تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

سفره هفت‌سین بدون سبزه

دوشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۱، ۰۲:۵۹ ب.ظ

پارسال همین ‌موقع‌ها بود که با محمد توی آشپزخونه میرقصیدیم و آواز میخونیدم. شب قبل سبزی پلو با ماهی خوردیم و حلوای سیاه درست کردیم که به جای سمنو بذاریم وسط سفره و ریحون‌های محمد رو از گلدون درآوردیم و توی ظرف‌های کوچیک گذاشتیم که بشه سبزه و ظرف‌های رنگی که محمد سال قبل از نیویورک با خودش بار کشیده و آورده بود رو چیدیم و توش رو با سکه و سیر و سماق پر کردیم. صبح محمد صبحانه مفصلی درست کرد و بعد دوش گرفتیم و لباس پلوخوری پوشیدیم و موقع سال تحویل و بعد از سالها همدیگه رو بوسیدیم و سریع زنگ زدیم به خانواده‌ها عکس‌های دست‌جمعی توی گوشی گرفتیم و بعد برای ناهار با یکی دو تا از دوستامون رفتیم کباب خوردیم و اینطور شد که سال ۱۴۰۱ رو شروع کردیم. 

 

امسال ولی هیچ حس و حال عید و سال تحویل و سفره ندارم. دوباره از محمد دورم و انگار قلبم داره از جا کنده میشه. گندم‌ها حتی جوونه نزد و مجبور شدم کل ظرف رو بریزم دور. ظرف‌های سفالی که همیشه برای سفره استفاده میکنم رو پیدا نکردم و بی‌نهایت دلم میخواست تهران بودم. دلم میخواست مهاجر نبودم. دلم میخواست پام رو از در خونه بذارم بیرون و گوشه گوشه آدم‌ها سبزه و ماهی و سمون و تخم مرغ رنگی بفروشن. اما مهاجرم. مهاجرم و بالاخره بعد از کلنجار زیاد و به هوای آفتاب گرم و غیرمنتظره و صدای پرنده‌ها رفتم بیرون. از مغازه چینی‌ها سیب و سیر و لاله خریدم. از گل‌فروشی در خونه هم سنبل گرفتم. ساعتی که کار نمیکنه و آینه جیبی و سنجد و سماقی که صد سال قبل از دوستی گرفته بودم رو گذاشتم توی ظرفف سبز رنگی که از دست دوم‌فروشی خریدم و به زور هم که شده سفره هفت‌سین درست کردم. شاید مثلا حال و هوای عید به زور بیاد؟

راستش یه کوچولو اومد. ولی فقط یه کوچولو. 

 

شب قبل شوید‌های خشک رو گذاشتم خیس بخوره و یه کنسرو ماهی گذاشتم دم دست که اگر حال داشتم شوید پلو بخورم با تن ماهی. شوید پلو به اندازه کافی سبز هست دیگه؟ تن ماهی به جای ماهی سفید و ماهی قزل ألا قبوله دیگه. ایشالله که قبوله و با خودش حس عید میاره. کدوم عید؟ عیدی که تنها و بدون خانواده و محمد قراره تحویل بشه. لابد خیره!

 

چند روز قبل رفتم خرید عیدی برای مامان اینا. اولش میخواستم دو سه تا چیز کوچیک و ارزون بخرم و همراه دوستی بفرستم که فقط بگم به یادشونم. بعد اوضاع از دستم خارج شد و هر چی فکر کردم دیدم دلم میخواد چیزای خوب بفرستم. دلم میخواد براشون خرج کنم. دلم میخواد با خودشون بگن راحله اون سر دنیا به یاد ما بوده. خودش نیست ولی دلش با ماست. از در مغازه که اومدم بیرون به محمد پیام دادم که آتیش زدم به مالم. قرار بود برای خودم لباس بخرم ولی با دو برابر اون پول عیدی خریدم برای مامان اینا. پرسیدم باید عذاب وجدان داشته باشم؟ نداشتم آخه. ته دلم خوشحال بود و کلی ذوق داشتم که سریع‌تر عیدی‌ها برسه دست مامان اینا و خوشحال شن. رسیدم خونه و دوباره حساب کتاب کردم و دیدم بدجوری خرج کردم. باز یه ذره فکر کردم که ببینم عذاب وجدان دارم یا نه؟ دیدم ندارم. پرونده‌اش رو بستم. دیدم امسال با اینکه حس سفره انداختن و عید ندارم، ولی عیدی دادن خوشحالم میکنه. کادو دادن شادم میکنه. تصمیمم رو گرفتم. تصمیم گرفتم همینو نشونه جشن گرفتن بگیرم و منتظر بشینم تا کادوها برسه دستشون. 

 

امسال عید عجیبی بود. خودم تنها. زندگی شخصی پر از بالا و پایین. قصه مملکت ولی عجیب بود. یه زلزله‌ای توی فضای سیاسی اجتماعی ایران اومد که هم ویران کرد و هم آباد. هنوز گیجم. هنوز منگم. هنوز نمیدونم چطور اوضاع رو هضم کنم. فقط میدونم که بین حس امید و یاس دائم در حال نوسانم. 

لابد خیره دیگه؟ حتما خیره. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۱۲/۲۹
راحله عباسی نژاد

نظرات  (۲)

گفتم زنگ بزنم بهت ولی الان اونجا یا نصفه‌شبه یا کله صبح و لابد خوابی.

چند هفته پیش توی باشگاه، یکی از بچه‌ها که اسمش راحله بود رو به اسم صدا زدم. یه لحظه انگار داشتم تو رو صدا می‌زدم. اومدم و یه گوشه دفتریادداشتم اون لحظه رو نوشتم. چرا نیمدم به خودت بگم که این‌جور جلو چشمم ظاهر شد؟ (ایموجی اندیشناکی)

ایشالا که عید بعدی، نه، خیلی زودتر از عید بعدی، پیش محمد یا مامان اینا (و ما) باشی دختر :*

۰۵ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۴۷ الهه‌ٔ دیگر

بچه‌ٔ من رو بگو که منتظره حاجی فیروز یا عمو نوروز براش کادو بیارن. ما هم سبزی پلو نداشتیم. هفت سین نچیدیم. کلا عیدمون عید نبود. احساس می‌کنم ربطی به اینکه کجای دنیا باشیم نداره. شاید به سن باشه. شاید به حس و حال مملکت. نمیدونم چیه. ولی ما هم همچین حس و حالی برای عید نداشتیم. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی