تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲۲ مطلب با موضوع «عاشقانه ها» ثبت شده است

دستاش رو گرفتم. نگاهش کردم. گفتم انگار نه انگار پنج ماه از هم دور بودیم. انگار نه انگار تا همین ماه پیش داشتیم خودمون رو آماده میکردیم چندین سال همدیگه رو نبینیم. گفت خوب هر روز با هم حرف زدیم. خندیدیم. کار کردیم. زود گذشته به چشم نیومده. 

لبخند زدم گفتم راست میگی.

برگشتم سمت پنجره و با خودم فکر کردم،‌اینقدر بد پشت بد و سیاهی پشت پشت سیاهی تو زندگیمون ریختن،‌اینقدر آدم این وسط تلف شدن و بدبخت شدن،‌اینقدر آدم کمرشون شکسته و میشکنه و صدا ندارن،‌اینقدر غصه هست،‌اینقدر گریه هست‌، اینقدر بغض خفه شده هست که پنج ماه و پنج سال دوری ما پیشش هیچ باشه. حالا گیرم که ما به هم رسیدیم،‌ اون همه آدم که از خودشون و خانواده شون و آرزوهاشون دور موندن برای ابد چی؟ 

 

اینکه انگار نه انگار از هم دور بودیم،‌ اینکه از  خوشی به خاطر معجزه ای که برای ویزام رخ داده پس نمیفتیم، اینا هیچ کدوم ربطی به میزان حرف زدنمون نداره. پس نمیفتیم چون خوشی کردنمون بی معنی شده. تهی شده. بی رنگ و رو شده.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۱۶
راحله عباسی نژاد

کم پیش نمی‌آید که من همزمان دچار خشم و غم و اضطراب شده و در خودم غرق بشوم و توانایی صحبت را به کلی از دست بدهم. عالمان بهش میگویند پسیو اگرسیو شدن. من اما خیلی ساده میگویم از دنیا و خودم بیگانه میشوم.دنیایم سیاه و تاریک میشود و هیچ رنگی به چشمم نمی‌آید. تهران که بودیم یکی دو باری پیش آمد که دو سه روز در خودم فرو رفتم. با کسی و به خصوص محمد حرف نمیزدم و معمولا بدون آنکه به کسی بگویم از خانه میزدم بیرون و تماس‌ها و پیام‌ها را بی‌پاسخ رها میکردم. بعد، بعد از یکی دو روز ناگهان محمد پیام میداد که کجایی و هر کجا هستی من می‌آیم سر فلان خیابان نزدیک خانه دنبالت. با قلبی بسته سوار ماشین گل قدیمی‌مان میشدم، سلام جویده شده‌ای میدادم و رویم را به پنجره میکردم تا برسیم خانه. محمد اما بدون آنکه نگاهم کند ناگهان دستم را میگرفت توی دستش و همان‌طور که فرمان را یک‌دستی گرفته بود آنچنان در برابر بی‌میلی من مقاومت میکرد تا بالاخره دستم نرم شود، رقیق شوم، و نهایتا قلبم گشوده شود. دروغ نگفته ام اگر بگویم صدای تلق باز شدن قلبم را میشنیدم که آرام آرام گرم میشد، نور واردش میشد و جان میگرفت. بعد که میرسیدیم خانه، اشکم دیگر درآمده بود، محکم و بی حرف بغلم میکرد و بعد از چند لحظه انگار خداوند روحی دوباره در تن سردم دمیده بود.

 

اینبار که دوباره از دنیا بیگانه شده بودم مستاصل شده بود. زنگ میزد سه ساعتی با جواب‌های کوتاه من کنار می‌آمد تا بلکه آن صدای لعنتی تلق باز شدن شنیده شود که نمیشد. دست آخر که خوب گریه‌هایم را کرده بودم و دردهایم کمی تسلا یافته بود و کمی جان گرفته بودم گفتم: یادت هست قبلا و در تهران چه میکردی؟ دستم را بغل میکردی و همان چند لحظه دست بغل کردن صدها برابر این تماس‌های طولانی و بی حاصل نرمم میکرد.

 

بعد از آن قرار مصاحبه ی سفارت لعنتی حالم خوش نبود (و نیست). معتاد یک سیت کام معروف آمریکایی شده بودم به نام The Office. به آدم‌ها نمیگفتم، ولی خودم و محمد را در دو شخصیت عاشق‌پیشه داستان میدیدم، pam و Jim. آنقدر رابطه‌شان واقعی و نزدیک به تجربه زیسته‌ام بود که پشت هم و بیمارگونه تمامی قسمت ها را تندتند میدیدم تا از سرانجامشان سر در بیاورم. اوج رابطه اما برای من جایی در اواخر سریال بود که پم و جیم که حالا چندسالی از ازدواجشان میگذشت و دو بچه داشتند سر هیچ چی رابطه‌شان رو به سردی گذاشت. البته هیچی هیچی هم که نبود. مرد به خاطر کاری که بسیار هم دوستش داشت به شهر دیگری رفته بود و در نیتجه وقت کمتری میتوانست برای خانواده بگذارد، و زن نمیتوانست بگوید که چقدر از این شرایط ناراضی و تحت فشار است. گفت و گویشان مختل شده بود و کل رابطه بر لبه پرتگاه قرار گرفته بود. به ندرت با هم حرف میزدند اما عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و راهی برای بیان احساسات و دردهایشان نبود. یک جایی از سریال که دیگر میتوان رابطه را از دست رفته دانست، مرد از زنش خداحافظی میکند که برود به سمت شهر محل کارش. سرد و سرسری خداحافظی میکنند و میرود. زن اما مشخصا دلش نمیخواهد اینقدر سرد و خشک خداحافظی کرده باشد. چتر مرد را دستش می‌گیرد و میدود سمت در تا بهانه‌ای باشد برای دوباره خداحافظی کردن. مرد چتر را میگیرد. تشکر میکند. زن باز هم در این شانس مجدد دلش نرم نمیشود تا خداحافظی گرمتری بکند. مرد برمیگردد تا سوار آژانس شود،‌ اما لحظه آخر بر میگردد و ناگهان زنش را محکم بغل میکند و به خودش فشار میدهد. دست‌های زن (که بازی اش خیره کننده است) همان طور معلق در هوا میماند. خشم و کینه ای که از همسرش دارد نمیگذارد تا این محبت را بلافاصله پاسخ بدهد. مرد اما رها نمیکند،‌ زن را بیشتر به خودش نزدیک میکند. زن به نقطه ای دور خیره شده و جایی میان خشم و عشق گیر کرده. هم دلش میخواهد دستانش را محکم پشت مرد حلقه کند و گرم شود و هم نمیتواند به این سادگی‌ها از خشمش عبور کند. این وسط ناگهان صدای کشیشی می آید که خطبه عقدشان را خوانده. راجع به عشق میگوید* و بالا و پایین‌هایش، سختی ها و مرارت‌ها و دردهایش و استمرار و جنگیدن که لوازم تدوام عشق است. همان‌طور که صدای کشیش را میشنویم،‌ دست‌های زن آرام آرام شل میشود و پایین می آید. آنقدر آرام که میتوانی صدای آب شدن قلبش را بشنوی. حرارت گرم شدن رابطه شان را حس کنی. دستهایش پایین می‌آید و اول آرام و بعد محکم مرد را به خود می فشارد و حالا انگار همه چیز روحی دیگر پیدا میکند. در تک تک حرکات مرد میتوانی تلاشش را برای برگرداندن همسرش ببینی،‌ و در نهایت بوسه ای که زن پا پیش میگذارد و انگار همان جاست که با زبان بی زبانی میگوید ما میتوانیم بر هر دردی غلبه کنیم. 

این صحنه چند دقیقه ای بی دیالوگ از یک سیت کام شاید یکی از عاشقاته ترین و واقعی ترین تصاویری است که من از یک رابطه دیده ام و امروز که به یاد آن دست بغل کردن‌های ماشینمان افتادم که حالا و احتمالا برای همیشه ازشان محروم شدم، دلم خواست جایی بنویسمشان و برای خودم مرور کنم که چقدر یک بغل ساده میتواند هزاران ساعت حرف را در خود جای بدهد. و البته با کیفیتی چندین برابر بالاتر. 

 

 

*منظور از گل، ماشین گل است. 

 

* Love suffers long and is kind — it is not proud. Love bears all things, believes all things, hopes all things, and endures all things. Love never fails and now these three remain: Faith, hope and love. But the greatest of these is love.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۱
راحله عباسی نژاد

هوا داشت کم کم گرگ و میش میشد و آفتاب در میومد. زنگ زدم بهش، گفتم هنوز خوابم نبرده.

گفت میخوای برات کتاب بخونم که بخوابی؟

گفتم آره!

 

نزدیک ترین کتاب رو برداشت و شروع کرد به خوندن:‌

 

"در سال ۱۳۰۷،‌ مجلس نیز لباس های محلی سنتی را غیر قانونی و افراد ذکور بزرگسال را،‌به جز روحانیون رسمی، به پوشیدن لباسهای مدل غربی و "کلاه پهلوی" موظف کرد. پس از هشت سال، کلاه بین المللی،‌کلاه نمدی اروپایی، جایگزین کلاه پهلوی شد. رضا شاه این کلاه لبه دار را نه فقط با هدف ریشه کرن کردن هویت های قومی بلکه برای مقابله با نمازگزاران مسلمان که هنگام نماز می بایست سجده کنند،‌انتخاب کرد. رژیم،‌همچنین در تلاش برای کاهش تمایزات اجتماعی،‌عناوین افتخاری باقی مانده، همچون میرزا، خان، بیگ، امیر، شیخ و سردار را ملغا کرد. به تقلید از ماشین تبلیغاتی ایتالیای فاشیست و آلمان نازی، سازمان پرورش افکار ایجاد شد تا با استفاده از مجله، کتاب، روزنامه، اعلامیه و برنامه های رادیویی، آگاهی مردم را افزایش دهد. اداره ی شهرها همچنان سازمان داده شد که کلانتران شهری،‌کدخداها و دیگر مسئولان نظام قدیمی محله از بین رفت. افزون بر این، اسامی برخی مکانها تغییر یافت، مثلا عربستان به خوزستان، بندر انزلی به بندر پهلوی، بخشی از کردستان به آذربایجان غربی، ارومیه به رضائیه، استرآباد به گرگان، علی آباد به شاهی، سلطانیه به اراک و محمره به خرمشهر تبدیل شد. همچنین، در سال ۱۳۱۳، شاه با ترغیب سفارت ایران در برلین دستور داد که از این پس نام "ایران" جای "پرسیا" را خواهد گرفت. در یک بخشنامه حکومتی این توضیح آمده بود که واژه "پرسیا" با فساد گذشته ی قاجار هم معنا بوده و تنها به بخشی از ایران، و استان فارس اطلاق میشد، در حالی که ایران یادآور شکوه باستانی کشور و نشانگر اهمیت زادگاه نژاد آریایی است." (آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، صفحه ۱۷۸) 

 

اینجاش که رسید گفت بذار بگردم یه جای دیگه اش رو بخونم که حوصله سر بر باشه.

گغتم آره بابا. اینکه خیلی جذاب بود. بدتر خوابم پرید.

گفت آره متاسفانه جذاب بود. 

گفتم چی کار کنم حالا؟ آفتاب داره در میاد، استرس گرفتم.

 

گفت پاشو لباس بپوش برو حلیم بخور. هم سنگین میشی هم اگر پیاده بری خسته میشی و میای میگیری میخوابی. 

 

پاشدم ساعت ۶ صبح تک و تنها راه افتادم توی خیابون های خلوت تهران سمت اولین حلیم فروشی. نگهبانی مجتمع خواب و بیدار بود. کنار خیابون تک و توک چند تایی ماشین با درهای باز پارک بودن که راننده هاشون صندلی رو داده بودن عقب و تخت خوابیده بودن. یکی دو تا ماشین هم بودن که چند تا راننده دور صندوق عقب هاشون جمع شده بودن و صبحونه میخوردن. از این ور و اون ور صدای کلاغ می اومد. نونوایی سنگکی درش رو باز کرده بود ولی هنوز پخت نمیکرد. از دو متری هر سطل آشغالی که رد میشدم بوی آشغال میزد توی دماغم. معلوم بود تازه خالی شده بودن. چند نفری با لباس های کارمندی (خانوما با لباس فرم) تند تند راه میرفتن و هیچ توجهی به اطرافشون نداشتن. یه وانتی بود که کنار تیرهای چراغ برق می ایستاد و از پشتش یه رفتگر سریع میپرید پایین و با فشار آب اعلامیه ها و تبلیغات رو از روشون میکند. رسیدم به حلیمی و سفارش دادم و نشستم بیرون به حلیم و چای خوردن و شرشر عرق  ریختن از گرما و مدام چشم توی چشم شدن با رهگذرهایی که با تعجب به دختر تنهایی که ۶ صبح اومده حلیم بخوره نگاه میکردن. 

