جهان کوچک
جهانت هر روز کوچک و کوچک تر می شود. محدود به دو دست. به یک فشار محکم. به بوی تند یک عطرِ مردانه. و نگاهت هر ثانیه حیران تر به ترک یک دیوار. در طلبِ یک آغوشِ دیگر. و لحظه ها بی هیچ عجله ای، بی هیچ دستاورد تازه ای از لمسی به لمس دیگر عبور می کنند و تو غرق می شوی. در ناکجا آبادِ تازه ای که ظرف چند ماه به تمام هستی ات تبدیل شده. و ذهنت. و ذهن لعنتیِ همیشگی ات در برابر هر ورودی و خروجی به سختی مقاومت نشان می دهد، و تماما از تبادل هر نوع داده ای با جهانِ خارج ممانعت می کند و تو. و تو بی هیچ اراده ای در جهانِ تازه ی خود ساخته یا بهتر از آن، خودَش ساخته به کاوش ادامه می دهی. بی هیچ برنامه ای برای فردا و فرداها. و ترس. و ترسِ از دست دادنِ جهانت هر صبح در یکی از رعشه های صبحگاهی خودی نشان می دهد. همان دم که در خیالت نگاهش می کنی و حتی دست نوازش به سرش می کشی. به خنده های از ته دلی فکر میکنی که اشکت را به راه انداخته. به نگاه نافذش. به صدایی که عجیبا غریبا آرامت می کند. و باز به دست هایش. به گرمای دست هایش. و به معجزه ی تماس. به معجزه ای که دچارش شدی. به محمد. به روحِ دوباره ی زندگی. به جانِ دوباره ی این روزهایت. به تهی ماندگیِ ساعت های فراوانی که به فکرش، به یادش، به نیازش گذشت. و به خودت نگاه می کنی. به آنچه که از سر گذراندی. به طوفانی که برای مدتی تمام آنچه را که به نام زندگی برای خودت دست و پا کرده بودی، سر تا پا دگرگون ساخت. و باز در التماسِ نگاه و نوازش و بوسه ای دیگر به پیشوازِ روزمرگیِ دیگری می روی.