تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

زن و مرد دعوا می کنند. در صحنه ای رمانتیک و بعد از مدتی طولانی آشتی می کنند و شبی به غایت عاشقانه را می گذرانند و صبحِ فردا که مرد از خانه بیرون می رود تا دو روز بعد بر نمی گردد. و تو به عنوان بیننده، از نویسنده ی سریال انتظار نداری که سرانجامِ ماجرا، باز گرداندنِ تمام و کمالِ مرد به سریال باشد و نویسنده تو را از خودش مایوس کند. عاخ که چه پایان یخ و بی مزه ای برای یک مجموعه ی درام. حتی زمانی که مرد از یک تصادف جان سالم به در می برد کمی توی ذوقت می خورد و تازه زمانی که مرد در یک حادثه ی یکهویی از دور خارج شد، در میان اشک و آه و ناله نفسِ راحتی میکشی و با خودت میگویی که آفرین بر من. اصلا همین بالا و پایین شدن های گاه اعصاب خورد کن تو را پای ثابت این سریال نگاه داشته است. و کمی هم در دل به ستایشِ خلاقیتِ نویسنده در طراحی صحنه ای غیر منتظره برای پایان ماجرای این دو می پردازی و غافل از اینکه کل ماجرا بیش از حد تصورت قابل پیش بینی بوده است. تو از همان اول هم در ناخودآگاهت میدانستی که سریالی که مخاطب داشته باشد همانی است که در اوج خوشیِ شخصیت ها با پُتک بکوبد بر سرشان و در اوج بدبختی هاشان کیسه ای پول از آسمان هم که شده بفرستد همین طور یکهویی تا زندگی شان زیر و زبر شود. 

خاطرم نیست آخرین بار که از وحشتِ مرگ ناگهانیِ عزیزی در شب، تا صبح گریه کردم و پلک نزدم کی بود. شاید دوره دبیرستان. شاید هم اوایل دانشگاه. وحشتی که از مرگ های ناگهانی داشته ام و چند زمانی است که دوباره بر روی تمام زندگی ام سایه انداخته. همین که با حضورِ عزیزی هر چند دور بخوابی و بدونِ حضورِ او چند ساعت بعد بیدار شوی. اینکه با کسی خداحافظی کنی و چند ساعت بعد دیگر نباشد تا خدایی از او حفاظت کند. از ثانیه های لعنتی که می تواند مرزِ بودن و نبودن عزیزترین های زندگی باشد. می توانند صدایی را برای ابد خاموش و چهره ای را برای همیشه به زیر خاک بکشند. وحشت از خدایی که جان تو را به سرعتِ سوزن زدن به بادکنکی می گیرد و لابد صد البته در آن حکمتی است که تلخیِ ادامه ی راه را به زور هم که شده توجیه می کند. 

من هرگز تجربه ی مرگ عزیزی نزدیک را نداشته ام. حداقل نه عزیزی که در خاطرم باشد. تمام تصورم از مرگ ناگهانی، تصویرِ محو و مبهمی است از مادرم با چادرِ سیاه که در کوچه می دوید و من که سر خوش از استخر بر میگشتم و تلاش می کردم متوجه اوضاع بشوم. متوجه بشوم که پدر بزرگم مثل همیشه از خانه بیرون رفته و مثل همیشه سر ساختمان رفته و بر خلافِ همیشه دیوارهای تازه ساز مستحکم نبوده اند و بر سرش آوار شدند و همین. این تنها خاطره ای است که حتی نمیدانم جزییاتش درست است یا غلط و فقط مطمئنم که عاقبتش مرگ بود و ساعت مچیِ شیشه شکسته در خرت و پرت های مادرم و همین. همین و دیگر هیچ. و من که هر روز بیش از دیروز با وحشتِ از دست دادنِ ناگهانی عزیزانم زندگی میکنم و به طور خاص عزیزی که به تازگی به عزیز ترینم تبدیل شده. 

به خدا فکر میکنم و سناریوهای زیر و زبر کننده ای که برای مخلوقاتش می نویسد و چرایی آنها. چراییِ کار خدا در تکان دادنِ زندگی آدم ها همچون ملحفه ای که بخواهد غبار روبی کند و ناگهان به داستان هایی ساختِ دست بشر بر میخورم، پر بیننده و پر خواننده و پر از مرگ و میر. حوادثِ منجر به مرگ در این داستان های بشر ساز حتی گاه از دنیای واقعی هم پر تعداد تر و هولناک تر است، اما همچنان به جذب مخاطب ادامه می دهد و تنه به تنه ی داستانک های خدا ساز می زند و از هیچ کدام از هزار و یک ابزاری که خدا برای گرفتنِ جانِ یک انسان در این دنیا قرار داده نمی گذرد. گاه همه را در زندگی یکی در فیلمی یا در کتابی به زور جای میدهد تا بالاخره جوری شخصیت را بِتِرکاند. و چرا ؟ چرا این بشر که خود قربانیِ سناریوهای به ظاهر هیجان انگیز خداست، تمایل عجیبی به باز تولید همان ها در شخصیت ها و داستان های خودش دارد ؟ و چرا مخاطب استقبال می کند ؟ 

این طور بگویم ، چرا خدا را برای گرفتنِ ناگهانیِ عزیزانمان نقد می کنیم و باز آغوش باز می کنیم به ساخته و پرداخته شدنِ همان ها به دست خودمان ؟

گویی بشر هم فهمیده که جذابیتِ احمقانه زندگی به همین زیر و زبر شدن های ناگهانی است. به همین نیست شدن های یکهویی.

خدا خالق است و گویی که این بار هم در آموزشِ  " چگونه یک زندگی هیجان انگیز را به رشته تحریر در آوریم ؟ " پیش دستی کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۲۵
راحله عباسی نژاد

به زور از بین کتاب های باز و بسته و لباس های چروک و مداد و خودکارهای کف زمین و انبوه دی وی دی ها راهی باز شده از درب ورودی مستقیما تا تخت. همین. این تنها مسیرِ باریک و قابل عبوریه که دیده میشه. کناره ی مسیر همه چیز در حجمِ زیاد تلمبار شده روی هم. قاب عکس ها کج و معوج. شیشه ها کثیف. روی کتابخونه قدرِ یک بند انگشت خاک نشسته. صدای برفک میاد. صدای داد و بیداد هم از بیرون شنیده میشه. روی میز شلوغه و غیر قابل استفاده و کسی محکم به در میکوبه. محکم و پر صدا. محکم و بدون وقفه. میکوبه و صدا میکنه. میکوبه و داد میزنه که در رو باز کنم. میکوبه و من تو همون باریکه راه یه گوشه چمباتمه زدم و زار می زنم. زار می زنم و دلم می خواد که آدمِ پشتِ در بی خیال شه و بره. زار میزنم و دلم میخواد که صداهای بیرون قطع بشه. زار میزنم و دلم میخواد که همه ی این خرت و پرت های روی زمین رو یکهو و بدون توجه به مفید بودن یا نبودنشون کیسه کیسه از اتاق خارج کنم . دلم میخواد بلند شم و جیغ کشون با یک حرکتِ دست تمام وسایل روی میز رو بریزم روی زمین. پشت سرم روی دیوار یه سری فیلمِ بی کیفیت و با صدای دالبی که از بلندگو های زیر پام هم شنیده میشن، پخش میشه. تصویر آدم های آشنا. دوست . یکم دوست. خیلی دوست. حرف میزنن و از آینده شون میگن و از حالشون و اونچه که میخوان انجام بدن. تصاویر پرش داره. نورِ پروژکتور چشمام رو میزنه. من فقط دوست دارم همه صدا ها. همه ی تصویر ها. همه ی شلوغی ها . همه و همه و همه تموم شن. همه دیلیت شن. همه برن به درک و من فقط جا داشته باشم تا یکم پام رو دراز کنم. یکم چشمام رو بمالم و یکم توی سکوتِ خلا وار تمرکز کنم. 

این همه ی اون چیزیه که توی ذهن من هست. ذهنی که عن قریبه از هم بپاشه . منفجر شه و راحتم شم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۲
راحله عباسی نژاد

ردیفِ کلمات، عبارات و نهایتا جملات. زیبا، موزون و به جا. هر یک به نوبه ی خود تولید ذوقی می کنند و می روند و هر ذوق بیش از قبلی مرا سر خوش می کند. تلاشِ موفقیت آمیزی برای نشستن به خرج می دهم. خط اول. دوم. سوم و همین طور تا آخر. داستانک تمام می شود و من سر از پا نمی شناسم. هنوز نیامده. فرصت باقی است. ورق می زنم و با اشتیاق داستانک دوم را شروع می کنم. سرخوشیِ پایانیِ چند لحظه قبل اما به شدت مرا درگیر خودش کرده. به زور خط اول را و خط دوم را و هرگز خط سوم را می خوانم. درست سر خط سوم که میرسم و در تقلای غلبه بر ابرازِ ذوقِ تولیدیِ داستانکِ قبل به سر می برم، از راه می رسد. دست خودم نیست. کتاب را سریع می بندم و خوشحال از بهانه ی پیش آمده از خانه خارج می شوم. خوب میدانم. مطمئنم که اگر هم نیامده بود باز به سراغ آن خط سومِ کذایی نمی رفتم. دست خودم نیست. همیشه همین است. ذوقِ وجودم که از حدی بالاتر میرود و لذت که از حد و حدودِ استانداردها عبور می کند، تمایل عجیبی به چیزی در مایه های دورِ افتخار در خانه پیدا میکنم. انگار ظرفیتِ پذیرشِ این همه عالی بودن را خدا در من جای نداده. دور میزنم و هضمش می کنم و گاه هرگز به سراغ ادامه ی کتاب، فیلم، بحث ، درس، حرف نمی روم.  "عالی" را جایی  در مغزم ذخیره می کنم برای ابد. برای روزی که شاید حس کنم هیچ عالی ای در دنیا وجود ندارد. در چنان روزی به سراغ همین نیم خورده های خوشمزه ی ذخیره شده می روم و تمامشان می کنم. روزی که در آمدن و نیامدنش تردید بسیار است. و بنابراین من می مانم و گونی گونی "عالی" که هرگز تا به انتهایشان نرفتم. من و یک مشت نخوانده و ندیده و حرف نزده.

بارها تلاش بی ثمری در خنثی سازیِ ذوق مذکور به خرج داده ام. تلاش های پر هزینه و موقتی که شاید در لحظه مرا به ادامه کار وادار کرده باشد اما هرگز به دور از عوارض جانبی نبوده است. عوارضی که گاه ساعت ها و گاه روز ها بعد خودی نشان می دهند. عوارضی که  ناشی از اصرار و پافشاری خودم در استمرارِ تجربه ی عالی بوده است. عوارضی که می توانند شما را تا پای نفرت از خدا، خودکشی و یا در بی خطر ترین حالت گریه پیش ببرند. 

تجربه ی عالی آدم را به عرش می برد . هنگامی که مطلبی می خوانی و حرفی می شنوی و فیلمی می بینی که  گویی از ذهن تو بر آمده و به بهترین شکل نوشته و گفته و فیلم شده. یا زمانی که دوستی (دوستانی)، عزیزی (عزیزانی) و خویشانی لحظاتی را برای تو می سازند که تصورِ فوق آن برایت دشوار می شود. ناگاه ترسی از عدم تکرارِ همه ی آن ها در تو بیدار می شود. میلی عجیب به ثبت و ضبط آن پیدا میکنی اما در حقیقت ابزار مناسبی در اختیار نداری. هیچ کلمه و هیچ عکسی آن لحظات را تکرار نمی کنند و تو بر آشفته میشوی که شاید هرگز دوباره تجربه ای به آن خارق العادگی را نداشته باشی و همواره در حسرت تکرار بمانی. گاه تکرار را هم ممکن می دانی و ایمانت به قادر و عظیم بودنِ خداست که ترس از سر نوشت و تقدیر و اختیار را در تو زنده می کند. تقدیری که تکرارِ خوشبختی و آن تجربه ی عالی در آن ممکن هست اما شاید به خواست خدا  میسر نشود. و تو می مانی و افسوسِ به هدر رفتن هر لحظه از زندگی که برای آن تکرار تلاش نکردی و شاید حال دیگر دیر باشد. 

زندگی من حاصل همین انتخاب ها میان تجربه ی عالی داشتن و نصفه و نیمه رها کردنِ هم آن است.

در حسرتِ "به کمال رساندنِ لذت" ماندن یا در حسرتِ " عدم تکرارِ لذت" بودن ؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۱
راحله عباسی نژاد

جهانت هر روز کوچک و کوچک تر می شود. محدود به دو دست. به یک فشار محکم. به بوی تند یک عطرِ مردانه. و نگاهت هر ثانیه حیران تر به ترک یک دیوار. در طلبِ یک آغوشِ دیگر. و لحظه ها بی هیچ عجله ای، بی هیچ دستاورد تازه ای از لمسی به لمس دیگر عبور می کنند و تو غرق می شوی. در ناکجا آبادِ تازه ای که ظرف چند ماه به تمام هستی ات تبدیل شده. و ذهنت. و ذهن لعنتیِ همیشگی ات در برابر هر ورودی و خروجی به سختی مقاومت نشان می دهد، و تماما از تبادل هر نوع داده ای با جهانِ خارج ممانعت می کند و تو. و تو بی هیچ اراده ای در جهانِ تازه ی خود ساخته یا بهتر از آن، خودَش ساخته به کاوش ادامه می دهی. بی هیچ برنامه ای برای فردا و فرداها. و ترس. و ترسِ از دست دادنِ جهانت هر صبح در یکی از رعشه های صبحگاهی خودی نشان می دهد. همان دم که در خیالت نگاهش می کنی و حتی دست نوازش به سرش می کشی. به خنده های از ته دلی فکر میکنی که اشکت را به راه انداخته. به نگاه نافذش. به صدایی که عجیبا غریبا آرامت می کند. و باز به دست هایش. به گرمای دست هایش. و به معجزه ی تماس. به معجزه ای که دچارش شدی. به محمد. به روحِ دوباره ی زندگی. به جانِ دوباره ی این روزهایت. به تهی ماندگیِ ساعت های فراوانی که به فکرش، به یادش، به نیازش گذشت. و به خودت نگاه می کنی. به آنچه که از سر گذراندی. به طوفانی که برای مدتی تمام آنچه را که به نام زندگی برای خودت دست و پا کرده بودی، سر تا پا دگرگون ساخت. و باز در التماسِ نگاه و نوازش و بوسه ای دیگر به پیشوازِ روزمرگیِ دیگری می روی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۲
راحله عباسی نژاد

اشک همین طور یک هویی از گوشه ی چشمت آرام لیز بازی می کند تا روی لب ها. امانش نمی دهی. بی خیالی طی میکنی تا شاید بند آمد. کلمات را پشت هم ردیف می کنی و تحویل میدهی . عرضه و تقاضا با هم همخوانی ندارند. سرعت حرف زدن از سرعت فکر کردنت جلو زده. گاه مفهوم جمله ی قبل را خودت هم نمی فهمی. خیره شده اما. انگار فقط دوست دارد حرفی بشنود. برقی در نگاهش هست که از تو بی اختیار می خواهد تا ادامه بدهی. یک ته لبخندی در آن عمقِ نامعلومِ چشمهایش کشف کرده ام که حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستم در برود. کلمه به کلمه انگار لبخند گشاده تر می شود. کم کم از چشم ها به لب ها هم سرایت می کند . اشکم باز گوشه چشم جا خوش می کند. حرف دیگری نیست. ندارم. نگاهش میکنم. طبق معمول برای چند لحظه خود خلوتی می کند و یکهو انگار از خواب می پرد. از یک دنیای دیگر. لبخندی می زند به چه بزرگی و ذوق می کند به چه دلنشینی . اشکِ دم مَشکم را رها میکنم به شکرانه ی این لحظه. برای لبخندِ رضایتی که جان کَنَدم برای دریافتش. درست و غلطش را نمیدانم ولی حس می کنم. حس می کنم چیزی روی دوشش سنگینی می کرد که با دو سه لبخند و ده ها کلمه و عبارت و جمله ی بعضا بی ربطِ من، به چشم بر هم زدنی رفته. لذتی دارد تماشای معجزه ای که خلق کردی و سروری که تزریق کردی. ذوق در بند بند وجود. از آن ها که دلت می خواهد کمی بلرزی. به جایش اما به همان دو سه قطره اشک قناعت می کنی. 

کم نبوده است فرصت هایی که با دوستی بر سر مشکلی حرف بزنم و حتی جواب بگیرم. حرف بزنم و مشکل را حل کنیم. حتی حرف بزنم و ذوق کنیم. ولی این بار، باری بس عزیز تر و عجیب تر بود. گویی نیازی به فکر های آن چنانی نبود. بداهه می دانستی چه بگویی و از چه دری وارد شوی و چه بکنی تا نرم نرمک برسی به آن چه میخواهی. تا برسی به همان سرخوشیِ بی پایاناش. به همان حس رضایتی که از خودت نصیبت می شود. یک حال غریبی میشوی یک هو و در دم. یک حالِ ناشناس. دلت می خواهد هی مشکل بگوید و تو هی به ظاهر هم که شده برایش حل کنی. بعد هر دو ذوق کنید. حسِ قدرت می کنی. قدرتی که به تو این اجازه را میدهد تا کسی را غرق در آرامش کنی. و این ندانم کاری . این که نمیدانی از کجا یکهو می توانی حرف های به جا بزنی. از کجا جواب های در خور بدهی. این ها همه تو را به عرش می برد، آن قدر که بخواهی همان جا بمیری. همان جا همه چیز را تمام کنی تا نکند خدای ناکرده دفعه ی بعدی وجود نداشته باشد. یا دفعه ی بعد این طور تمام نشود یا تو این حال را نداشته باشی یا او از آن خود خلوتی خوشحال بیرون نیاید.

لوکیشن: داخلی . ماشین. تاریک. چند قدم مانده به کافه.

آدم ها فقط باید حرف بزنند. جا و مکان و زمان مهم نیست. مهم همان فهمی است که از ناکجا در مغزت نصب می شود و فقط خودت و خودش می فهمید. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۷
راحله عباسی نژاد
حرکت کردیم به سمت مترو. کفش های خاکیِ نیمه مردانه اش روی سنگفرش ها خود نمایی میکرد. گاه گداری با نگاه خریدارانه چشم می دوختم به قدم های منظم و موقرش. خنده هایش به آدم قوت قلب می داد . از آن دست دخترکانی که دلت می خواهد تا هر جا که شد برایت تعریف کند و حرفهایت را بشنود. غریبه است. به تعریف عرف غریبه است اما راحت از تعلیقم می گویم و سر گیجه های پسا فارغی. از سختیِ نقطه صفر حرف می زند و رضایتش از تغییر رشته. به ایستگاه که میرسیم درست پیش از آنکه راهمان را جدا کنیم، در کمتر از چند صدم ثانیه تصمیمم را می گیرم. می گویم بین خودمان باشد و از جمله ی مجهولِ بعدی همه چیز را حدس می زند. زنی غریب تر از کنارمان عبور می کند و می گوید انشالله خوشبخت بشی جانم . دوست لبخند و تعجب و ذوقی می کند و دستم را می فشارد و تبریکات موسوم را می گوید و کسب اجازه می کند برای انتشار خبر . با لبخند از من دور می شود . فکر می کنم که چرا به دوستی غریب روبروی ایستگاه مترو در آن میدانِ به اصطلاح توپ خانه خبر به این مهمی و شخصی را گفته ام. چرا تا به این اندازه از درگیر کردن دوستانم در امری چنین شخصی غرق در لذت می شوم. چرا مثل همه تا ثانیه ی آخر دست نگاه نمی دارم ؟ این منم ؟! اگر من هستم چرایی اش دلیل دارد به حتم. میدانم که قصد، به رخ کشیدن نیست. میدانم که قصد، شنیدنِ تبریکاتِ بعضا تکراری نیست. من، دلم را خوش می کنم به شادی های ولو لحظه ای که تولید می شود در هربار بازنشرِ خبر. من ایمان دارم که شادی مُسری است و بر انسان تکلیف است که شادیش را تکه تکه کند بین عزیزان و دوستان و حتی غریبه ها. ایمان دارم که پنهان کردنِ شادی ها مصداق حقیقی دزدی است. عین احتکار*ِ کالای مرغوبی است در عصری که قحطیِ شادمانی است. چه می شد اگر هر کس حتی کوچکترین شادی هایش را با دیگران به اشتراک می گذاشت . شادی های حقیقی که رنگی از تصنع موجود در فضاهای اجتماعی چون اینستاگرام ندارد. شادی های دوست داشتنی که توان آن را دارد تا روز و بلکه روزهایت را بسازد و ثانیه ها و بعضا دقایق و ساعت های دوستان و آشنایانت را جلا دهد. شادی هایمان را، آنها که از دل آمده و دل هاتان را شاد میکند با هم در میان بگذارید که این شهر در حسرت لبخند های خالصانه و صادقانه ی مردمانش می سوزد. رو به مصنوعات نیاوریم. رو به شادی های ساختگی نیاوریم . بخواهید که شادی های حقیقی دیگران را ببلعید و شادی های حقیقی خود را به دیگران تقدیم کنید. بخندین و بخندانید و به روزهایتان و روزهایشان شادمانی اعطا کنید. این کمتر تکلیف و حداقل کُنشی است که می توان برای بهتر زندگی کردن در این ماتم کده ی غرق در مشکلاتِ ریز و درشتِ سیاسی اجتماعی اقتصادی به انجام رساند. شاد زیستن و شاد زیستاندن . 
پی نوشت : همین است که هر کس را دوست میدارم ، ولو به اندازه ی پیاده روی های کوتاه روی سنگفرش های باب همایون، دعوت می کنم به شادی و ذوقِ این اوقاتِ عزیز و اخیر. 
* دیکته اش رو شک داشتم . 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۵۶
راحله عباسی نژاد

"در اوجِ صد پایی آسمان، پاهای پره دارش را به زیر کشیده بود، منقارش را بالا گرفته بود و تلاش می کرد قوسی تند و دردناک به بالهایش بدهد. چنین قوسی به مفهوم پرواز با سرعت کم بود. و اکنون چنان سرعت پرواز را کم کرده بود که نوازش باد را بر صورتش حس می کرد. چنان که پهنه ی اقیانوس زیر بالهایش بی حرکت می نمود. 

چشمهایش را با تمرکزی عمیق تنگ کرد، و با نفسی حبس شده در سینه سعی کرد قوس بیشتری به بالهایش دهد. اما ناگهان پرهایش شورید و جاناتن از حرکت باز ماند و سرنگون شد. 

می دانید که مرغان دریایی هنگام پرواز مکث نمی کنند و هرگز حتی برای لحظه ای بی حرکت نمی مانند. باز ایستادن از پرواز برای مرغان دریایی زشت و شرم آور است. اما جاناتان، این مرغ دریایی ، بار دیگر آرام قوس تندی به بالهایش داد و سرعتش را کمتر و کمتر کرد و دوباره بی حرکت ماند. 

بله! او مرغی عادی نبود. 

جاناتان بیش از هر چیز عاشق پرواز بود. " *

 

آدم ها به دائمی بودن اصولا و اساسا عادت ندارند. ما از کودکی یاد می گیریم که حتی زندگی هم همیشگی نیست. این موقتی بودن را خودمان و خدایمان و خانواده و خانه و همه به خوردمان می دهند. یاد میگیری که موقت دانش آموزی و موقت دانشجو. فلان ماشین موقت است و فلان خانه موقت. یاد میگیری که بال بال بزنی و مدام ارتفاع عوض کنی. و این موقتی بودن همواره یک حس عاریه ای به من می دهد. انگار هیچ چیز و همه چیز در تملک و اختیار تام تو نیست. و این عدم اختیار لابد که باید تو را بترساند و برنجاند و بیازارد. و اما گاهی زمانی این عاریه ای بودن به تو حس رهایی میدهد. حس اینکه تغییر شاید نه چندان ساده ولی ممکن است و این تغییر خود نیز امری است گذرا. و این حس، انگار کن که باری از روی دوش من بر می دارد در انجامِ خطا و رفتن به بیراهه و پریدن از این شاخه به آن شاخه. هر چقدر هم روی اعصاب و خورد کننده. پریدن همانی است که تو را به اوج می برد برای سقوط. حتی. اما خوش است و لازم است.

این می شود که تعداد داشته های دائمی ما کمتر از انگشتان کف دست است. داشته هایی که تو تازه در انتخاب آن ها دخالتی نداشته ای و نداری. خانواده ای که همواره خانواده ی توست حتی اگر نامی از آنها نبری. جنسیتی که گاه حتی جلوتر از تو و برای تو تصمیم می گیرد .  ظاهری که دست بردن در آن به لطف علم و عمل ممکن شده اما باز هم محدود است و دست و پا بسته. 

و حالا تصمیم میگیری که خودت با اختیار ، انتخاب کنی، با چشم باز و بدون فشار،مُهرِ دائمی به دوست داشتن و دوست داشته شدن بزنی . این والاترین های یک زندگیِ پر ثمر. هر چند راه و رسمِ ملغی شدن دارد، اما در اصل ماجرا توفیری نمی کند. تو خودت قرار است امری را با اختیار کامل دائمی کنی. به همین سادگی .کاری که هرگز قبل از آن نکرده بودی و تجربه نداری. و هیچ عجیب نیست که دست و دلت به کاری نرود و بخواهی بنشینی توی اتوبوس و سرت را به شیشه تکیه بدهی و بروی تا آخر خط و فقط فکر کنی. فقط فکر کنی. فقط فکر کنی. چه ایراد دارد که سعی کنی هضم کنی. چه ایراد دارد که سعی کنی بفهمی چرا برای اولین بار از دائمی کردن لذت می بری . 

لذت در اول باره بودن است ؟ لذت در نوین بودن است؟ لذت در بی تجربگی است ؟ لذت کجای این همیشگیِ دوست داشتنی است ؟

و برسی به این که گاهی لازم است میانه ی بال بال زدن های مکرر، با وجود هجمه های تعادل بر هم زننده ی باد، بالهایت را بی حرکت باز بگذاری و از منظره ی زیر پایت لذت ببری و نوازش باد. همان طور ساکن. همان طور پویا.  دردناک و خاص و پر لذت.

*جاناتان مرغ دریایی- ریچارد باخ

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۲۴
راحله عباسی نژاد

پا گذاشتم توی مسجد. پیرزن ها دسته دسته نشسته بودن. چادر به سر. آماده. از بچه هاشون میگفتن. از حاج آقا که خونه رو بازسازی کرده بود. از عروس تازه . از نوه های شیطون. پاهاشون دراز بود و وقتشون زیاد. ناخودآگاه بود. دستم رفت به سمتش. درِش آوردم و آروم کردمِش توی دست چپ. کیفم رو گذاشتم . مهر رو برداشتم و الله اکبر. بی هوا و بی توجه بود. دست راستم مدام باهاش بازی می کرد. ساعتگرد. پادساعتگرد. میچرخوندش. حواسم؟ حواسم به خدا نبود. کجای سوره بودم ؟ شایدم هنوز حمد رو میخوندم. نگاه خانومِ چادر گلی به سر قفل شد رو دستای گره خورده به هم. حواسم جمع شد. دستام رو جدا کردم. الله اکبر .رکعت چندم بود ؟ تسبیحات نبود. سوره خوندم. یادمه. شک نکن. دوم بود. سر از سجده برداشتم. دو زانو. مرتب. دو تا دست ها روی دو تا پا ها. اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له . مکث کردم.یادمه که مکث کردم. چشام به مهر نبود. به اون برقِ غریبِ روی دستم بود. شاید حتی سرم رو کمی چپ و راست کردم. لازم بود. و اشهد ان محمدا عبده و رسوله. بزرگیش غریبه؟ ناراحته؟ اذیت میکنه ؟ زشته؟ چیه ؟ چِمه ؟ اللهم صل علی محمد و آل محمد. پا شدم. خودآگاه. دست راستم رفت سمتش. درِش آوردم. گذاشتم توی جیب. سرم رو بالا کردم. سُبحانَ اللهِ والحَمدُ للهِ وَلا اِلهَ الاّ اللهُ. هنوز زود بود. هنوز زمان میخواست. هنوز باید با خودم کنار می اومدم. و اللهُ اکبرُ. شاید نماز بعد. شاید نوبه بعد. شاید مسجد بعد. عجله نکن. وقت هست. 

پی نوشت : دلتنگِ تنهایی های بی دلتنگی.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۲۰
راحله عباسی نژاد

آب ها که از آسیاب افتاد. گیر و گور ها که بعضا به احمقانه ترین شکل ممکن حل شد. بعد از سناریو های عجیباً غریبایی که ساخته و پرداخته و حتی اجرا شد. با عمیق ترین و ساده ترین و صادقانه ترین لبخندی که میشد یک نفر در آن لحظه بزند، رو کرد به من و گفت : " خدا خیلی دوستت داشته ها !!! ... " و من هرگز به یاد ندارم و نخواهم آورد که آن ادامه ی سه نقطه شکل چه بود و چه مفهومی داشت. همین بس که انگار بیست و سه سال منتظر بودم تا خدا جایی، جوری به من بگوید که "دوستت دارم " . و چه نازنین راهی را انتخاب کرد دست آخر. و من چه سال هایی را که منتظر بودم تا به دلیلی، به برهانی خدا را دوست تر داشته باشم. و چه فرخنده لبخندی و صادقانه جمله ای و لطیف ترین حالتی و عزیز ترین آدمی که خدا انتخاب کرد تا برای لحظه ای چند مرا مخاطب خاصِ خودش قرار دهد. خدا را دوست تر که هیچ، عاشق ترم گویی در این چند ساعت. کم نیست مخاطب خاص بودنِ خدا.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۷
راحله عباسی نژاد

به کِش اومدنِ شب و روز دلخوش بودم. به تموم نشدنِ روز و شب دل می بستم و زنده مانیم رو ادامه می دادم. الان ولی آب بستن های بی دلیل به شب ها و جلوی اومدنِ فرداها رو گرفتن اعصابم رو به هم می ریزه. فرداها باید زودتر بیان. دلخوشی ها توی هر "امروز" و هر "فردا"ست. زندگی توی گذرِ ایامه. شب ها باید برن و روز بشن. شب ها باید جاشون رو بدن به فرداهای بهتر. فرداهای خودم رو خریدارم. با همه ی ابهام ها و بن بست هاش. با همه دوست نداشتنی ها و نشدن هاش . قدمِ فرداهای غریب به روی چشم. من به قربانِ معلولیت های خدادادیش. به قربانِ ذاتِ نیمه خرابش. بشه و فردا بشه زودتر. بشه و معلوم بشه اون فردای ابلق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۳ ، ۱۲:۰۶
راحله عباسی نژاد