگار حضورش را برایم تداعی میکرد. حتی شبی که باز از دستش ناراحت بودم و شب، انگشتِ حلقه به بغل خوابم برد.  تو گویی محمد آن جاست. کنارم روی تخت. صبح حلقه را که توی دست دیدم نه اینکه ناراحتی رفته باشد. نه. اما حلقه یادم انداخت که تا چه حد دلم میخواهد مشکل حل شود. که محمد را ببینم. حرف بزنم و مشکل رفع شود. محمد را دیدم. حرف زدیم و همچون همیشه خوشحال تر از روزهای قبل به خانه برگشتم و در تمامِ مسیر حلقه را نگاه می کردم. این یادآورِ عزیز که به من گفت که تا چه اندازه بازگشت به مسیری که محمد در آن هست برایم ارزشمند است و تا چه اندازه تمایل به بحث، جدل، حرف و حتی دلخوری و بعد بازگشتِ بی تغییر و یا با تغییرِ مثبت به ماقبل از بحث و جدل به عنوانِ حسن ختام، برایم با معنی و لذت بخش و محرک است. آنچه که به اشتباه در ذهن ما جا افتاده این است :

" ازدواج می کنی پس برای رفع مشکلات و موانع باید بکوشی، چرا که مسیر بلند مدت است"

حال آنکه گزاره ی صحیح این است : 

" آن چنان رفع مشکلات و شیرینیِ پس از هر جدلی سر ذوق آورنده است که دلم می خواهد تا ابد با محمد بر سر و کله ی هم بکوبیم ، آنچنان رجوع به محمد برایم عزیز است که حاضرم هزار باره دلخور شده و هزار باره اثبات کنیم که هیچ چیز دوست داشتنمان را به مخاطره نمی اندازد، پس چه بسیار احمق باید باشیم که با هم بودنمان را عرفا و شرعا و قانونا ابدی نکنیم"

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۰
راحله عباسی نژاد

اول. محصولی در کار نیست. حقیقت این است که اندیشه یا حتی اندیشه هایی بوده و هست اما بارور نبوده و نیست و حاصلی جز تک و توک درختچه هایی بی برگ به دست نداده است.

دوم. دو ماهی بود خاص به نوبه خود. دورانِ تاهل و عاشقی که خود پر از نکته و اینهاست. دورانِ پس از اپلای که دو سالِ اخیر تمام تمرکزم را به خود اختصاص داده بود و البته تا حدودی به باد رفت و آنچه هم که ماند دیفر گشت. دورانِ بی درسی خارج از محدوده ی تابستان و تعطیلاتِ معمول. و مهم تر از همه دورانی که از بچه ی سه ساله تا پیرمردِ 100 ساله از آنچه که میخواهی بِشَوی و بُکُنی و برسی می پرسد ! دورانی که خود به آن "وضیعیتِ unknown" لقب داده ام. دورانی که خودم هم از آینده ام بی اطلاعم. 

سوم. می توانم پست هایی متعدد و جداگانه مخصوصِ ازدواج یا بهتر بگویم ، عاشقی بنویسم که خواهم نوشت. می توانم از آنچه که این دو ماه پی اش را گرفتم ریز به ریز حرف بزنم که حرف خواهم زد. می توانم از سردر گمی ها، از یاس ها، از حس های وحشتناک و بن بست طور بنویسم که صد البته می نویسم اما آنچه که در ادامه می آید چیزی جز دو سه چند کامنت بر آنچه که در این دو ماه زندگی نامیدم، نیست. کامنت هایی کلی که سعی بر افزایش آنها و باورمند شدن به ایشان دارم. کامنت هایی که دوست تر می دارم تا به عنوانِ هراس از آن ها یاد کنم.

چهارم/ یک : هراسِ فرصت

پذیرفتنِ این واقعیت که در صورتِ عدم وجودِ اتفاقاتِ غیر مترقبه در مسیر زندگی ، عمر و سال های طولانی برای نیل به انواع و اقسام خواسته ها و نیاز ها موجود است، امری است بس مشکل. حال آنکه این پذیرش مقادیرِ قابل توجهی از اضطرابِ " چه شدن؟ و چه کردن؟" را می کاهد.

باور به این موضوع که فرصتی چشمگیر (ولو نسبی) برای آزمون و خطا در آینده موجود است که گرچه کافی نیست اما به هر حال "هست"، دلگرم کننده و گاه آرامش دهنده است. در این سال ها آن چنان از سرعتِ گذرِ عمر در هراس بوده و هستم که برای دست زدن به هر کاری ولو کوچک و بی هزینه، تا سال ها سال بعد را می سنجیدم و امکان سنجی می کردم و دست آخر و در بسیاری از موارد قیدش را می زدم. غافل از آنکه می توان زمانی هر چند کوتاه برای هر یک از مسیرهای مد نظر در نظر گرفت که در آینده ی دور هرگز به چشم نخواهند آمد. 

فرصت هست. باور کنیم که فرصت هست و عجله تنها احتمالِ داشتنِ آینده ای نامطلوب را بالا می برد.

چهارم/ دو : هراسِ تخصص گرایی

انسان معدنِ استعداد هاست. معدنِ توانایی ها. و معدنِ خواسته هایی متفاوت که برای ارضای هر یک نیازمندِ روشی است. در پاره ای موارد برای به کار گیریِ هر کدام از این روش ها ابزارهایی تعبیه شده است که عملا راهِ رسیدن به خواسته ی دیگر را تماما مسدود می سازد و همین می شود هراسی برای پی گیری هر یک از پتانسیل های موجود. ترمزی برای به پیش بردنِ راهی که می روی. بر فرض مثال پیگیریِ تحصیلاتِ تکمیلی در رشته مهندسی می شود سدی بر سر راهِ تحصیلِ علوم انسانی. نیاز به کار و پول می شود سدی بر سر راهِ جهان گردی. هیجان و تمایل به کسب تجربه می شود سدی برای ثبات و قص علی هذا. 

داستان ولی جور دیگری است. اگر هراسِ اول را بر طرف سازیم خواهیم دید که فرصت به اندازه ی کافی برای تعمق و تجربه ی اگر نه همه ی علاقه مندی ها که بخش اعظمِ آن هاست. می توانی مسیر های متعددی را تا به آخر رفت و به عقب برگشت و مسیر دیگری را آغاز کرد. می توان با زمان دادن ، و نه همزمانی ، بُعد به بُعد  پیشرفت کرد. 

چهارم/ سه : هراسِ به کمال نرسیدن

از صد درصد نشدن نباید ترسید. قرار بر تا به آخر رفتن نیست. همین

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۰۴
راحله عباسی نژاد

زن و مرد دعوا می کنند. در صحنه ای رمانتیک و بعد از مدتی طولانی آشتی می کنند و شبی به غایت عاشقانه را می گذرانند و صبحِ فردا که مرد از خانه بیرون می رود تا دو روز بعد بر نمی گردد. و تو به عنوان بیننده، از نویسنده ی سریال انتظار نداری که سرانجامِ ماجرا، باز گرداندنِ تمام و کمالِ مرد به سریال باشد و نویسنده تو را از خودش مایوس کند. عاخ که چه پایان یخ و بی مزه ای برای یک مجموعه ی درام. حتی زمانی که مرد از یک تصادف جان سالم به در می برد کمی توی ذوقت می خورد و تازه زمانی که مرد در یک حادثه ی یکهویی از دور خارج شد، در میان اشک و آه و ناله نفسِ راحتی میکشی و با خودت میگویی که آفرین بر من. اصلا همین بالا و پایین شدن های گاه اعصاب خورد کن تو را پای ثابت این سریال نگاه داشته است. و کمی هم در دل به ستایشِ خلاقیتِ نویسنده در طراحی صحنه ای غیر منتظره برای پایان ماجرای این دو می پردازی و غافل از اینکه کل ماجرا بیش از حد تصورت قابل پیش بینی بوده است. تو از همان اول هم در ناخودآگاهت میدانستی که سریالی که مخاطب داشته باشد همانی است که در اوج خوشیِ شخصیت ها با پُتک بکوبد بر سرشان و در اوج بدبختی هاشان کیسه ای پول از آسمان هم که شده بفرستد همین طور یکهویی تا زندگی شان زیر و زبر شود. 

