تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

قصه

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۴۸ ق.ظ

آدم باید توی زندگیش یه قصه ای داشته باشه. یه قصه ای که خودش قهرمانش باشه. یه قصه ای که راویش یه سوم شخصی باشه و خودش فقط توش بازی کنه. این قصه میتونه عاشقانه، تراژیک ، اکشن یا هر مدلی که فکرش رو بکنید باشه، فقط مهم اینه که یه نقطه ی عطفی داشته باشه. مهم اینه که ازت بازی بگیره و دیالوگ و حس داشته باشه. این قصه میتونه حتی در تنهایی آدم رخ بده. میتونه حتی توی ذهن آدم اتفاق بیفته ، ولی باید تو رو درگیر خودش بکنه. باید تو رو یه  مدتی با خودش همراه بکنه. 

مهمه که قصه ی خودت باشه. مهمه که خودت از توصیفش عاجز باشی و گاهی برای تعریفش به آدم های دیگه متوسل بشی. مهمه که تو توی مرکزش باشی. و مهمه که برای یه مدتی ،هر چند کوتاه، برای زندگیت حاشیه درست کنه. حاشیه ی خوب یا بد. 

آدم های معمولی. یا حتی آدم های خاص با زندگی های معمولی. این ها همه آدم های بی قصه ای هستن که یکهو یه جایی ، مثلا پشت چراغ قرمز توی ترافیک وقتی سرشون رو چسبوندن به شیشه ماشین، یا توی مترو و آویزون به میله ی بالای سر و تلو تلو خورون، یادشون میفته که یه چیزی کم دارن. نمیدونن که قصه نداشتن مشکلشونه. نمیدونن چرا با خودشون و زندگیشون مشکل دارن. ولی من میدونم. اینا قصه ندارن. یا گیر کردن توی مقدمه و توصیفات اولیه یا دارن توی کتاب دوم زندگیشون بعد از پایانِ هوشمندانه و غافلگیرانه ی کتاب اول زندگی می کنن. ادامه ای که صرفا به علت درخواست مکرر خواننده ها نوشته شده. 

برای همینه که آدم ها یه وقت ها خودشون دست به کار میشن و تلاش میکنن قصه های مصنوعی برای خودشون بسازن. به زور خودشون رو عاشق می کنن تا شکست بعدش بشه داستان موقت زندگی شون. وقتی همه ی نمره هاشون خوبه و مشکل درسی ندارن ، به زور مسئول آموزش رو بد اخلاق معرفی می کنن و تلاش می کنن که بهت اثبات کنن که دچار داستان تحصیلی اونم از نوع کمدی درامش هستن. وقتی زندگی خوبه و همه چی آرومه ، شده باهات دعوا راه بندازن تا زندگی شون رو پر قصه کنن. 

تحمل آدم های بی قصه برای خودشون هم گاهی دشواره. سعی کنید که سریع مقدمه رو جمع کنید و داستان رو به نقطه ی عطفش نزدیک کنید. یا اون چنان پایانی طراحی نکنید که دیگه زندگی بعدش بی مزه بشه. 

نظرات  (۴)

چقدر خوب بود این متنت راحله...چقدر باهاش ارتباط برقرار کردم! «یا گیر کردن توی مقدمه و توصیفات اولیه یا دارن توی کتاب دوم زندگیشون بعد از پایانِ هوشمندانه و غافلگیرانه ی کتاب اول زندگی می کنن. ادامه ای که صرفا به علت درخواست مکرر خواننده ها نوشته شده. » این قسمتش خیلی خوب بود...
پاسخ:
:) لطف داری مهسا !
نایس! ولی گاهی اوقات آدم میشه روایتگر قصه‌ی بقیه. روایتگر قصه‌ای که فقط خودت از اول تا آخرش رو دیدی. شاید خیلی بی ربط باشه ولی فیلم «زندگی پی» رو ببین حتما. قصه‌ی یه آدمیه!
نایس! اگر آدم روایتگر قصه‌ی بقیه باشه چی؟ بعضی قصه‌ها هستن که فقط تو از اول تا آخرش رو می‌دونی چی شده. به نظرم فیلم «زنگی پی» رو حتما ببین. داستان قصه‌ی یه آدمه.
پاسخ:
دارم اتفاقا ! می بینم حتما! ببین آخه به نظرم گاهی روایت گر به خاطر شرایط نقش فاعل رو ایفا می کنه حتی! یعی همین که "تو" فقط میدونی از اول تا آخر چی شده ، یه نقش فاعلیه ! تویی که حتی نقش اصلی رو داری ! ببین میدونی من منظورم اینجوریه که مثلا تو فکر کن که قصه ی خواستگاری خودت رو تعریف کنی یا هانیه رو ! جفتش خوشحالت میکنه ولی اولی یه چیزه دیگه ایه ! یه جورِ خاصی ذهنت رو درگیر خودت میکنه!
:) کتاب داستانو خوندی؟ باید اعتراف کنم که من همیشه برای خودم قصه م نویسم. (تا اینجاش که فک کنم واضح بود) قسمت اعتراف اینجاست که گاهی حس میکنم اگر قصه ننویسم ممکنه دیگه این هستی هیچ جذابیتی نداشته باشه... معتاد شدم به زندگی توی قصه هایی که خودم میسازم. و اینکه گاهی میترسم دستم رو شه! آدمها بفهمن که نویسنده ی کل ماجرا منم!
پاسخ:
وای وای ، خیلی بده ! ببین منم داستان مینویسم ، بعد ولی برای آدم های خیالی ! بعد تلاش می کنم آدمای دنیای واقعی رو بچپونم اون تو ! یه وضعی اصلا!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی