نامهای که منتظرش نبودم یا Mental Health is a bathtub job
همینطور که پای چپم بی اختیار میلرزید و به زور ذرتها رو پایین میدادم و مدام با دست پوست تنم رو میکندم و چشمهام تند تند توی حدقه میچرخید، نگاهم افتاد به بالکن و برای یک لحظه با خودم گفتم کاش خودم رو پرت کنم پایین و از شر این اضطراب فلجکننده راحت شم. مثل درد زیاد که آدمها رو به سمت مرگ سوق میده. ولی مفهوم درد رو انگار همه میدونن. کم و کیفش فرق میکنه ولی وقتی به دیگری میگی خیلی درد دارم یا از شدت درد دارم به خودم میپیچم و کاش بمیرم و از این درد رها شم، آدمها سریع منظورت رو میفهمن.
رنج روح و اضطراب و افسردگی رو ولی کسی نمیفهمه. کسی نمیفهمه وقتی میگم اینقدر اضطراب داشتم که برای یک لحظه ترجیح دادم بمیرم ولی از شر این رنج رها بشم یعنی چی. اینکه با استرس یه لیوان آب رو به زور بخورم و فقط خودم رو برسونم به حموم و وان رو پر از آب داغ بکنم و به روال چندین روز گذشته توی آب گرم خودم رو گم بکنم یعنی چی. اینکه فقط ۴ دیواری حموم و طول و عرض وان حموم آرومم میکنه و اینقدر میشینم تا محمد برسه یعنی چی.
امروز اولین بار بود که دلم میخواست کلا زنده نباشم که این حجم از اضطراب رو تحمل نکنم.
:((((
اینارو فقط کسی میفهمه که اضطراب/افسردگی رو تجربه کرده باشه :(((
شبهای زیادی که سرمو محکم میزدم به پشتی فلزی تخت تا درد فیزیکی درد روحیمو کم کنه. وقتایی که دستامو زخم میکردم با فرو کردن ناخنام تو انگشتم تا درد فیزی ایجاد بشه. وقتایی که بلند میشدم میرفتم کنار پنجره و میخواستم خودمو پرت کنم تا تموم بشه.
کاش درک نمیکردم :(