تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲۰ مطلب با موضوع «خودشناسی» ثبت شده است

96 که داشت تموم میشد اضطراب عجیبی داشتم. بیشتر از اینکه به "چی شد سال قبل؟" فکر کنم، به "یعنی امسال چی میشه؟" فکر میکردم و هر چی بیشتر درگیر سال جدید میشدم، حس بدتر و گنگ تری پیدا میکردم. تا وقتی که درست یه روز قبل از سال تحویل دولینگو (Duolingo) تموم شد. به خودم اومدم و دیدم یکی از کارهایی که توی همین وبلاگ نوشته بودم میخوام خورد خورد انجام بدم و ببینم به سرانجام میرسه یا نه، بالاخره به نتیجه رسید. حالم خوش شد،پرت شدم به 96 و ماه به ماه کارهام رو مرور کردم و یواش یواش دلم آروم گرفت. یه وقت ها خوبه آدم به جای برنامه ریزی و دلشوره گرفتن برای آینده، برگرده عقب و ببینه بدون اینکه خودش متوجه باشه، چه دستاوردهایی داشته. خلاصه که برگشتم عقب و اینا اومد به ذهنم: 

 
سال 96 ...
 
1. تابستون یه زبون جدید رو بدون اینکه فشار بیارم، شروع کردم به یاد گرفتن. 229 روز و نزدیک به 60 ساعت وقت گذاشتم و اسپانیایی یاد گرفتم. شاید هنوز نمیتونم حرف بزنم و بنویسم و حتی خوب فیلم و سریال هاشون رو بفهمم، اما اینکه 5-6 تا آدم اسپانیایی زبان با تجربه های متفاوت به فیدِ اینستام اضافه شدن که از کپشن های 50 کلمه ای، حداقل 30 تاش رو میفهمم خوشحالم. حس میکنم یه پنجره به جهان دیگه ای به روم باز شده که حتی فکر کردن بهش هیجان زده ام میکنه. دوست دارم امسال هم یه زبون جدید رو امتحان کنم، شاید شد، شاید هم نشد. ایشالله که بشه.
 
2. از فروردین 96 تا اسفند، نزدیک به 32 تا کتاب داستانی و غیر داستانی خوندم که به نسبت پارسال (حدود 23 کتاب و البته با تعداد صفحه خیلی کمتر) پیشرفت خیلی خوبی بود. خدا رو شکر روند هم همچنان صعودی هست و از چالش گودریدزم تا الان ده تاش رو خوندم، یعنی هر ماه حداقل سه کتاب. ترسم از کتاب انگلیسی خوندن شدیدا ریخته، و از وقتی تمام کتاب های انگلیسی زبان هم به دایره کتاب های نخونده ام اضافه شدن هم ذوق دارم و هم حس میکنم دیگه فرصتی برای زندگی نیست. باید خوند و خوند و خوند. واقعا که زبان دونستن معجزه میکنه. 
 
3. سالی که گذشت تونستم بالاخره بعد از کلی کشمکش و مشورت بین جامعه شناسی و انسان شناسی انتخاب کنم و این اتفاق برای خودم خیلی مهم بود. اینکه از مهندسی به عشق جامعه شناسی بیای بیرون و تهش به خاطر یه حس و صدای درونی که تو رو میکشونه سمت انسان شناسی، بی خیال جامعه بشی بشی خیلی ریسکی  بود (و هست). ولی توی این سه سال یاد گرفتم هر چیزی که حسم بهش خوب بود رو دنبال کنم، ولو اینکه منطق چیز دیگه ای بگه و امیدوارم در آینده هم پشیمون نشم. مهم تر اینکه تونستم مقاله درس "انسان شناسی ملی گرایی" رو که با تمام وجودم براش وقت گذاشته بودم، توی مجله انسان شناسی دانشگاه چاپ کنم (البته واقعا امسال چاپ میشه). مقاله ای که دوستش داشتم و از انتخاب موضوعش تا پژوهش و نوشتنش  پر از هیجان و جذابیت بود برام. مقاله ای که قانعم کرد وقتی چیزی رو دوست داری، ولو تکلیفت هم باشه با انگیزه انجام میدی. 
 
4. از شهریور یوگا اومد جزو کارهام. نه اینکه هر روز و هفته انجامش بدم (30 بار در کل این 6ماه)، ولی برای اولین بار در زندگیم فهمیدم یوگا چیه و تونستم بدون مربی و به کمک فیلم و اینترنت یادش بگیرم و هر روز از خودم شرمنده ام که چرا زودتر نرفتم سراغش؟ اصلا چرا ورزش (نه نرمش و ایروبیک و غیره) رو خیلی جدی نمیذارم توی برنامه؟ 
 
5. تونستم نزدیک به 50 صفحه انگلیسی پایان نامه بنویسم و شاید اگر دو سال پیش یکی اینو بهم میگفتم بهش میخندیدم. اینکه نتیجه خوب بود یا بد رو نمیدونم، اما اینکه با وجود ترس و اضطرابم از انگلیسی نوشتن بالاخره به سرانجام رسید، به مقدار قابل توجهی اعتماد به نفسم رو بالا برد. نمیدونم رویای بزرگی هست که بتونم نتیجه اش رو به گوش کسی برسونم و ازش استفاده هم بکنم یا نه؟ 
 
6. حلقه رمان با 14 جلسه و 13 تا کتاب با قدرت به کارش ادامه داد. مدتی هست که فهمیدم حلقه رمان برای من خیلی بیشتر از دور همی ها و کتاب خوندن ارزش داره. اینو محمد فهمید. اینکه صبح زود با ذوق پا میشدم، اینکه کاراش هرچه قدر هم بیخود جزو اولویت هامه، اینکه مثل درس دانشگاه جدیش میگرفتم. همه اینها رو با عشق انجام میدم و با تمام وجودم دوست دارم همیشه ادامه داشته باشه. در واقع حلقه رمان برام مثل یه دوست قدیمی هست که گم شده بود و این دوسال دوباره پیداش کردم. یه دوست خیلی خیلی عزیز. رویاهای زیادی درباره کتاب دارم که به برکت وجود حلقه رمان، به مرور توی ذهنم شکوفه میزنن و جون میگیرن.
 
7. یکی از کارهای کوچیکی که دو ماه آخر کردیم ،گل کاشتن بود. کار ساده و به ظاهر عادی ای که تا امسال نکرده بودم و واقعا چه تاثیری توی روحیه آدم میذاره اینکه دونه رو خودت بکاری، خاک رو خودت بریزی، جوونه زدن رو ببینی، و سیر برگ دادن، برگ ریختن، و گل دادن رو هر روز صبح خودت دنبال کنی. برای من که همیشه گلدونام خشک میشد اتفاق مهمی بود. حداقل فهمیدم که اگر خودت گل و گیاه بکاری، یه جور ویژه ای براش وقت میذاری. مثل بچه بزرگ کردن. 
 
7. و بالاخره آخرین ماه سال به اونچه که میخواستم رسیدم و بعد از دو و نیم سال زحمت تونستم تغییر رشته بدم به چیزی که واقعا دوست دارم، و خدا میدونه چقدر خستگیم در شد وقتی نتیجه پذیرش اومد. اینکه کدوم دانشگاه رو آخر سر انتخاب میکنم، کانادا میمونم یا میرم آمریکا مهم نیست، اینکه خواستم و شد برام از همه چی بیشتر ارزش داره. 
 
ولی امسال چی کارها نکردم؟ 
- دلم میخواست ساز بزنم، نقش هنر در زندگیم بیشتر بشه، دلم میخواست بیشتر "خلق" کنم، بخونم، برقصم و برون ریزی احساسی داشته باشم ولی نشد.
- سفر نرفتم و فقدانش رو عمیقا حس کردم، جای "ماجراجویی" در زندگیم شدیدا خالی بود، جای تجربه های خاص، مکان های غریب، گم شدن در شهر، مشاهده رفتار آدم های جدید، قیاس مکان ها و آدم ها و غیره در زندگیمون خیلی خیلی خالی بود. 
 
- نیمه دوم سال استقلال مالی نداشتم و با اینکه به خودی خود مشکل خاصی نبود، اما فهمیدم که استقلال مالی ولو در حد کم میزانی از شعف رو در آدم ایجاد میکنه که نباید دست کمش گرفت. 
 
و هزاران کار نکرده ی دیگه ...
 
 
خلاصه که سالی که گذشت سال خوبی برام بود. شق القمر نکردم، مرزهای علم رو نترکوندم، هدی رستمی نشدم، المپیک طلا نگرفتم، ولی همین که پارسالم با پیارسالم کلی فرق داشت اتفاق خوبی بود. اینکه سال 97 در همین دوهفته که گذشته با سال 96 فرق داشته هم اتفاق مبارکیه، و من مدت هاست که فهمیدم درجا نزدن و متفاوت زندگی کردن از شق القمر کردن ده ها بار مهمتر و  بهتره. 
 
سال نوتون مبارک. 
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۳
راحله عباسی نژاد
شاید یکی از مهمترین چیزهایی که توی دوره ی نوشتن درمانی یاد گرفتم، آشنایی با انواع برخورد با مشکلات، به خصوص به وقت تصمیم گیری ها بین آدم ها بود. اینکه وقتی آدمی به دوراهی ها، سه راهی ها، و چندراهی های زندگی میرسه چه موضعی میگیره و چه طور با اون مساله کنار میاد. متاسفانه انواعش رو به جز یکی دو تا یادم رفته، اما چیزی که یادم موند بهترین نوعش، یعنی "حمله" بود. یعنی چی؟ یعنی مثلا وقتی بین کار الف و ب میمونید و قدرت انتخابتون رو از دست میدین، به جای زانوی غم به بغل گرفتن، دست دست کردن و یا به کلی عقب نشینی کردن، یکی رو بالاخره انتخاب می کنید و جلو می برید، یا به قول معروف به مشکل هجوم میبرید یا همون "حمله" می کنید. در واقع، شما ترجیح میدین که هر چه زودتر یکی از دو راه رو انتخاب کنید، برید مرحله بعد، و ببینید چی پیش میاد تا اینکه درجا بزنید،وقت تلف کنید و یا اساسا از خیر "انتخاب کردن" بگذرید. مثلا فرض کنید برای ازدواج و جواب نهایی رو دادن بین "بله" و "خیر" گیر کردین. به جای کش دادن اون رابطه بدون دادنِ جواب مشخص، یا رد کردنِ فرد مذکور فقط به این خاطر که نمیتونید با خودتون کنار بیاید که دوستش دارید یا نه (نه چون واقعا فهمیدین ازش خوشتون نمیاد)، بهش جواب مثبت میدین و رابطه رو وارد مرحله ی جدیدی میکنید. در حقیقت توی این مدل برخورد، شما ترس از عواقب ماجرا رو کنار میذارید و خودتون رو آماده هرگونه پیشامد غیرمترقبه و حتی ناخوشایندی می کنید. توی استراتژی حمله برخلاف "عقب نشینی" که درصدی محافظه کاری در دل خودش داره، یک بی پروایی و ماجراجویی خاصی توامان شده که در صورت موفقیت میتونه خیلی بیشتر از محافظه کاری شما رو جلو بندازه و بهتون انرژی و انگیزه (Passion) برای مرحله یا مراحل بعد رو بده. 
شخصا معتقدم که آدم های اهل حمله، همون هایی هستن که در نهایت به حرف دلشون گوش میدن و همین مساله هم باعث میشه که از هر نتیجه ای، ولو نامطلوب، استقبال کنن. چون حتی اگر اتفاق ناخوشایندی بیفته، به لحاظ احساسی پای کاری که کردن ایستادن. اما سوال اینجاست که  میزان نتایج نامطلوبِ ممکن برای این مدل آدم ها واقعا چه مقدار هست؟ و آیا ارزشش رو داره یا نه؟

توی دوره، من به شکل های مختلفی فهمیدم که بخوام نخوام از این دسته آدم ها هستم و اتفاق جالبی که افتاد این بود که این آگاهی زمانی رخ داد که کاملا از این مدل برخوردم حرصم گرفته بود و به نظرم بیشتر از ترس های شخصیم ناشی میشد. کمتر از شش ماه بعد از نامزدیم بود و دقیقا زمانی که تصمیم به تغییر رشته گرفته بودم. تغییر رشته به چیزی که اون موقع حتی نمیدونستم چیه؟! طراحی صنعتی؟ علوم اجتماعی؟ یا حتی نویسندگی. محمد رو عاشقانه دوست داشتم اما از اینکه دلی و خیلی تند تصمیم به بله گفتن گرفته بودم و به قول معروف همه همه همه جوانب رو به طور منطقی بالا و پایین نکرده بودم، کلافه بودم. اما باز هم برای تغییر رشته، خیلی ناخودآگاه، و در اوج سرگیجگی بین ده ها گزینه ی روی میز، یه شب تصمیم گرفتم که فلان رشته (مطالعات علم و تکنولوژی) و روی صفحه صفحه  اطلاعاتی که برای بقیه کارها جمع آوری کرده بودم خط کشیدم و گذاشتمشون کنار. ذهنم خلوت شد، هدفم مشخص شد و هیجانم برای رفتن به مرحله بعد بیشتر و بیشتر شد. دلم گفت اون سمتی و منم مغزم رو مجبور کردم دنبالش بره. یا اینجوری بگم که انگار آدم تو یکی  از گزینه ها نشونه هایی میبینه از "دلِ خوش" که دوست داره بره سمتشون. حالا به هر قیمتی. و این پیش آگاهی از مدل "حمله" چند باری به من خیلی کمک کرده. و بیشتر از اون خاطره ی خوش از نتایجش.

تابستونی که گذشت (1396/2017) بازم گیر کرده بودم. قضیه جدی شده بود و باید هرچه زودتر انتخاب میکردم برم جامعه شناسی یا انسان شناسی؟ نظرم هر روز تغییر میکرد و با کمترین اطلاعاتی آشفته میشدم. نمیدونم ولی چی شد که یه روز صبح پاشدم، در لپ تاپ رو باز کردم، به طور خاص یه چیزی راجع به انسان شناسی خوندم (چیزی که شاید روزهای قبل خیلی بهترش رو خونده بودم) و احساس کردم قانع کننده است. همون لحظه تصمیم گرفتم رویای چند ساله ی جامعه شناسی رو بریزم دور، و به قیمت دو سه سال از عمرم برم سمت چیزی که امروز، دقیقا همین لحظه حس میکنم دوست دارم بدونم بعدش چی میشه؟ حتی اگر دو سه سال دیگه دست از پا دراز تر برگردم جامعه شناسی. یه چیزی منو به سمتش میخوند و من دلم نمی اومد بهش گوش ندم. از اون روز همه چیز خیلی تغییر کرده. هیجانم به اوج رسیده. واسه مرحله بعدی زنگیم کلی دلم غنج میره و برای تحقق لحظه لحظه اش دارم تلاش میکنم. باز حمله کردم و باز منتظر میمونم برای نتیجه اش. 

حالا دوست دارم جواب سوال بالا رو بدم. آیا ارزش داره حمله کنید؟ ارزش داره محافظه کاری رو بذارید کنار و برید مرحله بعد؟ بله، داره. چون بازی رو یا میبرید که اون وقت انگیزه تون چندین برابر قبل میشه و دلتون قرص تر. اگر هم ببازید، هرگز حسرت کار نکرده رو نمیخورید. مطمئن میشید که اون انتخاب مناسب شما نبوده، هزینه اش رو میپردازید و با اعتماد به نفس به مراتب بالاتر و تجربه بیشتر برای تصمیم های بعدی آماده میشید. 
زندگی پر از نشونه هاست برای خوش دلی، که ما راحت از کنارشون جا خالی میدیم و به روی خودمون نمیاریم. میبینیم که از فلان درس لذت میبریم، از نبودنِ فلانی توی زندگیمون ناراحت میشیم یا به کار کردنِ فلانی یا حتی کار نکردنش حسادت میکنیم، اما تصور میکنیم که این ها احساسات گذری هستن که نباید دل به دلشون داد.
  یه وقت ها اما فقط کافیه بایستیم، نترسیم؛ خم شیم و نشونه ها رو از روی زمین برداریم. نشونه های خیلی خیلی خیلی کوچیک در کارهای خیلی خیلی خیلی ناچیز.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۸
راحله عباسی نژاد

بهش گفتم فرق اصلی من و تو اینه که تو رویا داری، میدونی تهش میخوای به چی برسی، میدونی تهش چی برات خارق العاده ترین دستاورده. میدویی دنبالش و چون مسیر رسیدن بهش سخت و طاقت فرساست یه وقت ها شاید کم بیاری، یه وقت ها شاید بی خیال شی، یه وقت ها حتی کلا افسرده شی و خموده، خلاصه افتان و خیزان بری سمتش. اما حداقل هر قدم که جلو میره، هر مرحله که بهش نزدیک تر میشی، قد دو عالم ذوق میکنی و حس خوب میگیری. من اما با این که مثل تو دارم میدوئم، شاید حتی خیلی خیلی بیشتر، رویا ندارم. نه اینکه رویا ندارم، از اون رویا قشنگ قشنگ ها که مثلا میخوام برم روی ماه، میخوام بیل گیتس شم یا تو گوگل کار کنم، میخوام اسکار ببرم یا نوبل بگیرم یا تمام دنیا رو ببینم، از اینا ندارم. یا شاید هم فکر میکنم ندارم. رویاهام دم دستی شده. میدونی، یه تفاوتی هست بین این که رویا نداشته باشی یا به خاطر ترس از نرسیدن به رویا، کلا رویای درست و حسابی نبافی. اینقدر رویاهای گنده گنده نبافی که نهایت چیزی که از دنیا بخوای واسه همین یکی دو ماه یا یکی دو سال دیگه باشه. اینقدر نبافی که ذهنت تتبل بشه. تنبلی ذهن شنیدی؟ ذهنی که حال نداره یه رویای بزرگ ببافه، بعد فکر کنه حالا برای رسیدن بهش باید چی کار کنه، بعد تازه تلاش کنه بر اضطراب و فشار ناشی از رسیدن/نرسیدن بهش هم غلبه کنه. بعد تازه ناامید نشه، بهت اعتماد به نفس هم بده. ذهنی که حال نداره رویات رو توی یه کپسول دست نخورده نگه داره، بهت اجازه نده بی خیالش بشی. هی صبح به صبح بهت تلنگر بزنه و یادآدوری کنه کجا داری میری، برای چی داری میری. ذهن من ولی تنبل شده. اینقدر تنبل شده که صبح وقتی لینک یه درس توی دانشگاه معروف رو میبینه، بعد از کلیک، ناخودآگاه دلشوره میگیره که نکنه اینقدر دانشگاهش هیجان انگیز باشه که دلش بخواد بره، و بعد ببینه نمیتونه بره و بعد که نرفت دلش بگیره و بعد دیگه نتونه از جاش پاشه. مثل وقتی که پایین کوه هستی و ارتفاع رو میبینی و تو دلت خالی میشه که آخه اگه وسط راهش گم شدم، تشنه ام شد آب نبود، گشنه ام شد غذا نبود چی؟ حالا اگر همه زورم رو هم زدم رفتم بالا، پایین اومدنش رو چه کنم؟ میتونی مدام با خودت تکرار کنی که اهل "قله ی کوه زدن" نیستی و ایقدر هم این حرف رو بگی تا باورت بشه. "من اهل قله زدن نیستم!" یا میتونی یه بار تصمیم بگیری و بگی میخوام قله بزنم و یالله بری سمتش. حالا شاید هم واقعا توش بمونی یا توی سراشیبی برگشت بشینی از ناتوانی ات گریه کنی اما بالاخره قله رو گرفتی. رفتی بالا.  رویا داشتی، براش تلاش کردی! اما اونی که اهل قله زدن نبود، یه چندتایی ایستگاه رو رد میکنه و تهش یه جا صبحونه میخوره و بر میگرده. همین. نه قله، نه تشنگی و گشنگی و نفس تنگی و نه سراشیبی و گریه. بهش گفتم میدونی بازم فرقمون چیه؟ تو یه روزی یه جایی تصمیمت رو گرفتی و گفتی "این" رویای بزرگ من هست و دیگه بسم الله. من ولی روز به روز پا به پا شدم که شاید رویایی که امروز بافتم بهتر از رویای دیروز باشه، یا اصلا شاید حتی رویای هفته دیگه که هنوز نمیدونم چیه بهتر از رویای امروزم باشه. اینقدر مقایسه کردم و تصمیم نگرفتم که ذهن تنبلم دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت "بی خیال دخترم. به تو رویا نیومده. حالا میریم جلو تا ببینیم چی میشه. همه آدم های خوشحال و موفق که رویای گنده گنده ندارن، تو هم یکی از همون آدم ها. "

خلاصه که فرق من و تو اینه که من ذهن رویابافم تنبل شده و بی حال و حوصله. سال هاست که هم ترسیده رویا ببافه هم نتونسته بین هزار هزار تا رویا تصمیم بگیره. تو ولی رویا داری جانکم. هم بافتیش هم داری میرسی بهش. اینکه من به اندازه ی موفقیت خودم خوشحالم برای خودم هم غریب هست. 


پ.ن: تصمیم گرفتم که امسال جولون بدم به رویابافی هام و کمی دست از واقع بینی بردارم. دلم هم نمیخواد فکر کنم تهش سرخورده میشم، انشالله که میشه و منم یاد میگیرم رویابافی چه مزه ای داره؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۳۸
راحله عباسی نژاد

چشمهایم را به زور باز میکنم. خسته ام و نایی برای بیدار شدن ندارم. بوی قرمه سبزی تمام اتاق را پر کرده. آه بله دیشب شام پزون داشتیم. خوراک مرغ و قیمه و قرمه را همزمان بار گذاشتیم و گوشت قیمه دیرپز بود و قرمه به هیچ صراطی جا نمیفتاد. لباس ها را هم شسته بودیم و هم خشک کرده بودیم و هم تا کرده توی کشو گذاشه بودیم. تمام شبکه های اجتماعی را هم زیر و رو کرده بودیم و محمد حتی یک دست با لپ تاپ بازی کرده و ساعت حوالی ٢ بامداد بود و هنوز که هنوزه نه گوشت قیمه پخته بود و نه قرمه جا افتاده بود. نه تنها باید صبر میکردیم بپزند که نیم ساعتی هم صبر لازم بود تا محتویاتشان خنک شده و بسته بندی کنان تقس شوند بین یخچال و فریزر. این قسمت همیشه به عهده من بود و محمد صرفا برای همراهی بیدار می ماند که من غصه نخورم. اما خواب و درد پا امونم را برده بود. سرم را هر جا میگذاشتم در لحظه خوابم میبرد. محمد را کشاندم تا آشپزخانه و برایش توضیح دادم که چه طور و در چه ظرفهایی و طبق چه قاعده ای قیمه و قرمه را بسته بندی کند و توضیح دادم که یک ساعت بگذارد بپزند و بعد زیرشان را خاموش کند و نیم ساعتی زمان بدهد برای خنک شدن. آلارم گذاشت و خیالم را راحت کرد که بخوابم. آماده ی خواب شدم اما چیزی در درونم وعده میداد که محمد یک جای کار را اشتباه میکند. مثلا قرمه را به جای بسته بندی و ظرف کردن با قابلمه در یخچال خواهد گذاشت یا آب قیمه تمام میشود و محمد فراموش میکند سر کشی کند. آخ تازه یادم رفت که بگویم لیمو عمانی های هر دو خورش را هم تقس کند بین ظرف ها اما جون توضیح و تشریح نداشتم. صدای آلارم اول را که شنیدم خواب وجودم را گرفت و و من دیگر نفهمیدم آب قیمه و لیمو عمانی ها چه شد و غذا ها ظرف شدند یا با قابلمه توی یخچال رفتند. صبح بوی قرمه و شمبلیله هنوز توی هوا بود. آه بله. شام پزون! راستی محمد ظرف کرد؟ توانست بیدار بماند؟ قابلمه و لیمو عمانی ها چه شد؟ بوی قرمه سبزی چقدر شدید است، کاش برای وعده ی ناهار امروز بخوریم. اما محمد چه کرد؟ دست و پایم جون ندارد. خسته ام و حال ندارم خودم را تا آشپزخانه بکشم و نتیجه را بررسی کنم. شاید اصلا نباید هم بررسی کنم. به هر حال مسئولیت کار با او بوده و من نباید مدام به دنبال کنترل کارها باشم. مطمئنم شبیه به من ظرف نکرده اما لابد قاعده ای انتخاب کرده و همان را پیاده کرده که گرچه متفاوت اما غلط نیست. همان بهتر که دست از کنترل بردارم و خودم را به بوی قرمه و تصویر ماست و خیار و ته دیگ طلایی شده بسپارم. 

ولی یعنی میگویی به کل به یخچال و نتیجه کار فکر نکنم و سرک نشکم؟!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۰
راحله عباسی نژاد

مجموعه کارهایی که هر بار برای اپلای کردن انجام دادم (3 بار مجموعا)، از دانشگاه و استاد پیدا کردن و ایمیل زدن و زمینه پژوهشی مورد علاقه پیدا کردن (research interest) گرفته تا SOP نوشتن و CV فرستادن و قص علی هذا، همگی با هم دیگه دارن خودم و حال و آینده ام رو به شکل محسوسی شکل میدن. حتی خیلی وقت ها به گذشته ام و کارهای کرده و نکرده ام هم مجبورم سرک بکشم و تلاش کنم بفهمم چرا انجامشون دادم، از انجام دادنشون چه چیزی عایدم شده و به نظرم چه تاثیر مثبتی روی آینده ام دارن. خیلی وقت ها مجبور شدم برگردم و به کارهایی که دوستشون نداشتم و ازشون فراری ام (مثل مهندسی خوندن) نگاه مثبتی بندازم، که خیلی امیدبخش بوده، و خیلی وقت ها هم نقش کارهایی که به نظرم سطحی، ناچیز و یا حتی فی سبیل الله بوده و به مرور از یادم رفته بودن یهو برام شدیدا پررنگ شده.

میخوام اعتراف کنم که به این کار معتاد شدم. و میتونم به این هم اعتراف کنم که خود شخصیت متکثرم، همراه با دغدغه های واگرا و غیر قابل جمع شدنم هم از عوامل موثر در دامن زدن به این اعتیاد بوده. تصورِ گشتن در بیشمار دانشگاه ها با تعداد قابل توجهی از رشته ها و پژوهش هایی که اغلب حتی به گوشم هم نخورده و یا هرگز تصور نمیکردم قابلیت تبدیل شدن به زمینه پژوهش آکادمیک داشته باشن لذت وصف نشدنی ای رو در من به وجود میاره. گشتن توی لیست کلاس هاشون، دیدن عناوین جذابشون، برنامه درسی های جذاب تر، استادها و پروژه هاشون و تلاش برای جا کردن و ربط دادن خودم به یک یا چند تا از این ده ها موضوع و زمینه. این ربط دادن ها و جا کردن ها من رو هر بار مجبور به زیر و رو کردن گذشته ام، خاطراتم، توانایی ها و یا حتی ناتوانی ها، موفقیت ها و یا شکست ها، علاقه ها، انگیزه ها و خرده زندگی های روزمره ای کرده که یا در حال محو شدن بودن، یا جایی در ذهنم در حال بایگانی شدن و یا اتفاقا کاملا دم دستی بوده و هستن اما ارزشی بیش از یک تجربه برام نداشتن. اینکه خیلی جدی باید مثلا بتونی 4 سال مهندسی خوندن رو در مجموعه ای از توانایی های موثر در زندگی شخصی و آکادمیک خلاصه کنی، و یا از کنار جسارتت و هیجانت برای جهادی رفتن در ورزقان و یا رفتن به ناصر خسرو برای درس دادن راحت عبور نکنی، و یا حس نکنی وقت هایی که در انجمن و کتابخونه دانشجویی گذروندی پِرت بوده یا دیالوگ هایی که با دوستانت داری، و به نظر خودت چیزی به زندگیت اضافه کردن، به هیچ دردی نمیخوره. در این مورد آخر حتی چیز جالبتری که کشف کردم، نمره ای در بخش ریاضی امتحان GRE بود که به واسطه ی بودن در دایره دوستان مهندسی نه تنها به چشمم نیومده بود که حتی به نظر کم هم میومد، اما با خوندن تجربیات دیگران در رشته های انسانی و علوم اجتماعی فهمیدم نه تنها نکته ی مثبتی در سوابق تحصیلیم محسوب میشه که من رو متمایز از بقیه میکنه چون نشون میده من ذهنِ منطقی ای دارم! خودشناسی از این تر و تمیز تر؟ (و البته پر اظراب تر، پر فشار تر، پر شرحه شرحه کننده تر، و از زندگی اندازنده تر؟ )

به نظرم از مهم ترین تفاوت های تحصیلات تکمیلی در بلاد کفر و ایران همین مساله واکاوای گذشته، حال، آینده، درونیات، و تفکرات، "علاوه بر" سوابق کاری تحصیلی هست که باعث میشه در هر مرحله از زندگیت (اگر بخوای زندگی آکادمیک رو ادامه بدی) خودت رو محک بزنی و خیلی جدی روی تمام جوانب مرحله بعد وقت بذاری و مجبور باشی که تمام یافته هات رو به کلمه ها، عبارت ها، و جمله های برای بهتر "معرفی کردن" خودت تبدیل کنی. و در نهایت چه پذیرش بگیری چه نگیری، نتیجه ای که به دست میاد، به خصوص اگر آدمی هستی که توی خط مستقیم حرکت نمیکنی و تمایل عجیبی برای خلاف جهت حرکت کردن داری، قطعا و یقینا تو رو یه مرحله در زندگی جلو میبره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۴۴
راحله عباسی نژاد

اگر قبلا نگرانی اصلیم کمبود وقت و هر چه سریع تر رسیدن به مقصدی نامعلوم در جوانی بود، اونچه که تازگی ها به اضطراب هام اضافه شده، کیفیتِ طول عمر طولانی است. همیشه عادت کرده بودم و عادت دارم که دغدغه کارهای نکرده و عمر رفته و حال امروز و حتی مرگ زودهنگام و ناکامی  داشته باشم، اما مدتی هست که از خودم میپرسم اگر قرار باشه تا 100 سالگی، یعنی تا 74 سال دیگر عمر کنم چی؟ اگر از 40 سالگی، درد زانو و سنگینی وزن و کمردرد و نقرس و آرتروز و خستگی های بی وقت بهم هجوم بیارن و بیشتر از 50 درصد از بازدهی و شادابی و انگیزم کم کنن چی؟ اگر وقت کافی برای رسیدن به همه چیز داشته باشم اما نه سلامت جسم و نه حال خوش در من وجود داشته باشه چی؟ دیگه خیلی وقته غذای چرب نخوردنم بیشتر برای سلامتی هست تا چاقی، و ورزش نکردنم منو یادِ اون آرتروزهای قابل پیش بینی آینده میندازه تا نداشتن اندام متناسب! یاد گرفتم هم برای خودم هم برای دیگران آرزوی صد سالگی کنم، اما اینقدر بهش باور نداشتم و ندارم که گاهی یادم میره به کیفیتش هم فکر کنم و از عجله ی فعلیم کم کنم و به چند و چون سبک زندگی اون موقع فکر کنم. یک بار دوستی ناله میکرد که من دیگه سی سالم شده و چرا بالاخره آروم نمیگیرم و کار و راه و جاه مشخصی ندارم؟ دوست دیگه ای بهش گفت: گیرم که همه ی اینها رو الان داشتی، تا 70 سال دیگه، بیشتر از دوبرابر سن الانت، میخوای دقیقا همین طور زندگی کنی؟ فکر نمیکنی حوصله ات سر بره؟ 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
راحله عباسی نژاد

نزدیک به یک ماه شده که با استفاده از ابزار Duolingoبرای گوشی های هوشمند، شروع به یاد گرفتن زبان اسپانیایی کردم. خیلی همینجوری شروع کردم و کم کم بهم مزه کرد. واقعیت اینه که کار با نرم افزار خیلی ساده و حتی مفرح هست. روزی حداکثر یک ربع تا بیست دقیقه ازم زمان میبره و برای پشتکارم ولو در حد یادگیری چند کلمه  امتیاز میگیرم، و هر روز با پیام هایی که برام میفرسته تلاش میکنه تا بهم انگیزه بده و باید صادقانه بگم که تا امروز همه ی ادا و اطوارهاش کارساز افتادن. سیستم آموزشیش اما با تجربه های من از سیستم های خشکِ کانون زبان انگلیسی یا کلاس های عربی در مدرسه در تضاد کامل، به شدت غریب و جدید و البته دوست داشتنیه. با وجود قواعدِ به ظاهر پیچیده ای که زبون اسپانیایی داره و استثناهای فراوونش، اساس رو بر تکرار و شنیدن گذاشته و از من انتظار حفظ و صرف ده ها افعال جدید یا نحو کردن جملات رو نداره. هفته ی اول که تازه شروع کرده بودم و هنوز چندان چیزی بارم نبودم این قضیه برام خیلی عادی و هیجان انگیز بود، اما اواخر هفته دوم کم کم اعصابم خورد شد و شروع کردم به جستجو در اینترنت، که مثلا صرف فلان فعل چی میشه یا صفات مالکیت با توجه به جنسیت و تعداد چطور تغییر میکنه. جستجوهام نتیجه دادن و قاعدتا همه ی اون چیزی که احتمالا با نرم افزار یک هفته ای زمان میبرد تا یاد بگیرم رو با صرف زمان بیشتر اما در یک روز بلد شدم. فردا و پس فردا هم اینکار رو تکرار کردم و حتی به ذهنم رسید که چند کلمه ای هم خودم جستجو کنم و در کنار دولینگو بخونم. قصد کردم دفترچه هم بردارم و چیزایی که بلد نیستم رو توش بنویسم و هفته سوم حتی دنبال امتحانات و مدارک زبان اسپانیایی گشتم. چند روزی بعد از این گشتن ها و برنامه ریزی های گنده گنده وقتی به روال روزهای قبل نرم افزار رو باز کردم تا تمرینِ چند دقیقه ایم رو انجام بدم، بر خلاف چند روز گذشته دیگه احساس لذت بردن و تفریح نداشتم. گرچه قصد نداشتم تا اون روز بیش از یک ربع وقت بذارم اما انگار دورنمای جدید و درشتی که چند روز پیش برای خودم ساخته بودم لذت کاری که انجام میدادم رو ازم گرفته بود. مثلا هر کلمه جدیدی که می اومد به این فکر میکردم که کاش دفترچه ی مذکور دم دست بود، یا هر فعلی که بلد نبودم رو سعی میکردم به حافظه ام بسپرم که بعدا صرف کردنش رو در اینترنت جستجو کنم. ته همه اینها هم یک تکلیف جدید در ناخودآگاهم به حجم کارهام اضافه شده بود که بگردم دنبال کلاس اسپانیایی جدی تا شاید مدرک هایی که پیدا کرده بودم رو بتونم بگیرم. دو سه روزی این فکرها اذیتم میکرد و پایبندی به اون بازه ی یک ربعه سخت تر و سخت تر میشد. اما اتفاق مهم و تاثیرگزاری که اون میون افتاد، کارهای دیگه ای بود که در اون چند روز به ذهنم رسیده بود انجام بدم و همگی هم نیاز به تمرین روزانه داشتن. مثل خوندن 25 کلمه GRE در هر روز به نیت ارتقا سطح خوندن و نوشتنم  که نزدیک به یک ساعت وقتم رو میگرفت و کم کم به همین خاطر از برنامه ام به کل حذف شد. این اتفاق توجهم رو بیشتر به این پدیده ی به نسبت کم سابقه در زندگیم (جز برای امتحانات که مجبور هستم) جلب کرد که من نزدیک به 20 روز بود که "بی وقفه" و روزی حداقل یک ربع در وقت های اضافیم اسپانیایی میخوندم. چرایی این ماجرا برام جالب اما آشنا بود. اونچه که باعث میشد من هر روز این وقت رو برای دولینگو بذارم و حتی کمی تفریح در حین یادگیری داشته باشم شاید همین مساله بود که از اول برای رسیدن به یک هدف بزرگ شروعش نکرده بودم. برای یک امتحان یا گرفتن مدرک حاضر نمیشدم و اتفاقا این موضوع که از پیدا کردنِ صرف افعال یا یادداشت برداری کلمه ها دست کشیده بودم باعث شده بود اون یک ربع مثل یک وظیفه ی دشوار و نشدنی روی دوشم سنگینی نکنه. تجربه ی چنین چیزی برام خیلی مثبت بود. به مرور حس میکردم هر روز در کنارِ زبان خوندن، به نوعی تمرین مبارزه با ایده آل گرایی میکنم. ایده آلی برای رسیدن بهش وجود نداشت که لذتِ مسیرِ رو فداش کنم. فقط و فقط یک مسیر جلوی روم بود که در طولش میتونستم همراه با نرم افزار که به ازای یک ربع وقت گذاشتنم برام آهنگ پیروزی پخش میکرد، هر روز به خاطر موفقیت کوچکم شاد بشم و نگرانی از پایانی که اصلا وجود نداشت، نداشته باشم. البته میتونست پایان بزرگتری هم داشته باشه اما حداقل دغدغه ی من نبود. این حس استمرار در انجام کاری ولو کوچک و احساس پیروزی که همراهش هست و عدم ترس از اشتباه و ندونسته ها و شکست ها همون چیزی بوده و هست که من سالهاست برای انجام کارهام ، رسیدن به هدف هام و یا فقط تجربه ی کارهای جدید و به ظاهر بی اهمیت بهش نیاز داشتم و دارم. با تمام وجودم امیدوارم اسپانیایی هم مثل خیلی از کارهای دیگه، در نهایت فدای ایده آل گراییم نشه و به مرور از زندگیم حذف نشه. یا حداقل اگر حذف شد به این خاطر نباشه. 

پی نوشت: جدول زیر دو نوع ایده آل گرایی مثبت و منفی رو با هم مقایسه کرده که من صد در صد موارد ستونِ منفی رو متاسفانه دارم و به خاطرش خیلی اذیت میشم و به خیلی از چیزهایی که میخوام یا نرسیدم یا اگر هم رسیدم نسبت بهشون احساس موفقیت نداشتم. امیدوارم این دست و پنجه نرم کردن های ریز بتونن آروم آروم کمکم کنن و رویکردم به کارها رو ترمیم کنن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۷
راحله عباسی نژاد

قبل از افطار نشسته بودیم و خستگی در میکردیم. میزها چیده شده بود و تقریبا همه چیز آماده بود برای پذیرایی و تعداد خوبی از بچه ها هم رسیده بودن. یه مقدار غریبه بودم و طبیعی بود که ازم بپرسن کی هستم و چه میکنم و من هم از بقیه بپرسم که اسمشون چیه و چه رشته ای میخونن. دختری که افطار قبلی هم بود و یک بار هم تو راهروهای دانشگاه دیده بودمش و خیلی هم تا اون لحظه نفهمیده بودم چه کاره است رو کرد بهم و پرسید رشته ات چیه؟ خودم رو آماده کردم که بعد از اعلام رشته توضیح بدم که دقیقا چیه و تو چه ساختاری تعریف شده که دختر بهم مهلت نداد و پرسید: "خوب یعنی چی میشی؟" کمی من و من کردم و توضیح دادم که رشته ام در حیطه علوم اجتماعی تعریف میشه که بازم بهم فرصت نداد و پرید وسط حرفم که: "فهمیدم. سوالم اینه که یعنی دقیقا شغلت چی میشه؟ مثلا کسی که روان شناسی میخونه میشه مشاور. کسی که پزشکی میخونه میشه دکتر. تو میشی چی کاره؟" خودم رو جمع و جور کردم و بیشتر تو فکر رفتم. کمی بهم برخورده بود و از مدل تهاجمی دختر خوشم نیومده بود. سوال و لحنش، هر دو آزارم میدادن و خدا خدا میکردم تا کسی بحث رو عوض بکنه. کسی عوض نکرد. یا توجهی نداشتن یا اونها هم منتظر جوابم بودن. من ولی بیش از اونچه که فکر میکردم خودم رو گم کرده بودم و عصبی شده بودم. جواب دادم که من از مهندسی به خاطر همین فرار کردم که راه و شغل مشخصی داشت و آزادی رو ازم میگرفت و ... . اینجای صحبتم آدم های جدیدی وارد سالن شدن و بحث خود به خود بسته شد. تو ذهن من ولی بحث تازه باز شده بود. راستی من چی کاره میشم ؟ دیگه خیلی برام مهم نبود که جواب  اون دختر رو دادم یا ندادم؟ راستش حتی مطمئن شدم که هرگز دوستی ای با این دختر نخواهم داست، بیش از اندازه سنتی و مامان بابا گونه فکر و در نتیجه اش رفتار میکرد. اما سوالش مثل خوره به جونم افتاد. من چی کاره میشم؟ اشتباه نکنید. چندان به پولش فکر نمیکردم. به این که واقعا من "چه کاره " میشم فکر میکردم.  چند روز بعد مدام سوال توی ذهنم قِل میخورد. افتاده بودم به جون وب سایت های مختلف تا شاید بتونم تعریف دقیق و کامل تری از شغل آینده ام داشته باشم. اوضاع وقتی بدتر شد که با جستجوی رشته ی فعلیم و حتی رشته های مشخص تره علوم اجتماعی ( مثل جامعه شناسی) تقریبا شغلی به جز استاد دانشگاهی پیدا نمیشد. این در حالی بود که با جستجوی مهندسی مکانیک، صفحه صفحه کار بود که جلوم باز میشد. 

این موضوع مدام گوشه ی ذهنم بود و هر وقت سرم خلوت میشد یا فکرم باز، یقه ام رو میگرفت و جونم رو به لبم میرسوند. کار به جایی رسید که حتی حس کردم نکنه من حتی رویایی هم ندارم که بخوام بهش برسم و به جای شغل خاص، اون رو پیگیری کنم؟ اینطوری بگم که به نظرم بعضی وقت ها شما به چیزی فکر میکنید که در دنیای خارج از ذهنتون هیچ عنوان و شغل مشخصی براش وجود نداره اما شما میدونید که میخواید دنبالش کنید و حالا شاید بعد از شما نفر بعدی به رویای شما به چشم شغل نگاه کنه. مثلا به این فکر کردم که یه روزی یه جایی یه نفری که عاشق خبر و خبر رسانی و حتی شاید با کمی اغراق غیبت کردن بوده، رفته دنبالش و تهش رسیده به روزنامه نگاری و الان یه سری که رویای مشابه دارن از بعد از اون آدم به رویاش گفتن: روزنامه نگاری!! نکنه من رویا نداشتم؟ من واقعا رویا نداشتم. عنوان شغلی خاصی هم برام در نظر گرفته نشده بود و من بودم و خودم و آینده ام . 

نشسته بودم یه گوشه و باز به همه ی اینا فکر میکردم و الکی یه وقتا با گوگل هم ور میرفتم و جستجوهای بی هدف می کردم که به ذهنم رسید. اینکه شاید من رویای خاصی نداشته باشم، حداقل نه از جنس اونایی که میخوان برن هاروارد یا گوگل یا چمیدونم فضا یا میخوان نویسنده بشن و نوبل بگیرن. ولی میدونم میخوام یه کار گنده و متفاوت بکنم. اینم تو ذهنم بود که خوب خیلی ها مثل من بودن احتمالا که رویای خاصی نداشتن ولی تهش یه کاری "خلق" کردن که هم دوستش داشتن، هم خاص بوده و هم عاشقش بودن. من چرا کارم رو خلق نکنم؟ اینجا قطعا با شناختی که از خودم داشتم پوزخندی زدم و به خودم گفتم برو بابا! اما فکر کنم به فکر کردنم ادامه دادم. 

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که هر رشته (علاقه، استعداد، ... ) تمایزی با رشته های دیگه داره و دونستن اون تمایز مهم هست. مهم هست که من بدونم چرا جامعه شناس نگاه رشته ی من رو به دنیا نداره ، یا چرا مهندس و دانشمند از درکِ من از جهان هستی سر در نمیاره؟ به ذهنم رسید اینکه خودم بدونم دقیقا تمایز من با همه ی همه ی افرادی که اطرافم هستن مهمترین قدم هست. حتی لازم نیست بدونم که دقیقا این تمایز به چه دردی میخوره، همین که بدونم این تمایز از چه جنسی هست خودش قدم مهمی هست. تصمیم گرفتم دید بهتر و دقیق تری به تاریخ و کلیّت رشته ام و حالا پایان نامه ام پیدا کنم. در قدم بعدی مهم بود که تفاوت های خودم رو پیدا کنم. توی این مساله چیزی که برام مهم بود اینه که بتونم تمام نیروم رو جمع کنم و بدون خجالت از خودم تعریف کنم. بتونم دقیقا بفهمم که توان مندی های من چیه؟ اینکه من میتونم چند تا کار همزمان بکنم و یا حتی میتونم که با آدم ها راحت ارتباط بگیرم. باید دونه به دونه توانایی ها و ویزگی هام رو روی کاغذ می آوردم. بی تعارف. بعد باید دسته ی جدایی به اسم علاقه مندی هام مینوشتم. مثلا اینکه من همیشه دوست داشتم ژیمناست باشم اما نیستم و جزو توانایی ها  و حتی تعریف رشته ام نیست اما کاری هست که دوست دارم. تصمیم گرفتم در کنار هر کدوم از علاقه مندی ها، توانایی های لازم برای اونها رو هم بنویسم تا اگر شد کسبشون کنم. حالا من مجموعه ای از علاقه ها و توانایی ها داشتم که در کنار رشته ام و دونسته هام میتونستن جون بگیرن. اما باز هم کافی نیست. چیزی که بیش از همه این مساله رو سخت میکنه اینه که بتونی به بقیه هم ثابت کنی تو و این جعبه ابزارت خاص هستین و وجودتون برای بشریت لازم هست. اینکه شما فرق دارین و آدم ها باید بتونن از این فرقتون بهره ببرن و حتی در ازاش بهتون پول بدن. اصطلاحی که تازه چند وقت هست یاد گرفتم Pitch an Idea که به نوعی تبلیغ کاری هست که میکنید. من باید بتونم چیزی که هستم رو به شکل های مختلف تبلیغ کنم. 

تصمیم دارم مثل یک پروژه این کار رو انجام بدم. خیلی جدی تمام موتورهای جستجو رو کنار بذارم و شغل خودم رو از هیچ شکل بدم و تمام لوازمش رو هم مهیا کنم. تفاوت این شکل و شمایل با رویا اینه که از اول بنا رو میذارم بر دست یافتنی بودنش. قراره چیزی رو بسازم که هستم و نه چیزی که میتونم باشم یا میخوام که در آینده باشم. میخوام همین راحله ای که هستم رو تبدیل به یک عنوان شغلی بکنم که رسیدن بهش امکان پذیره. این دست یافتنی بودن چیزی از جاه طلبی و یا بلند پروازی من کم نمیکنه. بر عکس. قرار هست جای پای من رو محکم کنه تابعدا برای رسیدن به رویاهای احتمالی خیلی بالاتر از الانم باشم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۱۰
راحله عباسی نژاد

گفت دیدِ من به پزشکی متفاوت هست. پرسید یعنی چی؟ گفت پزشک ها یاد گرفتن تا طول عمر انسان ها رو زیاد کنن ولی اینکه اون انسان چطور زندگی میکنه براشون مهم نیست. چشمهاش برق زد. ادامه داد که من دلم میخواد کیفیت زندگی آدم ها رو بهتر کنم نه لزوما طول عمرشون رو بیشتر. ذوقی که توی نگاه و لبخندش بود وقتی از روان پزشکی حرف میزد و دقتی که میکنه وقتی سریالی راجع به روان کاوی میدیدیم، منو مجذوب خودش میکنه. هر بار. هر دفعه. یک شعف، یک باورِ عجیب و سنگین یه کاری که میخواد بکنه. یک هدف که براش داره از جون مایه میذاره. چیزی که شاید من و محمد رو با وجود همه تفاوت هامون در رشته و کار و علائقمون کنار هم نگه میداره. بهبود کیفیت زندگی بشر. اون به لحاظ روانی. من اجتماعی. اون فلسفی. من فرهنگی. یک وقت ها که تند تند از فلان گیرنده در مغز و بیسار مولکول در قلب داستان میگه و با هیجان بالا و پایین میپره که بعد از مدت ها بالاخره منطقشون رو درک کرده و من هرگز حتی کلمه ای نمی فهمم، صبر میکنم تا حرفاش تموم بشه. تا برسه به اونجایی که میگه همه ی این چیزا رو برای چی داره یاد میگیره و برای چی داره میخونه و چه هدفی توی ذهنش داره. اونجا که حرف و فکرهامون با هم تلاقی پیدا میکنه. اونجا که من میگم چقدر پول برام مهم نیست و اون میگه چقدر کتاب و فیلم نخونده و ندیده هست. صبر میکنم برسیم به اونجا که من میگم چقدر زندگیمون پیچیده توی هم و چقدر پا در هواییم و اون بگه چقدر ولی مثل بقیه نیستیم و چقدر داریم خودمون یه مسیر جدید خلق میکنیم. دوست دارم وقتی به اونجا میرسیم که اون با فلان بحث پزشکی و من با فلان فکت تاریخی اجتماعی راجع به یه موضوع صحبت میکنیم و حرف هم رو میفهمیم. اونجا که همدیگه رو کامل میکنیم. به هم لبخند میزنیم. من سرم رو میندازم پایین و کتابم رو میخونم و اون کله اش رو میکنه توی لپ تاپ و فلان تستِ قلب رو میزنه. یک تکامل مثبت ولو لحظه ای. یک غنج رفتنِ دل قبل از اضطراب صبح فردا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۷
راحله عباسی نژاد

اول. محصولی در کار نیست. حقیقت این است که اندیشه یا حتی اندیشه هایی بوده و هست اما بارور نبوده و نیست و حاصلی جز تک و توک درختچه هایی بی برگ به دست نداده است.

دوم. دو ماهی بود خاص به نوبه خود. دورانِ تاهل و عاشقی که خود پر از نکته و اینهاست. دورانِ پس از اپلای که دو سالِ اخیر تمام تمرکزم را به خود اختصاص داده بود و البته تا حدودی به باد رفت و آنچه هم که ماند دیفر گشت. دورانِ بی درسی خارج از محدوده ی تابستان و تعطیلاتِ معمول. و مهم تر از همه دورانی که از بچه ی سه ساله تا پیرمردِ 100 ساله از آنچه که میخواهی بِشَوی و بُکُنی و برسی می پرسد ! دورانی که خود به آن "وضیعیتِ unknown" لقب داده ام. دورانی که خودم هم از آینده ام بی اطلاعم. 

سوم. می توانم پست هایی متعدد و جداگانه مخصوصِ ازدواج یا بهتر بگویم ، عاشقی بنویسم که خواهم نوشت. می توانم از آنچه که این دو ماه پی اش را گرفتم ریز به ریز حرف بزنم که حرف خواهم زد. می توانم از سردر گمی ها، از یاس ها، از حس های وحشتناک و بن بست طور بنویسم که صد البته می نویسم اما آنچه که در ادامه می آید چیزی جز دو سه چند کامنت بر آنچه که در این دو ماه زندگی نامیدم، نیست. کامنت هایی کلی که سعی بر افزایش آنها و باورمند شدن به ایشان دارم. کامنت هایی که دوست تر می دارم تا به عنوانِ هراس از آن ها یاد کنم.

چهارم/ یک : هراسِ فرصت

پذیرفتنِ این واقعیت که در صورتِ عدم وجودِ اتفاقاتِ غیر مترقبه در مسیر زندگی ، عمر و سال های طولانی برای نیل به انواع و اقسام خواسته ها و نیاز ها موجود است، امری است بس مشکل. حال آنکه این پذیرش مقادیرِ قابل توجهی از اضطرابِ " چه شدن؟ و چه کردن؟" را می کاهد.

باور به این موضوع که فرصتی چشمگیر (ولو نسبی) برای آزمون و خطا در آینده موجود است که گرچه کافی نیست اما به هر حال "هست"، دلگرم کننده و گاه آرامش دهنده است. در این سال ها آن چنان از سرعتِ گذرِ عمر در هراس بوده و هستم که برای دست زدن به هر کاری ولو کوچک و بی هزینه، تا سال ها سال بعد را می سنجیدم و امکان سنجی می کردم و دست آخر و در بسیاری از موارد قیدش را می زدم. غافل از آنکه می توان زمانی هر چند کوتاه برای هر یک از مسیرهای مد نظر در نظر گرفت که در آینده ی دور هرگز به چشم نخواهند آمد. 

فرصت هست. باور کنیم که فرصت هست و عجله تنها احتمالِ داشتنِ آینده ای نامطلوب را بالا می برد.

چهارم/ دو : هراسِ تخصص گرایی

انسان معدنِ استعداد هاست. معدنِ توانایی ها. و معدنِ خواسته هایی متفاوت که برای ارضای هر یک نیازمندِ روشی است. در پاره ای موارد برای به کار گیریِ هر کدام از این روش ها ابزارهایی تعبیه شده است که عملا راهِ رسیدن به خواسته ی دیگر را تماما مسدود می سازد و همین می شود هراسی برای پی گیری هر یک از پتانسیل های موجود. ترمزی برای به پیش بردنِ راهی که می روی. بر فرض مثال پیگیریِ تحصیلاتِ تکمیلی در رشته مهندسی می شود سدی بر سر راهِ تحصیلِ علوم انسانی. نیاز به کار و پول می شود سدی بر سر راهِ جهان گردی. هیجان و تمایل به کسب تجربه می شود سدی برای ثبات و قص علی هذا. 

داستان ولی جور دیگری است. اگر هراسِ اول را بر طرف سازیم خواهیم دید که فرصت به اندازه ی کافی برای تعمق و تجربه ی اگر نه همه ی علاقه مندی ها که بخش اعظمِ آن هاست. می توانی مسیر های متعددی را تا به آخر رفت و به عقب برگشت و مسیر دیگری را آغاز کرد. می توان با زمان دادن ، و نه همزمانی ، بُعد به بُعد  پیشرفت کرد. 

چهارم/ سه : هراسِ به کمال نرسیدن

از صد درصد نشدن نباید ترسید. قرار بر تا به آخر رفتن نیست. همین

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۰۴
راحله عباسی نژاد