خاطرم نیست آخرین بار که از وحشتِ مرگ ناگهانیِ عزیزی در شب، تا صبح گریه کردم و پلک نزدم کی بود. شاید دوره دبیرستان. شاید هم اوایل دانشگاه. وحشتی که از مرگ های ناگهانی داشته ام و چند زمانی است که دوباره بر روی تمام زندگی ام سایه انداخته. همین که با حضورِ عزیزی هر چند دور بخوابی و بدونِ حضورِ او چند ساعت بعد بیدار شوی. اینکه با کسی خداحافظی کنی و چند ساعت بعد دیگر نباشد تا خدایی از او حفاظت کند. از ثانیه های لعنتی که می تواند مرزِ بودن و نبودن عزیزترین های زندگی باشد. می توانند صدایی را برای ابد خاموش و چهره ای را برای همیشه به زیر خاک بکشند. وحشت از خدایی که جان تو را به سرعتِ سوزن زدن به بادکنکی می گیرد و لابد صد البته در آن حکمتی است که تلخیِ ادامه ی راه را به زور هم که شده توجیه می کند. 

من هرگز تجربه ی مرگ عزیزی نزدیک را نداشته ام. حداقل نه عزیزی که در خاطرم باشد. تمام تصورم از مرگ ناگهانی، تصویرِ محو و مبهمی است از مادرم با چادرِ سیاه که در کوچه می دوید و من که سر خوش از استخر بر میگشتم و تلاش می کردم متوجه اوضاع بشوم. متوجه بشوم که پدر بزرگم مثل همیشه از خانه بیرون رفته و مثل همیشه سر ساختمان رفته و بر خلافِ همیشه دیوارهای تازه ساز مستحکم نبوده اند و بر سرش آوار شدند و همین. این تنها خاطره ای است که حتی نمیدانم جزییاتش درست است یا غلط و فقط مطمئنم که عاقبتش مرگ بود و ساعت مچیِ شیشه شکسته در خرت و پرت های مادرم و همین. همین و دیگر هیچ. و من که هر روز بیش از دیروز با وحشتِ از دست دادنِ ناگهانی عزیزانم زندگی میکنم و به طور خاص عزیزی که به تازگی به عزیز ترینم تبدیل شده. 

به خدا فکر میکنم و سناریوهای زیر و زبر کننده ای که برای مخلوقاتش می نویسد و چرایی آنها. چراییِ کار خدا در تکان دادنِ زندگی آدم ها همچون ملحفه ای که بخواهد غبار روبی کند و ناگهان به داستان هایی ساختِ دست بشر بر میخورم، پر بیننده و پر خواننده و پر از مرگ و میر. حوادثِ منجر به مرگ در این داستان های بشر ساز حتی گاه از دنیای واقعی هم پر تعداد تر و هولناک تر است، اما همچنان به جذب مخاطب ادامه می دهد و تنه به تنه ی داستانک های خدا ساز می زند و از هیچ کدام از هزار و یک ابزاری که خدا برای گرفتنِ جانِ یک انسان در این دنیا قرار داده نمی گذرد. گاه همه را در زندگی یکی در فیلمی یا در کتابی به زور جای میدهد تا بالاخره جوری شخصیت را بِتِرکاند. و چرا ؟ چرا این بشر که خود قربانیِ سناریوهای به ظاهر هیجان انگیز خداست، تمایل عجیبی به باز تولید همان ها در شخصیت ها و داستان های خودش دارد ؟ و چرا مخاطب استقبال می کند ؟ 

این طور بگویم ، چرا خدا را برای گرفتنِ ناگهانیِ عزیزانمان نقد می کنیم و باز آغوش باز می کنیم به ساخته و پرداخته شدنِ همان ها به دست خودمان ؟

گویی بشر هم فهمیده که جذابیتِ احمقانه زندگی به همین زیر و زبر شدن های ناگهانی است. به همین نیست شدن های یکهویی.

خدا خالق است و گویی که این بار هم در آموزشِ  " چگونه یک زندگی هیجان انگیز را به رشته تحریر در آوریم ؟ " پیش دستی کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۲۵
راحله عباسی نژاد

به زور از بین کتاب های باز و بسته و لباس های چروک و مداد و خودکارهای کف زمین و انبوه دی وی دی ها راهی باز شده از درب ورودی مستقیما تا تخت. همین. این تنها مسیرِ باریک و قابل عبوریه که دیده میشه. کناره ی مسیر همه چیز در حجمِ زیاد تلمبار شده روی هم. قاب عکس ها کج و معوج. شیشه ها کثیف. روی کتابخونه قدرِ یک بند انگشت خاک نشسته. صدای برفک میاد. صدای داد و بیداد هم از بیرون شنیده میشه. روی میز شلوغه و غیر قابل استفاده و کسی محکم به در میکوبه. محکم و پر صدا. محکم و بدون وقفه. میکوبه و صدا میکنه. میکوبه و داد میزنه که در رو باز کنم. میکوبه و من تو همون باریکه راه یه گوشه چمباتمه زدم و زار می زنم. زار می زنم و دلم می خواد که آدمِ پشتِ در بی خیال شه و بره. زار میزنم و دلم میخواد که صداهای بیرون قطع بشه. زار میزنم و دلم میخواد که همه ی این خرت و پرت های روی زمین رو یکهو و بدون توجه به مفید بودن یا نبودنشون کیسه کیسه از اتاق خارج کنم . دلم میخواد بلند شم و جیغ کشون با یک حرکتِ دست تمام وسایل روی میز رو بریزم روی زمین. پشت سرم روی دیوار یه سری فیلمِ بی کیفیت و با صدای دالبی که از بلندگو های زیر پام هم شنیده میشن، پخش میشه. تصویر آدم های آشنا. دوست . یکم دوست. خیلی دوست. حرف میزنن و از آینده شون میگن و از حالشون و اونچه که میخوان انجام بدن. تصاویر پرش داره. نورِ پروژکتور چشمام رو میزنه. من فقط دوست دارم همه صدا ها. همه ی تصویر ها. همه ی شلوغی ها . همه و همه و همه تموم شن. همه دیلیت شن. همه برن به درک و من فقط جا داشته باشم تا یکم پام رو دراز کنم. یکم چشمام رو بمالم و یکم توی سکوتِ خلا وار تمرکز کنم. 

این همه ی اون چیزیه که توی ذهن من هست. ذهنی که عن قریبه از هم بپاشه . منفجر شه و راحتم شم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۲
راحله عباسی نژاد

ردیفِ کلمات، عبارات و نهایتا جملات. زیبا، موزون و به جا. هر یک به نوبه ی خود تولید ذوقی می کنند و می روند و هر ذوق بیش از قبلی مرا سر خوش می کند. تلاشِ موفقیت آمیزی برای نشستن به خرج می دهم. خط اول. دوم. سوم و همین طور تا آخر. داستانک تمام می شود و من سر از پا نمی شناسم. هنوز نیامده. فرصت باقی است. ورق می زنم و با اشتیاق داستانک دوم را شروع می کنم. سرخوشیِ پایانیِ چند لحظه قبل اما به شدت مرا درگیر خودش کرده. به زور خط اول را و خط دوم را و هرگز خط سوم را می خوانم. درست سر خط سوم که میرسم و در تقلای غلبه بر ابرازِ ذوقِ تولیدیِ داستانکِ قبل به سر می برم، از راه می رسد. دست خودم نیست. کتاب را سریع می بندم و خوشحال از بهانه ی پیش آمده از خانه خارج می شوم. خوب میدانم. مطمئنم که اگر هم نیامده بود باز به سراغ آن خط سومِ کذایی نمی رفتم. دست خودم نیست. همیشه همین است. ذوقِ وجودم که از حدی بالاتر میرود و لذت که از حد و حدودِ استانداردها عبور می کند، تمایل عجیبی به چیزی در مایه های دورِ افتخار در خانه پیدا میکنم. انگار ظرفیتِ پذیرشِ این همه عالی بودن را خدا در من جای نداده. دور میزنم و هضمش می کنم و گاه هرگز به سراغ ادامه ی کتاب، فیلم، بحث ، درس، حرف نمی روم.  "عالی" را جایی  در مغزم ذخیره می کنم برای ابد. برای روزی که شاید حس کنم هیچ عالی ای در دنیا وجود ندارد. در چنان روزی به سراغ همین نیم خورده های خوشمزه ی ذخیره شده می روم و تمامشان می کنم. روزی که در آمدن و نیامدنش تردید بسیار است. و بنابراین من می مانم و گونی گونی "عالی" که هرگز تا به انتهایشان نرفتم. من و یک مشت نخوانده و ندیده و حرف نزده.

