تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

مجله گرافی

سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۲۰ ق.ظ

اولین مجله ای که دستم گرفتم قطعا مجله وزین "رشد بچه ها" بوده . رشد بچه ها یا رشد نو آموز . اسم دقیقش رو نه یادم میاد نه تمایلی برای سرچش دارم . به نظرم ارزش یک سری خاطرات به گنگ بودنشونه. اینم یکی از هموناست . همین قدر یادم میاد که برای بچه ی تازه با سواد شده ای که حتی از خوندن سردر مغازه ی آهن فروشی هم نمی گذشت ، مجله با مجله خیلی فرقی نداشت . همین که حواسم باشه موقع خوندن هیچ کلمه ای رو از بسم الله اولش تا والسلام صفحه ی آخر جا نندازم برام کافی بود . ماحصلش هم می شد یادگیری چند تا جوک بی مزه که تو مهمونی های خانوادگی به زور ازم می خواستن که با به اصطلاح شیرینی بچه گانم واسه جمع تعریف کنم و موجبات انبساط خاطر بزرگسالان فراهم بشه. دوم بودم یا سوم که یه پله ارتقا پیدا کردم . این که چه جوری پای سروش بچه ها و گل آقای کودکان به خونه مون باز شد خیلی مهم نیست. مهم اینه که مامانم یه روز این صفحه ی اشتراک مجله رو از تهشون کند و پر کرد و فرستاد دفتر مجله . فکر کنم ماه نامه بودن . اینو از اینجا یادمه که هر دفعه که شماره ی جدیدشون می رسید دستم تا خود شب ذوق مرگ بودم . یادمه وسط گل آقا همیشه یه کاریکاتور از یه بازیگر یا فوتبالیست هم میذاشتن که می شد کندشون . اینو مطمئن هستم که چند تاش رو به دیوار اتاقم زده بودم و چند تاش رو هم اگر بگردم لای خرت و پرت های اون دوران پیدا می کنم . اینو می دونم که یهو از یه ماهی به بعد دیگه گل آقا نیومد . شاید همون موقع بود که کلا بسته شد . شاید هم خیلی ساده مامانم با ۴تا بچه و کار و دوماد داری دیگه نرسید اشتراک رو تمدید کنه . سنم که به روزنامه نمی رسید . مجله هم که نبود . راهنمایی من متشکل بود از تلویزیون و کتاب . اول دبیرستان بودم که شقایق بهرامی افتاد توی کلاس ما . فعال ترین و مفید ترین آدمی که توی زندگی ام شناختم . اینو مطمئنم که شقایق منو با چلچراغ آشنا کرد . من که با سرویس می رفتم خونه و دکه ای نبود سر راهم به شقایق سپردم که هر دفعه چلچراغ گرفت برای منم یکی ابتیاع کنه . یادمه یه بار تقی به توقی خورد و با یکی از دوستام که سرویسشون همیشه نزدیک دکه ی دم میدون فلسطین پارک می کرد رفتم تا دم ماشینشون . برگشتنی واستادم جلو دکه و دیدم کنار چلچراغ یه مجله ی دیگه هم هست به اسم همشهری جوان . خریدمش . از بسم الله تا والسلام نرفتم ولی خوندمش . خوب خوندمش . خیلی بیشتر از چلچراغ زیر دندونم مزه کرد . از هفته ی بعد به شقایق گفتم اگر میشه واسم جفتش رو بخره . سال ٨۵ بود اگر اشتباه نکنم . دم یلدا و خاتمی و مراسم چلچراغ باعث شد واسه اولین بار بیفتم توی دنیای fancy جوون های اصلاح طلب . هنوز تا ویرونی فاصله ی زیادی بود و همه چی توی دنیای سیاست هیجان انگیز بود . چلچراغ حلقه ی اتصال من بود به دنیای دانشجویی خواهرم ها و شوهر خواهرم ها و همشهری جوان هم پرتاب کننده ی من به دنیای شخصی و رنگارنگ خودم . چلچراغ ولی از یه دوره ای برام لوس و تو خالی شد . اولین باری که فهمیدم به این حد از شعور رسیدم که بفهمم یه سری روشنفکر نما هستن و یه سری روشنفکر واقعی موقع خوندن چلچراغ بود. چلچراغ گرون شده ای که به جز چند تا تیکه ی با مزه چیزی به من اضافه نمی کرد موند روی دکه و جاش رو تمام و کمال داد به همشهری جوان. بعد از کنکور که حوصله ی خوندنم در حد زیرنویس تلویزیون هم نبود کشیده شدم سمت " سرزمین من" . مجله ی تمام گلاسه و تمام رنگیِ ارزونی که بیشتر وقت من رو توی مترو می گرفت . توی مترو مجله رو باز می کردم و خودم و مسافر های دیگه توی عکس های هیجان انگیزش حل می شدیم . سرزمین من تنها مجله ای بوده و هست که به نظرم به هر ایرانی واجبه خریدنش . کم کم که توی دانشگاه جذب حلقه های مطالعاتی و انجمن و اینها می شدم می فهمیدم که توی تاریخ معاصر و تحلیلش ضعف دارم . من همیشه تاریخم نسبت به هم سن و سالام خوب بود. نباید کم می آوردم . شانسی "نسیم بیداری" روگرفته بودم و یهو متوجه شدم چه اطلاعات تاریخی خوبی بهم میده . برنامه ام تاچند وقت خرید سرزمین من بود و نسیم بیداری که خوردم به پست مهرنامه. جدید بود و توی اون خفقان از آدم هایی مطلب می آورد که نتونستم جلوی خریدنش رو بگیرم . خرید سه تا مجله از عهده ی من خارج بود . اول سرزمین من رفت توی حاشیه و بعد به فراخور تیتر و مطلب هر ماه یکی از دو تا مجله ی نسیم یا مهر نامه رو می خریدم که بعد از چند وقت دیدم بیشتر از نصفشون رو نخونده میذارم و حس کردم این یه جور توهین به خودم و مجله است. اینا رو هم نخریدم . همشهری جوان دوباره تنها مجله ای بود که به مدد شوهر خواهر عزیز که آخر هفته ها به علت کمبود جا توی خونشون  مال خودش رو برامون می آورد، توی خونه مون پیدا می شد. نگاه های سر سری و تندکی. یه مدت بعد الهه توی کوه و مهرماه 91 بهم گفت همشهری داستان رو تجربه کنم . فرداش رفتم خریدم . برای من که دچار بیماری خوندن کتاب شده بودم و اکثر کتاب ها رو به وسط نرسیده ول می کردم ، داشتن یه عالم متن های کوتاه ولی جالب مثل متادون بود . تا همین دو ماه پیش به جز داستان و جوان دیگه از بقیه ی مجله ها بریده بودم . آسمان زود زود می اومد. مهرنامه قطور بود و گرون . نسیم گرون بود و من بی انگیزه ی تاریخی . مجله سینما هم که همیشه دم جشنواره توی خونه مون سر و کله اش پیدا میشه . تجربه و پنجره هم هنوز تیتر جذابی نزده بودن که بخرم . دو ماه پیش بود که اندیشه پویا رو خریدم . توی همین کتاب فروشی داستان نشستم و دو ساعت بی وقفه خوندمش . فرداش از ایستگاه مترو که پیاده شدم و جلوی کافه پرلا رسیدم پام سست شد و رفتم تو . هم هوس کیک هویجشون رو کرده بودم هم اندیشه پویا باهام بود . نشستم و تقریبا تمومش کردم . به نظرم همه ی اون چیزایی که می خواستم از سینما و ادبیات و تاریخ و علوم انسانی و ... همه رو داره . تا دو هفته پیش واسه شماره های جدید داستان و اندیشه پویا بال بال می زدم که از روی بی حوصله گی یکی از همشهری جوان های روی زمین رو برداشتم و ورق ورق زدم تا آخرش که یهو چشمم خورد به اسم هادی مقدم دوست . بیشتر که دقت کردم دیدم یه قسمتی گذاشتن به اسم پیاده رو که توش از هنر و ادبیات و سینما و اینا لذت ببریم . اینقدر خوشم اومد که رفتم بقیه شماره ها رو آوزدم و یه یه ساعتی داشتم قسمت "پیاده رو " رو از تهشون جدا می کردم و می ذاشتم کنار . تا امروز تقریبا تمامشون رو خوندم . از شماره خرداد 92 شروع شده بود . الان که اینو می نویسم دم دستم شماره یلدای داستان هست و شماره 11 یا 12 اندیشه پویا با کلی مطلب خوندنی . ایضا بی صبرانه منتظرم که پنج شنبه پیاده رو برسه دستم تا ببلعمش.  

دیشب که داشتم فکر می کردم چقدر این حس منتظر بودن برای مجله برام لذت بخشه فکری شدم که سیر مجله خوندنم رو بنویسم . همین جور که کنار هم ردیفشون می کردم دیدم قشنگ سیر فکری ام رو هم نشون میده . از بچگی ، جوونی ، دانشجویی ، تاریخی ، علوم انسانی ، همه چیز در هم ، داستانی ، ... .

من خوشحالم که هر گوشه ی اتاقم ، قاطی چرک نویسام ، زیر تخته ام ، روی کتابخونه ام ، تو کمد لباسام ... بالاخره یه شماره از یه مجله پیدا میشه .

نسل ما نسل روزنامه نیست . نسل مجله است . شاید یه روز توی هر دانشکده به جای خانه فیلم و کتابخونه و نوارخونه و اینا ، یه مجله خونه داشته باشیم .  یه مجله خونه ی با صفا . 

نظرات  (۲)

۱۲ دی ۹۲ ، ۱۴:۳۵ الهه فرمد
ها، راحول،‌خیلی جالب بود این سیری که گفتی :)
سلام....تازه با وبت آشنا شدم ...خیلی خوب مینویسی ...این که زبون نوشتنت عامیانس و خیلی دلنشین .... خلاصه این سیری که گفتی خوب بود ....بعضی از قطعه های پازلش برا من خالی بود که الان وسوسه شدم برم پرش کنم ... پ.ن :داستان و پیاده رو عالین...
پاسخ:
ممنون ، بسیار لطف دارید :) پیاده رو عالیه و حسین نوروزی رسما می درخشه !! این بشر فوق العاده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی