تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

یعنی چی میشی؟

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۰ ب.ظ

قبل از افطار نشسته بودیم و خستگی در میکردیم. میزها چیده شده بود و تقریبا همه چیز آماده بود برای پذیرایی و تعداد خوبی از بچه ها هم رسیده بودن. یه مقدار غریبه بودم و طبیعی بود که ازم بپرسن کی هستم و چه میکنم و من هم از بقیه بپرسم که اسمشون چیه و چه رشته ای میخونن. دختری که افطار قبلی هم بود و یک بار هم تو راهروهای دانشگاه دیده بودمش و خیلی هم تا اون لحظه نفهمیده بودم چه کاره است رو کرد بهم و پرسید رشته ات چیه؟ خودم رو آماده کردم که بعد از اعلام رشته توضیح بدم که دقیقا چیه و تو چه ساختاری تعریف شده که دختر بهم مهلت نداد و پرسید: "خوب یعنی چی میشی؟" کمی من و من کردم و توضیح دادم که رشته ام در حیطه علوم اجتماعی تعریف میشه که بازم بهم فرصت نداد و پرید وسط حرفم که: "فهمیدم. سوالم اینه که یعنی دقیقا شغلت چی میشه؟ مثلا کسی که روان شناسی میخونه میشه مشاور. کسی که پزشکی میخونه میشه دکتر. تو میشی چی کاره؟" خودم رو جمع و جور کردم و بیشتر تو فکر رفتم. کمی بهم برخورده بود و از مدل تهاجمی دختر خوشم نیومده بود. سوال و لحنش، هر دو آزارم میدادن و خدا خدا میکردم تا کسی بحث رو عوض بکنه. کسی عوض نکرد. یا توجهی نداشتن یا اونها هم منتظر جوابم بودن. من ولی بیش از اونچه که فکر میکردم خودم رو گم کرده بودم و عصبی شده بودم. جواب دادم که من از مهندسی به خاطر همین فرار کردم که راه و شغل مشخصی داشت و آزادی رو ازم میگرفت و ... . اینجای صحبتم آدم های جدیدی وارد سالن شدن و بحث خود به خود بسته شد. تو ذهن من ولی بحث تازه باز شده بود. راستی من چی کاره میشم ؟ دیگه خیلی برام مهم نبود که جواب  اون دختر رو دادم یا ندادم؟ راستش حتی مطمئن شدم که هرگز دوستی ای با این دختر نخواهم داست، بیش از اندازه سنتی و مامان بابا گونه فکر و در نتیجه اش رفتار میکرد. اما سوالش مثل خوره به جونم افتاد. من چی کاره میشم؟ اشتباه نکنید. چندان به پولش فکر نمیکردم. به این که واقعا من "چه کاره " میشم فکر میکردم.  چند روز بعد مدام سوال توی ذهنم قِل میخورد. افتاده بودم به جون وب سایت های مختلف تا شاید بتونم تعریف دقیق و کامل تری از شغل آینده ام داشته باشم. اوضاع وقتی بدتر شد که با جستجوی رشته ی فعلیم و حتی رشته های مشخص تره علوم اجتماعی ( مثل جامعه شناسی) تقریبا شغلی به جز استاد دانشگاهی پیدا نمیشد. این در حالی بود که با جستجوی مهندسی مکانیک، صفحه صفحه کار بود که جلوم باز میشد. 

این موضوع مدام گوشه ی ذهنم بود و هر وقت سرم خلوت میشد یا فکرم باز، یقه ام رو میگرفت و جونم رو به لبم میرسوند. کار به جایی رسید که حتی حس کردم نکنه من حتی رویایی هم ندارم که بخوام بهش برسم و به جای شغل خاص، اون رو پیگیری کنم؟ اینطوری بگم که به نظرم بعضی وقت ها شما به چیزی فکر میکنید که در دنیای خارج از ذهنتون هیچ عنوان و شغل مشخصی براش وجود نداره اما شما میدونید که میخواید دنبالش کنید و حالا شاید بعد از شما نفر بعدی به رویای شما به چشم شغل نگاه کنه. مثلا به این فکر کردم که یه روزی یه جایی یه نفری که عاشق خبر و خبر رسانی و حتی شاید با کمی اغراق غیبت کردن بوده، رفته دنبالش و تهش رسیده به روزنامه نگاری و الان یه سری که رویای مشابه دارن از بعد از اون آدم به رویاش گفتن: روزنامه نگاری!! نکنه من رویا نداشتم؟ من واقعا رویا نداشتم. عنوان شغلی خاصی هم برام در نظر گرفته نشده بود و من بودم و خودم و آینده ام . 

نشسته بودم یه گوشه و باز به همه ی اینا فکر میکردم و الکی یه وقتا با گوگل هم ور میرفتم و جستجوهای بی هدف می کردم که به ذهنم رسید. اینکه شاید من رویای خاصی نداشته باشم، حداقل نه از جنس اونایی که میخوان برن هاروارد یا گوگل یا چمیدونم فضا یا میخوان نویسنده بشن و نوبل بگیرن. ولی میدونم میخوام یه کار گنده و متفاوت بکنم. اینم تو ذهنم بود که خوب خیلی ها مثل من بودن احتمالا که رویای خاصی نداشتن ولی تهش یه کاری "خلق" کردن که هم دوستش داشتن، هم خاص بوده و هم عاشقش بودن. من چرا کارم رو خلق نکنم؟ اینجا قطعا با شناختی که از خودم داشتم پوزخندی زدم و به خودم گفتم برو بابا! اما فکر کنم به فکر کردنم ادامه دادم. 

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که هر رشته (علاقه، استعداد، ... ) تمایزی با رشته های دیگه داره و دونستن اون تمایز مهم هست. مهم هست که من بدونم چرا جامعه شناس نگاه رشته ی من رو به دنیا نداره ، یا چرا مهندس و دانشمند از درکِ من از جهان هستی سر در نمیاره؟ به ذهنم رسید اینکه خودم بدونم دقیقا تمایز من با همه ی همه ی افرادی که اطرافم هستن مهمترین قدم هست. حتی لازم نیست بدونم که دقیقا این تمایز به چه دردی میخوره، همین که بدونم این تمایز از چه جنسی هست خودش قدم مهمی هست. تصمیم گرفتم دید بهتر و دقیق تری به تاریخ و کلیّت رشته ام و حالا پایان نامه ام پیدا کنم. در قدم بعدی مهم بود که تفاوت های خودم رو پیدا کنم. توی این مساله چیزی که برام مهم بود اینه که بتونم تمام نیروم رو جمع کنم و بدون خجالت از خودم تعریف کنم. بتونم دقیقا بفهمم که توان مندی های من چیه؟ اینکه من میتونم چند تا کار همزمان بکنم و یا حتی میتونم که با آدم ها راحت ارتباط بگیرم. باید دونه به دونه توانایی ها و ویزگی هام رو روی کاغذ می آوردم. بی تعارف. بعد باید دسته ی جدایی به اسم علاقه مندی هام مینوشتم. مثلا اینکه من همیشه دوست داشتم ژیمناست باشم اما نیستم و جزو توانایی ها  و حتی تعریف رشته ام نیست اما کاری هست که دوست دارم. تصمیم گرفتم در کنار هر کدوم از علاقه مندی ها، توانایی های لازم برای اونها رو هم بنویسم تا اگر شد کسبشون کنم. حالا من مجموعه ای از علاقه ها و توانایی ها داشتم که در کنار رشته ام و دونسته هام میتونستن جون بگیرن. اما باز هم کافی نیست. چیزی که بیش از همه این مساله رو سخت میکنه اینه که بتونی به بقیه هم ثابت کنی تو و این جعبه ابزارت خاص هستین و وجودتون برای بشریت لازم هست. اینکه شما فرق دارین و آدم ها باید بتونن از این فرقتون بهره ببرن و حتی در ازاش بهتون پول بدن. اصطلاحی که تازه چند وقت هست یاد گرفتم Pitch an Idea که به نوعی تبلیغ کاری هست که میکنید. من باید بتونم چیزی که هستم رو به شکل های مختلف تبلیغ کنم. 

تصمیم دارم مثل یک پروژه این کار رو انجام بدم. خیلی جدی تمام موتورهای جستجو رو کنار بذارم و شغل خودم رو از هیچ شکل بدم و تمام لوازمش رو هم مهیا کنم. تفاوت این شکل و شمایل با رویا اینه که از اول بنا رو میذارم بر دست یافتنی بودنش. قراره چیزی رو بسازم که هستم و نه چیزی که میتونم باشم یا میخوام که در آینده باشم. میخوام همین راحله ای که هستم رو تبدیل به یک عنوان شغلی بکنم که رسیدن بهش امکان پذیره. این دست یافتنی بودن چیزی از جاه طلبی و یا بلند پروازی من کم نمیکنه. بر عکس. قرار هست جای پای من رو محکم کنه تابعدا برای رسیدن به رویاهای احتمالی خیلی بالاتر از الانم باشم. 

نظرات  (۱)

سلام. خوشم میاد که همیشه یه راه حل جدیدی برای حل موضوعات خلق می‌کنی :) یعنی احساس می‌کنم هزار نفر هم بیان بگن برو بابا اینطوری نمیشه، ولی خودت یه باوری داری که میشه! دیدن این روند هم خیلی برام جالبه. خوشحالم که تو این بازه با هم آشنا شدیم. منتظر شنیدن تیتر شغلت هستیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی