تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

کش میاد. روز کش میاد. وقتی منتظری،‌ منتظر یه خبر. یه اتفاق بد یا اتفاق خوب، زمان همین‌طور مدام کش میاد. دلت شور میفته. هر لحظه. حواست پرت میشه. دم به دقیقه. هراسونی. بی‌قراری. مدام از این صفحه به اون صفحه. از این دستگاه به اون دستگاه، از این پنجره به اون پنجره میری و بر میگردی. طاقت نداری. میخوای سر خودت رو گرم کنی و حواست رو پرت، ولی وسطش دوباره یادت میفته به خبر. دوباره هول میکنی. دوباره ضریان قلبت تند میشه. دوباره تیره پشتت یخ میکنه. با هر صدای گوشی میپری. با هر تق روی در میجهی. کارها رو به تعویق میندازی. یه جایی ته ذهنت خیال میکنی قراره این انتظار به همین زودی‌ها تموم بشه. میگی بذار این انتظار سر بیاد بعد فلان کار رو میکنم. به خودت وعده میدی،‌ وعید میدی. سر تا ته خونه رو میری و بر میگردی و فکر میکنی لابد توی اون دو دقیقه زمانی که گذشته خبر جدیدی اومده. کم کم معتادش میشی. خبر اینقدر نمیاد، انتظار اینقدر کش میاد که خمار میشی. بدنت درد میگیره. سرت گیج میره. چشمات توی حدقه مدام میچرخه. دیگه اصلا یه جاهایی اصل خبر یادت میره. اصلا یادت میره چرا اینقدر ناآرومی. چی شد که اینطور بی قرار شدی؟‌ اصلا هدف از بیدار شدنت چی بود؟‌ منتظر بودی؟‌ منتظر چی بودی؟‌ چرا انگار همه‌اش یه کار ناتمومی داری؟‌ کار ناتمومی داری؟ چه کار ناتمومی داری؟‌چی؟ خبر؟‌ منتظر خبر بودی؟ دستگاهت رو چک کردی؟ پشت در رو نگاه کردی؟ گوشت رو پنجره چسبوندی؟ صندوق پست و ایمیل رو چک کردی؟ چک کردی؟ خوب برو آب بخور بیا. دستشویی هم برو. یه چیزی هم بخور. خوردی؟‌ خوب میخوای دوباره چک کنی؟‌ در؟‌ دستگاه؟ پنجره؟ صندوق؟ نبود؟ چی نبود؟‌ خبری نبود؟ چه خبری قرار بود باشه؟ خوب اگر نبود که برگرد سر کار! ساعت چنده؟‌ یه ربع دیگه دوباره چک کن. ۵ دقیقه گذشت. میخوای همین الان بری ببینی خبری هست یا نه؟ شاید توی ۵ دقیقه خبر جدید اومده باشه. نیومده؟ چی نیومده؟ چه خبری نیومده؟ ساعت چنده؟ چقدر دیگه امکان داره که خبر بیاد؟ کی تعطیل میکنن که برن؟ تا اون موقع چقدر مونده؟ دو ساعت مونده؟ تا دو ساعت دیگه چی کار میخوای بکنی؟ کار میکنی؟‌ خوب کار بکن، ولی قبلش دوباره یه چک بکن. در و دستگاه و پنجره و صندوق رو. شاید توی همین دو دقیقه که اینا رو نوشتی یه چیزی شده باشه. نشده؟ حالا شاید تا ۱ ساعت و پنجاه و هشت دقیقه بشه.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۰۶
راحله عباسی نژاد

از اعماق قلبم دوستش دارم، و احمقانه‌است که گاهی به این دوست داشتن شک‌ میکنم. ابلهانه‌است که عقل به خودش اجازه میده به حسی که سرتاسر وجودت رو دربرگرفته و زیر پوستت دویده شک بکنی و زیر سوالش ببری. ولو برای چند دقیقه. 

 

پی نوشت: فردا دقیق یک سال میشه که همدیگه رو از نزدیک ندیدیم، بغل نکردیم، نبوسیدیم، قلقلک ندادیم، ماساژ ندادیم، دوتایی با هم آشپزی نکردیم، در حالی که از خنده روده بر شدیم روی هم آب نریختیم، از پشت بی هوا دیگری رو در آغوش نگرفتیم، وسط خونه دوتایی با هم نرقصیدیم، با هم خرید خونه نکردیم، برای رسیدن به اتوبوس پابه‌پای هم ندویدیم، شب چند لحظه قبل از اینکه جفتمون از خواب بیهوش بشیم با پا به همدیگه اطمینان خاطر ندادیم، از هم عکس و فیلم بی‌هوا نگرفتیم، یواشکی وقتی حواس دیگری نیست قربون صدقه‌اش نرفتیم، صبح ژولیده پولیده و با چشم بسته به هم سلام نکردیم، صبحونه نخوردیم، سر دمپایی خیس با هم دعوا نکردیم.

درستش اینه که بگم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود، ولی راستش اینه که اتفاقا این گمان بود.اتفاقا به نظرم ما سخت جون‌تر از این حرفا هم میتونیم باشیم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۱۷
راحله عباسی نژاد

میگه دوست داشتم الان پیشت بودم. میرفتم برات یه فنجون چای داغ میریختم با لقمه نون پنیر سبزی میاوردم میخوردی. 

میخندم میگم حالا کی نون پنیر سبزی برام آوردی قبلا که الان یهو یادش افتادی؟

وسط خواب و بیداری با لبخند میگه نمیدونم ولی الان فقط دلم میخواست نون پنیر سبزی بدم دستت ... 

 

و خوابش میبره. 

 

زود که میخوابه دلم براش تنگ میشه، حتی با اینکه اینجا نیست یه فنجون چای و نون پنیر سبزی بده دستم. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۲۳
راحله عباسی نژاد

ساعت اولیه بعد از سقوط، دوستی گفت نکنه خودشون یه کاری کرده باشن!؟ با دو تا از بچه‌ها جمع‌ شده بودیم و میخکوب پای اخبار که آیا جنگ میشود یا نه؟ جنگ که نشد و کمی اضطرابمان فروکش کرد،‌ خبر سقوط آمد. صبح که بیدار شدم در گوشه و کنار گروه‌های مختلف خبر از موشک بود. توی گروه مسیج دادم که بابا الکی جو ندهیم، آخر توی تهران و بالای فرودگاه امام چرا باید ایران موشک بزند؟ دوستی گفت راست میگویی و چند ساعتی گروه از تب و تاب اخبار موشک افتاد، اما اخبار و مستندات و شواهد بود که یکی بعد از دیگری در می‌آمد. گفتم من با این شواهد قانع نمیشوم. دلابل محکمه پسندتری میخواهم. حالا نظرم برگشته و شک کرده‌ام و نمیتوانم قاطع بگویم نزدند، ولی نمیتوانم قاطع هم بگویم زده‌اند. در آن فضای پر تشویش و هیجان اما جایی برای "تردید" نبود. یا باید میگفتی کار ایران بوده یا نبوده. حالت مابینی وجود نداشت. در بحث‌های طولانی و چندین ساعته، محکوم شدم که چشمم را بر روی حقیقت بسته‌ام و من پافشاری میکردم که هیچ‌چیز مشخص نیست و باید زمان بدهیم تا همه چیز مشخص شود. صبح روزی که ایران رسما اعلام کرد موشک را زده، دوستی که همان ساعت اولیه گفته بود "نکنه خودشون یه کاری کرده باشن؟"، هم او که در روز‌های پس از حادثه مرا محکوم به جهالت میکرد بهم پیام داد که:

 

"فلانی! راستش را بخواهی، همه ما ته دلمان امیدوار بودیم شک‌های تو رنگی از واقعیت داشته باشد. که اخبار کذب باشد و موشک کار ایران نباشد. هیچ کداممان منتظر این روز سیاه نبودیم!"

 

از آن روز تا به حال بارها این پیام را با خودم مرور کرده‌ام. پیامی است به نشانه سوگ جمعی، بدون بغض، بدون کینه، برای همدردی و همدلی و تسلی. پیامی‌است از روی دوست‌داشتن و نه دشمنی و شکنجه و مچ‌گیری. پیامی بود ، نشانه‌ی همه آنچه در این سالها به زندگی وصلمان کرده‌بود و هربار مستاصل و ناامید خنجر در قلبمان فرو کرده بود. امید به چرخیدن روزگار و بهتر شدن/بودن اوضاعی که هرروز بی سر و سامان‌تر و غریبانه‌تر از روز قبل میشد. 

 

فضای توییتر پر شده‌است از اعتراف گیری از آدم‌هایی که در روزهای اولیه، یارای پذیرش قصاوت ایران را نداشتند و دادار و دودور آدم‌هایی که انگار نتیجه مسابقه اسب‌دوانی را درست پیش‌بینی کرده بودند و حالا به دنبال طلب نداشته‌شان هستند. واقعیت این است که هیچ‌چیز در آن یکی دو روز قطعی نبود. آنچه آدم‌ها امروز بهش افتخار میکنند و فکر میکنند تحلیل درست بود، بدبینی بیش از اندازه بود و حدس و گمان. از دنیایی که قرار است روی مدار بدبینی و حدس و گمان و اخبار بدون منبع بچرخد و صدای امید و خوش‌بینی و تاکید بر مستندات با چوب سرکوب شود میترسم. موشک خوردن به هواپیمایی با ۱۷۶ مسافر، مسابقه اسب دوانی و قمار نیست که اینطور ولع درست حدس زدن برایش پیدا کرده‌ایم. جان آدم‌ها و زندگی بازماندگان است که به هر حرف ما وابسته است. 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۶
راحله عباسی نژاد

فاصله بین تماس‌ها از هفته‌ای ده روز یک بار رسیده است به یکی دو روز یکبار. هربار کار زیاد است. حوصله نیست. وقت و مکانش نیست و قصد میکنم تماس را بیاندازم به فردا به خودم میگویم احمق! شاید فردایی نباشد. شاید امشب که به خاطر وقت و کار و حوصله از قید تماس گذشتی، زنگ بزنند بگویند رفته‌اند بیمارستان. حال بابا، یا حال مامان بد شده و رفته‌اند بیمارستان و تو هرگز خودت را برای آن تماس نگرفته‌ی آخر نمیبخشی. برای تمام روزهایی که پیششان نبودی. برای آن لحظه‌ی آخری که با آنها نگذشت. برای تمام غذاهایی که از مامان یاد نگرفتی. برای همه بحث‌های جدی که با بابا نکردی. برای همه دوستتان دارم‌هایی که جایش را "راستی سبزی قرمه چه سبزی‌هایی است؟" یا "بابا کتاب آخر اوباما را میخواهید؟" گرفت. برای همه‌شان خودت را نخواهی بخشید. 

این روزها مرگ همین پشت در است. همیشه بوده اما حالا، محکم با مشت میکوبد به در. ما همه کز کرده‌ایم یه گوشه از وحشت. چراغ‌ها را خاموش کرده‌ایم، صدایمان را خفه کرده‌ایم بلکه راهش را بکشد برود. برود در خانه دیگری را بزند. دیگری کیست؟ ‌رفیقمان. فامیل. همکلاسی و همکار. مرگ میکوبد و ما خفه مرگ گرفته نشسته‌ایم آن گوشه،‌زانو به بغل خدا خدا میکنیم آن "لحظه آخرشان" با کرونا عجین نشود. که این مرگ برود گورش را گم کند.  

حالا تماس‌ها اولویت اول را دارند. هر تماس حکم آخرین کلمه/کلامت. 

 

 

آن روزهای اول، شاید اولین بار که آشنایی با چند واسطه از کرونا فوت کرده بود، گفت حال و روز و عجیبی است. فلانی دو هفته پیش سالم و سرحال بوده و حالا دیگر نیست. شاید همین حالا هم کسی از عزیزانمان باشد که سالم و سرحال میگوید و میخندد ولی دو هفته بعد در بیمارستان و تنهایی برود. 

یخ کردم. 

آن "دو هفت بعد" مدام در گوشم زنگ میزند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۹ ، ۰۲:۵۸
راحله عباسی نژاد

۱. "راستی! حتما یادت باشه لیست کتاب‌های مورد علاقه‌ات رو بگی تا اگر توی مغازه نداشتیم، سفارش بدیم بیارن. اینجوری اگر کسی ازت پیشنهاد مطالعه خواست اونا رو میتونی معرفی کنی!"

 

۲. "راستی! میدونستی ۴۰ درصد تخفیف مخصوص کارکنان داریم دیگه؟‌ کافیه فلان کد رو موقع خرید کتاب وارد کنی!"

 

۳. "راستی! هر کتابی رو خواستی میتونی امانت بگیری و به شرط سالم بودن برگردونی."

"هر کتابی؟"

"آره. لطفا و حتما این کار رو بکن. هرچی بیشتر کتاب‌ها رو خونده باشی، راحت‌تر میتونی راجع‌بهشون حرف بزنی. حتما ببر خونه بخون!"

"پس من این دو تا رو بردم!"

 

۴."کسی اینجا کتاب برادران کارامازوف رو نمیخواد؟ گوشه این نسخه پاره شده نمیشه فروخت. اگر کسی خواست برش داره!" 

 

۵. "راستی میدونستی توی زیرزمین یه قسمت برای کتاب‌های یکم خراب شده داریم؟ هرکدوم رو خواستی بردار ببر خونه!"

 

۶. "راستی خیلی از انتشاراتی‌ها کاراشون رو برای معرفی برامون میفرستن. پایین کلی کتابه. هر کدوم رو خواستی ببر!"

 

۷. "دوست داری الان بهت یاد بدم چطوری کتاب جدید از انتشاراتی‌ها سفارش بدی یا یکم با قسمت کودک آشنات کنم؟"

"قسمت کودکان"

"خوب پس این و اون و این و اون و این و اون و این و اون کتاب‌های گومبولی خیلی خوبن. یه نگاه بهشون بکن. خودتم ببین شاید چیزهای خوبه دیگه هم پیدا کنی برای معرفی!"

 

واقعیه؟ 

شک دارم.

ای دختر نوجوون همیشه در حسرت آن‌ شرلی! آهای آقای مو جو گندمی کتابفروشی مهراندیش! آیا شما هم برام خوشحالید؟‌ بهم افتخار میکنید؟ امیدوارم هم خوشحال باشید هم بهم افتخار کنید. 

 

ممنونم ملکه

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۰:۵۰
راحله عباسی نژاد

امتحان تیزهوشان را که داده بودم، تا آمدن نتایج مرحله اول و دوم، هر موقع یادش می‌افتادم هی ناخودآگاه زیر لب میگفتم: "خدایا! یعنی میشه؟ تو رو خدا بشه! اگه بشه خیلی خوب میشه!" بعد یک خنده ریزی میکردم و چند ثانیه تصور میکردم که قبول شده‌ام و وای که چقدر دارد خوش میگذرد و در دلم عروسی است. 

دیشب که مصاحبه برای کار پاره وقت و بخور نمیرطوری در کتاب‌فروشی تمام شد، تا خود صبح فردایش که خبر استخدام را بدهند، هی قند توی دلم آب میشد و کله‌ام را بالا میگرفتم، چشم‌هایم را محکم روی هم فشار میدادم و رو به خدا بلند بلند میگفتم: خدایا! یعنی میشه؟ تو رو خدا بشه! اگه بشه خیلی خوب میشه!"

بعد هم ادای پاسخ دادن به مشتری‌ای را در می‌آوردم که دنبال کتابی در قفسه‌ها بود و من با لبخند بهش کمک کرده بودم. خود خود یازده‌ ساله‌ و کودکم شده بودم که تمام آرزویش (هرچقدر مسخره) در دنیا قبولی در تیزهوشان بود. همان بچه کوچولویی که با حسرت به فروشنده‌های کتاب زل میزد، حرکت دست‌ها، بالا و پایین کردن کتاب‌ها روی قفسه‌ها و حرف زدنشان را حفظ میکرد و توی ذهنش خودش را جای آنها میگذاشت. همان بچه کوچولوی شهر کتاب زرتشت که ساختمانش را خراب کردند، همان نوجوان کتابفروشی مهراندیش. زن ۲۹ ساله به جای آنکه به فکر حقوق و میزان ساعت کاری و بیمه و مزایا و حمالی‌های پیش‌رو باشد، از ذوق رسیدن به آرزوی ۲۰ ساله روی پا بند نبود. 

 

حالا که کار را گرفتم هم نمیدانم از ذوق تا دوشنبه و شروع کار چه کنم؟

راستش، از کل سال ۲۰۲۰ همین کتابفروش شدن مرا بس. 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۱۴:۰۷
راحله عباسی نژاد

اول. دو سال و نیم پیش یک سر رفته بودیم اتاوا برای دیدن دانشگاهی که از آن پذیرش گرفته بودم. واقعیت این بود که هیچ قصدی برای قبول کردن پذیرش کذایی نداشتم، اما دانشگاه مذکور خبر داد که اگر پذیرش داشته باشید خرج رفت و آمدمان را میدهند تا برویم و یک دوری در شهر و دانشگاه بزنیم بلکه خوشمان آمد. گفتم چه بهتر از این فرصت؟ پاشدیم بساط کردیم رفتیم اتاوا. همین‌قدر از وضع و حالمان بگویم که تنها شهری که در کل کانادا دیده‌ام در این چهار سال همان اتاوا است. القصه. پایتختی بود در خور و شایسته. نه شلوغی و همهمه تورنتو را داشت نه آن خلوتی اضطراب‌آور شهرهای کوچک دانشگاهی. اضطراب‌آور برای من. یک رودخانه از وسطش گذر کرده بود که تمام زمستان یخ می‌بست و به عنوان زمین اسکیت ازش استفاده میشد. مردم با کت و شلوار و لباس اداری صبح به صبح اسکیت به پا میکردند و از در خانه می‌انداختند در رودخانه یخی و تا محل کار میرفتند و شب با همان اسکیت‌ها می‌لغزیدند روی همان رودخانه و به خانه برمیگشتند. شهر پر بود از کافه و معماری اروپایی و نزدیک به غروب که میشد، آرامش عجیبی از جنس زمستان و رودخانه‌ی برفی تاریک و بخار دهان و بوی سرما و نورهای روشن و سوسوکنان خیابان همه جا را میگرفت. از همان مدل سرما و نوری که گوگول در داستان شنلش از خیابان‌های سنت‌پترزبوگ تصویر کرده بود. هم آن خیابان‌ها که آکاکی آکاکیویچ  بدبخت را در آن خفت کردند و شنل نونوارش را از تنش بیرون کشیدند. خیابان‌های اتاوا هم همان‌قدر وهم‌آلود بود، اما رویایی. شب آخر رویم را کردم به محمد و گفتم دارم وسوسه میشوم بمانیم. زیبایی شهر بدجوری به دلم افتاده. خندید و گفت "شهر که قشنگ است. در آن شکی نیست. من اگر بودم قطعا میماندم. ولی تو؟ تو دیوانه خواهی شد. تو باید جایی باشی که پر است از برنامه‌ها و میتینگ‌ها و سمینارها و کافه‌ها و شب‌های روشن و پر جنب و جوش. همان بمانی تورنتو سنگین‌تر خواهی بود." 

برگشتیم تورنتو.

پذیرش را رد کردم.

اما چند ماهی بعد محمد رفت که رفت.

 

دوم. چند روز اولی که در نیویورک چرخ میخوردیم توی ذوقم خورده بود. هیچ وقت آن شیفتگی عجیبی که آدم‌ها نسبت به نیویورک دارند را نداشتم، اما انتظارم هم این همه درهم برهمی و شلوغ پلوغی و اختلاف طبقاتی و کثافت و نورهای رنگاوارنگ تبلیغات بی پایان نبود. روز اول و دوم و سوم را صرفا تاب خوردیم در شهر و جا به جایش را گشتیم. باز ولی مهرش به دلم نیفتاد. برای سلیقه من زیادی شلوغ بود. جز آن برنامه باله در مرکز ملی باله نیویورک و ‌آدم‌های خوش پوش (برخلاف تورنتو)  و کتابخانه مرکزی معروف و بزرگ نیویورک،‌شهر چیز چندانی برایم نداشت. روز چهارم، محمد رفت سر کارش و من هم پی پیدا کردن جایی برای کار کردن، یک کافه زیرزمینی جستم کمی بالاتر از خانه محمد. درش را که باز کردم همهمه صداها ریخت بیرون. آدم‌ها توی هم توی هم نشسته بودند پشت میزها و پیگیر کار میکردند. خودم را کشاندم تا دم صندوق. باریستاها مردانی بودند با لباس‌های زنانه. نمیدانم چرا ناگهان یک لبخندی از سر رضایت به روی لبم آمد و قلبم کمی تند تند زد. یکیشان رو کرد به من و گفت عسلم! چه‌طور میتوانم کمکت کنم؟ نگاهی به تخته پشت سرش کردم و یک لاته ساده سفارش دادم و خودم را از آن همه جمعیت کشاندم پای یک میز. کافه پنجره چندانی نداشت اما پر از نور بود. نشستم به کار کردن و در آن همهمه صداها حواسم گم شد. عصر به محمد گفتم یک کافه پیدا کردم همین دور و بر خانه که پر بود از دانشجوها‌‌ی دانشگاه کلمبیا و آدم‌های جذاب دیگر. یک لبخندی زد و گفت:‌خوب خیلی طولی نکشید ته کافه‌های اینجا را هم دربیاوری. گفتم برنامه امشب چیست؟‌ گفت یک برنامه هست در مرکز شهر،‌در انجمن فلسفه راجع‌به بچه‌دار شدن. برویم؟ گفتم برویم. رفتیم یک ساختمان قدیمی با سالن‌های بزرگ که آدم‌ها از ۱۰۰ ساله بگیر تا ۲۰ ساله نشسته بودند دور میزهای گردی و درباره چرایی بچه‌دار شدن حرف میزدند. سر میز ما یک خانم بدون اغراق ۸۰ ساله بود که سابقا جراح بوده، با همسرش که میگفت زمان ما این سوال‌های لاکچری مطرح نبود. ازدواج میکردی و بعد هم بچه‌دار میشدی. شما بروید حالش را ببرید. یک خانم دیگری بود که معلوم بود از آن پولدارهای نیویورک است. گفت در نیویورک همه دنبال بالا رفتن از نردبان اقتصادی و اجتماعی هستند و اصلا وقتی برای بچه و این جنگولک‌بازی‌ها نیست. مانده بود که به بالا رفتن از نردبان ادامه دهد یا به فکر بچه ‌باشد؟ خانم دیگری هم بود اصلاتا هندی. با برادرش آمده بود. ۴۰ ساله به نظر می‌آمد. گفت این سوال حتی مطرح کردنش هم در هند زشت است،‌ولی من سالها فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دوست ندارم فقط مادر یک بچه باشم. دوست دارم مادر معنوی هزاران کودک باشم،‌بنابراین به دنبال فلان رهبر معنوی هندو، تصمیم گرفتم بچه‌دار نشوم و وقتم را برای تیمار بچه‌های مردم بگذارم.

برنامه که تمام شد محمد گفت نظرت؟ گفتم فکر کنم تورنتو از چشمم افتاد. گفت نیویورک همین است. شهر آنقدر برنامه دارد که کمتر آدمی شب‌ها در خانه میماند. یا در فلان کافه جمع میشوند پی حرف زدن و بحث کردن،‌یا میروند سمینارها و برنامه‌های شب‌تابه‌صبحی این مدلی، یا هم میروند یکی از هزاران برنامه‌های هنری که از رقص تانگو در پارک گرفته تا تماشای آخرین نمایشگاه آثار هنری فلان نقاش معروف و باله فلان گروه معروف روسی است و خلاصه شب خسته برمیگردند خانه و میخوابند. آنقدر بزرگ و پربرنامه است که اکثرا هرگز از شهر خارج نمیشوند. کنارش همه آن کثافت و فقر را هم تحمل میکنند.

چشمانم برق میزد. از تصور روزهایی که هردو بعد از کار از این سخنرانی به آن یکی سخنرانی و از این نمایشگاه به آن یکی و از این کافه به آن یکی میرویم روی پا بند نبودم. چقدر دو نفره بهمان خوش خواهد گذشت. 

برگشتم تورنتو که چند ماه بعد بساطم را جمع کنم بروم نیویورک که خوب ...

مرزها بسته شد. 

 

سوم. محمد چند جایی مصاحبه گرفته بود. چند شهر مختلف. کوچک و بزرگ. احتمال میدادیم یکی از این شهر‌ها بشود محل زندگی بعدیمان. اولین مصاحبه در یک شهر کوچک بود به نام هرشیس. همان برند معروف شکلات hershey's. درواقع یک جورهایی آقای هرشی آمده بود یک کارخانه شکلات‌سازی زده بوده و دورش را شهر ساخته بود و بعدا که پولش از پارو بالا رفته بود یک بیمارستان ساخته بود و وصل شده بود به دانشگاهی معتبر و پزشک هم تربیت میکرد. از همان اول که محمد گفت در چنین جایی مصاحبه گرفته، کلی بساط خنده‌مان به پا شد. برایش بلیط گرفته بودند و هتل رزرو کرده بودند و قرار بود بیایند فرودگاه دنبالش. هتل در خیابانی بود به نام شکلات غربی که لابد آن‌ طرفترش هم خیابان دیگری بود به نام شکلات شرقی. یک خانمی آمده بود دنبال محمد فرودگاه که بعدا تعریف کرد همان خانم از قضا مسئول پذیرش هتل هم بوده. یعنی رسیده بودند دم هتل. خانم ماشین را پارک کرده بوده و بدو رفته بود داخل تا محمد را پذیرش کند. کلی خندیدیم که آخر مگر در آن شهر آدم دیگری نبوده که راننده و مسئول پذیرش باید هر دو یکی باشند؟ ولی به همین‌جا ختم نشد. شب با دانشجوهای دیگر برنامه‌ی شام داشتند و خلاصه در رستورانی در سر دیگر خیابان شکلات غربی قرار بود همدیگر را ببینند. محمد تعریف میکرد که یکی گفته اینجا آنقدر آرامش دارند و حتی مریض‌های بیمارستان هم کم هستند که دانشجوی سال یک تخصص که در همه عالم له‌ترین آدم دنیاست، وقت کرده برود درس پیانو بگیرد و حالا یک پیانو نو خریده. دیگری گفته بوده آنقدر خرجشان در این شهر کم است که به تازگی با پس‌اندازشان خانه قولنامه کرده‌اند. پسرک دیگری که سال آخر درسش بوده هم گفته که میخواهد برود فوق تخصص روان‌پزشکی نوزادان بخواند. حالا اینکه نوزاد مگر چقدری است که روان‌پزشک بخواهد الله و الاعلم. خلاصه که دلمان کلی برای شهری که گویا تفاوت چندانی با شهر پسر شجاع و آنت و لوسین نداشت و مردمانش کم تعداد بودند و آدم‌ها همه در خانه‌های شیروانی‌ پیانو تمرین میکردند و نام خیابانهایش بستنی و شکلات و کوکی بود و نوزادانش روان‌پزشک داشتند قلب قلبی شده‌ بود. اما موقع بررسی بیشتر نمیشد به این قلب قلبی‌ها توجه کرد. هی دو دو تا چهارتا میکردیم که نکند به ماه دوم و سوم نکشیده از شدت بی‌برنامه ماندن حوصله‌مان سر برود و دیوانه بشویم؟‌ اما آنقدر مطمئن بودیم که جور میشود که میگفتیم حالا اشکال ندارد. چند سالی بیشتر نیست و تازه میتوان ماشین گرفت و رفت شهرهای اطراف به گشت و گذار، و آن‌وقت میرفتیم اوضاع شهرهای اطراف را بررسی میکردیم و خلاصه به هر ضرب و زوری بود دلمان را راضی کردیم به شهر شکلاتی. اما نشد. یعنی یک چیزهایی جور نشد و خلاصه که نشد که بشود. 

 

من ماندم تورنتو

محمد هم ماند در همان نیویورکی که در ایام کرونا، سوت و کورتر از همیشه بود. 

 

چهارم. مثل همیشه پای تماس تصویری بودیم. صدا را بسته بودیم و هرکدام کارمان را میکردیم که یکهو محمد صدایش را باز کرد و گفت که دلش پیتزا میخواهد. چشمانش یک برق محکمی زد و آب دهانش راه افتاد و گفت از آن بیشتر دلم میخواهد با تو پیتزا بخورم. گفت اصلا بیا بعد از آنکه امتحانم را دادم هر دو جداگانه پیتزا سفارش بدهیم و بنشینیم پای زوم فیلم ببینیم. گفتم پس یعنی یک Date مجازی؟ خندیدیم. 

همان جا بود که ناگهان دلم برای خانه شیروانی خیابان شکلات غربی که قرار بود برایش یک پیانو بخریم و هر دو با هم شروع کنیم به یاد گرفتن تنگ شد. خنده‌ام گرفت. من که حتی از شهری مثل اتاوا فراری بودم چون به نظر آرام و بی جنب و جوش می آمد،و قلبم را کمی تا قسمتی به نیویورک باخته بودم که پر از زندگی و تنوع بود و هیجان، حالا دلم برای خانه نداشته‌مان در شهری کوچک تنگ شده بود. برای شهر نقلی که هیچ آب و رنگ شهرهای بزرگ و پر زرق و برق و مورد پسندمان را نداشت ولی قرار بود جایی باشد که فقط خودمان دو تا باشیم. نه دوستی نه آشنایی. یک ماشینی باشد که گاهی میبردمان اینور و آنور و احتمالا گاهی گداری دوستانی که بهمان سر میزدند. ولی تهش قرار بود فقط خودمان دو نفر در آن خانه باشیم. مثل این فیلم‌های خسته و کسل‌کننده، صبح برویم پیاده روی، بعد برویم سر کار، شب برگردیم با هم شام درست کنیم و فیلم بببینیم و کتاب بخوانیم و کمی پیانو تمرین کنیم و آخر هفته‌ها برویم به تنها فروشگاه شهر خرید یومیه‌مان را بکنیم و برگردیم یک خورش قیمه بادمجان یا آبگوشت بار بگذاریم و خاک گلدان‌ها را عوض کنیم و بعدترش مفصل بخوابیم تا بعد از ظهر و بیدار شویم برویم در هوای نیمه خنک یک دوری در شهر بزنیم  و دوباره با هم برگردیم به خانه و همه کارهایی که گفتم را از اول تکرار کنیم. همینقدر تکراری و خسته کننده،‌اما دونفره. بی فاصله. یک خلا متشکل از ما و دیگر هیچ. بی اضطراب‌های همیشگی درس و کار و ویزا. یک زندگی کاملا معمولی و حتی ملال‌آور. 

خلاصه که قرار پیتزای دوهفته دیگر دلم را بدجور برد به ملال دونفره‌ی نداشته‌مان زیر سقف خانه شیروانی شکلات غربی. و جالب‌تر آنکه در این وانفسا که میشد هر شهری را برای دو نفره بودن انتخاب کنم (کی به کی است؟‌خیال است دیگر)، پاریس، ونیز، توکیو، ونکور و غیره، یادم رفته بود پی جایی کوچک، کم جمعیت، و حتی کاریکاتوری که تنها خصیصه اش این است که هیچ چیز، از زمان بگیر تا مکان، مانعی بینمان ایجاد نکرده است. مطلقا هیچ‌چیز.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۰
راحله عباسی نژاد

خبر فوت امیر که اومد، مامانم از شدت گریه نشست روی زمین. بابام خودش رو کشوند تا دم در، با ناله  داییم رو صدا زد که:‌

"محسن کجایی؟ امیر رفت. چشممون زدن. به خدا قسم چشممون زدن!"

 

راستش در اینکه وضعیت خانواده ما بعد از اون اتفاق به سختی جمع و جور شد شکی ندارم. ولی سالهاست فکر میکنم چرا بابام فکر میکرد ما چیزی برای چشم خوردن داشتیم؟ آیا چند روز قبلش به این فکر میکرده که چقدر خوشبختیم و مثل حالای من یکهو حس کرده همه‌ی این خوشبختی به مویی بنده؟

به چشم زخم که اعتقاد ندارم ولی یک روزها و ساعت‌هایی که ناگهان حس خوشبختی بیش از اندازه پیدا میکنم، به ثانیه نکشیده یادم میفته چقدر راحت میتونه همه چیز با یک تماس تلفن ساده، یک خبر مرگ ناگهانی سر رکوع نماز برگرده. میشه از خوشبختی تا جهنم استیصال رفت و شاید هرگز برنگشت. شاید ریشه داستان چشم زخم هم همین باشه. آدم‌ها  ترسشون رو از فقدان ناگهانی پشت چشم زخم بقیه قایم میکنن. دلشون نمیخواد باور کنن زندگی و خوشبختی و حال خوش و خوشحالی همینقدر سسته.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۹
راحله عباسی نژاد

ما همیشه در زندگی دنبال قصه‌ایم. آدم‌هایی هستیم تشنه و حریص داستان.

سر در پی عاشقانه‌های جگرسوز. شکست‌های مردافکن. شادی‌های بی‌انتها. رنج‌های عمیق. موفقیت‌های پر آب و تاب و کورکننده. سفرهای پر حادثه. دوندگی‌های بی‌سرانجام اما پرخاطره. مرگ‌هایی ناگهانی و بی‌خداحافظی در بهترین زمان و مکان. ایده‌ال‌هایی بزرگ و درخشان و غیرقابل دسترس. انقلا‌ب‌هایی طرحی نو در اندازنده. جنگ‌هایی حق‌طلبانه. مبارزاتی سلحشورانه و جور و ستم بر اندازنده. جون کندن برای رسیدن به ناکجاآباد‌های غیرقابل دسترس.

 

 قصه‌هایی برای تعریف کردن پیش دیگران. 

آخرش اما اکثرا حس معمولی بودن داریم. حس هیچ چیزی نشدن. حس سیاهی لشکر بودن. حس "یکی مثل بقیه" بودن. حس بی حاصلی. حس بی قصه‌گی.

برای همین هم سرمون توی کتابه. توی فیلمه. توی شعر. توی صفحه اجتماعی دیگری. ما کشته و مرده‌ی قصه‌هاییم. قصه‌هایی که خودمون نداریم. یا فکر میکنیم نداریم.

 

در واقعیت ولی، ما خودمون قصه‌ایم. در کوچکترین و بی‌نمک‌ترین حرکاتمون. در بی‌مزه‌ترین اتفاقات زندگیمون. در تک تک روابط‌ داشته و نداشته و کارهای کرده و نکرده‌مون. ما خودمون پر از قصه‌ایم. پر از تعریف‌کردنی‌ها. در معمولی‌ترین وضعیتمون هم قصه‌ایم. 

 

آیا وقتش نیست دست از ساختن‌ قصه‌های مهیج‌تر برای زندگیمون برداریم؟‌دست از "تعریف‌کردنی" شدن؟ تا کجا میخوایم داستان زندگی‌مون رو پیج بدیم تا جذاب‌تر شه؟‌ تا خواستنی‌تر باشه؟ درامای خونمون سقف نداره؟‌ حد نداره؟‌ مرگ نداره؟

 

بس نیست این دویدن برای قصه‌شدن؟ 



پی‌نوشت: عنوان مطلب اول "قصه" بود. دکمه انتشار مطلب رو که زدم،‌ سیستم بهم گفت قبلا از این اسم برای مطلب دیگه‌ای استفاده کردم و باید عوض بشه. مطلب رو ۲۷ شهریور ۹۳ نوشته بودم. دقیقا ۱۵ روز بعد، روز تولدم، محمد بهم پیشنهاد داد، ۹ ماه بعد اولین مرگ نزدیک رو تجربه کردم، ۱۲ ماه بعد مطمئن شدم که تغییر رشته میدم و نزدیک به دو سال بعدش مهاجرت رو تجربه کردم. و حالا نزدیک به ۶ سال بعد، بدون اینکه یادم باشه روزی چنین پستی نوشته بودم،‌ دوباره راجع‌به قصه‌ نوشتم،‌ اما چقدر تفاوت ... 
دو سه شب پیش با محمد حرف میزدیم. صحبت میکردیم که آیا این دوری و سختی بس نیست؟ گفت گاهی فکر میکنم این وضعیت عجیب رو ستایش میکنی. گفتم، توی دلم و یا شاید هم بلند، که درسته. من گاهی حس میکنم در قصه/دراما‌ جذابی زندگی میکنم که خودم نقش اولش هستم، و اونقدر داستان جذاب هست که یادم میره باید ازش بیام بیرون و تمومش کنم.  

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۸
راحله عباسی نژاد