چایی رو مزه مزه میکردم و خیره شده بودم به خیابون که آروم آروم پر میشد از ماشین و صدای کرکره مغازه ها که یکی یکی بالا میرفتن. 

تو راه برگشت آفتاب کامل در اومده بود و مردم جلوی نونوایی ها صف کشیده بودن و راننده تاکسی ها تند تند مسافر میزدن و جلوی اداره گذرنامه هم پر از آدم شده بود. 

رسیدم مجتمع که دیدم شیفت نگهبانی عوض شده. ماشین ها یکی یکی و با عجله از پارکینگ در می اومدن و حتی یکیشون نزدیک بود منو زیر بگیره. به نگهبانی شیفت صبح سلام کردم و رفتم خونه. 



آفتاب افتاده بود روی مبل. 

پرده رو کشیدم.

پنکه رو خاموش کردم.

ساعت گذاشتم برای ۳ بعد از ظهر. 

پیام دادم که من خوابیدم.

گوشی رو سایلنت کردم.

چشم بند رو زدم

 و خزیدم زیر پتو. 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۰۴:۲۷
راحله عباسی نژاد

گفتم خوب دور و بر خونه رو نگاه کن ببین وسیله ای مونده که بخوای ببری؟

 
دور خودش چرخید و یکهو نگاهش روی چفیه ی گوشه ی سجاده قفل شد. 
تو دلم خالی شد. 
همیشه چفیه رو که اون گوشه میدیدم انگار دوباره همین جا توی خونه بود. 
 
گفت آخ! چفیه رو هربار یادم میره ببرم.
آروم و زیر لبی گفتم ایول! خوب شد این دفعه یادت افتادها.
 
چفیه رو برداشت. چشمام یه لحظه پر از اشک شد. رفت سمت کیفش که چفیه رو بذاره. خیره شدم به کیف. یه لحظه فکر کرد، نگام کرد و خندید و گفت ولش کن! آپارتمان من خیلی تمیز نیست، کثیف میشه، بمونه همین جا پیش تو! 

انگار دنیا رو بهم داده بودن، ولی به روم نیاوردم. سریع یه حالت افسوس طوری به خودم گرفتم و گفتم حیف! اینجا مونده بی استفاده،‌کاش دفعه بعد با خودت ببریش.
 
فکر کردم کلا متوجه حال من نشد و از پس نقشم خوب بر اومدم تا  هفته بعد پای اسکایپ. 
 
یه مهمونی دعوت شده بود که باید حتما کلاه یا هرچیز دیگه ای میذاشتن روی سرشون، گفتم عهههه کاش چفیه رو داشتی ها!‌ خاص و بامزه میشد.
گفت آره، ولی اگر چفیه رو آورده بودم، اون وقت تو غصه میخوردی. 
 
فهمیده بود.
از کجا؟ نمیدونم.
 
خنده ام گرفت. گفتم پس فهمیدی یه لحظه فضا آژانس شیشه ای شد؟‌
خندید و با لحن فاطمه فاطمه ی پرویز پرستویی توی آژانس شیشه ای گفت:‌راحله راحله راحله ...  و یهو خنده ی جفتمون رفت هوا. 
 
 
عاشقانه های ما هم اینجوریه دیگه. مسخره بازی های پای اسکایپ. 
 
ولی فهمیده بود. 
از کجا؟ نمیدونم. 
 
پی نوشت:‌ دو هفته است که میخوام پست مکزیکو سیتی دو رو بنویسم ولی فرصت نشده،‌ به زودی اونم میذارم. 
 
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۶
راحله عباسی نژاد

برای بار هزارم امروز میگه دوستت دارم. 

میخندم میگم چی شدی آخه؟ 

میگه هیچی. دوست دارم همه اش ابراز علاقه کنم امروز، به کسی هم ربطی نداره. دوستت دارم. میخوام هی بگم.


