تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

ریواس

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۱۵ ب.ظ

مامان عادت داره حال خودش و خونه و ما رو گره بزنه به خوراکی. شب‌های زمستون که سرد میشد و برفی و ما پای شبکه خبر منتظر اعلام تعطیلی مدارس بودیم، یهو از جاش بلند میشد و میگفت برم شلغم بار بذارم فردا صبح خیلی میچسبه. اگر از شب قبل شلغم بار نمیذاشت، صبح‌های سرد پاییر و زمستون میومد بیدارمون میکرد و با یه حال هیجان‌زده‌ای میگفت بلند شید که صبحونه فرنی داغ و خوشمزه داریم. عصر‌ها که برمیگشتیم خونه برامون شیر گرم میکرد و با دو تا دونه حبه قند میداد دستمون. میگفت بچه که بوده یه بار زمستون میرن مشهد. صبح زود توی سرما که میرفتن برای نماز، باباحاجی از دست فروش دم حرم براشون یه لیوان شیر داغ با قند گرفته بود. میگفت هنوز هم گرمای شیرینش رو حس میکنم. جمعه‌ها اگر یکم هوا خنک بود، پا میشد آش درست میکرد. آش رشته. آش ترخینه. آش سرماخوردگی که هیچ‌وقت نفهمیدم چیه. اول بهار میرفت یه گونی ریواس سبز و صورتی تازه میخرید میاورد میشست جلوی تلویزیون. همین‌جور که بازی پرسپولیس رو دنبال میکرد ریواس پاک میکرد میذاشت کنار برای خورش و مربا. پاییز که میشد کیلو کیلو به تازه میخرید و بالنگ، مربا درست میکرد و خورش برای بهار و تابستون و همینطور که بوی به و بالنگ خونه رو برداشته بود یه ذره‌اش رو م میمالید روی نون سنگ داغ و تازه و عصرونه میداد دستمون. تابستون‌ که میشد و همه از گرما له له میزدیم،‌ یه شب در میون به جای شام، هندونه و خربزه و گاهی طالبی رو میذاشت وسط با پنیر لیقوان و نون بربری میداد بخوریم. 

 

از همین چیزها بود که آروم یاد گرفت خوراکی میتونه تجسم حال بیرون و درون باشه. شاد بکنه ولی شادی رو هم نشون بده. از همین چیزها بود که از همون دیشب که طوفان و برف بود، وسط کلی فکر و خیال میدونستم امشب باید آش بذارم. میدونستم اگر آش نذارم یه چیزی ناقصه. میدونستم برف بیرون بدون بوش آش ناقصه. آش رشته هم بدون هوای سرد و برفی مزه نمیده. 

 

کشک نداشتم. عرق نعنا سوخت. رشته‌ها رو یادم رفت نصف کنم. ولی اون آشی که باید پشت صحنه‌ی تصویر کارت پستالی از برف رو تکمیل میکرد پخته شد. خورده شد. حس و حالش خونه رو برداشت. 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۰/۱۰/۲۷
راحله عباسی نژاد

نظرات  (۱)

۲۹ دی ۰۰ ، ۰۰:۵۹ الهه ابوالحسنی شهرضا

واقعا سر عجیبیه این ارتباط بین غذا با حال‌های مختلف‌مون. نمی‌دونم جاهای دیگه‌ی دنیا هم اینجوری هستن یا نه. ما خودمون هیچ وقت این چیزا رو نداشتیم. ولی از وقتی اومدم تو خانواده سعید اینا خیلی بیشتر حس می‌کنم که غذا و خوردنی‌ها چه نقش پررنگی توی ارتباط مامانش با ما داره. چه طوری دوست داشتنمون رو توی غذایی که درست می‌کنه و حال و هوایی که به خونه میده بهمون میگه.

پاسخ:
چقدر قشنگ! 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی