برای دیگران سه هفته گذشته و برای ما ... برای ما هنوز اتفاق نیفتاده.
زندگی فاصله ی بینِ دو مصرع از یک ترانه است .
1. تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی...... 2. اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
These wounds won't seem to heal, this pain is just too real
There's just too much that time cannot erase
این آهنگ رو گوش کنید :
my immortal - evanescene
http://falyric.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-my-immortal-%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87-%D9%85%D8%AA%D9%86-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-my-immortal-%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87-%D9%84/
و این بازگشت به روتین. این تلاشِ مذبوحانه برای بازگشت به روتینِ زندگی سابق. به خوردن. به خوابیدن. به بیرون رفتن. به دوست داشتن. به دعوا کردن. به این روالِ عادی و بی مزه ی با مزه شده. و نظاره ی زندگیِ عادی و روال و میزونِ بقیه در فضای مجازی که یعنی دنیا نایستاده. این خندیدن ها. اینکه هنوزم مثل سابق میشه وسطِ نوحه و عزا به اتفاقات خندید. میشه شوخی کرد. اینکه هنوز وقتی خیلی خسته ای خوابت میبره و صبح که از خواب پا میشی یه صدم دو صدم ثانیه طول میکشه که یادت بیاد کجایی و چرا و باید چی کار کنی و چه اتفاقاتی در هفته ی گذشته افتاده. و این روندِ کند و فرسایشی برای گذر از فاجعه. این صبر برای لحظه ای که "خدا بهمون صبر رو نهایتا داده" . و پیش آمادگی برای از سر گرفتنِ زندگی با تمامِ مشکلاتِ مسخره ای که پیشِ اتفاقی که واستون افتاده هیچه. و انتخابِ انکار به جای باور برای ادامه ی راهی که هر لحظه خدا اراده کنه تمومه.
یه لحظه ای هم به خودت میای و می بینی گریه و لابه ی کسی داره آزارت میده. بهش نگاه میکنی و حالت به هم میخوره. ساعت ها و روزهاست که اشک میریزه و تو به طرز ابلهانه ای باهاش هم ذات پنداری که نمیکنی هیچ، احساسِ غریبی می کنی. انگار دروغی گریه میکنه. انگار حجم گریه اش با حجم سوگِش برابری نمیکنه. انگار میدونی و میفهمی که برای خودش و برای احساسِ ترس و یاس و ماتم خودش گریه میکنه. انگار برای دلِ تنگِ خودش گریه میکنه و انگار میفهمی هنوز خودش رو جای داغ دیده های واقعی نذاشته. انگار میدونی که میخواد اینقدر گریه کنه که خالی بشه از غصه و بعد از یه مدت شروعِ مجدد داشته باشه. انگار میفهمی که نمیفهمه این عزا کِش میاد.باید اشک هاش رو نگه داره برای روزها و سال های دیگه . انگار میفهمی که اصلا قرار نیست روزها و سال های دیگه گریه کنه. همه چیز همین چند روز براش تموم میشه. انگار میفهمی داره بازی میکنه. یا انگار چون خودت اشکِت نمیاد دلت میخواد باور کنی داره بازی میکنه. انگار دلت میخواد فکر کنی چقدر گریه کردن کلیشه است. انگار یادت میاد که این گریه رو برای چه چیزای پیش پا افتاده ای خرج کردی و خودِ خرِت میفهمی که برای این مصیبت گریه ات چقدر بی ارزشه. بعد میخندی و حرف میزنی. لابد میخوای ادای شخصیت های محکمی رو در بیاری که جلوی بقیه گریه نمیکنن تا بقیه رو آروم کنن. انگار منتظری یا یکی توی دلش بگه این دختره خیلی به مرحوم نزدیک نبوده که اینقدر سرخوشه. یا به خودت و به بقیه بگن چقدر آرومی و میتونی خواهرت رو آروم کنی. و بعد گیر کنی بین این که گریه کنی یا بخندی. چون جفتش به نظرت نقشِ یکی هست جز خودت. بعد یهو بفهمی نمیدونی چطور به عزا بشینی. بعد شک کنی که شاید اصلا واقعا عزادار نیستی. بعد حالت از خودت به هم بخوره که چرا عزادار نیستی. بعد احساس کنی سنگی و دیگران احساس کنن سنگی و همه یه جوری باهات رفتار کنن که انگار برای تو ، فقط برای تو همه چیز سرجاشه چون وقتی بهت یادآوری میکنن که تازه عروسی و به عزا نشستی هیچیت نمیشه. بعد اینقدر خودت رو غرق کنی توی کارای کوچیک و بزرگه عزادارا که یادت بره سنگی و کسی برای دلت ارزش قائل نیست.
به یه جایی هم میرسی که فشارِ جریانِ افکار و خاطراتِت اون چنان قوی میشه که صدای ترک برداشتنِ سدی که جلوشون ساختی رو آروم آروم میشنوی. به یه جایی هم میرسی که میفهمی نمیخواستی فکر کنی اما ذهنت برای خودش تا دلش خواسته فکر بافته و مغزت پر از لایه لایه حرفه. به یه جایی هم میرسی که ناخودآگاه دست می بری سمتِ سَرت که یه وقتی از هم نپاشه. به یه جایی هم میرسی که از هم گسسته شدنِ مغزت رو با تمام وجود احساس میکنی و به روی همه لبخند میزنی.
کاش یکی هم این حوالی سر و کله اش پیدا می شد که تو دلش بگه امروز ، این هفته، امسال راحله حالِش ناخوشه. یکم رعایتِ حال و دلش رو بکنم. یکم کمتر اذیتش کنم. یکم کمتر باهاش کَل کَل کنم. یکم بیشتر کاری به کارِش نداشته باشم.
خیلی بعدا نوشت (۲۱ آبان ۹۹) - راستی میدونستی دو ماه قبلش توی این پست از ترست برای مرگ ناگهانی عزیزان نوشته بودی؟
دلخور بودم. همین طور از الکی و مثلِ اوقاتِ قبل. دلخوری هایم مانندِ نوعی اعتیاد شده. غصه میخورم. غصه ام را جوری که به او بَر بخورد منتقل میکنم. ناراحت می شود. ناز می کشد. اشک می ریزم. اشک هایم را پاک میکند. بغل میکند. آرامم می کند و بعد انگار که ریست شده باشم ، دوباره مثل روز اول عاشق میشوم. گفته بودم که احمقانه ترین اتفاق این است که حتی وقتی از خودش ناراحتم ، فقط او می تواند شادم کند. درد اوست و درمان هم او. این بار هم به دلایلی که البته منطقی بود منتها واکنشم به آن ها نا متعارف و غیر منطقی، ناراحت بودم. خمارِ ناز خریدن شاید. صبح بر خلاف بسیاری از اوقات حواسم به حلقه بود. این بار ولی حواسم بود که به عمد دست نکنم. ناراحت بودم و انگار این تنها وسیله ای بود که میتوانستم با دست نکردن به خودم اثبات کنم از او غمگین و عصبانی ام. دید و مثل همیشه که برای تاکید بر عمقِ ناراحتی میگوید حقیقتا این دفعه ناراحت شده است از نبودِ حلقه عصبانی شد. برای دفاع از حرکتم گفتم که بیش از اندازه ناراحت بودم و منظور خاصی نداشتم و دوباره دست میکنم و خودش هم اگر بود همین کار را میکرد. گفت هرگز. گفت برای من این حلقه یعنی تمامِ وجودِ راحله و تمامِ وجودِ راحله یک دلخوریِ پیش آمده نیست که به خاطرش حلقه از دستم بیفتد. از آن روز جز برای واجبات حلقه از دستم نیفتاد. صبح تا شب و شب تا صبح. انگار واقعا محمد را در او می دیدم. نه که دیوانه شده باشم. نه. انگار حضورش را برایم تداعی میکرد. حتی شبی که باز از دستش ناراحت بودم و شب، انگشتِ حلقه به بغل خوابم برد. تو گویی محمد آن جاست. کنارم روی تخت. صبح حلقه را که توی دست دیدم نه اینکه ناراحتی رفته باشد. نه. اما حلقه یادم انداخت که تا چه حد دلم میخواهد مشکل حل شود. که محمد را ببینم. حرف بزنم و مشکل رفع شود. محمد را دیدم. حرف زدیم و همچون همیشه خوشحال تر از روزهای قبل به خانه برگشتم و در تمامِ مسیر حلقه را نگاه می کردم. این یادآورِ عزیز که به من گفت که تا چه اندازه بازگشت به مسیری که محمد در آن هست برایم ارزشمند است و تا چه اندازه تمایل به بحث، جدل، حرف و حتی دلخوری و بعد بازگشتِ بی تغییر و یا با تغییرِ مثبت به ماقبل از بحث و جدل به عنوانِ حسن ختام، برایم با معنی و لذت بخش و محرک است. آنچه که به اشتباه در ذهن ما جا افتاده این است :
" ازدواج می کنی پس برای رفع مشکلات و موانع باید بکوشی، چرا که مسیر بلند مدت است"
حال آنکه گزاره ی صحیح این است :
" آن چنان رفع مشکلات و شیرینیِ پس از هر جدلی سر ذوق آورنده است که دلم می خواهد تا ابد با محمد بر سر و کله ی هم بکوبیم ، آنچنان رجوع به محمد برایم عزیز است که حاضرم هزار باره دلخور شده و هزار باره اثبات کنیم که هیچ چیز دوست داشتنمان را به مخاطره نمی اندازد، پس چه بسیار احمق باید باشیم که با هم بودنمان را عرفا و شرعا و قانونا ابدی نکنیم"
اول. محصولی در کار نیست. حقیقت این است که اندیشه یا حتی اندیشه هایی بوده و هست اما بارور نبوده و نیست و حاصلی جز تک و توک درختچه هایی بی برگ به دست نداده است.
دوم. دو ماهی بود خاص به نوبه خود. دورانِ تاهل و عاشقی که خود پر از نکته و اینهاست. دورانِ پس از اپلای که دو سالِ اخیر تمام تمرکزم را به خود اختصاص داده بود و البته تا حدودی به باد رفت و آنچه هم که ماند دیفر گشت. دورانِ بی درسی خارج از محدوده ی تابستان و تعطیلاتِ معمول. و مهم تر از همه دورانی که از بچه ی سه ساله تا پیرمردِ 100 ساله از آنچه که میخواهی بِشَوی و بُکُنی و برسی می پرسد ! دورانی که خود به آن "وضیعیتِ unknown" لقب داده ام. دورانی که خودم هم از آینده ام بی اطلاعم.
سوم. می توانم پست هایی متعدد و جداگانه مخصوصِ ازدواج یا بهتر بگویم ، عاشقی بنویسم که خواهم نوشت. می توانم از آنچه که این دو ماه پی اش را گرفتم ریز به ریز حرف بزنم که حرف خواهم زد. می توانم از سردر گمی ها، از یاس ها، از حس های وحشتناک و بن بست طور بنویسم که صد البته می نویسم اما آنچه که در ادامه می آید چیزی جز دو سه چند کامنت بر آنچه که در این دو ماه زندگی نامیدم، نیست. کامنت هایی کلی که سعی بر افزایش آنها و باورمند شدن به ایشان دارم. کامنت هایی که دوست تر می دارم تا به عنوانِ هراس از آن ها یاد کنم.
چهارم/ یک : هراسِ فرصت
پذیرفتنِ این واقعیت که در صورتِ عدم وجودِ اتفاقاتِ غیر مترقبه در مسیر زندگی ، عمر و سال های طولانی برای نیل به انواع و اقسام خواسته ها و نیاز ها موجود است، امری است بس مشکل. حال آنکه این پذیرش مقادیرِ قابل توجهی از اضطرابِ " چه شدن؟ و چه کردن؟" را می کاهد.
باور به این موضوع که فرصتی چشمگیر (ولو نسبی) برای آزمون و خطا در آینده موجود است که گرچه کافی نیست اما به هر حال "هست"، دلگرم کننده و گاه آرامش دهنده است. در این سال ها آن چنان از سرعتِ گذرِ عمر در هراس بوده و هستم که برای دست زدن به هر کاری ولو کوچک و بی هزینه، تا سال ها سال بعد را می سنجیدم و امکان سنجی می کردم و دست آخر و در بسیاری از موارد قیدش را می زدم. غافل از آنکه می توان زمانی هر چند کوتاه برای هر یک از مسیرهای مد نظر در نظر گرفت که در آینده ی دور هرگز به چشم نخواهند آمد.
فرصت هست. باور کنیم که فرصت هست و عجله تنها احتمالِ داشتنِ آینده ای نامطلوب را بالا می برد.
چهارم/ دو : هراسِ تخصص گرایی
انسان معدنِ استعداد هاست. معدنِ توانایی ها. و معدنِ خواسته هایی متفاوت که برای ارضای هر یک نیازمندِ روشی است. در پاره ای موارد برای به کار گیریِ هر کدام از این روش ها ابزارهایی تعبیه شده است که عملا راهِ رسیدن به خواسته ی دیگر را تماما مسدود می سازد و همین می شود هراسی برای پی گیری هر یک از پتانسیل های موجود. ترمزی برای به پیش بردنِ راهی که می روی. بر فرض مثال پیگیریِ تحصیلاتِ تکمیلی در رشته مهندسی می شود سدی بر سر راهِ تحصیلِ علوم انسانی. نیاز به کار و پول می شود سدی بر سر راهِ جهان گردی. هیجان و تمایل به کسب تجربه می شود سدی برای ثبات و قص علی هذا.
داستان ولی جور دیگری است. اگر هراسِ اول را بر طرف سازیم خواهیم دید که فرصت به اندازه ی کافی برای تعمق و تجربه ی اگر نه همه ی علاقه مندی ها که بخش اعظمِ آن هاست. می توانی مسیر های متعددی را تا به آخر رفت و به عقب برگشت و مسیر دیگری را آغاز کرد. می توان با زمان دادن ، و نه همزمانی ، بُعد به بُعد پیشرفت کرد.
چهارم/ سه : هراسِ به کمال نرسیدن
از صد درصد نشدن نباید ترسید. قرار بر تا به آخر رفتن نیست. همین