بارها تلاش بی ثمری در خنثی سازیِ ذوق مذکور به خرج داده ام. تلاش های پر هزینه و موقتی که شاید در لحظه مرا به ادامه کار وادار کرده باشد اما هرگز به دور از عوارض جانبی نبوده است. عوارضی که گاه ساعت ها و گاه روز ها بعد خودی نشان می دهند. عوارضی که  ناشی از اصرار و پافشاری خودم در استمرارِ تجربه ی عالی بوده است. عوارضی که می توانند شما را تا پای نفرت از خدا، خودکشی و یا در بی خطر ترین حالت گریه پیش ببرند. 

تجربه ی عالی آدم را به عرش می برد . هنگامی که مطلبی می خوانی و حرفی می شنوی و فیلمی می بینی که  گویی از ذهن تو بر آمده و به بهترین شکل نوشته و گفته و فیلم شده. یا زمانی که دوستی (دوستانی)، عزیزی (عزیزانی) و خویشانی لحظاتی را برای تو می سازند که تصورِ فوق آن برایت دشوار می شود. ناگاه ترسی از عدم تکرارِ همه ی آن ها در تو بیدار می شود. میلی عجیب به ثبت و ضبط آن پیدا میکنی اما در حقیقت ابزار مناسبی در اختیار نداری. هیچ کلمه و هیچ عکسی آن لحظات را تکرار نمی کنند و تو بر آشفته میشوی که شاید هرگز دوباره تجربه ای به آن خارق العادگی را نداشته باشی و همواره در حسرت تکرار بمانی. گاه تکرار را هم ممکن می دانی و ایمانت به قادر و عظیم بودنِ خداست که ترس از سر نوشت و تقدیر و اختیار را در تو زنده می کند. تقدیری که تکرارِ خوشبختی و آن تجربه ی عالی در آن ممکن هست اما شاید به خواست خدا  میسر نشود. و تو می مانی و افسوسِ به هدر رفتن هر لحظه از زندگی که برای آن تکرار تلاش نکردی و شاید حال دیگر دیر باشد. 

زندگی من حاصل همین انتخاب ها میان تجربه ی عالی داشتن و نصفه و نیمه رها کردنِ هم آن است.

در حسرتِ "به کمال رساندنِ لذت" ماندن یا در حسرتِ " عدم تکرارِ لذت" بودن ؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۱
راحله عباسی نژاد

جهانت هر روز کوچک و کوچک تر می شود. محدود به دو دست. به یک فشار محکم. به بوی تند یک عطرِ مردانه. و نگاهت هر ثانیه حیران تر به ترک یک دیوار. در طلبِ یک آغوشِ دیگر. و لحظه ها بی هیچ عجله ای، بی هیچ دستاورد تازه ای از لمسی به لمس دیگر عبور می کنند و تو غرق می شوی. در ناکجا آبادِ تازه ای که ظرف چند ماه به تمام هستی ات تبدیل شده. و ذهنت. و ذهن لعنتیِ همیشگی ات در برابر هر ورودی و خروجی به سختی مقاومت نشان می دهد، و تماما از تبادل هر نوع داده ای با جهانِ خارج ممانعت می کند و تو. و تو بی هیچ اراده ای در جهانِ تازه ی خود ساخته یا بهتر از آن، خودَش ساخته به کاوش ادامه می دهی. بی هیچ برنامه ای برای فردا و فرداها. و ترس. و ترسِ از دست دادنِ جهانت هر صبح در یکی از رعشه های صبحگاهی خودی نشان می دهد. همان دم که در خیالت نگاهش می کنی و حتی دست نوازش به سرش می کشی. به خنده های از ته دلی فکر میکنی که اشکت را به راه انداخته. به نگاه نافذش. به صدایی که عجیبا غریبا آرامت می کند. و باز به دست هایش. به گرمای دست هایش. و به معجزه ی تماس. به معجزه ای که دچارش شدی. به محمد. به روحِ دوباره ی زندگی. به جانِ دوباره ی این روزهایت. به تهی ماندگیِ ساعت های فراوانی که به فکرش، به یادش، به نیازش گذشت. و به خودت نگاه می کنی. به آنچه که از سر گذراندی. به طوفانی که برای مدتی تمام آنچه را که به نام زندگی برای خودت دست و پا کرده بودی، سر تا پا دگرگون ساخت. و باز در التماسِ نگاه و نوازش و بوسه ای دیگر به پیشوازِ روزمرگیِ دیگری می روی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۲
راحله عباسی نژاد

اشک همین طور یک هویی از گوشه ی چشمت آرام لیز بازی می کند تا روی لب ها. امانش نمی دهی. بی خیالی طی میکنی تا شاید بند آمد. کلمات را پشت هم ردیف می کنی و تحویل میدهی . عرضه و تقاضا با هم همخوانی ندارند. سرعت حرف زدن از سرعت فکر کردنت جلو زده. گاه مفهوم جمله ی قبل را خودت هم نمی فهمی. خیره شده اما. انگار فقط دوست دارد حرفی بشنود. برقی در نگاهش هست که از تو بی اختیار می خواهد تا ادامه بدهی. یک ته لبخندی در آن عمقِ نامعلومِ چشمهایش کشف کرده ام که حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستم در برود. کلمه به کلمه انگار لبخند گشاده تر می شود. کم کم از چشم ها به لب ها هم سرایت می کند . اشکم باز گوشه چشم جا خوش می کند. حرف دیگری نیست. ندارم. نگاهش میکنم. طبق معمول برای چند لحظه خود خلوتی می کند و یکهو انگار از خواب می پرد. از یک دنیای دیگر. لبخندی می زند به چه بزرگی و ذوق می کند به چه دلنشینی . اشکِ دم مَشکم را رها میکنم به شکرانه ی این لحظه. برای لبخندِ رضایتی که جان کَنَدم برای دریافتش. درست و غلطش را نمیدانم ولی حس می کنم. حس می کنم چیزی روی دوشش سنگینی می کرد که با دو سه لبخند و ده ها کلمه و عبارت و جمله ی بعضا بی ربطِ من، به چشم بر هم زدنی رفته. لذتی دارد تماشای معجزه ای که خلق کردی و سروری که تزریق کردی. ذوق در بند بند وجود. از آن ها که دلت می خواهد کمی بلرزی. به جایش اما به همان دو سه قطره اشک قناعت می کنی. 

کم نبوده است فرصت هایی که با دوستی بر سر مشکلی حرف بزنم و حتی جواب بگیرم. حرف بزنم و مشکل را حل کنیم. حتی حرف بزنم و ذوق کنیم. ولی این بار، باری بس عزیز تر و عجیب تر بود. گویی نیازی به فکر های آن چنانی نبود. بداهه می دانستی چه بگویی و از چه دری وارد شوی و چه بکنی تا نرم نرمک برسی به آن چه میخواهی. تا برسی به همان سرخوشیِ بی پایاناش. به همان حس رضایتی که از خودت نصیبت می شود. یک حال غریبی میشوی یک هو و در دم. یک حالِ ناشناس. دلت می خواهد هی مشکل بگوید و تو هی به ظاهر هم که شده برایش حل کنی. بعد هر دو ذوق کنید. حسِ قدرت می کنی. قدرتی که به تو این اجازه را میدهد تا کسی را غرق در آرامش کنی. و این ندانم کاری . این که نمیدانی از کجا یکهو می توانی حرف های به جا بزنی. از کجا جواب های در خور بدهی. این ها همه تو را به عرش می برد، آن قدر که بخواهی همان جا بمیری. همان جا همه چیز را تمام کنی تا نکند خدای ناکرده دفعه ی بعدی وجود نداشته باشد. یا دفعه ی بعد این طور تمام نشود یا تو این حال را نداشته باشی یا او از آن خود خلوتی خوشحال بیرون نیاید.

لوکیشن: داخلی . ماشین. تاریک. چند قدم مانده به کافه.

آدم ها فقط باید حرف بزنند. جا و مکان و زمان مهم نیست. مهم همان فهمی است که از ناکجا در مغزت نصب می شود و فقط خودت و خودش می فهمید. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۷
راحله عباسی نژاد