تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

نامه‌ای که منتظرش نبودم یا Mental Health is a full-time job

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۷:۰۴ ب.ظ

سپیده قلیان را دوباره برده‌اند زندان. شاید هم برای بار سوم یا چهارم. 

 سپیده قلیان را دورادور میشناسم. یا شاید فکر میکنم که میشناسم. یا شاید حداقل کمی درباره‌اش خوانده‌ام. ربطی به کارگران هفت‌تپه دارد. تا همین ۲-۳ سال پیش فکر میکردم هفت‌تپه جایی‌است حوالی تهران. نیست! حوالی خوزستان است. همین را هم مطمئن نیستم. داستان هفت‌تپه به نیشکر ربط داشت. یا حداقل فکر میکنم که ربط داشت. فکر کنم خبرنگاری بود که به جمع کارگران معترض پیوست. حالا ولی سپیده قلیان زندان است. می‌گویند کرونا گرفته است و زندان‌بان‌ها به حال و روزش رسیدگی نمیکنند.

حسین رونقی را حتی همین‌قدر هم نمیشناسم.

حسین رونقی را ربوده‌اند. میتوانم ادای شناختن دربیاورم، یا مثلا بروم یکی دو خطی درباره‌اش بخوانم و ادای شناختن در بیاورم. همان‌طور که دو سه هفته پیش ادعا کردم بکتاش آبتین را میشناخته‌ام. نمیشناختم. حالا ولی مگر میزان شناخت من در اصل خبر توفیری میکند. یک حسین رونقی نامی هست که لابد مادر و پدر و خواهر و برادر دل‌نگرانی دارد که حالا پیگیر ربوده شدن او هستند. میگویند مریض است. دسترسی به دوا و درمان ندارد. گویا حرف‌هایی هم زده که بعضی با آن مخالفند. من نمیدانم چه گفته. برایم مهم نیست که مریض است یا سالم. با حرفهایش موافقم یا مخالف. من، حسین رونقی و حرفهایش را نمیشناسم. دلم اما برایش کباب میشود. برای خانواده‌اش. کاری ولی نمیکنم. هیچ فعالیتی ولو در حد نوشتن یک توییت. چرا نمیکنم؟ چون نمیشناسم؟ چون فکر میکنم توییت کردن کار بیخودی‌ است؟ چون فکر میکنم اداست؟ چون فکر میکنم من کجای این معادله هستم که به حساب بیاید؟ خودم فکر میکنم که لابد یک بی‌تفاوت و بی بخارم. ولی او را ربوده‌اند. در روز روشن یک آدم را بوده‌اند.

میگویند یک طرح آخر الزمانی رفته‌است مجلس.

بهش میگویند طرح صیانت از مردم. یا شاید هم طرح صیانت از اینترنت. یا شاید هم طرح صیانت از مردم در برابر اینترنت. من دقیق اسمش را به خاطر ندارم. عنوانش در هر صورت تهی از معناست. امضا جمع کرده‌اند که مجلس طرح را تصویب نکند. میگویند در نتیجه این طرح، دسترسی همه از اینترنت جهانی قطع میشود. میگویند خاک بر سر شرکت ابرآروان که در این پروژه همکاری کرد. من نمیدانم ابرآروان چه کار کرده. کسی نمیداند این طرح دقیقا چه بلایی به سر اینترنت می آورد. کسی نمیداند این طرح چه زمانی عملی خواهد شد. من هیچ‌چیز بیشتری از طرح نمیدانم. لابد باید بدانم ولی هیچ انگیزه و رغبتی برای پیگیری ندارم. نشسته‌ام روی تکه‌ای نور روی فرش آبی‌ رنگ یوگا. حس میکنم دنیا جایی برای من ندارد. نه اینکه دنیا در حد من نباشد. نه! من در حد و اندازه‌ی دنیا نیستم. نه خودم نه ملیتم نه نژادم نه جنسیتم نه گرایشم نه هیچ چیزی که بتوان برای آن متر و معیاری تعیین کرد. یک طفیلی خالص. یک به درد نخور. به حرف‌های دیشب ح فکر میکنم. به اینکه به نظرش ۲۰۰ هزار دلار درآمد کم است. به اینکه آدم‌ها از جایی به بعد تکلیف خودشان و زندگیشان را میدانند. یا حداقل آدم‌های "درست و حسابی" تکلیفشان را میدانند. من نمیدانم. من تکلیفم با زندگی مشخص نیست. یا این زندگی جایی برای من ندارد. به این فکر میکنم که چقدر ناتوانم. چقدر بی ارزش. دست میکشم روی مستطیل نور. گرم میشوم. خودم را بغل میکنم. جسیکا لی توی گوشم از جنگل‌های تایوان میگوید. از سبزی بی انتهایش. از کوه. از رطوبت. از مهاجرت. از نوستالژی. از هویتی پیچیده. از مفهوم خانه. از مانع زبانی بین خودش که در کانادا بزرگ شده و پدربزرگی که در چین به دنیا آمد. به تایوان رفت. جنگید. به کانادا رفت و سال‌های آخر به تایوان بازگشت. به رمز و راز زبان فکر میکنم. به تک و توک کاراکتر‌های چینی که اشاره میکند. به اینکه نویسنده چقدر بد و سخت و نامفهوم و گیج‌کننده نوشته.  

به صدای محمد که از اتاق بغل می‌آید فکر میکنم. و به پایان. و به مرگ. به جنگ.

خبرنگار دست چندم میگوید که جنگ اوکراین فرق دارد. توی دوربین نگاه میکند و میگوید که اوکراین مثل عراق و افغانستان نیست. میگوید که اوکراین ملتی "نسبتا متمدن" است و این فضا را عجیبتر میکند. حس بدبختی میکنم. حس بیچارگی. در فضای مجازی جیغ و داد میکنم و صدا بالا میبرم.  ولی همینطور که دستم را در نور تکان میدهم جلوی اشک‌هایم را میگیرم. جلوی این بدبختی تحمیل شده. این بیچارگی. این سرنوشتی که از نظر سفیدپوست‌ها گره خورده با جنگ. با مرگ. با هجوم کثافت و فلاکت. سرنوشتی که محکوم به شر و نابودی‌است. دست میکشم روی نور. فکر میکنم که کاش تا ابد روی این نور مینشستم.

به یک ماه دیگر فکر میکنم. به زمان خداحافظی. به توانی که ندارم. به اینکه دلم از حالا تنگ شده. به صبح‌های این خونه فکر میکنم. به گلدان‌ها. به آشپزخانه. به خنده‌ها و گریه‌هامان فکر میکنم. به فیلم‌هایی که با هم نخواهیم دید. به شهر‌ها و سفرهایی که دور از هم میرویم. خاک بر سرت راحله. خاک بر سر ناتوانت کند. من از ح متنفرم. از اون که توی چشم‌هایم نگاه کرد و سبک زندگی‌اش را به من تحمیل کرد و من و همه چیزم را تحقیر کرد. 

ح پیام میدهد که امشب برویم خانه او. جوابش را نمیدهم. چند ساعت بعد پیام میدهم که کار داریم و لبخند میفرستم. ح خودش را لوس میکند که دوستم ندارید؟ میزنم زیر گریه. از تنهایی و ناتوانی و عجز خودم در برابر آدم‌ها و جهانی که برایم ساخته‌اند گریه میکنم. محمد میترسد. بغلم میکند. نوازش میکند. بلندم میکند. من فکر میکنم که دو ماه دیگر از این خبرها نیست. 

صبح زود بلند میشود برای کار. من انگار نه انگار ۶ صبح است. خواب از چشم‌هایم پریده. میبوسمش. بغلش میکنم. توی خواب و بیداری اصرار میکنم که قهوه‌اش را آماده کنم. بعد برمیگردم توی تخت. غلت میزنم. خبر میخوانم. زندانی. جنگ. تورم. تحریم. مرگ. کسی نوشته‌است که دوباره استخر رفتن را شروع کرده. دلم برایش روشن میشود. برای استخر رفتن یک غریبه در گوشه‌ای از دنیا. بعد استرس مستاجرهای خانه تورنتو را میگیرم و پیامی که برای رییسم نفرستاده‌ام. چشم‌هایم کم‌کم روی هم می‌آید و دو سه ساعت بعد از خواب میپرم. ایمیل‌هایم را باز میکنم. نوشته‌اند دعوت شده‌ای تا برای اقامت دائم اپلای کنی. ده‌بار در طول نامه نوشته‌اند که این دعوت‌نامه تضمین‌کننده اقامت دائم نیست. حالا اپلای کنیم تا ببینیم چه میشود. نوشته‌اند ۱۴ روز فرصت دارم مدارک را بارگذاری کنم. نوشته‌اند ۱۴روز از همین حالا شروع میشود. 

 

من هول میشوم. باورم نمیشود. حتی نمیدانم خوشحالم یا ناراحت. من، یک کله سیاه غیرمتمدن با انواع بیماری‌های روحی و اضطراب‌های دائمی که برای همیشه بخشی از روانم را بلعید. من را دعوت کرده‌اند برای اقامت. دعوتی که شاید ۵۰ درصد مشکلات این ۶-۷ سال بود. ۵۰ درصد دردهای این ۶-۷ سال. باورم نمیشود که روزی درآینده با خودم فکر میکنم که اول مارچ ۲۰۲۲ روز رهایی از بخش بزرگی از دردها بود. 

شاید هم نبود. 

شاید هم هفته بعد باز روی نور نشسته باشم و خودم را بغل کرده باشم. 

دست و رو نشسته. دستشویی نرفته. صبحانه و قهوه نخورده، گوشواره "گربه سیاه با قلاده‌ای از الماس‌" را که حدودا ۲ ماه پیش در ازای ۴ دلار از داروخانه خریدم می‌اندازم. فکر میکنم که شاید روزهای بهتری پیش رویم باشد.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۰/۱۲/۰۸
راحله عباسی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی