تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

جهان کوچک

چهارشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ق.ظ

جهانت هر روز کوچک و کوچک تر می شود. محدود به دو دست. به یک فشار محکم. به بوی تند یک عطرِ مردانه. و نگاهت هر ثانیه حیران تر به ترک یک دیوار. در طلبِ یک آغوشِ دیگر. و لحظه ها بی هیچ عجله ای، بی هیچ دستاورد تازه ای از لمسی به لمس دیگر عبور می کنند و تو غرق می شوی. در ناکجا آبادِ تازه ای که ظرف چند ماه به تمام هستی ات تبدیل شده. و ذهنت. و ذهن لعنتیِ همیشگی ات در برابر هر ورودی و خروجی به سختی مقاومت نشان می دهد، و تماما از تبادل هر نوع داده ای با جهانِ خارج ممانعت می کند و تو. و تو بی هیچ اراده ای در جهانِ تازه ی خود ساخته یا بهتر از آن، خودَش ساخته به کاوش ادامه می دهی. بی هیچ برنامه ای برای فردا و فرداها. و ترس. و ترسِ از دست دادنِ جهانت هر صبح در یکی از رعشه های صبحگاهی خودی نشان می دهد. همان دم که در خیالت نگاهش می کنی و حتی دست نوازش به سرش می کشی. به خنده های از ته دلی فکر میکنی که اشکت را به راه انداخته. به نگاه نافذش. به صدایی که عجیبا غریبا آرامت می کند. و باز به دست هایش. به گرمای دست هایش. و به معجزه ی تماس. به معجزه ای که دچارش شدی. به محمد. به روحِ دوباره ی زندگی. به جانِ دوباره ی این روزهایت. به تهی ماندگیِ ساعت های فراوانی که به فکرش، به یادش، به نیازش گذشت. و به خودت نگاه می کنی. به آنچه که از سر گذراندی. به طوفانی که برای مدتی تمام آنچه را که به نام زندگی برای خودت دست و پا کرده بودی، سر تا پا دگرگون ساخت. و باز در التماسِ نگاه و نوازش و بوسه ای دیگر به پیشوازِ روزمرگیِ دیگری می روی. 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی