تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۳ مطلب با موضوع «مهاجرت» ثبت شده است

سپیده قلیان را دوباره برده‌اند زندان. شاید هم برای بار سوم یا چهارم. 

 سپیده قلیان را دورادور میشناسم. یا شاید فکر میکنم که میشناسم. یا شاید حداقل کمی درباره‌اش خوانده‌ام. ربطی به کارگران هفت‌تپه دارد. تا همین ۲-۳ سال پیش فکر میکردم هفت‌تپه جایی‌است حوالی تهران. نیست! حوالی خوزستان است. همین را هم مطمئن نیستم. داستان هفت‌تپه به نیشکر ربط داشت. یا حداقل فکر میکنم که ربط داشت. فکر کنم خبرنگاری بود که به جمع کارگران معترض پیوست. حالا ولی سپیده قلیان زندان است. می‌گویند کرونا گرفته است و زندان‌بان‌ها به حال و روزش رسیدگی نمیکنند.

حسین رونقی را حتی همین‌قدر هم نمیشناسم.

حسین رونقی را ربوده‌اند. میتوانم ادای شناختن دربیاورم، یا مثلا بروم یکی دو خطی درباره‌اش بخوانم و ادای شناختن در بیاورم. همان‌طور که دو سه هفته پیش ادعا کردم بکتاش آبتین را میشناخته‌ام. نمیشناختم. حالا ولی مگر میزان شناخت من در اصل خبر توفیری میکند. یک حسین رونقی نامی هست که لابد مادر و پدر و خواهر و برادر دل‌نگرانی دارد که حالا پیگیر ربوده شدن او هستند. میگویند مریض است. دسترسی به دوا و درمان ندارد. گویا حرف‌هایی هم زده که بعضی با آن مخالفند. من نمیدانم چه گفته. برایم مهم نیست که مریض است یا سالم. با حرفهایش موافقم یا مخالف. من، حسین رونقی و حرفهایش را نمیشناسم. دلم اما برایش کباب میشود. برای خانواده‌اش. کاری ولی نمیکنم. هیچ فعالیتی ولو در حد نوشتن یک توییت. چرا نمیکنم؟ چون نمیشناسم؟ چون فکر میکنم توییت کردن کار بیخودی‌ است؟ چون فکر میکنم اداست؟ چون فکر میکنم من کجای این معادله هستم که به حساب بیاید؟ خودم فکر میکنم که لابد یک بی‌تفاوت و بی بخارم. ولی او را ربوده‌اند. در روز روشن یک آدم را بوده‌اند.

میگویند یک طرح آخر الزمانی رفته‌است مجلس.

بهش میگویند طرح صیانت از مردم. یا شاید هم طرح صیانت از اینترنت. یا شاید هم طرح صیانت از مردم در برابر اینترنت. من دقیق اسمش را به خاطر ندارم. عنوانش در هر صورت تهی از معناست. امضا جمع کرده‌اند که مجلس طرح را تصویب نکند. میگویند در نتیجه این طرح، دسترسی همه از اینترنت جهانی قطع میشود. میگویند خاک بر سر شرکت ابرآروان که در این پروژه همکاری کرد. من نمیدانم ابرآروان چه کار کرده. کسی نمیداند این طرح دقیقا چه بلایی به سر اینترنت می آورد. کسی نمیداند این طرح چه زمانی عملی خواهد شد. من هیچ‌چیز بیشتری از طرح نمیدانم. لابد باید بدانم ولی هیچ انگیزه و رغبتی برای پیگیری ندارم. نشسته‌ام روی تکه‌ای نور روی فرش آبی‌ رنگ یوگا. حس میکنم دنیا جایی برای من ندارد. نه اینکه دنیا در حد من نباشد. نه! من در حد و اندازه‌ی دنیا نیستم. نه خودم نه ملیتم نه نژادم نه جنسیتم نه گرایشم نه هیچ چیزی که بتوان برای آن متر و معیاری تعیین کرد. یک طفیلی خالص. یک به درد نخور. به حرف‌های دیشب ح فکر میکنم. به اینکه به نظرش ۲۰۰ هزار دلار درآمد کم است. به اینکه آدم‌ها از جایی به بعد تکلیف خودشان و زندگیشان را میدانند. یا حداقل آدم‌های "درست و حسابی" تکلیفشان را میدانند. من نمیدانم. من تکلیفم با زندگی مشخص نیست. یا این زندگی جایی برای من ندارد. به این فکر میکنم که چقدر ناتوانم. چقدر بی ارزش. دست میکشم روی مستطیل نور. گرم میشوم. خودم را بغل میکنم. جسیکا لی توی گوشم از جنگل‌های تایوان میگوید. از سبزی بی انتهایش. از کوه. از رطوبت. از مهاجرت. از نوستالژی. از هویتی پیچیده. از مفهوم خانه. از مانع زبانی بین خودش که در کانادا بزرگ شده و پدربزرگی که در چین به دنیا آمد. به تایوان رفت. جنگید. به کانادا رفت و سال‌های آخر به تایوان بازگشت. به رمز و راز زبان فکر میکنم. به تک و توک کاراکتر‌های چینی که اشاره میکند. به اینکه نویسنده چقدر بد و سخت و نامفهوم و گیج‌کننده نوشته.  

به صدای محمد که از اتاق بغل می‌آید فکر میکنم. و به پایان. و به مرگ. به جنگ.

خبرنگار دست چندم میگوید که جنگ اوکراین فرق دارد. توی دوربین نگاه میکند و میگوید که اوکراین مثل عراق و افغانستان نیست. میگوید که اوکراین ملتی "نسبتا متمدن" است و این فضا را عجیبتر میکند. حس بدبختی میکنم. حس بیچارگی. در فضای مجازی جیغ و داد میکنم و صدا بالا میبرم.  ولی همینطور که دستم را در نور تکان میدهم جلوی اشک‌هایم را میگیرم. جلوی این بدبختی تحمیل شده. این بیچارگی. این سرنوشتی که از نظر سفیدپوست‌ها گره خورده با جنگ. با مرگ. با هجوم کثافت و فلاکت. سرنوشتی که محکوم به شر و نابودی‌است. دست میکشم روی نور. فکر میکنم که کاش تا ابد روی این نور مینشستم.

به یک ماه دیگر فکر میکنم. به زمان خداحافظی. به توانی که ندارم. به اینکه دلم از حالا تنگ شده. به صبح‌های این خونه فکر میکنم. به گلدان‌ها. به آشپزخانه. به خنده‌ها و گریه‌هامان فکر میکنم. به فیلم‌هایی که با هم نخواهیم دید. به شهر‌ها و سفرهایی که دور از هم میرویم. خاک بر سرت راحله. خاک بر سر ناتوانت کند. من از ح متنفرم. از اون که توی چشم‌هایم نگاه کرد و سبک زندگی‌اش را به من تحمیل کرد و من و همه چیزم را تحقیر کرد. 

ح پیام میدهد که امشب برویم خانه او. جوابش را نمیدهم. چند ساعت بعد پیام میدهم که کار داریم و لبخند میفرستم. ح خودش را لوس میکند که دوستم ندارید؟ میزنم زیر گریه. از تنهایی و ناتوانی و عجز خودم در برابر آدم‌ها و جهانی که برایم ساخته‌اند گریه میکنم. محمد میترسد. بغلم میکند. نوازش میکند. بلندم میکند. من فکر میکنم که دو ماه دیگر از این خبرها نیست. 

صبح زود بلند میشود برای کار. من انگار نه انگار ۶ صبح است. خواب از چشم‌هایم پریده. میبوسمش. بغلش میکنم. توی خواب و بیداری اصرار میکنم که قهوه‌اش را آماده کنم. بعد برمیگردم توی تخت. غلت میزنم. خبر میخوانم. زندانی. جنگ. تورم. تحریم. مرگ. کسی نوشته‌است که دوباره استخر رفتن را شروع کرده. دلم برایش روشن میشود. برای استخر رفتن یک غریبه در گوشه‌ای از دنیا. بعد استرس مستاجرهای خانه تورنتو را میگیرم و پیامی که برای رییسم نفرستاده‌ام. چشم‌هایم کم‌کم روی هم می‌آید و دو سه ساعت بعد از خواب میپرم. ایمیل‌هایم را باز میکنم. نوشته‌اند دعوت شده‌ای تا برای اقامت دائم اپلای کنی. ده‌بار در طول نامه نوشته‌اند که این دعوت‌نامه تضمین‌کننده اقامت دائم نیست. حالا اپلای کنیم تا ببینیم چه میشود. نوشته‌اند ۱۴ روز فرصت دارم مدارک را بارگذاری کنم. نوشته‌اند ۱۴روز از همین حالا شروع میشود. 

 

من هول میشوم. باورم نمیشود. حتی نمیدانم خوشحالم یا ناراحت. من، یک کله سیاه غیرمتمدن با انواع بیماری‌های روحی و اضطراب‌های دائمی که برای همیشه بخشی از روانم را بلعید. من را دعوت کرده‌اند برای اقامت. دعوتی که شاید ۵۰ درصد مشکلات این ۶-۷ سال بود. ۵۰ درصد دردهای این ۶-۷ سال. باورم نمیشود که روزی درآینده با خودم فکر میکنم که اول مارچ ۲۰۲۲ روز رهایی از بخش بزرگی از دردها بود. 

شاید هم نبود. 

شاید هم هفته بعد باز روی نور نشسته باشم و خودم را بغل کرده باشم. 

دست و رو نشسته. دستشویی نرفته. صبحانه و قهوه نخورده، گوشواره "گربه سیاه با قلاده‌ای از الماس‌" را که حدودا ۲ ماه پیش در ازای ۴ دلار از داروخانه خریدم می‌اندازم. فکر میکنم که شاید روزهای بهتری پیش رویم باشد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۰۴
راحله عباسی نژاد

صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجره‌ها تکون میخوره. چراغ بالای گاز روشنه. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. تا هشت شب کلاس آنلاین بود. وسط‌ کلاسش و بعد از مدت‌ها که کمی ابرها کنار رفته بودن آفتاب شروع کرد به غروب کردن. آسمون اول آبی بود، بعد ترکیبی از آبی و لیمویی. زرد و خردلی. گل‌بهی. صورتی. یاسی. بنفش و آروم آروم نارنجی‌ها تا انتهای خونه رفتن. من عکس میگرفتم. اون میخندید. بعد با هم عکس گرفتیم. کمی رقصیدیم و فیلم گرفتیم. روی مبل محکم همدیگه رو به آغوش کشیدیم و باز درحالی که نور آفتاب دم غروب توی چشممون بود قهقهه زدیم و عکس و فیلم گرفتیم. پرسید توییتت رو کردی؟ گفتم آره و دوباره به کل داستان اوبر و اسلحه خندیدیم. من توی تاریکی با گوشیم ور رفتم و کمی مواد غذایی خریدم تا کلاسش تموم شد. بعد با هم عدس پلوی تپلی که از دو شب قبل مونده بود رو خوردیم. چراغ‌های خونه رو کم کردیم و انیمیشنی که میم مدت‌ها بود اصرار میکرد باهم ببینیم رو شروع کردیم و کلی دوتایی خندیدیم، گریه کردیم و ته دلمون غنج رفت. باد محکمتر از قبل میخورد به شیشه و برمیگشت. حالا میم خوابیده. من بیخواب اما با چشمانی دردناک از خستگی با چراغی کوچک نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. قرار بر خوندن کتاب بود اما تمامی اضطراب‌ها از گوشه و کنار خونه آهسته راهشون رو پیدا میکنن و از اعماق تاریک شهر، کورمال کورمال میخزن زیر پوست. اگر هرگز کار پیدا نکنم؟ من چه موجود بی خاصیتی هستم. چه ناتوان و به درد نخور. چه بی هدف و بی آینده. چه موجود اضافی برای دنیا و آدم‌ها و عزیزانم. چه موجود بیمزه. بینمک و نچسبی. ذهن خسته و بیمارم توان جنگیدن با این افکار رو نداره و فقط با خودش تکرار میکنه که روح و روانم پر از زخم‌های کوچک و بزرگه که آروم آروم درحال بسته شدن هستن ولی جاشون هنوز درد میکنه و کبوده و خون روشون دلمه بسته. به خودش یادآوری میکنه که ته دلم غم داره. ته دلش هنوز غم داره. 

ذهنم درد میکنه. بدنم درد میکنه و خوش خیالانه فکر میکنم که ده روز برای عبور از اون همه اضطراب، کافی و حتی بیش از حد کفایته.

خوش خیالانه.

نشتسته‌ام روی صندلی‌های پلاستیکی سفید و آبی در اتاقکی محبوس و جدا افتاده از همه. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم توی دستام میچرخونم. موهام ژولیده و زشت چسبیده کف سرم. همین‌ که قابل کنترل هستن کافیه. اتاقک، بدون پنجره است و پر از صندلی با ده‌ها پوستر از شهرهای مختلف آمریکا. نیویورک. لس آنجلس. وگاس. شیکاگو. دی‌ سی. پر از رنگ و نور و زرق و برق. روی دیوار سمت راست نوشته که هیج افسری حق توهین و بازداشت غیرقانونی نداره. یا چیزی شبیه به این. و هشدار دادن که در صورت بروز مشکل با فلان شماره تماس بگیریم. بعد همین هشدار رو به شکل‌های مختلف روی چند برگه دیگه هم نوشتن. روی دیوار روبرو، درست بغل راهرو پر نور و دراز نوشته که اگر انگلیسی بلد نیستیم هیچ مشکلی نیست و زیرش به چندین و چند زبان از جمله فارسی نوشته سلام و یادآوری کرده که حق گرفتن مترجم داریم. یه دونه لواشک پذیرایی میذارم گوشه لپم و بلند میشم که زبون‌های روی دیوار رو با دقت بیشتر نگاه کنم که میبینم زیر سلام به فارسی نوشته دَری. توی دلم میخندم که منو باش فکر کردم دلشون برای ایرانی جماعت سوخته. برمیگردم روی صندلی. تلویزیون بالای سرم که نزدیک به سقفه وضعیت آب و هوایی در اقصی نقاط دنیا رو نشون میده و زود میره روی تبلیغ نوشیدنی انرژی‌زا و بعد یک سری کامیون وارد صحنه میشن که حوصله ندارم دقت کنم چه ربطی به نوشیدنی دارن. نور اتاق سفیده. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بی‌حسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بی‌حس شدم. در باز میشه و آقایی هیکل گنده، مردی جوان و سفیدپوست رو هدایت میکنه داخل. تعجب میکنم. مرد سفیدپوستی که واضحه انگلیسی زبانه اینجا چه کار میکنه؟ با خودم فکر میکنم که قاعدتا باید گشنه باشم ولی نیستم. حوالی ۷-۸ صبح یک تیکه نون تست رو خالی خالی به زور جویدم و با کمی قهوه پایین دادم. ولی هنوز اشتها نداشتم و برام عجیب بود. من آدم "صبحانه به هر قیمتی و در هر شرایطی" هستم. شب قبل هم چیز خاصی نخورده بودم. همینطور که چمدون میبستم و وسایل رو جمع میکردم و توی کمد و انباری جا میدادم و برای آخرین بار ظرف‌ها و لباس‌ها رو میشستم، با بی میلی برگر و سیب‌زمینی خوردم و یک قلپ چای سیاه. صبح، گل‌ها رو برای آخرین بار آب دادم. تخت رو مرتب کردم. وسایل شخصیم رو توی کوله گذاشتم. لباس‌های داخل چمدون و کتابهایی که قرار بود ببرم رو یک بار دیگه بررسی کردم. زیپشون رو کشیدم. جعبه‌ها و وسایلی که قرار بود برن زیرزمین رو با بدبختی بردم پایین. یک نگاه دوباره به کابینت‌ها انداختم. به دستشویی. آفتابه، یا همون آب‌پاش صورتی، هنوز گوشه دستشویی بود. دم رفتن میذاشتمش توی کمد. بافتنی سبز گل و گشادم رو تن کرده بودم با شلوار ورزشی بادمجونی و چسبون. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم میکشم روی سر. گوشی رو باز کردم و لیست کارهای لحظه‌آخری رو مرور میکنم. به نظر میاد که همه چیز رو به دقت انجام دادم به جز فرستادن نسخه آخر قرارداد خونه برای کارولینا و رجیس. زوج برزیلی که خونه رو برای سه ماه اجاره کرده بودن ولی درست و حسابی پیش پرداخت رو نمیفرستادن. نکنه قراره سرم کلاه بذارن؟ برای دهمین بار حساب و کتاب کردم و با خودم تکرار کردم که در این لحظه اونی که میتونست کلاه‌بردار باشه من بودم. چرا که اونها ۱۰۰۰ دلار ریخته بودن و من میتونستم با این پول فرار کنم و اونا هم دستشون به جایی بند نباشه. پرده‌های خونه رو تا نصفه پایین میارم. شهرام پیام میده که رسیده. جواب میدم که فکر میکردم قرارمون ساعت ۱۰.۵ باشه. پیام داد که درسته و اون نیم ساعت زودتر اومده و من در کمال آرامش کارهام رو بکنم و هر وقت راحت بودم بیام دم در. تشکر میکنم. با وسواس دوباره همه چیز رو نگاه میکنم. قفسه. تخت. کشو. مبل. میز. کتابخونه‌ها. آشپزخونه. توالت. قاب‌های روی دیوار. با خودم فکر میکنم که چه خوب شد خونه رو به مهتاب ندادم وگرنه همه اینها رو باید توی جبعه میکردم. Roheli؟ های. هاو آر یو تودی؟ فالو می پلیز. 

 

همراه مرد درشت اندام داخل اتاقکی پر نور میشم. در رو پشت سرم باز میذاره و محترمانه شروع به سوال و جواب میکنه.

 

اوایل دسامبر آگهی خونه رو تنظیم کردم و گذاشتم گروه‌های مختلف. یکی دو نفر همون اول کار قیمت پرسیدن ولی بعدا خبری ازشون نشد. در اوج بیقراری و "اگه خونه اجاره نره پول ۳ماه رو از کجا بیارم که برم پیش میم؟" بودم که دوستی پیام داد که دوست مشترکمون مهتاب قصد اجاره موقت خونه در تورنتو رو داره و شماره‌ات رو بهش دادم. به مهتاب پیام دادم. گفت که امروز تورنتوعه و میتونه خونه رو ببینه. گفتم سر کارم و نمیشه، اما اگر بخواد میتونه بیاد کتابفروشی تا کمی صحبت کنیم. اومد. از سال ۴ام لیسانس ندیده بودمش. فرق کرده بود اما نه خیلی. خوش و بش کردیم. گفت که قصد داره بره آمریکا و منتظر خبر از شرکت ایکسه. گفت که دوماهی بیشتر خونه رو نمیخواد و با قیمت هم مشکلی نداره. گفت که این موقعیت که همدیگه رو میشناسیم خارق العاده‌است و محله هم که عالی. گفتم که خیلی خوشحال میشم خونه و وسایلم رو به آشنا بدم و خیالم راحت باشه. برام چای گرفته بود. چای خوردیم و قرار شد که خبر بده. فردا پیام داد که گزینه دیگه‌ای هم مطرحه و فعلا روش حساب نکنم و اگر امکان داره عکس‌های بیشتری از خونه براش بفرستم. خونه رو خوشگل و تمیز کردم و عکس فرستادم و با روی گشاده تاکید کردم که خیلی دوست دارم بتونیم قرارداد ببندیم و اون باز گفت که فعلا به پیدا کردن مشتری ادامه بدم چون شاید اون خونه دیگه‌ای رو بخواد. آگهی خونه رو توی فیس‌بوک گذاشتم. ۴-۵ تا پیام گرفتم از آدم‌های مختلف ولی اهمیتی ندادم. چند روز بعد باز قرار شد مهتاب بیاد تورنتو. بهش گفتم که خودم سر کارم ولی همسایه/دوستی دارم که میتونم کلید رو بهش بسپرم تا خونه رو بهش نشون بده. استقبال کرد. شب تا صبح خونه رو سابیدم. کلید رو دادم به دوستم و رفتم. ظهر همسایه خبر داد که مهتاب بهش گفته دیرتر میاد. مهتاب به من پیام داد که مشکل اصلیش وسایل خونه‌ام هست. گفت که وسیله زیاد داره و آیا مثلا میشه که کتاب‌هام رو جابه جا کنم؟ قرار بود خونه رو با وسیله‌هاش اجاره کنه. گفتم نه! ولی باز اگر میخواد میتونه خونه رو ببیینه. یک ساعت بعد همسایه گفت که مهتاب پیام داده کلا نمیرسه بیاد. از همسایه بابت علاف کردنش عذر خواهی کردم ولی چند ساعت بعد باز مهتاب پیام داد که کارش جور شده و میره که خونه رو ببینه. به همسایه زنگ زدم. طفلک گفت که مشکلی نداره ولی چون مشغول کارهای خودش بوده پیام مهتاب رو ندیده. مهتاب خونه رو دید. همسایه پیام داد که مهتاب اومد ولی خیلی دو به شک بوده. پیام صوتی همسایه رو گوش میدادم که مهتاب پیام داد. گفت که گزینه‌های دیگه‌اش کنسل شده و خونه من رو میخواد و مشکل اصلیش وسایله. پرسید که آیا میتونم یه کمد لباس دیگه براش خالی کنم و خونه رو از "وسایل شخصی مثل عروسک‌ها خالی کنم؟" اونقدر خوشحال بودم که گفتم تلاشم رو میکنم. یه کمد لباس هم اگر بخواد میتونه بگیره (که گفت نمیگیره و عملا غیرمستقیم از من خواست براش کمد بخرم) و خلاصه قرار شد دو روز بعد سر قرارداد حرف بزنیم. خوشحال رفتم خونه همسایه تا چای بخوریم. صادقانه گفت که با مهتاب حال نکرده. بهش گفتم که مهتاب گفته یه کمد اضافه میخواد و گفته وسایل شخصیم رو بذارم توی زیرزمین. همسایه کمی حرفش رو مزه مزه کرده و در نهایت گفت که تصمیم نهایی با خودمه ولی اگه خودش بود خونه رو به مهتاب نمیداد. در جوابش گفتم که تازه مهتاب خونه رو برای ۲ ماه میخواد و یعنی یه ماه آخر خونه خالیه و پول اجاره از جیبم میره. صبح به مهتاب پیام دادم که اگر امکانش هست دست نگه داریم چون مشتری‌های دیگه هم هستن که خونه رو سه ماه میخوان و با کتاب و کمد مشکل ندارن. پیام عصبانی داد که کارم خیلی زشت بوده و "امیدواره که اجاره خونه خوب پیش بره ولی کلا حرکتم قشنگ نبوده چون قول و قرار داشتیم؟!!" پیامش رو باز نکردم. درجا به مشتری برزیلی و چینی پیام دادم و قرار شد فرداش خونه رو ببینن. 

ریچل و کاترین از برنامه‌های سفر پرسیدن. گفتم که قراره سه ماهه برم،‌شرایط و شهری که میم توش زندگی میکنه رو ببینم و بعد اگر همه چیز خوب بود برگردم وسایلم رو بردارم و برای همیشه برم. توضیح دادم که سختمه ناگهانی کانادا رو ترک کنم و برای همشیه با یک ویزای سینگل و بدون شغل برم آمریکا. کاترین گفت بلیط برگشت خریدی؟ گفتم نه و وقتی برسم آمریکا میخرم. ریچل گفت که به نظرم میری و دلت نمیاد برگردی و برای همیشه میمونی. بعد اضافه کرد که تازه آمار آمیکرون اصلا خوب نیست و معلوم نیست قراره چی بشه دوباره. توی دلم خالی شد. کاترین گفت که توی فرودگاه گیر نمیدن؟ گفتم به چی؟ گفت به اینکه بلیط برگشت نداری! گفتم بعیده. ریچل اضافه کرد که آخه تو ایرانی هستی و همون‌طور که بی‌دلیل بهت ویزا نمیدادن شاید سر اینم داستان کنن. قلبم تند تند میزد. داغ کرده بودم و دلم میخواست ماسکم رو بکنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بعیده گیر بدن. کاترین همینجور که کار مشتری رو راه مینداخت گفت که به هرحال حواسم رو جمع کنم و مدارکم کامل باشه که اگر خواستن سر مرز گیر بدن مشکلی پیش نیاد. کارتون سنگین کتاب‌های پنگوئن رو بغل کردم. بردم پشت کتابفروشی. ماسکم رو برداشتم. یه شکلات خوردم. جلوی بغضم رو گرفتم. آب زیادی خوردم. ماسکم رو دوباره زدم. قیچی رو برداشتم. جعبه رو باز کردم. کتاب‌های آشپزی رو بیرون کشیدم و شروع به دسته‌بندی کردم. 

اسم بابات چیه؟ اسم مامان؟ آدرس خونه؟ شوهرت کجا کار میکنه؟ خواهرت کجاست؟ ویزای قبلیت چرا ریجکت شد؟ میتونم بپرسم چرا حدود دو سال از شوهرت دور بودی؟ خنده عصبی میکنم. موهام رو کنار میزنم و میگم: چقدر وقت دارید تا همه چیز رو تعریف کنم؟ پاندمی شد. مرزها بسته شد. ویزای کانادام تموم شد و دو سال طول کشید تا دوباره همه مدارکم رو جور کنم. توی دلم ولی میخواستم بگم چون ایرانیم. چون ۶ ساله زندگیم به خاطر ویزا روی هواست. چون دیواری کوتاه‌تر از دیوار ایرانی جماعت پیدا نمیشه برای ظلم و سرکوب. نگفتم ولی. یه لواشک پذیرایی دیگه از کیف درآوردم و همونطور که افسر مرز تند تند مینوشت، گذاشتمش گوشه‌ی لپم. پشت چشمام دم کرده بود و خیس بود. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم از توی کیف کشیدم بیرون و دوباره گذاشتم روی سرم.

صبح دوشنبه میم پیام داد که استادش گفته نیاد بیمارستان. قبل از اینکه پیام صوتیش رو کامل گوش بدم رفتم سراغ پیام مشتری‌های برزیلی و چینی. برزیلی گفته بود که میتونه شب بیاد خونه رو ببینه. چینی گفته بود که تورنتو نیست و میتونه تماس تصویری داشته باشه. پیام صوتی میم رو باز کردم. گفته بود که حالش خوب نیست. درد سینه و سر داره و احتمالا کروناست و با اینکه هنوز تست نداده ولی شاید بهتر باشه که من به جای خونه اون، به محض ورود به آمریکا برم خونه خواهرم. پیام دادم که خوب میام اونجا قرنطینه میکنیم. پیام داد که خطرناکه و عاقلانه اینه که من نرم اونجا. حس کردم اون لحظه فرو ریختم. به زور لباس پوشیدم. لقمه رو دادم پایین. قهوه رو خورده نخورده ریختم دور. اشکام رو پاک کردم. ماسکم رو زدم. هوا -۱۷ درجه بود و برفی. تمام طول مسیر تا کتابفروشی آروم گریه کردم. مهتاب که به نوعی نفرینم کرده بود که خونه اجاره نره. کاترین معتقد بود که دم مرز بهم گیر میدن و راهم نمیدن. ریچل هم فکر میکرد که به خاطر بالا رفتن آمار کرونا مرزها بسته میشه و من هرگز نمیتونم برگردم کانادا و بعدا مجبور میشم بگم کسی وسایل خونه رو برام بفرسته آمریکا. مامان و بابا مدام ازم میپرسیدن که چرا دارم موقت میرم و قطعا تهش پشیمون میشم و بهترین کار اینه که همه چیز رو بفروشم و کار و زندگیم رو ول کنم و برم پیش شوهرم. "آخه تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟" مامان میگفت. بعد بابا به مامان تذکر میداد که رعایت کنه و خودش میپرسید که آیا دانشگاه محمد یه برنامه دکتری نداره که من بتونم براش اقدام کنم و همون جا بمونم؟ بیرون کتابفروشی ایستادم. اشکام رو پاک کردم. دماغم رو بالا کشیدم. با خودم فکر میکنم که باید الان چند پک به سیگار نداشته میزدم و بعد کون سیگار رو که هنوز نارنجیه مینداختم روی زمین و با کف پوتینم له میکردم. ولی بدون اینکه سیگاری رو له کنم رفتم داخل و تا برسم به ته کتابفروشی به همه مشتری‌ها یک دور سلام کردم و سریع از پله‌ها رفتم پایین تا برسم به زیرزمین. وسایلم رو سریع گذاشتم و برگشتم بالا.

 

ببخشید میتونم بهتون کمک کنم؟ آره لطفا. میخوام برای خواهرزاده‌های ۶ و ۱۰ ساله‌ام کادو بخرم. یکیشون عاشق رمان تصویری هست. اون یکی عاشق بلایای طبیعی. سیل. زلزله. آتش‌فشان. خودش با خودش میخنده و با خجالت ادامه میده که چیزی درباره بلایای طبیعی دارید که جدید باشه؟ باهاش میخندم و میگم که مطمئنم میتونیم یه چیزی براش پیدا کنیم. 

 

میم پیام میده که بهتره و تونسته وقت تست بگیره برای چهارشنبه. ناراحتم یا عصبانی یا گیج. نمیدونم. جواب میدم که خدا رو شکر. براش مینویسم که پس شاید بهتره قبل از عوض کردن بلیط صبر کنیم تا جواب تستش بیاد و اینکه من ترجیح میدم بعد از دو سال برم پیش خودش و نه خواهرم. مینویسم که دلم تنگ شده و دیگه نمیتونم. همون طور که دارم از سرما میلرزم (چون هر دو در رو برای جریان هوا باز گذاشتیم) و کتاب‌های روی میز رو مرتب میکنم، کاترین میپرسه که آیا خونه اجاره رفت؟ داستان مهتاب رو براش تعریف میکنم که آقایی سرش رو میندازه پایین و بدون ماسک داخل میشه و تند به سمت قسمت کودکان میره. بهش تذکر میدم و ازش میخوام که ماسکش رو بزنه. با بی ادبی میگه که واکسن زده و معافیت پزشکی برای ماسک داره و ما به صورت قانونی اجازه نداریم مجبورش کنیم. توضیح میدم که کسب و کار خصوصی هستیم و اجازه داریم که بهش بگیم ماسک بزنه. کمی گستاخ میشه و میپرسه که اگر دولت بگه نسبت به فلان نژاد تبعیض‌آمیز برخورد کنیم گوش میدیم؟ جرمی که میبینه من نمیتونم دعوا کنم وارد گفت و گو میشه و خیلی جدی توضیح میده که این حرف بیربطه و اگر این آقا نمیتونه ماسک بزنه خیلی راحت میتونه از ما خرید نکنه. از جرمی تشکر میکنم. از رفتار مرد شوک شدم. از دست خودم که اینقدر بی زبونه حرص میخورم. پیام رجیس، مشتری اجاره خونه رو میبینم که نوشته یک ساعت دیرتر میرسه. 

 

گاز رو همون موقع که مهتاب میخواست بیاد سابیدم و نمیخوام دوباره کثیفش کنم. یک غذای چرب و چیل سر راه  میگیرم و همینطور ایستاده شروع میکنم به خوردن. یکی از سریال‌های قدیمی رو پخش میکنم و مشغول جمع کردن وسایل آشپزخونه و لباس‌ها میشم. توی دلم خدا رو شکر میکنم که دو تا مهمونی این هفته رو  از ترس کرونا لغو کردیم و سعی میکنم به تست روز جمعه برای اجازه پرواز فکر نکنم. اگر این دم آخر تستم مثبت بشه و نتونم سوار هواپیما بشم؟ ویزام ۱۰ روز دیگه منقضی میشد و معلوم نبود بعدش چی بشه. سریع ذهنم رو منحرف میکنم و به اتفاقات خوب فکر میکنم. کتابفروشی به شدت شلوغ و سرده و هر روز خسته و کوفته میرسم خونه. میم و باقی همکارها توصیه کرده بودن که هفته آخر رو مرخصی بگیرم ولی من به پولش نیاز داشتم. اگر خونه اجاره نمیرفت؟ روز قبل تا ۸ شب شیفت بودم و ۹ شب برگشتم و بلافاصله یه دستی به سر و گوش خونه کشیدم تا مشتری‌ها بیان. رجیس پیام داد که رسیدن مترو. قبلا گفته بود که دو تا مهندس هستن از برزیل ولی نمیدونستم اون یکی زنه یا مرد. توی راهرو صدای پاشون رو شنیدم که نزدیک میشدن. توی چشمی نگاه کردم و دیدم که یه مرد و یک زن دارن نزدیک میشن. زن و شوهر بودن و به سختی انگلیسی حرف میزدن. چیزی توی لباس پوشیدن و نگاه مهربونشون بود که به دلم نشست. اونقدر به دلم نشست که هول شدم و گفتم اگر همین الان خونه رو بگیرن بهشون تخفیف میدم. میم بعدا گفت که چرا یهو احساساتی شدی و اصلا چطور اعتماد کردی و باعث شد تا لحظه پرواز ۱۰۰۰ بار تصمیمم رو زیر سوال ببرم. رجیس ولی تشکر کرد و گفت که فعلا یکی دو تا آپشن دیگه هم دارن و حالا فعلا باقی ساختمون رو ببینیم. باشگاه و استخر رو نشون دادم. به نظرم میومد که خوششون اومده. رجیس تشکر کرد و باز میخواست تکرار کنه که گزینه‌های دیگه هم هست ولی خانمش جلوش رو گرفت و گفت همین خونه عالیه. گفتم جدی؟‌ گفت آره خیلی خوشم اومده. ناگهان کرونا و همه چیز رو فراموش کردم و ناگهان با تمام وجود بغلش کردم و بعد که معذرت‌خواهانه رهاش کردم دیدم چشماش پر از اشک شده. رجیس سر زنش رو ماچ کرد و گفت که بیاین دوباره همدیگه رو بغل کنیم و دوباره همدیگه رو بغل کردیم. تازه ۴۰ روز بود که رسیده بودن تورنتو و میتونستم حجم غربت رو در چهره‌های برزیلیشون ببینم. بهشون گفتم که چقدر اضطراب خونه رو داشتم و حالا که این کار تیک خورده میتونم به کارهای دیگه برسم. کارولینا هم گفت که چقدر ذهنشون درگیر پیدا کردن خونه بوده و حالا میتونن برای سه ماه نفس راحتی بکشن. قرار شد قرارداد رو براشون بفرستم و اونا هم به زودی اولین اجاره و پیش پرداخت رو ارسال کنن. رقص کنان تمام پله‌ها رو تا خونه رفتم. غذام رو خوردم. با میم که حال ندار بود حرف زدم و با حال خوب خوابیدم تا فرداش به کارهای اداری و لحظه آخری برسم. 

به نظر میومد سه شنبه روز خوبی باشه. به نظر آروم بودم و قرار بود ۴شنبه و ۵شنبه کل خونه رو جمع کنم. قبل از خواب ولی شروع کردم به مرور کارهای دم آخری و هر چی بیشتر بهشون فکر کردم بیشتر اضطراب گرفتم و هر چی بیشتر اضطراب گرفتم تپش قلبم بالاتر رفت و اینقدر بالا رفت که به گریه افتادم و اینقدر گریه کردم که ترسیدم و فقط با تلاش زیاد گوشیم رو پیدا کردم. سریالی که سر شب میدیدم رو پخش کردم و خزیدم زیر پتو. با دو دست روی بازوهام زدم و با خودم تکرار کردم که درست میشه. همه چی آخرش درست میشه.

۴-۵ صبح خوابم برد. 

 

دو تا چمدون رو میکشم تا دم آسانسور. در رو قفل میکنم. یه نفس عمیقی میکشم و زیر لب بسم الله میگم و دکمه آسانسور رو میزنم. تا میرسم پایین گوشیم زنگ میخوره. شهرام میپرسه که آیا توی خونه ویلایی هستم یا آپارتمان. میگم آپارتمان. میپرسه که آیا در خونه چوبیه؟‌ میگم شیشه‌ای. شهرام، راننده‌ای که قرار بود بیاد دنبالم بریم فرودگاه، مضطربه و خبر میده که آدرس رو اشتباه رفته و با سرعت به سمت من میاد و نگران نباشم و ۲۰ دقیقه دیگه اونجاست. ساعتم رو نگاه میکنم. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بی‌حسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بی‌حس شدم. به شهرام میگم که هیچ نگران نباشه و مواظب باشه و تند نیاد. ازم تشکر میکنه و تماس قطع میشه. چمدون‌ها رو دوباره میکشم تا بالا. در خونه رو باز میکنم. کفش‌هام رو درمیارم. آفتابه رو از گوشه‌ی کمد درمیارم و تصمیم میگیرم دوباره و برای آخرین بار برم دستشویی. 

افسر مرز بعد از ۱ ساعت سوال و جواب بالاخره پاسپورتم رو پس داد. گفت که امیدواره دفعه بعدی اینقدر کارم طول نکشه. خیلی آروم میپرسم که میتونم برم؟ سرش رو تکون میده. در رو برام باز میکنه. مسیر خروج رو بهم نشون میده. در که پشت سرم بسته شد سریع به میم پیام میدم که ولم کردن و گویا همه چیز حل شده و ۴۵ دقیقه دیگه پروازه و دارم از گشنگی میمیرم و شدیدا جیش دارم و زنگ میزنم و همه چیز رو تعریف میکنم ولی گویا فعلا اومدنی شدم و بعد کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم  میذارم توی جیب جلوی چمدون و میگردم دنبال کافه و دستشویی. فکر میکنم اینبار قراره که همه چیز به خیر بگذره. 

 

حدود ۱۱ صبح با چشم‌های پف کرده از گریه و سر درد شدید بیدار میشم. گوشی کنار صورتم بود و سریع یادم میاد که دیشب چه اتفاقی افتاده. میم پیام داده که چرا تا سحر بیدارم بودم و آیا حالم خوبه؟ بلند میشم و با بدبختی قهوه درست میکنم. چیز زیادی توی یخچال نیست. دو تا نون تست رو گرم میکنم و باقی‌مونده کره رو میمالم روش. گوشیم زنگ میخوره. جا میخورم. جواب میدم. عین تماس گرفته. حالم رو میپرسه. بعد یادآوری میکنه که دو سه ماهی ازشون دوری میکردم. عذرخواهی میکنم و میگم که صحبت با آدم‌ها بهم اضطراب فلج‌کننده میده. (با بیرحمی)‌ میگه که امروز که کتابفروشی نیست و کمی اضطراب ایرادی نداره و ادامه میده که دوست داشته باهام حرف بزنه و آیا الان وقت خوبیه؟ چشم‌هام هنوز از شب قبل درد میکنه و پف داره. لنگ ظهره و من به اندازه یک هفته کار دارم ولی بهش میگم که مشکلی نیست و میتونیم حرف بزنیم. عین میگه که به نظرم کار اشتباهی میکنم. میگه که اوضاع خوب نیست. مرزها هر لجظه در حال بسته شدنه و منطق حکم میکنه وسایلم رو جمع کنم و برای همیشه برم آمریکا. حرف که میزنه ناخودآگاه گریه میکنم و حالت تهوع دارم. میپرسه نظرم چیه؟ میگم چی بگم والله؟ من که نظرم مشخصه. میپرسه که چی مانع میشه برای همیشه نرم آمریکا؟ آب دهنم رو قورت میدم. نفس عمیق میکشم. مکث میکنم ولی جواب نمیده و بغضم میترکه. میون گریه و اشک توضیح میدم که لب مرز فروپاشی روانی هستم. بهش میگم که استرس دیوونه‌ام کرده. بهش میگم نمیفهمه زندگی روی ویزا و ندیدن میم برای دو سال یعنی چی. بهش میگم که توی این دو سال این کتابفروشی منو از دیوانگی نجات داده. بهش میگم که نمیدونم اگر خونه و کتابفروشی و شهر و همه چیز رو ازم بگیرن چطور متصل بمونم به زندگی. بهش میگم که نگران سلامت روانم هستم. میخوام بگم که شب قبل افکار خودکشی داشتم اما نمیگم. به جاش میگم اگر یهو همه چیز رو ول کنم بیام نمیدونم چی میشه و چه بلایی سر خودم میارم. سکوت میکنه. گریه‌ام شدیدتر میشه. میپرسه فکر میکنی الان حالت خوبه؟ میگم فکر میکنم بهترم. میگه به هر حال وظیفه‌اش این بوده که زنگ بزنه و این حرفا رو بزنه. تشکر میکنم. سلام به ف و بچه‌ها میرسونم و خداحافظی میکنم. تماس که قطع میشه مچاله میشم توی خودم. ضجه میزنم. انگار تمام وجودم رو آتیش گرفته. خودم رو به سختی میکشم به آشپزخونه. قهوه میریزم و گریه میکنم. آب میخورم و گریه میکنم. به میم پیام میدم که چی شده. زنگ میزنه. دلداریم میده. هنوز جواب تستش نیومده.

 

بابا توی گروه نوشته ساعت پروازم چیه؟ مامان پیام خصوصی داده توی اینستا که چه خبر؟ مریم خبری فرستاده از یورونیوز که آمریکا نصف پروازهای روز کریسمسش رو لغو کرده و چه خبر از پرواز من؟ خندیدم و نوشتم هنوز چیزی به من نگفتن. امیدوارم لغو نشه. لبخند فرستاد و گفت که انشالله همه چیز خوب پیش میره. از اینکه همه در انتظار و هیاهوی سفرم بودند دل پیچه‌ گرفتم. میم ولی خبر داد که جواب تستش منفیه. از جا میپرم. براش مینویسم که چقدر خوشحالم و نمیدونم از این خوشی چی کار کنم؟ هوای بیرون سرده. آخرین روز قبل از تعطیلاته. یقه اسکی سرمه‌ای با طرح شکلات‌های کریسمسی رو میپوشم. شلوار سیاه. پوتین و شال‌گردن. آخرین کتاب‌های قرض گرفته رو توی کیسه میذارم. کیفم رو بر میدارم و شاد و خوشحال راه میفتم سمت کتابفروشی. برای آخرین بار در مدتی طولانی. کتابفروشی نیمه شلوغه. درها مثل یک هفته گذشته بازه و هوای داخل سرده. ماسکم رو محکم میکنم. با اینکه هیچ علامتی ندارم ولی میترسم لحظه آخری و قبل از تست، کرونا بگیرم. همکارهام یه حال خوش و دم عیدی دارن. همه حال دم عید دارن. سلام میکنم. لیز یه لیوان شامپاین به همه میده. بهشون میگم که جواب تست محمد منفی شده. بعد ولی اضافه میکنم که پروازهای آمریکا یکی در میون در حال کنسل شدنه. آنا مثل همیشه قوت قلب میده. کاترین چهره‌اش رو کج و کوله میکنه و یه فحش به وضعیت میده. ریچل ولی یهو میگه که به نظرش من دیگه برنمیگردم و دلش برام تنگ میشه. نمیدونم چرا اینو میگه. نمیدونم از حرف ریچل بود یا از سرما. ولی پشتم یخ میکنه. توی دلم خالی میشه. میخندم و میگم دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟ 

 

حالا شهرام که بعدا معلوم شد ۳۰ سال توی ایران پزشک متخصص بوده و اینجا راننده شده اومده و رفته. ویزام توی دستمه. از مصاحبه امنیتی لب مرز که همیشه به من گیر میدن رد شدم. تست کرونام منفی شده. پروازم برقراره. خونه اجاره رفته. همه آدم‌ها یک بار بهم هشدار دادن که به نظرشون تصمیماتم غلطه. میم ولی وعده تهدیگ و خورش بادمجون میده. حس میکنم بدنم در این یکی دو هفته اونقدر ضربه خورده که بی‌حس شده. اومدن تا همین جا هم برام غیر قابل تصور بود. هواپیما کوچیکه. شاید کمتر از ۱۵ نفر مسافر داره. ردیف جلوم دو تا زوج ایرانی و میان‌سال هستن. مسیر پرواز یک ساعته. پر از چاله چوله. یک جایی اما میره بین کلی ابر گوله گوله و پنبه‌ای. یکهو بی اختیار گریه‌ام میگیره. اونقدر این لحظه. این نقطه برام دور بوده و در رویا که ذهنم نمیکشه. یعنی واقعا تا یک ساعت دیگه بغلش میکنم؟ خوابه یا واقعیت؟ حس میکنم حالا که لحظه‌اش نزدیک شده انگار نه انگار دو سال بوده. انگار نه انگار توی این دو سال آدم‌ها مردن. بچه‌ها به دنیا اومدن. عاشق شدن. فارغ شدن. شادی بوده درد بوده مرگ بوده. مارچ ۲۰۲۰ انگار کن همین یه ماه پیش. ولی همزمان بیش از دو سال بوده. اونقدر درد و بدبختی و عزا بوده که بیش از دو سال بوده. فکر میکنم که لحظه اول چطور بغلش میکنم؟ چقدر بغلش کنم؟ اون وسط بوسش کنم یا نکنم؟ بعد گریه‌‌ام شدیدتر میشه. انگار کن که بدنم از زیر حجم فشارها بیرون اومده باشه و نتونه جلوی خودش رو بگیره. تکیه میدم به صندلی. چشمام رو میبندم. آهنگ رو گوش میدم. نور آفتاب از لای پنجره میفته روی صورتم. ایرانی‌های ردیف جلو  که بعدا فهمیدم مسافر وگاس بودن حتما تا الان متوجه من شدن. کاش میشد بهشون بگم چرا گریه میکنم. کاش میشد برای همه بگم که چرا گریه میکنم. 

 

صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجره‌ها تکون میخوره. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. قراره فردا واکسن سوم رو بزنم. بالاخره. سر شبی با میم به این نتیجه رسیدیم که به هزار و یک علت قانونی و اداری و کاغذبازی احتمالا این دوری حالا حالاها تموم نمیشه. آه کشیدیم. از خشم نزدیک بود لیوان آب رو بشکنم. بعد میم منو کشید سمت خودش زیر پتو. با هم کشتی گرفتیم. قاه قاه خندیدیم. همدیگه رو اذیت کردیم. قلقلک دادیم. بعد آروم چشمامون رو بستیم. دوباره شیطونی کردیم. خندیدیم. پنج دقیقه خوابیدیم. و بعد بلند شدیم. کمی با آهنگ رقصیدیم و غذا درست کردیم و سر سرخ کردن سیب‌زمینی نزدیک بود دعوامون بشه. عذرخواهی کردیم. عین خبر داد که آمریکا هشدار داده شهروندانش به کانادا سفر نکنن. غذا رو خوردیم. سنگین شدیم.

همدیگه رو بوسیدیم.

دوباره  و محکم بغل کردیم.

و بعد آروم آروم برای خواب حاضر شدیم. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۹
راحله عباسی نژاد

ریسمان چراغ‌های رنگی را روشن کرده‌ام. دو تا شمع آتش زدم. بخار از روی چای دارچین و زنجبیل و پر لیموی داغ بلند میشود. خانه تاریک است. صداها خاموش. بیرون سفید است. تکه تکه. پنجره‌ها از گرما و سرمای مدوام ترق و تروق میکنند. پاهایم زیر پتو گرم میشود. با محمد حرف زده‌ام. آرام شده‌ام. صدای تیک تاک ساعت می‌آید. میروم سراغ استوری‌هایم. نگاه میندازم به ۱۰-۲۰ نفر اولی که بالای لیست هستند. بعد یادم میفتد به سریالی که دیروز دیده بودم. که میگفت آدم‌های بالای لیست بینندگان استوری کسانس هستند که مدام صفحه‌ات را چک میکنند. بعد فکر میکنم که آیا یعنی کدام یکی از اینها مدام حواسش به من است؟ بعد ناگهان دلم میخواست یکیشان می‌آمد ناشناس پیام میداد که هی فلانی! تمام فکر و ذهن من تویی! بعد فکر میکنم که کاش استاکر داشتم. استاکر بی آزار. بعد از خودم چندشم میشود. بعد حس خواستنی بودن میکنم. گوشی را پرت میکنم سمتی و بوی دارچیشن و هل و زنجبیل و لیمو را میکشم داحل. 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۷
راحله عباسی نژاد

امروز فکر میکردم که مشهورترین رمان‌های تاریخ حول رابطه و عشق‌ میگرده. کتاب‌هایی که لزوما از پس ظرافت و پیچیدگی و رنج و لذت و بالا و پایین آدم‌های درگیر عشق برنیومدن. اما نوشته شدن. ماندگار شدن. حرفهای جدی مطرح کردن. توصیف مردهایی که در جنگ از معشوقه دور ماندن. زنانی که در ازدواجی دروغین گیر کردن. زنانی که برای خاطر معشوقه از خانه فرار کردن. زنانی که مجبور شدن بین خودشون و دیگری انتخاب کنن. زنانی که در موقعیت رابطه دچار بحران هویتی شدن. روایت معشوقه‌هایی که به واسطه انقلاب از دست رفتن و ده‌ها داستان دیگه که حتی یک هزارم عشق‌هایی که در طول تاریخ وجود داشته رو هم پوشش نمیدن. اما عشق همیشه مهم بوده. رابطه همواره نقش اصلی بوده. 

 

بعد به خودم نگاه کردم. به رابطه‌ام. به عشقم. به دردها و خنده‌هایی که داشتیم و داریم. بعد ناگهان با خودم زمزمه کردم که ما ۲۱ ماه هست که به خاطر پاندمی همدیگه رو ندیدیم. به خاطر مرزهای ساخته‌ی دست انسان همدیگه رو از نزدیک لمس نکردیم. به گریه‌هام فکر کردم. به مچاله‌شدن‌ها. به بسته شدن مرزها. به دیوارهای سنگی سفارت. به نگهبان‌ها. به تمام تولدها و سالگردهایی که دور بودیم. به اینکه دور از هم رشد کردیم. به ماه‌های اولی فکر کردم که از صبح تا شب تماس ویدیویی داشتیم و در سکوت با هم کار میکردیم. به دعواها فکر کردم. به تردیدها. به ترس‌ها. به غنج رفتن‌های ته دل. به اسکرین‌شات‌های یواشکی از صورتش/م. به تمام اضطراب‌های شخصیم فکر کردم. به کارم. به درسم. به رویاهام. به خواسته‌هام و نیازهام. به این که زندگی من هم فراتر از این رابطه بود و هم خلاصه‌شده در این رابطه.

 

بعد فکر کردم که چرا فکر نکنم که من آنا کارنینا هستم؟ جو هستم در زنان کوچک؟ یا مادام بواری؟ یا خانم دلووی؟ یا کلاریس در چراغ‌ها را من خاموش میکنم؟‌ یا آیلین؟ یا ماریان؟ یا استر در حباب شیشه؟

 

بعد فکر کردم که فرق من با بینوایان و دکتر ژیواگو که جنگ و انقلاب بین معشوقه‌ها فاصله انداخت چیه؟‌ همین داستان من رو اگه ویکتور هوگو مینوشت و من میخوندم چه حسی به راحله و محمد داستان داشتم؟‌ به زندگیشون؟ به رابطه‌شون؟ به دنیایی که برای خودشون ساختن؟ 

 

بعد به اون لحظه اولی فکر کردم که همدیگه رو دوباره میبینیم. به اینکه اون لحظه چقدر زود تموم میشه. به این که دنیا از حرکت نمی‌ایسته. به اینکه بزرگیش در هیچ کلامی نمیگنجه. به این که احتمالا اینقدر بزرگه که عادی برخورد کنیم. چون نمیتونیم در حد بزرگیش احساساتمون رو بروز بدیم. به اون لحظه‌ی اول آغوش فکر میکنم. به اینکه احتمالا دست و پام رو گم میکنم. به اینکه چقدر ترسیده هستم. وحشت‌زده و پر از هیجان. 

 

بعد فکر کردم که کاش میشد فقط همون یک لحظه رو نوشت. همون نگاه اول. 

باقی رابطه پیش کش!

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۹
راحله عباسی نژاد

از روز اولی که وارد دوره ارشد انسان شناسی شدم،‌ یکی از مهمترین تکالیفمون اقدام برای دو تا بورسیه بود که من در ادامه با اسم بورسیه یک و بورسیه دو* بهشون اشاره میکنم. بورسیه یک خاص دانشجوهای مقطع ارشد و دکتری و برای دانشجوهای علوم اجتماعی و انسانی بود و مقدارش حدود ۲۵۰۰ دلار از بورسیه دو بیشتر بود، و مهمتر از همه اینکه فقط دانشجویان کانادایی (شهروند و یا دارای کارت اقامت دائم) میتونستن براش اقدام کنن. بورسیه شماره دو ولی سراسری تر بود و مقدارش کمی کمتر و برای تمامی دانشجوها،‌ چه کانادایی و چه بین الملل. درواقع داستان اینطوری بود که همه کانادایی ها همزمان برای هر دو بورسیه اقدام میکردن و من فقط برای دومی. از اون جایی که به طور کلی توان مالی دانشگاه ها برای حمایت از دانشجوهای علوم انسانی و اجتماعی نسبت به علوم پایه و مهندسی خیلی خیلی کمتر هست،‌ این بورسیه های خارج دانشگاهی نه فقط برای دانشجوها که برای اساتید هم اهمیت خیلی بالایی داره و برای همین به قول خودشون تمام تلاششون رو میکنن تا کمک کنن به بهترین شکل ممکن براشون اقدام کنید و مطمئن باشید که میگیرید. ددلاین هر دو هم در ماه دسامبر، پایان ترم اول بود و این یعنی ما تمام ترم اول در کنار باقی درس هامون وقت زیادی رو هم برای نوشتن پروپوزال و تکمیل مدارک برای این بورسیه ها صرف میکردیم. 

 
من که تنها دانشجوی بین الملل ورودیمون هستم (تقریبا در کل دانشکده فکر میکنم دو سه نفر بیشتر بین الملل نباشن)،‌ داستانم با بقیه فرق میکرد و چون برای بورس شماره یک اقدام نمیکردم، هم مدل اپلای کردن و فرستادن مدارکم فرق میکرد و هم اینکه شانس گرفتن بورسیه برام پایین بود، اما چون هم شدیدا به پولش نیاز داشتم و هم مطمئن بودم گرفتنش حس تایید خیلی بالایی بهم میده،‌ وقت خیلی خیلی خیلی خیلی زیادی رو برای نوشتن پروپوزالم گذاشتم و با اینکه هیچ چیزی توی دنیا بی اشکال نیست، اما هر بار که میرم سراغ پروپوزالم و نگاهش میکنم باورم نمیشه چقدر همه چیز تمیز و منسجم و خوب نوشته شده. یکی از بهترین خروجی هایی که به نسبت توانایی و دانسته هام میتونستم تولید کنم. حتی چند باری با دو سه تا از بچه ها و استادها هم ویرایشش کردیم و فیدبک های خیلی خوبی گرفتم و خلاصه با یک اعتماد به نفس بالا که حاصل زحمت و تلاش زیاد بود برای بورسیه اقدام کردم و منتظر نتیجه شدم. 
 
نتیجه های بورسیه شماره یک که همه بچه های دیگه اقدام کرده بودن ماه پیش اومد و ۴تا از بچه ها موفق شدن بگیرنش و با توجه به یکی دو نفر از برنده ها که کارشون رو دیده بودم و میدونستم خیلی پروپوزال خفنی نداشتن، امیدم بیشتر از قبل شده بود تا اینکه رفتم دفتر بورس دانشکده که یه سوالی راجع به تاریخ دقیق جواب ها بکنم و تازه با واقعیت اصلی روبرو شدم. 
 
خانومی که مسئول بورسیه ها بود خیلی مهربون ازم پرسید که کانادایی هستم یا بین الملل و تا گفتم بین الملل قیافه اش توی هم رفت و با حالت مهربون و دلسوزانه ای بهم گفت که آیا میدونم که شانسم برای گرفتن بورس تقریبا نزدیک به صفر هست؟‌ سرم رو تکون دادم و گفتم شنیدم حدقل ۲۰-۳۰ درصد از بچه ها میگیرن از دانشکده مون. گفت اون آمار برای کانادایی هاست. برای بین الملل ها اینجوریه که از کل دانشگاه و بین تمام رشته ها،‌ چه در مقطع دکتری و چه ارشد،‌همه روی هم ۶-۷ نفر میگیرن. یعنی درواقع پروپوزال یه دانشجوی سال یک ارشد انسان شناسی با یک دانشجوی مثلا سال ۳ دکتری مکانیک مقایسه میشه و خودتون حدس بزنید شانس دانشجوی اولی چقدر میتونه باشه؟‌ این درحالی هست که دانشجوی های کانادایی بسته به رشته و مقطع تحصیلی با هم مقایسه میشن. بعدتر هم در تایید همه اینها دوستی که سالهای آخر دکتری جامعه شناسی هست بهم گفت که تا به حال ندیده و نشنیده کسی از بچه های علوم انسانی و اجتماعی این بورسیه رو بگیرن. به خصوص ارشد. خسته و کوفته از دفتر بیرون اومدم. من از اول هم میدونستم که شانس گرفتن بورسیه کم هست ولی هیچ کس اینقدر دقیق بهم اطلاعات نداده بود قبلا (درواقع اینقدر توی دانشکده دانشجوی خارجی کم هست که بعید میدونم کسی هم اصلا میدونست که اوضاع اینجوریه). 
 
راستش خیلی درد داشت. خیلی. مدام یاد زمانی که براش گذاشتم،‌ برای امیدی که داشتم می افتادم و می افتم و حسرت میخورم و دلم برای خودم میسوخت و میسوزه. حتی در بی شرمانه ترین حالت، مدام کار خودم رو با بقیه مقایسه میکردم و باورم نمیشد که فلانی که کارش به مراتب از من ضعیف تر بود،‌صرف کانادایی بودن احتمال موفقیتش خیلی بالاتره (که البته منطقی هست،‌اون یک عمر توی این کشور مالیات داده). اما چیزی که بعد از اندوه اولیه ذهنم رو درگیر کرد،‌ رابطه ی معکوس بین میزان تلاش من و مقدار اطلاعاتم از این قضیه بود. درواقع نمیتونستم منکر بشم که اگر از اول میدونستم که شانسی برای گرفتن این بورسیه وجود نداره،‌ اصلا تلاشی براش میکردم؟‌ یا بر فرض اقدام،‌ آیا بهترین کارم رو تحویل میدادم؟‌  به این معنی که کمبود اطلاعات باعث شده بود میزان انرژی ای که برای این قضیه میذارم خیلی بالاتر باشه و ته مونده امیدی که در دلم هست هم از همون بیاد. همین  داستان باعث شد که به خیلی از کارهایی که در زندگیم کردم و میخوام بکنم و دوست دارم که اتفاق بیفته فکر کنم و البته به ایده آل گرایی در دنیایی که توش زندگی میکنیم.
 
بذارید داستان رو کمی باز کنم. 
 
اول. تا چه حد باید به واقع گرایی و داشتن اطلاعات زیاد از نتیجه و روند یک مساله بها داد؟‌ مثلا من تمام مدت به آزمون سمپاد فک میکردم و اینکه وقتی پنجم دبستان بودم با اینکه احتمال قبولی از بین بیش از دو سه هزار نفر (فکر کنم فقط مرحله دو به تنهایی هزار نفر شرکت کننده داشت) خیلی خیلی خیلی کم بود و حتی کمی هم شانسی و تصادفی،‌ اما من واقعا فکر میکردم قبول میشم. این درحالی بود که نه شاگرد اول بودم نه بچه درس خون بودم و نه هیچی. صرفا یک باوری بود نسبت به توانایی های خودم که از قضا غلط هم نبود و در عین حال کودک بودن و عدم فهم درست از احتمالات، که نتیجه هم داد. حالا چرا تا کسی بهم میگه احتمال قبولی کم هست،‌ سریع خودم رو میبازم و یا بدتر،‌ احتمالا اگر قبل از اپلای این اطلاعات رو داشتم،‌ تلاش چندانی برای بالا بردن کیفیتش نمیکردم. درواقع چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که خوبه که آدم واقع گرا باشه و دنبال آمار، یا به "امید" واهی دل ببنده و حتی وقت و انرژیش رو هم بهش اختصاص بده. آیا می ارزه؟‌آیا ارزش داره؟
 
دوم. ایده آل گرایی. من خیلی وقت هست که میدونم آدم ایده آل گرایی هستم. این به این معنی هست که تمایل شدیدی به اول شدن و بهترین بودن دارم و این مساله باعث میشه که اتفاقا از رقابت وحشت داشته باشم (هر چیزی که مایه هایی از رتبه بندی داشته باشه مثل کنکور یا حتی بوردگیم)، و البته خودم رو برای بهترین بودن بکشم و از طرفی هیچ چیزی هم از نظرم عالی نباشه. درواقع همه چیز برای من یا صفر و یا یک هست و چیزی این وسط نیست. از اونجایی که این قضیه زندگی سالم رو از آدم میگیره و به مرور اون رو از دنیای واقعی دور میکنه و میترسونه، مدت هاست روی خودم کار میکنم تا از شدت ایده آل گراییم کم کنم. اما!‌ اما وقتی در دنیایی زندگی میکنیم که برای کوچکترین پیشرفت ها نیاز به "یک" بودن و بهترین بودن هست، چه طور میشه این قضیه رو کنترل کرد؟‌ وقتی برای بیشتر چیزها فقط و فقط یک نفر شانس قبولی داره، تو چطوری میتونی تلاش کنی که یک نباشی؟‌ و یا اینکه اصلا درسته که نخوای یک باشی؟‌ مثال شخصی بخوام بزنم، من همین درسی که الان دارم میخونم اینجوری بود که ۱۶ تا دانشجوی کانادایی برای ارشد انسان شناسی میگرفتن و فقط یک دانشجوی بین الملل. یکی! ولی من اون یک نفر شدم، آیا این یعنی برای هرچیز دیگه ای هم که یک شدن توش مهمه، باید تلاش کرد به این امید که به احتمال صفر حدی به دست میاد؟ آیا این یعنی من باید برای دانشگاه ایکس که خیلی گنده است و خیلی اسم و رسم داره هم اپلای کنم چون به هرحال همیشه یک شانسی برای یک شدن هست؟‌ آیا (برگردم به مورد قبل) باید واقع گرا باشم و بر اساس اطلاعات وقتم رو جای دیگه ای خرج کنم؟‌ آیا باید از ترس اینکه شاید هرگز اون  "یک" نفر نباشی، مسیر و اهدافت رو تغییر بدی؟‌ باز هم مثال میزنم. بچه هایی که ایران پزشکی عمومی میخونن و بعد میان اینجا برای تخصص تقریبا شانس قبولیشون صفر هست. مثلا دوستی برای تخصص نورولوژی اقدام کرد و این درحالی بود که در کل ایالت اونتاریو که چندین تا دانشگاه داره فقط و فقط ۳ تا خارجی میگرفتن. ۳ تا! و برای این اپلای کردن هم شما باید دو سه تا امتحان خیلی سخت و گرون که حداقل یکی دو سال از عمر شما رو میگیره داده باشین و کلی هم کار داوطلبانه و پژوهشی و فلان تا تازه بتونید اقدام کنید. و بعد از بین مثلا ۵۰۰ نفر، برید جزو اون ۳ نفر. برای اینکه اوضاع رو بهتر براتون ترسیم کنم، دوستی به شوخی میگفت تعداد پزشک های ایرانی (همه از دانشگاه های خیلی خیلی خوب ایران) که اینجا نتونستن وارد دوره تخصص بشن و طبابت کنن، به اندازه کل بیمارستان امام خمینی است! 
اما!‌اما نه تنها این دوست من پذیرش گرفت که دوست دیگری هم در رشته دیگه ای قبول شد. آیا این یعنی همه باید برای رسیدن به خواسته هاشون وقت و پول و انرژی بذارن و شانسشون رو امتحان کنن، چون دو نفر تونستن به این مهم دست پیدا کنن، یا باید به اون بیمارستان امام خمینی و تعداد پزشک های بیکارش فکر کنن و سرمایه شون رو جای دیگه ای خرج کنن‌؟ 
 
خلاصه کلام اینکه مرز عجیبی بین واقع گرایی و امید و ایده آل گرایی و تلاش و وقت تلف کردن در مسیری که بهش علاقه مندی وجود داره که من رو شدیدا درگیر خودش کرد. این رو هم اضافه کنم که مشخصا درباره مراحلی از کار و درس و زندگی حرف میزنم که اون یک بودن و یک شدن و بهترین بودن نقش پررنگی توش داره، وگرنه که تلاش و امید به خودی خود امر مبارکی است که نمیشه کنارشون گذاشت. 
 
این مطلب رو قبل از اومدن نتیجه قطعی اون بورسیه نوشتم تا فارغ از هرگونه پیش فرض مثبت یا منفی باشه، اما حتی در صورت مثبت بودن هم فکر میکنم هیچ کدوم از سوالات بالا جواب داده نمیشه. چه اینکه شاید این بورسیه رو بگیرم، اما تضمینی برای مراحل بعدی وجود نداره. 
 
 
 
* عنوان متن درواقع عنوان بورسیه دو هست:‌OGS یا همون Ontario Graduate Scholarship
 
پسا نوشت: نتایج امروز ۱۷ می اعلام شد و خدا رو شکر جایزه رو بردم. 
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۳۲
راحله عباسی نژاد

سال 80، فاطمه هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود که ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش. من کمتر از 10 سال داشتم. نمیدانم برنامه کلاس ها و مشق هایش چطور بود که به جای آخر هفته، سه شنبه ها از دانشگاه مستقیم می آمد خانه ما و از آن طرف هم عباس میرسید و خلاصه خانواده دوباره دور هم جمع میشد. 4-5 سال بعد که مریم نامزد کرده بود، این قرار دورهمی به روزهای پنج شنبه تغییر کرد. آن موقع ها هنوز مریم خانه ما بود و فاطمه و عباس از سمت امیرآباد می آمدند و امیر هم از خانه خودشان و باز جمعمان جمع میشد تا زمانی که مریم عروسی کرد و رفت خانه ی خیابان دولت و کمتر از ده روز بعدش هم فاطمه و عباس برای همیشه رفتند آمریکا. قرارهای 5شنبه اما تا همین 4 سال پیش سر جایش بود و هر هفته من و ریحانه و مامان و بابا خانه بودیم و مریم و امیر هم از خانه خودشان می آمدند و شام دور هم بودیم. فروردین 95 که من نامزد کردم، محمد هم به این پنج شنبه ها اضافه شده بود، اما چند هفته ای بیشتر جمع من و ریحانه و مامان و بابا و مریم و امیر و محمد دوام نیاورد و امیر هم برای همیشه رفت. تا شهریور 95 که من بیایم کانادا، قرار پنج شنبه ها باز هم سرجایش بود، فقط دیگر امیر نبود که گوشه ای بنشیند و مجله بخواند. من بودم و محمد و ریحانه و مامان و بابا. بعد از شهریور 95 که من رفتم کانادا، حاضرین در قرارهای پنج شنبه شده بودند ریحانه و مامان و بابا و مریم که از خانه خیابان قبا می آمد و محمد که از نسترن سر میرسید و من که گاهی با اسکایپ مهمانشان بودم. اما محمد هم سال 96 آمد کانادا و چند ماهی قرار پنج شنبه ها شد مامان و بابا و ریحانه و مریم که آن هم دوامی نداشت و مریم که کم حوصله شده بود ترجیح داد به جای پنج شنبه ها، هر وقت که اعصابش را داشت برود خانه مامان اینا. گاهی حتی دو سه هفته یک بار. حالا اکثرا پنج شنبه ها مامان و بابا و شاید ریحانه باشند که مینشینند دور میز شام و خندوانه میبینند و غذا میخورند و من هر پنج شنبه خودم را گوشه ای از سالن پذیرایی میبینم که مامان و بابا و ریحانه و مریم و فاطمه و عباس و امیر و محمد و مامان حاجی را در خودش جای داده و احتمالا دایی محسن هم از طبقه بالا آمده و مجلس را دستش گرفته. و تمام تلاشم را میکنم تا به تصویر واقعی فکر نکنم. به این که نفر بعدی چه کسی خواهد بود که قرار پنج شنبه ها میپیچاند؟ 


#مرگ #مهاجرت #ازدواج

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۶:۱۸
راحله عباسی نژاد

سرم درد میکنه. خسته ام و با وجود اینکه تمام تلاشم رو میکنم بهش فکر نکنم، هر خبر و داستان کوتاهی یادم رو میبره سمتش. از مارچ درگیر ویزای کانادام که هنوز تمدید نشده و تا تمدید نشه نمیتونم برم ایران. آخر آگوست در استرالیا کنفرانس هست و تا ویزای کانادام نیاد نمیتونم حتی برای ویزای استرالیا اقدام بکنم و به همین راحتی ممکن هست کنفرانس رو از دست بدم. ویزای آمریکا که آوریل اقدام کردم نیومده و ممکنه هرگز نیاد و درسم یک ماه دیگه در آمریکا شروع میشه و امروز بیست و سوم جولای هست و اینا همه یعنی یک ماه ببیشتر برای ایران و استرالیا رفتن فرصت ندارم. به آندرِس ایمیل میزنم و میپرسم که میتونه کمک کنه فرآیند ویزا گرفتنمون سریع تر بشه که قبل از شروع درس و سپتامبر بریم خانواده هامون رو ببینیم؟ فرداش جواب میده که پیگیری کرده و گفتن فقط اگر مورد اورژانسی مثل مرگ اعضای خانواده باشه کارتون رو جلو میندازن. خنده داره اما حتی هنوز نمیدونم یک ماه دیگه کانادا هستم یا آمریکا و اگر بر فرض محال بعد از این همه صبر ویزای کانادا بیاد و بتونم برم ایران، موقع برگشتن باید بیام کانادا یا برم آمریکا. مضحکتر اینکه از وقتی فهمیدم با ویزای کانادا میشه رفت دومنیکن و مکزیک، فکر رفتن به این کشورها هم داره دیوونه ام میکنه. شاید هم فکر کردن بهشون یه جور فرار از وضعیت فعلی باشه. حتی همین فکر کردن بهشون هم بخش خوبی از هیجان لازم برای ادامه حیات رو تامین میکنه. محمد پس فردا وقت سفارت آمریکا داره و استرس اونم داره خفه مون میکنه و ریتم زندگی مون رو به کلی به هم ریخته. مدت ها هم هست که میخوام برای مامان اینا اقدام کنم که یه سفر بیان کانادا، و بدون اون ویزای لعنتی که باید بزنم تنگ اپلیکیشن هاشون نمیشه. ولی نه. الان که نگاه میکنم مببینم احتمالا حالا میشه که براشون اقدام کنم راستی. چرا بهش فکر نکرده بودم؟ یادم باشه به مامان مسیج بدم. این وسط تهران و واشنگتن هر دو سیگنال جنگ میفرستن و آدم هایی که بغل گوشمون مدام میگن بمونید کانادا و برای اقامت دائم اقدام کنید و من که دلم به گرفتن هیچ پاسپورت دومی نیست و در عین حال تا عمق وجودم از بی ارزش بودن پاسپورت ایران میسوزم. زیاد شدن آدم هایی که برای اپلای کردن و مهاجرت ازم سوال میکنن و من که این وسط با بدبختی دنبال منبع مالی ای میگردم که دوباره بتونیم مستقل بشیم و دستمون بره توی جیب خودمون و هی به خاطر این ویزای لعنتی نمیشه. از مارچ که تقریبا بدون ویزا شدیم عملا نمیتونستیم بریم دنبال کار و حالا که مدرک کار کردن داریم (بدون ویزا همچنان)، چون نمیدونیم برنامه یکی دوماه بعدمون چیه و اصلا کاناداییم یا نه، نمیتونیم جدی بریم دنبال کار و قرداد بستن. بعد از مصاحبه ایمیل میزنن که هنوز تمایل به همکاری با ما رو داری؟ اگر داری چرا جواب نمیدی؟ دست دست میکنم و بعد از چند روز جواب میدم: تمایل دارم، ولی خانوم اوکانِر عزیز، من نمیدونم برنامه یک ماه آینده ام چیه و نمیخوام اذیتتون کنم و اگر میشه لطفا سپتامبر نتیجه نهایی رو بهتون بگم. و خانوم اوکانر عزیز هم میگه دتس اوکی دارلینگ، Take your time. محمد میگه یادته اولش که اومدیم این خونه گفتیم دیگه حتما قفسه کتاب و کشو لباس رو باید بخریم اگر هم هیچی نخوایم؟ باورت میشه که از دسامبر تا حالا، یعنی 8ماه، چون نمیدونیم قراره بریم یا بمونیم تنها چیزی که خریدیم یه اسپیکر کوچیک و قابل حمل بود که دیگه بازی های فوتبال رو حداقل با صدای کم لپ تاپ نبینیم؟ چمدون ها شد کشوی لباس، جعبه آمازون شد میز کار و لحاف و متکا شدن مبل خود ساخته. به جایی رسیدیم که هر تیکه مبلمان خونه برامون یه وسیله لاکچری و دور از دسترس شده. راستی فاند ناقص آمریکا رو چی کار کنم؟ اگر یهو الان ویزا بیاد و بتونم برم آمریکا، با این گرونی دلار، از پس مخارجم بر میام؟ نکنه بهتره بمونم؟ نه بذار اول ویزاش بیاد بعد تصمیم میگیری. ولی آخه فقط یه ماه مونده، نمیشه که هی بندازی عقب. تهش که چی؟ راستی یه ساعته ایمیل چک نکردم، شاید ویزای کانادا اومده باشه. خوب چک کردم. نیومده. به آندرس ایمیل بزنم دوباره؟ راستی ارز دانشجویی رو چی کار کنم؟ باید هر چی زودت برم سامانه نشا و اسم بنویسم، ولی یکی از گزینه ها اطلاعات دانشگاه رو میخواد و من هنوز نمیدونم دانشگاه کانادا رو میرم یا آمریکا. نکنه مجبور شم دلار 8 هزار تومنی بگیرم؟ راستی محمد کجاست؟ بیدار شد؟ چرا مسیج نداد بهم؟ 


اینا رو نمینویسم که غز زده باشم. خیلی وقته غز نمیزنم. حتی نمینویسم که یکی باهام همدلی کنه. حتی نمی نویسم که خالی شم. نوشتم که ببینم و ببینید حجم در هم گوریدگیِ ذهنم رو که دور یه ویزای نیومده هی بیشتر و بیشتر پیچ میخوره. نوشتم که ببینم چقدر گره خوردگی جدی هست و همین که از این شاخه به اون شاخه پریدم و وقتی برگشتم عقب که دوباره بخونم و ویرایشش کنم، بازم هی یه سری چیز بیربط اومد به ذهنم که بنوبسم یعنی وضعیت قرمز. عادت ندارم سیال ذهن بنویسم، ولی وقتی به ذهنت اجازه میدی بدون قید و بند فقط همونی که توش میگذره رو بگه و هی از گوشه گوشه مغزت چیزای بی ربط رو میکشی بیرون و به هم ربط میدی، تهش انگار نقشه ی وضعیت آشفته مغزت رو روی کاغد ترسیم کردی. نیگاش میکنی و از حجم گره خوردگیش جا میخوری و میتونی رو نقطه نقطه اش انگشت بذاری و بگی آهاع، اونجا، به نظر میاد در اون ناحیه با توده ای افکار مزاحم با بارش پراکنده استرس مواجه هستیم. بعد هم خنده ات میگیره که چه جوری میتونی هر روز از دست این گوریدگی فرار کنی و خود این فکر جدید میشه گره جدید کنار بقیه چیزها. این وسط به راحله عباسی نژاد آینده ای که میاد اینا رو میخونه هم توصیه میکنی که وسط این بدبختی ها reading Lolita in Tehran نمیخواد بخونی حالا که هر شب خواب ساناز و یاسی و نسرین و ایران دیوونه ات بکنه. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۳
راحله عباسی نژاد
ته راهرو، کله اش رو از توی در آورده بود بیرون و بهمون میخندید. رفتیم به سمتش و هرچی نزدیکتر شدیم، صدای جیغ بچه از توی خونه بلندتر شد. بعد از سلام و احوال پرسی و در آوردن کفش هامون، یه نگاه سریعی انداختم به آپارتمان که ببینم کجا میشه نشست که دیدم اشاره کرد به دو تا صندلی نزدیک به کانترِ آشپزخونه و گفت راحت باشین. 
دو سه روز پیش آنا و الکسی، دو تا دوست روس تبارمون، دعوتمون کردن برای شام. کلی سر اینکه چی براشون بگیریم گیر کرده بودیم و مونده بودیم بین یه گل ساده و 5 دلاری یا یه گلدون حسابی تر و 20 دلاری. قضیه این بود که دو سه باری که با آنا اینا بیرون رفته بودیم، پیشنهاداتشون همیشه یه سری رستوران لاکچری بود و همیشه هم ماشالله سر شام و دسر و نوشیدنی گرون ترین گزینه ها رو انتخاب میکردن. اینه که فکر میکردیم لابد الانم کلی تدارک دیده باشن و  بهتره که چیز گرون براشون ببریم. آخرسر ولی یه نگاه به جیبمون کردیم و یه نگاه به نرخ دلار و همون 5 دلاری رو گرفتیم و بردیم. خونه شون شلوغ پلوغ بود و روی کانتر پر از کتاب و یکی دو تا پیش دستی پر از سیب زمینی سرخ کرده. دقیقا همون صحنه از سیب زمینی هایی که برای قیمه میپزیم و میذاریم کنار گاز و تا خورش خاضر بشه، ده بار بهش ناخونک زدیم. آنا با خنده اشاره کرد به پیش دستی ها و گفت:" امشب غذا سیب زمینی داریم و بعدش هم کیک! امیدوارم دوست داشته باشین و ببخشید که نشد بیشتر تدارک ببینیم." بعد هم رفت سراغ کتری آب جوش و برامون چایی درست کرد که با سیب زمینی هامون بخوریم. 
راستش رو بگم؟ خیلی خوش گذشت. اصلا همینکه24 ساعت در حال تدارک غذا نبودن و همه چیز خیلی ساده بود، حالم رو خوب کرد. کلی از همه چیز، از پیری، از آلزایمر، از اعتصاب در دانشگاه یورک، از کار پیدا کردن، از جام جهانی، از سیاست و هزار تا چیز دیگه حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از دو ساعت که حرف میزدیم، آنا همین جوری رفت سر یخچال که برای دختر کوچولوشون، ویکتوریا، که نیم ساعت بود گریه میکرد و به هق هق افتاده بود، ماست میوه ای بیاره که چشمش خورد به یه قاچ خربزه. گفت:" اوه راستی اینم داریم. بذارید بیارم بخوریم." و درش آورد و با یه چاقو گذاشت روی کانتر آشپزخونه. خوردیم و یکم دیگه حرف زدیم و خودشون پبی تعارف گفتن که الان دیگه وقت خواب ویکتوریاست و بعد از نیمساعت خداحافظی کردیم و رفتیم. تا پامون رو از در گذاشتیم بیرون، یهو رو کردیم به همدیگه که:" باورت میشه؟؟!!؟! فقط سیب زمینی و کیک؟ ما حتی برای خودمون تنها هم اینقدر کم تدارک نمیبینیم!!!" و از شدت تعجب و شاخ های در اومده کلی خندیدیم. 
اتفاق جالبتر اینکه، تجربه نسبتا مشابهی رو هم با دوستان هندیمون داشتیم. برای شام رفتیم خونه شون، و بعد از چند دقیقه دو تا ظرف غذا دادن دستمون، درحالی که خودشون داشتن با بچه بازی میکردن، و همین شاممون بود. نه خبری از دور هم غذا خوردن بود، نه سفره ای نه چیزی. دقیقا مثل اینکه میری عید دیدنی و جلوت میوه بذارن و خود میزبان بشینه یه ور دیگه. حالا تصور کنید بیان بهتون ظرف غذا بدن و میزبان بره دنبال کارهای خودش. لازم به ذکر هم نیست که نه خبری از چای و شیرینی بود، نه میوه ای و نه هیچی. شوهر خانواده هم که در حرکتی خاطره ساز، بعد از یک ساعت گفت که "قرار تنیس" داشته با دوستش و در برار بهت و حیرت ما رفت. 
واقعیت اینه که من تازه فهمیدم چرا هر خارجی ای که میره ایران، کلی مبهوت مهمون نوازی مردم میشه و مدام ازش تعریف میکنه. درواقع، نه تنها مهمونی های ما، که حتی شام و ناهار ساده و هر روزه ی ما هم برای خارجی ها مثل یک جشن درست و حسابی میمونه، پس تعجبی نداره که به نظرشون مهمون نوازترین میایم. کنار همه تدارکات هم، اعم از غذا و مخلفات، هی میوه و شیرینی و چای میاریم و خدایی نکرده اگر حتی یکیش نباشه فکر میکنیم آسمون به زمین رسیده. مهمون هم که دیگه اومدنش با خودش هست و رفتنش با خدا و میزبان هم در تکاپو که مطمئن بشه مهمون بهش بد نمیگذره. در ورژن های کمی سنتی هم که زنان همه اش در آشپزخونه به پخت و پز و بشور و بساب و سفره پهن کردن و جمع کردن و غیره. 
به محمد گفتم:" اگر ما هم قرار بود اینجوری آدما رو مهمون کنیم، خوب من مدام همه رو دعوت میکردم خونه،" ولی حیف که هم سطح انتظاراتم از  خودم بالاست و هم سطح انتظار دیگران. چه بسا که چند وقت قبل که ملت رو به صرف آش رشته دعوت کرده بودم، آخرین لحظات دو به شک شده بودیم که غذای دیگه ای هم بذاریم سر سفره یا نه؟ یا مدام فکر میکردیم جای میوه چی بذاریم جلوی مهمون ها؟ 
البته که با همه این تعاریف، من نمیخوام بگم لزوما سیستم مهمونی ایرانی غلطه، در واقع غلط و درست اینجا معنی نداره، چرا که به نظرم در عین متکلف بودن، به هرحال آداب و رسومی هست که بسیاری از ویزگی های فرهنگی ما رو نشون میده. ویژگی هایی مثل تعارف، رودربایستی، سبک زندگی پرخرج، و گاهی حتی چشم رو هم چشمی، و البته درکنار همه این ویژگی ها سخاوت، مهمون نوازی در معنای عام و فرهنگ شب نشینی و غیره. اما اونچه که بیش از همه منو به فکر فرو برد، اون درجه از سختی ای هست که ما بر خلاف خواسته ها، توانایی ها و داشته هامون به خودمون تحمیل میکنیم. از بودجه نداشته مهمونی آنچنانی میدیم، غصه میخوریم که چرا مبل و میز درست و حسابی نداریم و وای که آبرومون جلوی مهمون میره، و داوطلبانه فشار روانی زیادی رو فقط برای اینکه سفره رنگین نداریم تحمل میکنیم (فقط فیلم مهمان مامان رو ببینید تا به پوچ بودن این میزان فشار پی ببرید)، و نهایتا هم با همه این سختی هایی که به خودمون میدیم، نگران قضاوت مهمون ها هستیم. 
حرف من این نیست که کلا مهمونی درست و حسابی ندیم، اگر دوست داریم، اگر پولش و وقتش رو داریم، اگر لذت میبریم از زحمتی که میکشیم براش، و اگر برای خوشایند دیگران نمیکنیم، بسم الله. اما این طور نباشه که تمام این سختی ها رو  فقط به خاطر قید و بندهای مرسوم و قضاوت دیگران به خودمون بدیم. اینا رو شاید حتی بیشتر برای خودم مینویسم که یادم باشه میشه با یه پیش دستی سیب زمین سرخ کرده و کیک و یه قاچ خربزه هم مهمونی داد و وسطش هم گذاشت رفت تنیس.
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۰
راحله عباسی نژاد

بدنم خسته است و کم آورده. با تمام وجود دلم میخواد بشینم یه گوشه و از شدت استرسی که این مدت داشتم و دارم و خواهم داشت گریه کنم. بیشتر از اینکه برای خود استرس گریه کنم، دلم میخواد برای بیخود بودنشون زار بزنم. برای اینکه تهش میدونم و میفهمم که یا ارزش نداشتن، یا با وجود تحمل اون همه استرس تهش نتیجه فرقی نکرده. گند های عجیبی زدم. بی دقتی های فراوونی کردم و اصلا حتی توانِ توبیخِ خودم رو هم ندارم. تو خونه بند نیستم. دستم به کاری نمیره و فقط تمام مدت ایمیل رو چک میکنم ببینم ویزامون اومده یا نه؟ قیمت و تاریخ بلیطهای هواپیما رو بالا و پایین میکنم و دلم میخواد هر چه زودتر فرار کنم ایران. حس میکنم اینجا شده "خونه استرس" و ایران شده "خونه آرامشم."
اینجا برای امثال من، دانشجوی بین الملل و ویزا به دست (چه قدیمی ها چه جدیدی ها)، دنیای ددلاین هاست. هر روز، ولو اینکه واقعا کاری نباشه، مدام اضطراب دارم که شاید کار نکرده ای مونده، شاید یه روزی یه چیزی رو باید پر میکردم و نکردم و الان هست که ویزامون دچار مشکل شه، با یهو از بانک زنگ بزنن بگن کارتتون فلان شده، یا از دانشگاه خبر بگیرم که فارغ التحصیلی عقب افتاده. ددلاین برای تحویل پایان نامه، ددلاین برای حق موندن، ددلاین برای خروج از کشور، ددلاین برای کار پیدا کردن، حتی ددلاین برای پول خرج کردن و تخفیف ها و حراج های جورواجور، از پنیر گرفته تا لباس شب. تازگی ها حتی ددلاین برای خوابیدن هم دارم که اگر ازش بگذره مجبور میشم صبح کله سحر با صدای بولدوز و جرثقیل کنار خونه بیدار شم. دیگه به صورت ناخودآگاه حتی برای جواب دادن به مسیج خانواده و دوست و آشنا و ایمیلِ استاد که فقط لازمه جواب بدم "ممنون" هم ددلاین میذارم. حالم داره به هم میخوره. مغزم داره میترکه. روحم دلش متکا میخواد که توش جیغ بزنه. دلم میخواد برم چند روز گم شم. ترجیحا ایران که ساعت ها کش میان. که انگار هیچ کس هیچ کاری نداره. یه جا که هی حواسم به روز و ماه و سال نباشه و هی منتظر نباشم یکی زنگ بزنه یا ایمیل بده که به خاطر اینکه دیروز توی فروشگاه دستتون رو کردین تو دماغتون، باید تا ده روز دیگه خاک کانادا رو ترک کنید (حالا تازه این کانادایی ها بدبخت ها مهربون هستن). دلم میخواد برم یه جا که استرس الکی به خاطر یه مشت ددلاینِ واقعی و توهمی و شخصی و رسمی رو دوشم تلمبار نشده باشه. 
آخه حتی اسمش هم روشه لعنتی، "خط مرگ Dead Line." داریم از این با مسماتر؟


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۵
راحله عباسی نژاد
از سال 94 تا الان که دی ماه 96 هستیم، 4مین بار میشه که خونه عوض کردم. بار اول بهمن 94 از اتاقی در خونه مادر-پدری رفتم به آپارتمان سه خوابه و دو طبقه ی نسترن (مجتمع نسترن). بعد شهریور 95 از نسترن اومدم به خونه ی یک خوابه و مبله ی دانشگاه یورک و حالا، درست در اول دی 96 اومدیم به سوییت کوچیک و بدون اتاق خواب و بی وسیله در اگلینگتون.
از دو ماه پیش که تاریخ اثاث کشی قطعی شد، بچه ها لطف میکردند و دونه دونه پیغام میدادن برای کمک. نگاهی به در و دیوار خونه مینداختیم و مبل ها و میزها و قفسه ها و هزار چیز دیگه که مال ما نبود و جواب میدادم "ممنون! بار چندانی نداریم راستش. کمی وسایل آشپزخونه و لباس و یک تشک و لحاف. همه رو میچپونیم توی چندتا چمدون و دوستی هم قرار هست با ماشین کمک کنه برای جابه جایی." تاریخ اثاث کشی 5شنبه 21 دسامبر بود. شب یلدا و فردای زلزله ی 5.2 ریشتری تهران. اونقدر مطمئن بودیم که بارمون سبک هست که جمع کردن و بسته بندی وسایل رو تا سه شنبه، دو روز قبل از اثاث کشی عقب انداخته بودیم. واقعیت همون سه شنبه هم زود بود به نظرمون. شاید اگر فایل های پایان نامه ام نپریده بود و حالم گرفته نشده بود، سه شنبه هم تا نصفه شب میموندم کتابخونه و چهارشنبه شروع میکردیم. دو چمدون لباس از قبل برده بودیم گذاشته بودیم خونه ی جدید و چمدون های خالی رو برگردونده بودیم برای باربری مجدد. آروم و بازی بازی کنان شروع کردیم به جمع و جور کردن. بنا بود چهارشنبه تشک رو جمع کنیم. بزرگترین اثاثمون. پروژه ای بود برای خودش. با هزار بدبختی کردیمش توی یه پلاستیک خیلی بزرگ و دور تا دورش رو جسب زدیم و یه سوراخ کوچیک نگه داشتیم برای لوله ی جاروبرقی. رفتیم از دفترِ خوابگاه یه جاروبرقی پدر مادر دار قرض کردیم و لوله اش رو کردیم توی پلاستیک و دورش رو چسب زدیم و گذاشتیم نیم ساعت هوا بکشه و تشک vacuum شه. توی این نیم ساعت تهران زلزله اومد و مامانم اینا و رعنا اینا فرار کرده بودن توی کوچه. حالا هی ما تشک وکیوم میکردیم و هی دو دقیقه یه بار خبر زلزله چک میکردیم. آخرش تشک اینقدری نازک شد که بشه لوله اش کرد و گذاشت پشت ماشین. چند ساعتی ازمون جون گرفت. شب نخوابیدیم. یا شاید هم دو ساعت. بدون استراحت داشتیم هی وسیله میذاشتیم تو جعبه و جعبه ها هی بیشتر و بیشتر و چمدون ها هی پرتر و پرتر میشدن. هی از در و دیوار خونه، از گوشه گوشه هاش یه چیزی میکشیدیم بیرون و باز تموم نمیشد. هی خونه لخت تر میشد و باز همه چیز جمع نشده بود. ملافه رنگی های رو مبل ها، کتاب های روی کتابخونه، کاغذهای ریخته واریخته روی میز غذا. هی خورد خورد جمع شد و هی خونه کم کم بی روح تر میشد. خونه ای که از وقتی اومدم توش دلم با خودش و وسایلش و موکتش و هیچ چیزش صاف نشد. تاریک بود و رنگش زشت بود و چون میدونستم به زودی ترکش میکنم (بعد از یک سال و سه ماه) ، به خیالم چیز زیادی براش نخریده بودم. به قولی "شخصی سازی" نشده بود خیلی. اما موقع اثاث کشی تازه دستم اومد چقدر رنگ بهش اضافه کرده بودم، چقدر عوضش کرده بودم و چقدر وسیله توش چیده بودم، چقدر بهتر و قشنگ ترش کرده بودم که به چشمم نمی اومد. وقتی همه چیز رو جمع کردم، وقتی تمیزش کردیم و دیگه هیچ چیزی از من یا محمد توش نبود، باهاش احساس غریبی کردم. خونه ای که تا الان معلوم نبود چند صدتا دانشجو اومدن بهش و رفتن رو بدون اینکه بفهمم با ریزترین و کوچیکترین چیزها تغییر داده بودم و اگر اثاث کشی در کار نبود احتمالا هرگز نمیفهمدم چقدر از خودم توش مایه گذاشتم. اون همه که به این و اون میگفتم "وسیله زیاد نداریم" همه اش محض خاطر بی حواسیم بود به این شخصی سازی های کوچیک کوچیک که ریز ریز جمع شده بود روی هم و خونه رو کرده بود مال خودم. وسایل زیاد بود. زیاد رفتیم و اومدیم. شاید اگر پرشین که تازه دوشنبه ی همون هفته  از نزدیک دیده بودمش و بی تعارف گفت میاد کمک و مرام گذاشت اومد و اندازه محمد کار کرد، یا مریم با چمدون اضافیش و ماشینش که لحظه آخر اومد کمکم لباس تا کردیم گذاشتیم توی چمدون، و میلاد که وقت اثاث کشی (4 بعد از ظهر) باباش وقت دکتر داشت ولی 9 صبح اومد تشک رو برد، نبودن هیچ وقت هیچی جمع نمیشد. 
حالا دیگه خونه ی "سیصد و هشتاد آسینی بوئین"  رو گذاشتیم پشت سرمون و اومدیم. اومدیم تو یه خونه ای که همه چیزش با همدیگه است. اتاق نداره. آشپزخونه اش اپن هست. به محمد میگم وقتی توش راه میری "زود تموم میشه خونه." هی منتظری وارد یه جای جدیدی بشی ولی همه چی یه جاست جز توالت. مقل اتاق هتل. پنجره هاش بزرگه. یه دیوار کامل.دو روزه برف میاد و اگر تو خونه قبلی بودیم باید خودمون رو به زور جا میدادیم بین مبل و فن کوئل تا برسیم به پنجره ی گوشه ی هال تا بلکه ببینیم برف میاد و نشسته. حالا ولی توی این خونه که زود تموم میشه وقتی توش راه میری، هر جا باشی برف میبینی. هر جا بشینی جلوت برف میاد. یه سری چمدون داریم توی خونه که نمیدونیم با وسایلش چه کنیم؟ نه کشو داریم نه قفسه. تشک رو انداختیم روی زمین. به محمد میگم " تشک روی زمین خراب میشه؟" میگه والله نه. میگم پس چرا مردم تخت میخرن؟ میگه: لابد چون وقتی بیدار شدن میخوان بشینن لبه ی تخت کش و قوس بیان؟ میخندم. میخنده. خلاصه که دلمون به هم و به چمدون ها و تشک روی زمین و پنجره های بزرگ و یه تا فرشِ کوچیک دوازده دلاری خوش شده تا ببینیم خدا برای دو سه ماه آینده چه برنامه ای برامون ریخته؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۳
راحله عباسی نژاد