هو الخالق التعهد
پا گذاشتم توی مسجد. پیرزن ها دسته دسته نشسته بودن. چادر به سر. آماده. از بچه هاشون میگفتن. از حاج آقا که خونه رو بازسازی کرده بود. از عروس تازه . از نوه های شیطون. پاهاشون دراز بود و وقتشون زیاد. ناخودآگاه بود. دستم رفت به سمتش. درِش آوردم و آروم کردمِش توی دست چپ. کیفم رو گذاشتم . مهر رو برداشتم و الله اکبر. بی هوا و بی توجه بود. دست راستم مدام باهاش بازی می کرد. ساعتگرد. پادساعتگرد. میچرخوندش. حواسم؟ حواسم به خدا نبود. کجای سوره بودم ؟ شایدم هنوز حمد رو میخوندم. نگاه خانومِ چادر گلی به سر قفل شد رو دستای گره خورده به هم. حواسم جمع شد. دستام رو جدا کردم. الله اکبر .رکعت چندم بود ؟ تسبیحات نبود. سوره خوندم. یادمه. شک نکن. دوم بود. سر از سجده برداشتم. دو زانو. مرتب. دو تا دست ها روی دو تا پا ها. اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له . مکث کردم.یادمه که مکث کردم. چشام به مهر نبود. به اون برقِ غریبِ روی دستم بود. شاید حتی سرم رو کمی چپ و راست کردم. لازم بود. و اشهد ان محمدا عبده و رسوله. بزرگیش غریبه؟ ناراحته؟ اذیت میکنه ؟ زشته؟ چیه ؟ چِمه ؟ اللهم صل علی محمد و آل محمد. پا شدم. خودآگاه. دست راستم رفت سمتش. درِش آوردم. گذاشتم توی جیب. سرم رو بالا کردم. سُبحانَ اللهِ والحَمدُ للهِ وَلا اِلهَ الاّ اللهُ. هنوز زود بود. هنوز زمان میخواست. هنوز باید با خودم کنار می اومدم. و اللهُ اکبرُ. شاید نماز بعد. شاید نوبه بعد. شاید مسجد بعد. عجله نکن. وقت هست.
پی نوشت : دلتنگِ تنهایی های بی دلتنگی.