یه ذره دیگه فکر میکنه و میگه: یادته همه اش میگفتن به مرد توصیه شده توی خونه به زنش ابراز علاقه کنه و بگه دوستت دارم؟ 

میگم خوب؟ 

میگه خیلی مسخره است آخه. مگه جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد؟ 


میخندم و ته دلم داره میره که غنج بره که یهو چشمم میخوره به کف آشپزخونه و دادم میره هوا که محممممممد. کف پات چرب بوده، همه ی آشپزخونه رو به گند کشیدی. 


خرده روایت های عاشقانه یک کنترل گر غرغرو و سرشلوغ و یک آشپز دپسرده ی عاشقِ منتظر ویزا


پی نوشت: حال من رو اگر میپرسید، خسته ام و با اینکه همه اش دارم کار میکنم هنوز از همه چیز عقبم. عاشق درسام هستم و وقتی یه مقاله رو خوب نمیخونم یا یه مطلبی رو خوب نمی نویسم یا سر کلاس خوب گوش نمیدم، از اینکه اون مطلب رو یاد نگرفتم، برای "خودم" ناراحت میشم (نه نمره، نه مدرک و نه هیچ چیز دیگه)، و روزی نیست که فکر نکنم کار خدا بود که منو رسوند به انسان شناسی. وگرنه که چطور امکان داره یه رشته ای اینقدر با علائق یکی بخونه؟ 


۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۷
راحله عباسی نژاد

از سری روزمره ترین عاشقانه ها هم وقتی هست که ادای حرف زدن یا شوخی کردنتون رو در بیاره، حتی شده به مسخره، و دو تایی غش کنید از خنده. بعد ولی دلتون بره که چقدر دقیق بوده توی رفتارهایی که برای همه خیلی عادی و همیشگی شده. یا بدونه با چه غدایی نون میخورید، یا پیاز رو چه شکلی دوست دارید توی غذا، یا با چقدر روغن ریختن توی تابه میتونه حرصتون رو دربیاره که جیغ بزنید:"بدبخت از کلسترول بالا پس میفتی!" یا به اون نقطه ای برسید که دم در، قیافه تون رو کج کنید و بگید"کفش کثیف تر از این نبود بپوشی؟" و اونم بگه "روسریت به شلوارت نمیاد، نمیخواستم بگم ولی دیگه مجبورم کردی!" و ته دلتون قیلی ویلی بره که تیپم واسه یکی دیگه جز خودم هم مهمه. 

به قول میم، از همون وقتایی که یهوی حس میکنی: " من توام، تو منی!"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۵
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - چهارشنبه ٢٧ بهمن ۱۳٩۵

ساعت 8 شب بود. 4 صبح در تهران. اون خواب بود و من شدیدا گرسنه. برای اولین بار اسپاگتی ( و نه ماکارونی) درست کردم و حتی کمی تزیین کردم و اومدم عکس بگیرم بفرستم براش که بعد از 8 ساعت نبودن وضعیتش به "is typing" تغییر کرد. توی دل گفتم لابد از "خواب کوچیک" (خواب رفتن روی کاناپه وقتی مسواک نکردی و نمازت رو نخوندی) بیدار شده و میخواد بگه داره میره برای "خواب بزرگ" (اصلی). منتظر شدم پیامش رو بفرسته که نوشت: سلام. من خواب بودم. الان بیدار شدم و دیگه نمیخوابم. این یعنی میشد بهش زنگ بزنم. زنگ زدم، اما گرسنه تر از اون بودم که هم حرف بزنم هم بخورم. اون از روز شلوغش میگفت و من شنیده و نشنیده سر تکون میدادم و همزمان رشته های اسپاگتی رو تند تند هورت میکشیدم و هنوز لقمه ی قبلی پایین نرفته رشته های بعدی رو دور چنگال میپیچدم و حرف های نامفهومی هم میزدم که در خاطرم نمونده که یکهو گفت "قربونت برم من" و صدای خنده. پیام دریافت شده بود اما مغزم از پردازش همزمانِ بلع و ابراز احساسات عاجز بود و تازه: "محمد و قربونت برم؟" سرم رو آوردم بالا و اول نگاهم به قیافه ی مضحکِ خودم و رشته های بیرون زده از دهنم افتاد و بعد به محمد که داشت با ذوق قشنگی میخندید. بعد از مدت ها یک هو خجالت کشیدم. انگار نه انگار که نزدیک به دو سال از عقدمون می گذشت. یقه ی لباسم رو کشیدم روی صورتم و گفتم خجالت کشیدم، نگو اینجور. خندید. خندیدم. گفتم تو هیچ وقت قربونت برم نمیگفتی آخه. نمیگفت. به من هم اجازه نمیداد بگم. دیالوگ همیشگی مون بود که من میگفتم قربونت برم و اون میگفت نمیخوام. قربونم نرو دیگه. هر چیزی مجاز بود جز قربونت برم یا فدات شم. عاشقانه های هولِ "مرگ" موجه نبود. ولی گفت. یکهو و وسط بخور بخورهای من. و چسبید. کلیشه ترین عاشقانه ی ممکن بود ولی بدجور به جونم نشست. یک عاشقانه ی کلیشه که در یک فضای کاملا غیر احساسی گفته شد اما در به موقع ترین زمان و مکان.

