تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۴ مطلب با موضوع «خونه» ثبت شده است

ریسمان چراغ‌های رنگی را روشن کرده‌ام. دو تا شمع آتش زدم. بخار از روی چای دارچین و زنجبیل و پر لیموی داغ بلند میشود. خانه تاریک است. صداها خاموش. بیرون سفید است. تکه تکه. پنجره‌ها از گرما و سرمای مدوام ترق و تروق میکنند. پاهایم زیر پتو گرم میشود. با محمد حرف زده‌ام. آرام شده‌ام. صدای تیک تاک ساعت می‌آید. میروم سراغ استوری‌هایم. نگاه میندازم به ۱۰-۲۰ نفر اولی که بالای لیست هستند. بعد یادم میفتد به سریالی که دیروز دیده بودم. که میگفت آدم‌های بالای لیست بینندگان استوری کسانس هستند که مدام صفحه‌ات را چک میکنند. بعد فکر میکنم که آیا یعنی کدام یکی از اینها مدام حواسش به من است؟ بعد ناگهان دلم میخواست یکیشان می‌آمد ناشناس پیام میداد که هی فلانی! تمام فکر و ذهن من تویی! بعد فکر میکنم که کاش استاکر داشتم. استاکر بی آزار. بعد از خودم چندشم میشود. بعد حس خواستنی بودن میکنم. گوشی را پرت میکنم سمتی و بوی دارچیشن و هل و زنجبیل و لیمو را میکشم داحل. 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۷
راحله عباسی نژاد

مامان ساعت نقره‌ای قدیمی و خاک گرفته‌ی کاسیو را که سالهاست از کار افتاده از داخل کمد بیرون کشیده. کمی براندازش میکند و دوباره میگذارد پشت ظرف و ظروف و کریستال‌ها. ما، من و فاطمه و مریم و راضیه با کله‌های خیس از سراشیبی تند مدرسه فدک به سمت مغازه پدرام پایین می‌آییم. فاطمه ۱۴ سال دارد. مریم ۱۳ سال. راضیه ۹ سال و من ۴-۵ سال. به روال همیشه پس از استخر، با بقچه‌های آب‌چکانمان وارد مغازه آقا پدرام میشویم و پول ۴ بستنی کیم را میدهیم و سرخوشانه توی کوچه پس کوچه‌های محل بستنی لیس میزنیم. فاطمه رو میکند به مریم و میگوید که یادش باشد به محض رسیدن مایوهای خیس را روی بند پهن کند. مریم به راضیه یادآوری میکند که حتما توی کلاهش کمی آرد بپاشد تا از چسبیده شدنش جلوگیری کند. من درگیر بستنی آب شده‌ای هستم که از روی انگشتانم سر خورده و به مچ رسیده. هوا داغ است و گر گرفته. صدای دور ساخت و ساز و تق‌تق بر روی میله می‌آید و ماشین‌هایی که گه گدار از کنارمان عبور میکنند و صدای چند پسر بچه در حال گل کوچیک. رسیده‌ایم به سربالایی آخر. تا کوچه چند قدمی بیشتر نمانده. روبروی کوچه ماشین‌های زیادی پارک شده. صدای همهمه می‌آید. صدای شیون. صدای گریه. من همچنان درگیر لیسیدن بستنی آب شده از روی مچ دستم هستم که مامان شیون‌کنان،‌ یک دست به چادر مشکی و دستی دیگری بر سر از درب بزرگ و آهنین خانه خارج میشود و سوار ماشینی میشود و میرود. جیغ میکشد و چیزهای نامفهومی میگوید. همه چیز عجیب شده. آدم‌ها در هم میلولند. من کوچکتر از آنم که کسی برایم توضیحی بدهد. زیر دست و پا گم میشوم. فقط میفهمم که اوضاع عادی نیست. میگویند بلایی بر سرمان نازل شده. اسم یک کارگر را میشنوم. خانه تمام قد سیاه میشود. مبل‌های خانه مامان‌حاجی و باباحاجی را میبرند سینه دیوار. میزهای خانه ما را میکشند یک گوشه و پشتی میگذارند تنگ دیوارها. هنوز صدای تلق تولوق قاشق‌ها و شیشه‌های نوشابه و بوی حلوا و گلاب و ختم قرأن را امروز میشنوم. کل ساختمان را برداشته. درهای پارکینگ چهارقد باز است. مردها ایستاده‌اند توی کوچه. امیرحسین به من میگوید که بروم قسمت زنانه و نان حلوا کش بروم. توی قست زنانه هر چه میگردم مامان نیست. ریحانه کجاست؟‌فاطمه و مریم کجا هستند؟‌ بابا چه میکند؟  یک کیسه مشمایی پیدا میکنم و تا جایی که میشود نان حلوایی میریزم داخلش و میبرم برای امیرحسین و مهدی تا با هم بخوریم. بین راه میشنوم که زری،‌ دختر خاله جان‌جان میگوید که "همسر کارگر" هم اینجاست. میگویند "بچه‌ هم داشته!" دیگری که نمیشناسم پاسخ میدهد که آقا رضا حیف شد. زندایی فاطمه میگوید که کجا میروم؟‌ هول میکنم و سریع کیسه را پشت سر قایم میکنم و میگویم بیرون با بچه‌ها بازی میکنیم. دایی ممد همان موقع می‌آید دم در و میپرسد که آیا میوه به اندازه داریم. زندایی اکرم پاسخ میدهد که فعلا همه چیز به اندازه هست. حلوا را میبرم بیرون و بین بچه‌ها و خودم تقسیم میکنم. بابا یک گوشه ایستاده و سرش پایین است. مامان کجاست؟‌ هر چه سر میگردانم مامان را نمبینیم. پیکان آبی آسمانی باباحاجی جلوی درب پارک شده. عمه هاجر از جلوی من رد میشود و یک ماج خیس تحویلم میدهد و سراغ مامان را میگیرد. جواب سربالا میدهم. میگویم مامان حاجی داخل است، یک گوشه نشسته و قرآن میخواند. شاید هم هیچ چیز نمیگویم. شاید هم اصلا هنوز بلد نیستم حرف بزنم. دو نفر آقا پشت سرم از آوار حرف میزنند. میگویند آواری ریخته و راه فراری نبوده. من اما نه میفهمم آوار چیست و نه میدانم چرا همه سیاه پوشیده‌اند. لقمه حلوایم را میلمبانم و دنبال سر بچه‌ها میروم بازی. مامان را هنوز هم پیدا نکرده‌ام ولی. حالا میدانم که آن روز آوار ریخته بود بر سر باباحاجی و کارگرها و خودش و یکی دیگر مرده بودند. حالا میدانم که ساعت نقره‌ای خاک گرفته تنها یادگار مامان از باباحاجی بود که از زیر آوار بیرون کشیده بودند. از آن روز تا به حال هزاران بار صحنه خروج سراسیمه مامان در ذهنم تکرار شده. صحنه‌ای که میتواند صددر صد زاده خیالاتم باشد. اما همیشه با خودم فکر کردم که همان یک لحظه‌. همان آشفتگی. همان سوگواری و شیون چطور تمام خانواده را دگرگون کرد. چطور مسیر همه را تغییر داد. چطور سوگ ناگهانی و نزول بلا را به بخش لاینفک از کودکی و بعدا بزرگسالی‌ام تبدیل کرد

 

پی نوشت:‌ چند وقت پیش زندایی پستی گذاشته بود در اینستاگرامش درباره حادثه. شاید اولین بار بود که میدیدم کسی از اعضای خانواده از این ماجرا حرف میزند. اینجا میگذارمش برای خودم. برای دردی که به نظر هرگز درمان نشد:‌

 

نمی‌دانم چه می‌شود که بعضی تصاویر همیشه در ذهنت می‌چرخد و می‌چرخد. انگاری جایی در مغزت، در قسمت خاطرات سه پیچ شده‌است و ابدی. آیا ربطی بین آن اتفاق و تصویر هست؟ اتفاقی که می‌افتد سبب ماندگاری آن تصویر در ذهن می‌شود، یا آن تصویری که پیش از آن است، سبب حک شدنِ آن اتفاق می‌شود؟ ربط این دو به هم کمی برای من سخت است. درست هست که می‌گویند حادثه خبر نمی‌کند؟ ولی من فکر می‌کنم خبر می‌کند!
بیست و پنج سالی از آن روز می‌گذرد. سرم را از پنجره داده بودم بیرون، تا نفسی بکشم. بوی سحر را دوست دارم حتی اگر گرمای چهل درجه سی مرداد باشد. حاج آقا رضا صبح زود، کله‌ی سحر با یک بسته پنجاه‌تایی نان لواش از ماشین پیکان آبی رنگ خود پیاده شد. من نگاهی به ماشین انداختم و در دنیای خودم خاطراتی را که با همسرم روزهای اول ازدواج داشتم، مرور کردم. قبل از اینکه خودمان پیکان‌دار شویم با این پیکان چه گُل گشتی‌ها که نزدیم. حاج آقا نان را تحویل داد و برگشت. مثل همیشه؛ رفت سرِ ساختمان. سُراغ کارگرها. او همیشه ساعت پنج و نیم صبح، شیپور بیدار باش را می‌زد. حتماً بسته‌ی نان هم در ماشین برای صبحانه آنها داشته است که من ندیدم. کاش صدایش کرده بودم و صورتش را کامل از بالا برای آخرین بار می‌دیدم. شاید آن تصویر آخر می‌شد.
عقب عقب ماشین از بُن بست به خیابان پیچید. همین‌طور چشمم دنبالش رفت. چه بی خبر از ساعتی بعد!
سه‌شنبه بود. همسرم با دوستی در منزل جلسه داشت. برای برنامه‌ریزی با کامپیوتر. به تازگی حاج آقا برای پسر درس خوانده‌اش کامپیوتر خریده بود. اگر چه خودش پا به مکتب نگذاشته بود، اما برای درس خواندن بچه‌هایش از نان شب خودش که می‌گذشت هیچ، از تفریح خود هم گذشته بود. وقف خانواده و کار بود. ساعت ده تلفن خانه زنگ زد. تلفن را برداشت و بدون هیچ صحبتی دوان دوان با لباس راحتی از خانه بیرون رفت. دوستش هاج و واج از من خداحافظی کرد و رفت. چی شد؟ چرا این‌قدر ناگهانی رفت!
هنوز با چرا و چراها درگیر بودم که مادرم زنگ زد. گفت:" از حاج آقا خبر داری؟". گفتم:" نه. چه‌طور مگه". دوباره صدای درینگ درینگ تلفن. دلم کمی لرزید. جوانی و خامی چه خوب است. اصلا ذهنم به هیچ جا نمی‌رفت. مگر می‌شود هیچی هیچی اتفاقی بیفتد. تلفن را برداشتم. یکی از فامیل‌های نزدیک بود. بی مقدمه و کمی بی‌رحمانه به قلبم شبیخون زد." حاج آقا رفت." 

 

من ده سال با او زندگی کردم. مردی سخت کوش. چهره‌اش گرم و دلچسب. موهای جو گندمی‌اش با غلبه سفیدی بر سیاهی برایم جذاب بود. کمی از تُند شدنش می‌ترسیدم. قاطع ولی منعطف. مریض که می‌شد مادر شوهرم می‌گفت از دست تو غذا می‌خورد. من هم همیشه پایه. دوستش داشتم. عصرها که مشغول چای خوردن بود، پسرم را کنارش می‌نشاندم تا لختی برای هم باشند. قند را در نعلبکی میگذاشت، چای را می‌ریخت تو نعلبکی، با ته استکان قند را له می‌کرد و آرام آرام به مهدی می‌داد. چند می‌د‌هی تا این لذت را بچشی؟ روی پای بابا حاجی می‌نشست و برایش می‌گفت و می‌بافت. خستگی کجا بود؟
آن روز کذایی رفته بود تا صبحانه را با آنها بخورد. بر دیواری از خاک، که در زمان گودبرداری تلنبارشده بود، تکیه داده بودند. خاک بلا می‌شود. فرو می‌ریزد. بر سر آنانی که به او تکیه کردند هوار می‌شود. چه بر آنان گذشت؟؟ پنج نفری بودند. سه نفر می‌گریزند و دو نفر گرفتار می‌شوند. خاک بر سر ما هم سوار شد.
همسرم وقتی برگشت با غباری از خاک پدر برگشت. با عینک و کفشی که از پدر بر جای مانده بود. هنوز آنها هستند و او نیست. ماشین بی او برگشت. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. دیگر نه پیکان آبی رنگی هست، نه مردی نان لواش به دست. اما تک تک خاطراتش در این ساختمان به جای مانده‌ است و یادش را زنده می‌کند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۱
راحله عباسی نژاد

پنج‌شنبه است. بابا بعد از ناهار میگوید که میخواهد برود "سر خاک." مامان خسته‌است. ترجیح میدهد در خانه بماند. به بابا میگوید که اگر شد مامان حاجی را هم ببریم. من ولی کاری ندارم. دلم برای سر خاک تنگ شده. راست و حسینی، حوصله‌ام هم سر رفته. مامان سرش را داخل پاسیو میکند و حاج خانم گویان، مامان‌حاجی را صدا میزند، ولی خبری از مامان حاجی نیست. مامان میگوید که لابد مامان حاجی صبح رفته‌است سر خاک و حالا تره‌بار است. بابا رو میکند به من و میگوید بدو لباست را بپوش نیم ساعت دیگر میرویم. به سختی در کوچه‌ پس‌کوچه‌های ده لویزان، لا و لوی آدم‌ها و دست‌فروشان جای پارک پیدا میکنیم. آدم‌ها دسته دسته از درب بزرگ و آهنی قبرستان ورود و خروج میکنند. من جلوتر از بابا میدوم داخل. بابا داد میزند مواظب باش. من بی حواس تلاش میکنم سربالایی تند و خاک و خلی را زیر آفتاب تند تابستان بالا بروم. هوا پر از خاک شده. کاش مهدی و امیرحسین هم بودند تا مثل همیشه تا بالای تپه مسابقه بدهیم. بابا چند دقیقه بعد از من میرسد روبروی امامزاده‌ی نیمه‌کاره. صدای قرآن می آید. صدای جیغ و فریاد بچه‌ها از دور. آدم‌ها دسته دسته جمع شده‌اند گوشه‌ای به حرف. خانمی به طرفم می‌آید، سینی گرد و بزرگ فلزی را جلویم میگیرد و لقمه نان و پنیر و سبزی تعارفم میکند. نگاه می‌اندازم به بابا که اجازه بگیرم. بابا ولی رفته‌است سمت قبر باباحاجی. یک لقمه بر میدارم و میدوم سمت بابا. بابا سر راه دو سه قوطی حلبی خالی و بی صاحب دشت میکند. دو تایش را میدهد دست من و میگوید بروم آب بیاورم. میدوم سمت حوضچه‌ی پشت امام‌زاده. به جز دو سه بزرگسال که در حال وضو گرفتن هستند، باقی همه مثل خودم بچه‌های قوطی به‌دستی‌اند که آمده‌اند آب ببرند سر قبر. با بدبختی قوطی‌ها را خرکش میکنم تا سر خاک بابا حاجی. قبر بابا حاجی، بابای مامان، همان دم دست است. سر تپه. از دور میبینم که بابا با کسی ایستاده به حرف. آقا عبدالله است و کنارش عادل، پسرش، که سینی حلوا را محکم بغل گرفته. عبدالله پسر عموی باباست. عموی بابا، عمو سیف الله سالهای دور رفته. از قبرهای قدیمی لویزان است و ته سراشیبی است. نزدیک به درب پشتی که به روی ده لویزان باز میشود و بیشتر برای محلی‌هاست. عادل آمده بوده حلوا تعارف کند که بابا را میبیند و خبر میبرد به آقا عبدالله که بابا آمده. بابا، حال زن عمو بتول را میپرسد. میپرسد که آیا از علی، پسرعموی بزرگتر و هم‌بازی بابا و ساکن آمریکا خبر جدیدی ندارند؟‌ عبدالله میگوید که دختر علی نامزد کرده است و زن‌عمو پا درد دارد و امروز سر خاک نیامده، ولی هفته پیش مامان حاجی را در مسجد محل دیده است. بابا میپرسد از کبری و اعظم چه خبر و  همان‌طور که عبدالله میگوید کبری ساعتی قبل سر خاک بوده است و اعظم هم قرار است بیاید،‌  دل من میرود پیش ظرف شیرینی کشمشی که دخترکی بین اقوام قبر بغلی پخش میکند. یکی، دو تا، سه تا. به خشک شانس. به من نمیرسد. دو زانو مینشینم و دو تقه میزنم روی قبر و شروع میکنم به حمد خواندن و وسطش به شک میفتم که فاتحه حمد و سه قل هو الله بود یا سه حمد و یک قل هو الله و این وسط به کل یادم میرود از هرکدام چند تا خواندم و دوباره از اول شروع میکنم. بابا همین‌طور که با عبدالله حرف میزند آرام راه میفتد بین گورها و از سراشیبی پایین میرود، به سمت قبر بابا بزرگ و مامان بزرگ. مادر و پدر خودش. از ترس آنکه گمشان نکنم، یکی در میان روی قبرها میپرم که یادم می‌آید روی قبر راه رفتن گناه دارد و با وسواس تلاش میکنم از کنارشان بگذرم.  عبدالله وسط حرف‌هایش میگوید که اگر بخواهیم، کمی از شیشه گلابشان مانده. بابا تشکر میکند و شیشه گلاب را میگیرد و شروع به شستن قبر میکند. از دور صدای زهرا خانم،‌ زن آقا عبدالله و آزاده و زن‌عمو سهیلا می آید. بابا با تعجب رو میکند به زن‌عمو و میپرسد که مجید کجاست؟ زن عمو حال و احوال میکند و میگوید که مجید، عموی کوچکم،‌ نیامده و زن‌عمو با فامیل‌های خودش آمده سر خاک. بابا میگوید که به هر حال به مجید سلام برساند و به عبدالله میگوید که میرود سری به خاک عمو علی بزند. عبدالله میگوید که برو و خودش قبلا سر خاک علی قاتحه خوانده. قبر عمو علی در همان سراشیبی است اما کمی دورتر از بقیه است. به بابا میگویم که قوطی‌ها را هم بیاورم؟‌ بابا سری تکان میدهد و راه میفتد. میدوم دنبال بابا و حواسم را جمع میکنم این بار پا روی هیچ قبری نگذارم که یکهو پایم میرود روی یک سری قبر خیلی قدیمی. از آن قبرهای بدون حجم و سفید و ترک برداشته و بدون شعر که به زور رویش خوانده میشود. غلام‌حسین اکبری، ولادت ۱۳۰۲، مرگ ۱۳۳۰. ۲۸ سالش بوده است. فاطمه سادات محمدی،‌ ولادت ۱۳۱۰، مرگ ۱۳۱۲. نوزاد بوده. سرم را میگیرم بالا. نزدیک به قبر عمو هستیم. به قرار هر پنج‌شنبه،‌ زن‌عمو اقدس و اکرم و یوسف آمده‌اند سر خاک. هر هفته می آیند. یا حداقل هر هفته‌ای که من آمده‌ام،‌ آنها هم هستند. خانه‌شان پشت همین قبرستان است. فاصله‌ای نیست. بابا سلام میکند. حال و احوال همیشگی. من حوصله‌ام سر رفته. بابا میگوید که عبدالله را دیده. اکرم میگوید که آنها هم عبدالله را نیم ساعت پیش دیدند. یوسف میپرسد که آیا زن‌عمو سهیلا را دیده‌ایم؟‌ بابا توضیح میدهد که سلام و علیک کرده‌اند. من حوصله‌ام سر رفته است. کسی حواسش به من نیست. کسی به من توجه نمیکند. کاش حداقل شکولاتی، شیرینی‌ای، خرمایی چیزی داشتم بلکه به حساب می‌آمدم. کاش بچه‌ها هم آمده بودند، بلکه میرفتیم قطعه شهدا کمی دنبال‌بازی میکردیم. در قطعه شهدا جز یک فامیل دور بابا کسی را نداریم. اصغر، پسرعموی مامان، جوان ناکام خانواده، بهشت زهرا خاک است. پیش باقی چتربازان دوران جنگ. اصغر و مادرش تنها فامیل‌های بهشت‌زهرایی هستند که متاسفانه کسی هم به خاطر مسافت زیاد، سراغی ازشان نمیگیرید. از گوشه‌ی چشم، اهل بیت قبر بغلی را میپایم که همگی سیاه بر تن دارند و عزیزشان سنگ قبر ندارد. قبر تازه‌است. دو سه نهال آورده‌اند تا بالای سرش بکارند. پیرمردی سمت بابا می‌آید که قرآن بخواند؟ بابا کمی پول کف دستش میگذارد و خواهش میکند بعد از قبر عمو علی، برود سر قبر بابا حاجی و بابابزرگ و مامان بزرگ هم قرآن بخواند. نگاه به چهره بابا میکنم، که بابا، مامان و برادرش زیر این خاک‌ها هستند. تصور میکنم که بابا هم روزی همسن من بوده است،‌ کوچک بوده و لابد او هم گاهی شب‌ها از ترس از دست دادن مامان و بابایش نخوابیده. فکر کردم که لابد امروز بعد از ناهار، دل بابای کوچک برای بابا و مامان و خان داداشش تنگ شده و هوای سر خاک به سرش زده. با خودم فکر کردم که بابای کوچک روزی خودش را برای این آدم‌ها لوس میکرده و آنها هم نازش را میخریدند.

بعد با خودم فکر کردم که یعنی باباها هم یتیم میشوند؟ 

 

پی‌نوشت: تهران قبرستان کم ندارد. بهشت زهرا تنها یکی از قبرستان‌هاست. یکی از قبرستان‌های مهم شهر،‌ قبرستان لویزان است که فقط محلی‌ها و خیرین امام‌زاده را برای کفن و دفن قبول میکند. جایی در سراشیبی‌های تپه‌ها و اطراف جنگل‌های لویزان. من تا بیست و چند سالگی بهشت زهرا نرفته بودم. شاید تنها یک بار با مدرسه. "سر خاک" برای ما مترادف بود با لویزان رفتن.

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۲۳:۲۲
راحله عباسی نژاد

رفتم سرک کشیدم به پیام‌های دو سال و خورد‌ه‌ای پیش. روزهای منتهی به اکتبر ۲۰۱۸. پیام داده بود کجایی؟ من خسته و کوفته رسیده‌ام به فلان ایستگاه. پیام داده بودم که تا یک ربع دیگر میرسم. کارم کمی دانشگاه طول کشید.

چند روز بعد پیام داده بود فکر میکنی کی برسی؟‌ غذا را گرم کنم؟‌ پیام داده بودم که گرم کن ولی شاید کمی دیر برسم.

پیام داده بود که رفته است بساط ته‌چین بخرد، ماست میخواهیم یا نه؟ پیام داده بودم همین دیروز دو سطل ماست خریدم،‌ دستت درد نکند. پیام داده بودم که دیر نیست؟ شاید ته‌چین به مهمانی نرسد! یادم بود که ته‌چین کم و بیش به مهمانی رسیده بود، اما موضوع همان‌جا رها  و به مکالمه حضوری منتقل شده بود.

پیام تصویری فرستاده بود از خودش که وسط آشپزخانه با آهنگ میرقصد. بعد پیام تصویری دیگری از حمام و دستشویی که با افتخار اعلام میکند آنقدر سابیده که از تمیزی برق میزند. پیام داده بودم که چه آهنگ خوبی،‌ لینک بده و پاسخ دیگیری به ویدیوها نداده بودم. شاید همان لحظه تماس گرفته بودم یا دقایقی بعد رسیده بودم خانه؟

پیام داده بود پیازها را تفت دادم، مرحله بعد را بلد نیستم، یا خودت بیا یا من قیمه بادمجانش میکنم. پیام داده بودم الان بساطم را جمع میکنم و می آیم. چه غذایی بوده که بلد نبوده؟‌ الله الاعلم. بعد گفته بودم باید برای مصاحبه باهام تمرین کند. هر چه فکر کردم یادم نیامد چه مصاحبه‌ای. هر چه گشتم هم پیام دیگری درباره مصاحبه نبود. 

 

چند لحظه‌ای میخکوب شدم. انگار راستی راستی یادم رفته بود که روزگاری با هم هم‌خانه بودیم. با هم خرید خانه میکردیم. غذا میپختیم. خانه تمیز میکردیم. بخش اعظم مکالماتمان حضوری بود و پیام‌های نوشتاری در حد کجایی؟‌ کی میایی؟‌ چی بخرم؟‌ چی بپزم؟ چقدر دور و غریب و عجیب و غیرممکن به نظر می آمد. اسنادش تمام و کمال موجود بود اما حسی نداشتم. چیزی از جنس خاطره با دیدنشان در بدنم جان نمیگرفت. تو گویی فیلم خانوادگی دیگران را میبینم. داستان دوست و همسایه و فامیل را میخواندم. این من نبودم. محمد نبود. نمی‌توانست خانه ما باشد. این خانه مدت‌هاست آدمی جز من به خودش ندیده. 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۵
راحله عباسی نژاد