عالی
ردیفِ کلمات، عبارات و نهایتا جملات. زیبا، موزون و به جا. هر یک به نوبه ی خود تولید ذوقی می کنند و می روند و هر ذوق بیش از قبلی مرا سر خوش می کند. تلاشِ موفقیت آمیزی برای نشستن به خرج می دهم. خط اول. دوم. سوم و همین طور تا آخر. داستانک تمام می شود و من سر از پا نمی شناسم. هنوز نیامده. فرصت باقی است. ورق می زنم و با اشتیاق داستانک دوم را شروع می کنم. سرخوشیِ پایانیِ چند لحظه قبل اما به شدت مرا درگیر خودش کرده. به زور خط اول را و خط دوم را و هرگز خط سوم را می خوانم. درست سر خط سوم که میرسم و در تقلای غلبه بر ابرازِ ذوقِ تولیدیِ داستانکِ قبل به سر می برم، از راه می رسد. دست خودم نیست. کتاب را سریع می بندم و خوشحال از بهانه ی پیش آمده از خانه خارج می شوم. خوب میدانم. مطمئنم که اگر هم نیامده بود باز به سراغ آن خط سومِ کذایی نمی رفتم. دست خودم نیست. همیشه همین است. ذوقِ وجودم که از حدی بالاتر میرود و لذت که از حد و حدودِ استانداردها عبور می کند، تمایل عجیبی به چیزی در مایه های دورِ افتخار در خانه پیدا میکنم. انگار ظرفیتِ پذیرشِ این همه عالی بودن را خدا در من جای نداده. دور میزنم و هضمش می کنم و گاه هرگز به سراغ ادامه ی کتاب، فیلم، بحث ، درس، حرف نمی روم. "عالی" را جایی در مغزم ذخیره می کنم برای ابد. برای روزی که شاید حس کنم هیچ عالی ای در دنیا وجود ندارد. در چنان روزی به سراغ همین نیم خورده های خوشمزه ی ذخیره شده می روم و تمامشان می کنم. روزی که در آمدن و نیامدنش تردید بسیار است. و بنابراین من می مانم و گونی گونی "عالی" که هرگز تا به انتهایشان نرفتم. من و یک مشت نخوانده و ندیده و حرف نزده.
بارها تلاش بی ثمری در خنثی سازیِ ذوق مذکور به خرج داده ام. تلاش های پر هزینه و موقتی که شاید در لحظه مرا به ادامه کار وادار کرده باشد اما هرگز به دور از عوارض جانبی نبوده است. عوارضی که گاه ساعت ها و گاه روز ها بعد خودی نشان می دهند. عوارضی که ناشی از اصرار و پافشاری خودم در استمرارِ تجربه ی عالی بوده است. عوارضی که می توانند شما را تا پای نفرت از خدا، خودکشی و یا در بی خطر ترین حالت گریه پیش ببرند.
تجربه ی عالی آدم را به عرش می برد . هنگامی که مطلبی می خوانی و حرفی می شنوی و فیلمی می بینی که گویی از ذهن تو بر آمده و به بهترین شکل نوشته و گفته و فیلم شده. یا زمانی که دوستی (دوستانی)، عزیزی (عزیزانی) و خویشانی لحظاتی را برای تو می سازند که تصورِ فوق آن برایت دشوار می شود. ناگاه ترسی از عدم تکرارِ همه ی آن ها در تو بیدار می شود. میلی عجیب به ثبت و ضبط آن پیدا میکنی اما در حقیقت ابزار مناسبی در اختیار نداری. هیچ کلمه و هیچ عکسی آن لحظات را تکرار نمی کنند و تو بر آشفته میشوی که شاید هرگز دوباره تجربه ای به آن خارق العادگی را نداشته باشی و همواره در حسرت تکرار بمانی. گاه تکرار را هم ممکن می دانی و ایمانت به قادر و عظیم بودنِ خداست که ترس از سر نوشت و تقدیر و اختیار را در تو زنده می کند. تقدیری که تکرارِ خوشبختی و آن تجربه ی عالی در آن ممکن هست اما شاید به خواست خدا میسر نشود. و تو می مانی و افسوسِ به هدر رفتن هر لحظه از زندگی که برای آن تکرار تلاش نکردی و شاید حال دیگر دیر باشد.
زندگی من حاصل همین انتخاب ها میان تجربه ی عالی داشتن و نصفه و نیمه رها کردنِ هم آن است.
در حسرتِ "به کمال رساندنِ لذت" ماندن یا در حسرتِ " عدم تکرارِ لذت" بودن ؟