الفاظ و عبارات عاشقانه به طور معمول بعد از مدتی توی یک رابطه، عمق خودشون رو از دست میدن. نه اینکه دروغین باشن اما تکرار ِمکررِ دوستت دارم و فدایت بشوم ها تاثیر واقعیِ این عبارات رو کم میکنه. جایی به خودت میای و میبینی دلم تنگ شده ی امروز به لحاظ تعداد حروف و آوا هیچ تفاوتی با دلم تنگ شده ی دیروز نداره، اما دیروز دلت خیلی بیشتر از امروز تنگ بوده و تو از بیانِ این تفاوت در قالب این دو کلمه ناتوانی و همین مساله تو رو آزار میده. اما اوقاتی هست در زندگی که ترکیبِ نا متجانس این عاشقانه های کلیشه با "نور، صدا، تصویر" در اون لحظه اونقدر عجیب و حتی غریب هست که کلیشه ی عبارت شکسته میشه و اون "قربونت برم" دیگه یک قربونت برم همیشگی نیست. بلکه "قربونت برم" ای هست که 4 صبحِ تهران و 8 شبِ تورنتو از توی اسکایپ، وقتی داری دو لپی اسپاگتی میخوری ادا شده. قربونت برم ای که در هیچ جای تاریخ وجود نداشته و در هیچ جای آینده هم تکرار نخواهد شد ، حتی توسط خودمون دو نفر، و مخصوص همون چند ثانیه بوده، چه رسد به دو سال و نیم عاشقانه گفتن های ما. حفظ و نگه داریِ این "عاشقانه ی های کلیشه-شکسته" سخت اما اگر نه واجب که مستحب هست. برای رنگ و لعاب دادن به تاریخی که بدونِ "خاطره ها" جز یک سیرِ تکراری و خشک نبوده، نیست و نخواهد بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - سه‌شنبه ۱٩ بهمن ۱۳٩۵

نازنین گفت که لابد با روجا (1) بیشتر از همه همذات پنداری کردی. تعجب کردم. خوب یادم بود که روجا  با هزار امید و آرزو و سخت کوشی از فرانسه پذیرش گرفته بود و ویزاش ریجکت شده بود. نبودم. من روجا نبودم. یادم بود که با روجا همذات پنداری نکرده بودم ولی یادم نمی اومد که چرا؟ با خودم مرور کردم. کتاب رو عید 95 خونده بودم. هنوز یک ماه نشده بود که رفته بودم خونه ی خودم، جوابی از دانشگاه ها نیومده بود، از تغییر رشته ای که داده بودم مطمئن نبودم و بینِ هزار هزار تا علاقه این پا و اون پا میکردم. آها. این پا و اون پا میکردم. میثاق گفته بود که لیلا پاهاش روی زمین نیست. لیلا. آره. لیلا بود که اون روزها بیشترین ارتباط رو باهاش گرفته بودم. لیلا که پاهاش روی زمین نبود و چیزهای گنده ای از زندگیش میخواست و مشکلش این بود که نمیدونست چی؟ من لیلا بودم. عید 95 لیلا بود که تو وجودم بال بال میزد و الان، بهمن 95 یادم نبود که لیلا بودم. از نگاه دیگران شده بودم روجایی که ویزاش دو بار ریجکت شده بود و آرزوهاش رو بر باد رفته میدید. مکالمه ام با نازنین رو تموم کردم و اقتادم روی تخت.  لیلای وجودم کجا رفته بود؟ پاهایی که روی زمین نبود چی شده بود؟

روی زمین بودن. خیلی ساده. و لیلا رفته بود در محو ترین قسمت های ذهنم و حتی اگر تا دو ماه پیش "روجای ویزا ریجکتی" شده بودم، بعد از سر کار اومدنِ ترامپ حتی روجا ی وجودم هم رفته بود. شده بودم خودم. راحله. راحله ای که دیگه دنبال تیکه های وجودش تو "مادام بوآری" یا "لبخند مونالیزا" نبود. راحله ای که آروم آروم تیکه های وجودش رو جمع و جور کرده بود و داشت وصله پینه میکرد. راحله ای که داشت شخصیت جدیدی خلق میکرد که شاید دیگه تو هیچ کتاب و فیلمی پیدا نشه.

تو این چند ماه حس غریبی از آروم نگرفتن رو تجربه کردم. حس اینکه نمیدونم تهش چی میشه اما میدونم مسیرش همینه. حس اینکه میدونم سخته ولی سختیش می ارزه. حس اینکه  وقت کم نیارم. حس اینکه چقدر کارِ نکرده دارم. حسی که قبلا نمیدونست از دنیا چی میخواد و روزمرگی میکرد الان هم نمیدونست از دنیا چی میخواد ولی از روزمرگی فاصله گرفته بود. تجربه میکرد. حرف میزد. شیطنت میکرد. خطر میکرد. بالا و پایین داشت ولی کم و بیش لذت می برد.

روزهایی بود که گریه میکردم و روزهایی بود که از شدتِ بی حوصلگی تمام روز فیلم میدیدم و روزهایی بود که دلتنگی بهم فشار می آورد. یه وقتا به خودم می اومدم و میدیدم دو هفته است با مامانم اینا حرف نزدم و یاد امیر می افتادم که یک هو رفت و کارهای نکرده ای که نمیذاشت گوشی رو بردارم و زنگ بزنم و با این استرس شب میخوابیدم که نکنه فردا دیر باشه. روزهایی  بود که محمد رو پشت اسکایپ میدیدم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا تو دو تا قاره ی مختلف داریم زندگی میکنیم و چرا نباید پیشش باشم که آرومش کنم و پیشم باشه که نازم کنه. روزایی که اون "last Seen "  بالای تلگرام هی دقیقه به دقیقه کُنتور مینداخت و دل من هزار راه میرفت که نکنه بلایی سرش اومده. روزایی که صبح میرفتم بیرون و شب ساعت 12 تو برف برمیگشتم تو خونه ای که کسی نبود باهاش حرف بزنم و شروع میکردم با خودم صحبت کردن. روزایی که به فرندز دیدن گذشت و بدو بدو از این کلاس به اون مقاله و از این مقاله به اون رایتینگ. 

روزهایی هم بود که دل به دریا میزدم و میرفتم bar و وقتی همه داشتن مشروب میخوردن من قهوه سفارش میدادم و روزهایی که با آنا، دخترِ روس و اهل سن اما پترزبورگ ساعت ها میشستم و از همه چی حرف میزدم. روزایی بود که میرفتم تظاهرات ضد ترامپ و روزهایی بود که به یکی از بچه های دکتری تولدِ بچه ای که خودش با خنده بهش میگفت "bastard" رو تبریک میگفتم. روزهایی که  نه تنها اولین دیالوگم با یک سیاه پوستِ اهل سودان رو داشتم که باهاش پروژه انجام میدادم و روزهایی که  صبح زود و با اسکایپ تو حلقه رمان شرکت میکردم. 

پاهام تمام این چند ماه روی زمین بودن و به جاشون ذهنم رفته بود تا خیلی خیلی دور دورها و این خیلی خیلی دور دورها شده بودن ذوقم تو تعریف کردنِ روزام برای بقیه یا حتی انگیزه ام برای صبح از حواب پا شدن. 

لیلا و روجا هر دو رفته بودن و راحله ای در حال شکل گرفتن بود که اصیل بود و جدید. راحله ای که نزدیک بود با lala land، تو شهر هپروتِ خودش گریه اش بگیره وقتی که میگفت :

 Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
 ( 2 ) Here's to the mess we make

درستش هم همینه.  تو این چند ماه جنگلی دور خودم ساختم که توش گم میشم ولی در کمال تعجب از این "گم شدن" دارم لذت میبرم.

  

(1) شخصیت های رمانِ "پاییز فصل آخر است" 

(2) موزیک متن فیلم la la land که ورژن کاملش به همراه اصل موزیک رو گذاشتم. 

 

شعر کامل:

 http://s5.picofile.com/file/8285407984/12_Audition_The_Fools_Who_Dream_.m4a.html

she jumped into the river once, barefoot

 ...She smiled

Leapt, without looking
And tumbled into the Seine
The water was freezing
She spent a month sneezing
But said she would do it again

Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make

She captured a feeling
Sky with no ceiling
The sunset inside a frame

She lived in her liquor
And died with a flicker
I'll always remember the flame

Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make

: She told me
"A bit of madness is key
To give us new colors to see
Who knows where it will lead us?
And that's why they need us"

So bring on the rebels
The ripples from pebbles
The painters, and poets, and plays

And here's to the fools who dream
Crazy as they may seem
Here's to the hearts that break
Here's to the mess we make

I trace it all back to then
Her, and the snow, and the Seine
Smiling through it
She said she'd do it again

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ٧ شهریور ۱۳٩۵

روبروی آینه ایستاده بودم و کلیپس از موهایم باز میکردم. مو روی شانه هایم ریخت که ناگهان گفت چقدر عجیب. برگشتم و نگاهش کردم. صورتش کمی متعجب بود و مشخصا چیزی را تحسین میکرد. تکیه داده بود به پشتیِ تخت. خندیدم و گفتم چی ؟ همزمان نگاهی به خودم در آینه انداختم تا شاید تغییرِ عجیبم را کشف کنم. موهایم صافِ صاف بی هیچ جَعد و موجی روی شانه ها بود. در طبیعی ترین حالت خود. خندید و گفت موهایت. موهایت شبیه تبلیغ های تلویزیونیِ شامپو شده. صاف و براق و بلند. خندیدم و گفتم امروز بر خلاف همیشه نه آنها را بافته ام که جعد بگیرند و نه گوجه کرده ام که موجی درِشان بیفتد. حاصل شده است همین موهای صاف و شلاقیِ که میبینی. لبخند زدیم. من مشغولِ شانه کردن موهایم شدم و او سر در موبایل فرو کرد. 

فردا که شد نه دلم آمد مو گوجه کنم نه ببافم. صاف صاف رهایشان کرده بودم و وقت و بی وقت تابشان میدادم. نه نیازی به جعد داشتم و نه موج. طبیعی ترین حالتشان را عاشق بودم. 

پی نوشت: راستی چند روز دیگر نگاهش را خواهم داشت؟ چند روز باید بی لبخندش بگذرد ؟ چند روز باید صبر کنم تا دوباره برای موهایم بی قافیه ترین و غیر اصولی ترین ولی به زعم من عاشقانه ترین شعر را بگوید ؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۱
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳٩۵

تو که عجله داری، عکس رو هم که فقط برای فرم سفارت لازم داری. یه دونه از این فوری الکی ها بگیر و خلاص. فوقش کیفیت کاغذش و چاپش خوب نمیشه. گفتم اگر شانسِ من هست که همین عکسِ فوری از همه عکس های دیگه ام بهتر میشه. خندید. خندیدم. عکاس دوربینش رو چرخوند سمت من. گفت راضی هستین ؟ خوب شد ؟ همین رو چاپ کنم ؟ راضی نبودم ولی عجله داشتم. گفتم چاپ کن. نیم ساعت بعد عکس رو گرفت و آورد داد بهم. با ذوق نگاهش کردم و جیغ زدم چقدرررررررررر خوب شده. یکی از عکس ها رو گرفتم سمتش و گفتم بیا این مال تو. بذار تو کیفت. گفت باشه حالا بعدا میگیرم ازت. خندیدم گفتم خوشت نیومده از عکس وگرنه قبل از اینکه بگم خودت یه دونه بر میداشتی. خندید. دم آسانسور باز دوباره عکس رو از توی پاکت در آوردم و با ذوق گفتم چقدر خوب شده. خیلی دوستش دارم. دیدی گفتم همین عکس فوری میشه بهترین عکسم؟ دیدم بازم ذوق نکرد. فقط یه لبخند ملیح. گفتم چیه ؟ چرا دوستش نداری؟ با انگشت زد روی سه تا جوشی که روی صورتم بود و گفت : آخه این تو نیستی. راحله همین جوریش خوشگله. با سه تا جوش نه با روتوش. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۷
راحله عباسی نژاد