دیلیت یا شیف دیلیت
سر صبحانه ذهنم درگیر سفر هوایی فردا بود. پرواز با هواپیما در یک سفر داخلی که با ماشین شخصی 4 ساعت بیشتر نبود دست کمی از زیر دیوارِ کج نشستن نداشت. فکر کردم که اگر سقوط کنیم و بلایی سرمان بیاید چه ؟ بعد اتفاق افتاد. در عرض چند صدم ثانیه این فکر به ذهنم آمد که اصلا برایم مهم نیست که آن دنیا چه خواهد شد. چند لحظه حس کردم که اصلا از مرگ نمی ترسم. نه تنها نمی ترسم که بسیار هم استقبال می کنم. با آغوش باز. در این حالت حداقل از دفاع پروژه و امتحان زبان و فرایند مزخرفِ اپلای معاف خواهم شد. یک لحظه جمله ی قصارِ "در اوج خداحفظی کردن" برایم دیگر شوخی نبود ، خیلی جدی به هدف تبدیل شد. حس غریبی بود که تا این اندازه جدی تا به حال سراغم نیامده بود. بعدتر که به عمق ماجرا فکر کردم دیدم که قضیه بسیار ساده است. تفاوت میانِ "دیلیت" و "شیفت دیلیت" است. آنچه که در آن صبحِ مثلِ همیشه آرام در ذهنم آمد، طلب مرگ نبود . مرگ یعنی شیفت دیلیت. یعنی که تو اساسا از صحنه روزگار حذف بشوی و دیگر آینده ای نداشته باشی. دیگر شانس حضور در هیچ ظرف مکانی و زمانی ای نداشته باشی. اما من مرگ نمیخواستم. من یک عدم حضورِ موقت لازم داشتم تا به کارهایم سامان بدم. یک دیلیتِ ساده. به جایی مثل ریسایکل بین محتاج بودم تا کمی به خطی خطی های ذهنی سر و سامان بدهم. کمی از زندگی کردن و به جلو حرکت کردن جدا بشوم و از بالا به همه چیز نگاه کنم.
کاش مثلا چنین جایی وجود داشت. برای چند روزه و چند ماه و چند سال آدم را در خودش جای میداد و هر وقت حس بازگشت به زندگی برگشت، با یک ری اِستور همه چیز به حالت عادی باز می گشت.