تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست فروشان» ثبت شده است

نزدیک به یک ماه شده که با استفاده از ابزار Duolingoبرای گوشی های هوشمند، شروع به یاد گرفتن زبان اسپانیایی کردم. خیلی همینجوری شروع کردم و کم کم بهم مزه کرد. واقعیت اینه که کار با نرم افزار خیلی ساده و حتی مفرح هست. روزی حداکثر یک ربع تا بیست دقیقه ازم زمان میبره و برای پشتکارم ولو در حد یادگیری چند کلمه  امتیاز میگیرم، و هر روز با پیام هایی که برام میفرسته تلاش میکنه تا بهم انگیزه بده و باید صادقانه بگم که تا امروز همه ی ادا و اطوارهاش کارساز افتادن. سیستم آموزشیش اما با تجربه های من از سیستم های خشکِ کانون زبان انگلیسی یا کلاس های عربی در مدرسه در تضاد کامل، به شدت غریب و جدید و البته دوست داشتنیه. با وجود قواعدِ به ظاهر پیچیده ای که زبون اسپانیایی داره و استثناهای فراوونش، اساس رو بر تکرار و شنیدن گذاشته و از من انتظار حفظ و صرف ده ها افعال جدید یا نحو کردن جملات رو نداره. هفته ی اول که تازه شروع کرده بودم و هنوز چندان چیزی بارم نبودم این قضیه برام خیلی عادی و هیجان انگیز بود، اما اواخر هفته دوم کم کم اعصابم خورد شد و شروع کردم به جستجو در اینترنت، که مثلا صرف فلان فعل چی میشه یا صفات مالکیت با توجه به جنسیت و تعداد چطور تغییر میکنه. جستجوهام نتیجه دادن و قاعدتا همه ی اون چیزی که احتمالا با نرم افزار یک هفته ای زمان میبرد تا یاد بگیرم رو با صرف زمان بیشتر اما در یک روز بلد شدم. فردا و پس فردا هم اینکار رو تکرار کردم و حتی به ذهنم رسید که چند کلمه ای هم خودم جستجو کنم و در کنار دولینگو بخونم. قصد کردم دفترچه هم بردارم و چیزایی که بلد نیستم رو توش بنویسم و هفته سوم حتی دنبال امتحانات و مدارک زبان اسپانیایی گشتم. چند روزی بعد از این گشتن ها و برنامه ریزی های گنده گنده وقتی به روال روزهای قبل نرم افزار رو باز کردم تا تمرینِ چند دقیقه ایم رو انجام بدم، بر خلاف چند روز گذشته دیگه احساس لذت بردن و تفریح نداشتم. گرچه قصد نداشتم تا اون روز بیش از یک ربع وقت بذارم اما انگار دورنمای جدید و درشتی که چند روز پیش برای خودم ساخته بودم لذت کاری که انجام میدادم رو ازم گرفته بود. مثلا هر کلمه جدیدی که می اومد به این فکر میکردم که کاش دفترچه ی مذکور دم دست بود، یا هر فعلی که بلد نبودم رو سعی میکردم به حافظه ام بسپرم که بعدا صرف کردنش رو در اینترنت جستجو کنم. ته همه اینها هم یک تکلیف جدید در ناخودآگاهم به حجم کارهام اضافه شده بود که بگردم دنبال کلاس اسپانیایی جدی تا شاید مدرک هایی که پیدا کرده بودم رو بتونم بگیرم. دو سه روزی این فکرها اذیتم میکرد و پایبندی به اون بازه ی یک ربعه سخت تر و سخت تر میشد. اما اتفاق مهم و تاثیرگزاری که اون میون افتاد، کارهای دیگه ای بود که در اون چند روز به ذهنم رسیده بود انجام بدم و همگی هم نیاز به تمرین روزانه داشتن. مثل خوندن 25 کلمه GRE در هر روز به نیت ارتقا سطح خوندن و نوشتنم  که نزدیک به یک ساعت وقتم رو میگرفت و کم کم به همین خاطر از برنامه ام به کل حذف شد. این اتفاق توجهم رو بیشتر به این پدیده ی به نسبت کم سابقه در زندگیم (جز برای امتحانات که مجبور هستم) جلب کرد که من نزدیک به 20 روز بود که "بی وقفه" و روزی حداقل یک ربع در وقت های اضافیم اسپانیایی میخوندم. چرایی این ماجرا برام جالب اما آشنا بود. اونچه که باعث میشد من هر روز این وقت رو برای دولینگو بذارم و حتی کمی تفریح در حین یادگیری داشته باشم شاید همین مساله بود که از اول برای رسیدن به یک هدف بزرگ شروعش نکرده بودم. برای یک امتحان یا گرفتن مدرک حاضر نمیشدم و اتفاقا این موضوع که از پیدا کردنِ صرف افعال یا یادداشت برداری کلمه ها دست کشیده بودم باعث شده بود اون یک ربع مثل یک وظیفه ی دشوار و نشدنی روی دوشم سنگینی نکنه. تجربه ی چنین چیزی برام خیلی مثبت بود. به مرور حس میکردم هر روز در کنارِ زبان خوندن، به نوعی تمرین مبارزه با ایده آل گرایی میکنم. ایده آلی برای رسیدن بهش وجود نداشت که لذتِ مسیرِ رو فداش کنم. فقط و فقط یک مسیر جلوی روم بود که در طولش میتونستم همراه با نرم افزار که به ازای یک ربع وقت گذاشتنم برام آهنگ پیروزی پخش میکرد، هر روز به خاطر موفقیت کوچکم شاد بشم و نگرانی از پایانی که اصلا وجود نداشت، نداشته باشم. البته میتونست پایان بزرگتری هم داشته باشه اما حداقل دغدغه ی من نبود. این حس استمرار در انجام کاری ولو کوچک و احساس پیروزی که همراهش هست و عدم ترس از اشتباه و ندونسته ها و شکست ها همون چیزی بوده و هست که من سالهاست برای انجام کارهام ، رسیدن به هدف هام و یا فقط تجربه ی کارهای جدید و به ظاهر بی اهمیت بهش نیاز داشتم و دارم. با تمام وجودم امیدوارم اسپانیایی هم مثل خیلی از کارهای دیگه، در نهایت فدای ایده آل گراییم نشه و به مرور از زندگیم حذف نشه. یا حداقل اگر حذف شد به این خاطر نباشه. 

پی نوشت: جدول زیر دو نوع ایده آل گرایی مثبت و منفی رو با هم مقایسه کرده که من صد در صد موارد ستونِ منفی رو متاسفانه دارم و به خاطرش خیلی اذیت میشم و به خیلی از چیزهایی که میخوام یا نرسیدم یا اگر هم رسیدم نسبت بهشون احساس موفقیت نداشتم. امیدوارم این دست و پنجه نرم کردن های ریز بتونن آروم آروم کمکم کنن و رویکردم به کارها رو ترمیم کنن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۷
راحله عباسی نژاد

اینکه کی و کجا تصمیمم جدی شد و صبح فرداش حرفم به عمل تبدیل شد رو درست یادم نمیاد. میدونم تابستون سال 86 بود و نزدیک ماه رمضون و قبل از شروع دوم دبیرستان. مثلا شاید همون وقتی که روپوش و کتاب درسی هامون رو گرفته بودیم و شماره کلاسمون هم مشخص شده بود.  یک کپی سیاه و سفید از کتاب رژیم لاغری دکتر کرمانی رو تو خونه داشتیم از قدیم که مثل بچه دبستانی ها همیشه میرفتم و عکساش رو نگاه میکردم. فلانی 100 کیلو بوده شده 30 کیلو. دوماد بوده 100 تا کم کرده شب دومادیش شده برد پیت. عروس بوده شب عقد شده آنجلینا جولی. نمیدونم چی شد که یه روزی بالاخره از عکساش فراتر رفتم. گرفته بودم دستمو و کالری (Calories) هر چیزی که میخوردم رو از توش در می آوردم. کم کم گوشت و برنج و شکر و نوشابه و بستنی از برنامه غذایی ام حذف شدن و با اومدن ماه رمضون هم ملت کمتر بهم گیر میدادن که چی بخورم و چی نخورم و کارم خیلی راحتتر شده بود. سحری یا اصلا نمیخوردم یا یه تیکه نون یا ماست با جوونه گندم و افطار هم دو تا دونه گردو و یکم پنیر با یک کف دست نون. بیشتر که میخوردم یواشکی از جلوی سریال های ماه رمضون جیم میزدم و میرفتم تو اتاقم، در رو قفل میکردم، یه ژاکت کهنه تنم میکردم، یه آهنگ تند روی گوشیم پِلِی میکردم و دستم  رو میگرفتم به قفسه کتابخونه و تند تند درجا میزدم. یه دقیقه. 5 دقیقه. ده دقیقه. اینقدر میزدم که خیس عرق بشم و حس کنم همه ی اون چیزی که خورده بودم سوخته و از بین رفته و بعد با یه حوله سر و صورتم رو خشک میکردم و یواشکی بر میگشتم جلوی تلویزیون. یک کیلو، دو کیلو، 7 یا 8 کیلو همین جوری دود شد رفت هوا. لباسام که همیشه خدا دو سایز بزرگتر از خودم بودن حتی بزرگتر از قبل شده بود و شلوارام از پام میفتاد. مانتو شلوار مدرسه که واویلا. لذت عجیبی داشت. آدما با ذوق ازم می پرسیدن که ججوری این کار رو کردم و بزرگتر ها اراده ام رو تحسین میکردن. این تعریف و تمجید ها اینقدر زیر دندونم مزه کرده بود که بعد از ماه رمضون هم ادامه دادم. مامانم راضیم کرده بود که کره بادوم زمینی که اتفاقا توی کتاب کرمانی کالریش رو پیدا نمیکردم، همه جای دنیا برای رژیم استفاده میشه و همون شده بود صبحونه ام. خیلی به وزنه اعتقاد نداشتم. معیارم شده بود سه تا چیز. نبض شکمی (روی ناف) که از بس لاغر شده بودم وقتی دراز میکشیدم و دستم رو میذاشتم روش، با قدرت حسش میکردم. دومی استخون لگن بود (کمرم) که بعد از هر چیزی که میخوردم دست میزدم ببینم چقدر حسش میکنم. عادتی که هنوز هم دارم. سومیش ولی که یه وقتا یادم میفته چالِ گوشه دست بود. پایینِ شست وقتی که پنجه ات رو باز میکنی و یه تیکه فرو رفتگی ایجاد میشه. مدام وقت درس خوندن مچم رو باز میکردم، میزان فرورفتگی رو بررسی میکردم و هر چی که بیشتر بود ذوق میکردم. انگشتام لاغر شده بود. مچم آب رفته بود، جوری که بند ساعتم دو سه سوراخ جابه جا شده بود. هر روز دور مچم رو با دست تست میکردم ببینم انگشت وسطیم به شستم میرسه یا نه. با مامانم مجبور شدیم بریم دو سه دست مانتو شلوار جدید بخریم. آخ که چه حس خوبی داشت. عادت ماهانه ام عقب افتادم بود. دو ماه؟ 4 ماه؟ 6 ماه؟ مهم نبود. بابام میگفت زرد شدی. دعوام میکرد. هنوزم به عادت اون دوران جرات ندارم جلوش کم بخورم، چون سریع میپرسه نکنه باز رژیمی؟ امیر وقتی فهمید دو سه ماه هست که گوشت نخوردم چشماش 4 تا شد. غذای چرب دیگه هیچ لذتی بهم نمیداد. شیرینی و شوکولات که میخوردم سریع تُرش میکردم. عذاب وجدانی که از خوردن پیدا میکردم رفته بود تو ناخودآگاهم و به کل ذائقه و رژیم غذاییم رو عوض کرده بود. سر زنگ غذا همه اش راجع به کالری حرف میزدم و خوب یادمه یه بار با یکی از بچه ها که فقط سلام و علیک داشتم اینقدر از این حرفا زدم که تقریبا فرار کرد. تا جایی که مامانم گیر نده هر روز بعد از مدرسه، پیاده راه می افتادم  و میرفتم تا کتاب فروشی پاسداران. تمام مسیر های تاکسی خور رو پیاده میرفتم. هفته ای یه باز از قبا تا سید خندان کلاس عربی و دوشنبه ها تا دولت برای کلاس ویولون. تقریبا مطمئنم اون سال جز همین عربی هیچ درس دیگه ای نخوندم. فرق سیسنوس و کسینوس رو نمیدونستم (ما دوم درس جدایی برای مثلثات داشتیم)، شیمی 2 تعطیل بودم، ادبیات رو  شب امتحان از توی کمک درسی ها حفظ میکردم. تقریبا همه ی درس های دوم رو سال پیش دانشگاهی یاد گرفتم. اون سال تمرکزی نداشتم و همه ی فکر و ذکرم کالری و رژیم خرکی بود. سبک شده بودم و با خودم حال میکردم. رو صندلی ها چهارزانو مینشستم، راحت بالا و پایین میپریدم. قیافه ام به کل عوض شده بود و آدم های قدیمی وقتی منو میدیدن نمیشناختن.

اینکه چی شد که دست از این خریت کشیدم یادم نیست. ولی کشیدم. امتحان نهایی شروع شد و بعد کنکور. تقریبا تمام ده کیلویی که کم شده بود رو بی عذاب وجدان دوباره خوردم. اما به قول خواهرم دیگه لپ هام برنگشت. نوع خوردنم به کل تغییر کرد تا همین امروز. من که تو چلو کبابی دو پرس برنج اونم با کره میخوردم، دیگه کباب خالی با یه مشت برنج سفارش میدادم و تقریبا 10 سال هست که لب به چایی شیرین و قند نزدم. پیتزا دو سه تیکه و نوشابه حالم رو بد میکنه و روغن به نظرم فقط غذا رو بدمزه میکنه. اوضاع به حالت عادی برگشت، با این تفاوت که من بعد از خوردن خوشمزه جات هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم و دست به کمرم میبرم و به لحاظ روانی دلم چیزهای چاق کننده رو  پس میزنه. احتمالا شما هم مثل من فکر میکنید چقدر هم خوب و عالی. یه جور رژیم غذایی کاملا سالم. حتی بیشتر از اون. سالهاست که وقتی اسم "اراده" میاد یاد اون یک سال میفتم و مطمئن میشم که هر کاری بخوام میتونم بکنم. با نتیجه ای مطلوب و تاثیرات ماندگار. با افتخار برای آدمایی که عمرا باورشون نمیشه من یه زمانی چاق بودم از رژیمم میگم و کیف دنیا رو میکنم. اما بیاین داستان رو از پریشب دوباره براتون تعریف کنم. یا یه کم عقب تر. از یکی دو هفته قبل تر. 

با خواهرم اینا رفته بودیم موزه علم. بخش زیست شناسی و پزشکیش پر بود از بیماری های عجیب و غریب. قلب گنده. اسکلتِ بلندترین آدم دنیا. توضیحِ آناتومی بدن ژیمناست ها. یه تیکه بود راجع به Obesity Business و داروها، کتاب ها و انواع و اقسام رژیم های چاقی و لاغری. عکس خانومی بود که ازش فقط پوست و استخون مونده بود. محمد توضیح داد که بیماریش بی اشتهایی عصبی (Anorexia nervosa) یا نوعی اختلال روانی در غذا خوردن هست که در اون بیمار با وجود گرسنگی از خوردن غذا امتناع میکنه و اگر درمان نشه در موارد خیلی زیاد میتونه منجر به مرگش بشه. راستش یه بار قبلا تو یه فیلمی راجع بهش شنیده بودم. ترسناک بود اما چندان منو درگیر خودش نکرد. در واقع تصورم از بیماری یه چیز دوری بود که هیچ وقت امکان نداشت بهش دچار بشم. حتی من که تجربه رژیم خرکی داشتم. حتی فک کنم تو دلم گفتم اینا دیگه کین؟ رژیم تا مرگ؟ تا پریشب که تصادفا فیلمی راجع به همین بیماری دیدم. To the Bone. تا استخوان...

فیلم ساده شروع شد. دختری بود به شدت لاغر که غذا نمیخورد و تمام دغدغه اش کالری بود. کالری هر چیزی که جلوش میذاشتن رو دقیق حفظ بود. چندین سال بود که عادت ماهانه نشده بود و قرار بود برای درمان بره به یک خونه که 5 نفر دیگه با بیماری مشابه در اون زندگی میکردن. دختری اونجا بود که از بس غذا نمیخورد براش لوله گذاشته بودن تا از طریق بینی، غذا به معده اش برسونن. در واقع موقع غذا خوردن مدام عذاب وجدان داشت. وقتی فهمید چه مقدار کالری از طریق لوله بهش منتقل کردن اشکش در اومد. دختر دیگه ای بود که وزن زیاد کرده بود و به عنوان جایزه رفته بود سینما، اما بی اجازه دکترش تمام مسیرِ سینما تا خونه رو دویده بود تا چربی بسوزونه. دختر دیگه ای بود که مدام دور بازوش رو اندازه میگرفت که ببینه اگشت اشاره اش به شست میرسه یا نه؟! دختر دیگه ای شب ها یواشکی تو تختش دراز نشست میرفت تا وزن کم کنه. دختر دیگه ای بود که رفت رستوران، ولی دغدغه کالری نمیذاشت غذا بخوره. اما اینقدر دلش میخواست که هر لقمه رو بد از جویدن و مزه کردن تف میکرد توی دستمال. تو جلسات روان درمانی شون پزشک بهشون یادآوری میکرد که اینها همه برای "لاغری" نیست، چرا که توی ذهن اونا "There is no thin enough". اونا فقط به طور جنون آمیزی از کالری، از اعداد، از چاقی وحشت داشتن و حاضر بودن تا مرز خودکشی گرسنگی بکشن. 

هر تصویر، هز شات از فیلم آزارم میداد. خاطره پشت خاطره بود که از جلوی چشم هام میگذشت. استرسم برای کالری غذاها. درجا زدن هام بعد از خوردن غذا. پیاده روی های بعضا طولانیم برای وزن کم کردن. کیلو کیلو آلو و برگه خوردن برای دستشویی شماره دو. اون دفعه ای که کالری نون فانتزی رو بعد از خوردنش فهمیدم و توی جمع داشت گریه ام میگرفت. تعطیل شدنِ زندگیم. و اینکه من واقعا هیچ تصوری از وزن ایده آلم نداشتم. در واقع هیچ وزنی برام ایده آل نبود. من فقط میخواستم وزنم کم بشه. بی توجه به سلامتیم. بی توجه به عواقبش. فیلم اذیتم میکرد. تمام تصور ده ساله ام از اون اراده ی محکم و آهنینم رو خورد کرد. چقدر احمق بودم. یک لجاجت و اصرار احمقانه رو سال ها به اسم اراده به خودم باورونده بودم. من اون سال فقط یک قدم تا اختلال روانی و شاید بعدش بستری شدن و حتی مرگ فاصله داشتم. یک جنونِ بی حد و مرز و لذت بخش که خدا میدونه چه چیزی منو ازش نجات داد؟ و وای که پرودگارا! ممنون که نجاتم دادی. و ممنون که بعد از ده سال بهم فهموندی اسم هر همت و تلاشی اراده نیست. هر نتیجه ای مطلوب نیست. هر اصرار و پشتکاری موجه نیست. گاهی میتونه تا مرگ پیش بره و بعدها، خیلی بعدتر ها بفهمی که اون پشتکار یک بیماری بوده که باید درمان میشده. نه یک دیوونه بازی لذت بخش. شاید بپرسید که مگه بده که الان سالم میخوری؟ حتی اگر از عذاب وجدان دائمی ام بگذرم، باید بگم که هدف وسیله رو توجیه نمیکنه و هزاران راهِ عقلانی هست برای رسیدن به رژیم سالم.

 من بعد از تقریبا ده سال هست که راجع به کارام در اون سال دارم مینویسم یا حتی حرف میزنم. حتی خیلی هاش رو بعد از فیلم برای محمد گفتم. چیزهاییش رو هم هنوز روم نمیشه بگم. اما کاش راهی بود تا میشد آدم هایی در وضعیت مشابه رو نجات بدم. باهاشون حرف بزنم و از راهی که میرن مطلعشون کنم. بهشون بگم که آخرِ این کاری که میکنن اسمش موفقیت نیست. یه باختِ روانی و خدایی نکرده حتی جسمانی هست که به هیچ قیمتی نمی ارزه. هیچ قیمتی. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۵
راحله عباسی نژاد

قبل از افطار نشسته بودیم و خستگی در میکردیم. میزها چیده شده بود و تقریبا همه چیز آماده بود برای پذیرایی و تعداد خوبی از بچه ها هم رسیده بودن. یه مقدار غریبه بودم و طبیعی بود که ازم بپرسن کی هستم و چه میکنم و من هم از بقیه بپرسم که اسمشون چیه و چه رشته ای میخونن. دختری که افطار قبلی هم بود و یک بار هم تو راهروهای دانشگاه دیده بودمش و خیلی هم تا اون لحظه نفهمیده بودم چه کاره است رو کرد بهم و پرسید رشته ات چیه؟ خودم رو آماده کردم که بعد از اعلام رشته توضیح بدم که دقیقا چیه و تو چه ساختاری تعریف شده که دختر بهم مهلت نداد و پرسید: "خوب یعنی چی میشی؟" کمی من و من کردم و توضیح دادم که رشته ام در حیطه علوم اجتماعی تعریف میشه که بازم بهم فرصت نداد و پرید وسط حرفم که: "فهمیدم. سوالم اینه که یعنی دقیقا شغلت چی میشه؟ مثلا کسی که روان شناسی میخونه میشه مشاور. کسی که پزشکی میخونه میشه دکتر. تو میشی چی کاره؟" خودم رو جمع و جور کردم و بیشتر تو فکر رفتم. کمی بهم برخورده بود و از مدل تهاجمی دختر خوشم نیومده بود. سوال و لحنش، هر دو آزارم میدادن و خدا خدا میکردم تا کسی بحث رو عوض بکنه. کسی عوض نکرد. یا توجهی نداشتن یا اونها هم منتظر جوابم بودن. من ولی بیش از اونچه که فکر میکردم خودم رو گم کرده بودم و عصبی شده بودم. جواب دادم که من از مهندسی به خاطر همین فرار کردم که راه و شغل مشخصی داشت و آزادی رو ازم میگرفت و ... . اینجای صحبتم آدم های جدیدی وارد سالن شدن و بحث خود به خود بسته شد. تو ذهن من ولی بحث تازه باز شده بود. راستی من چی کاره میشم ؟ دیگه خیلی برام مهم نبود که جواب  اون دختر رو دادم یا ندادم؟ راستش حتی مطمئن شدم که هرگز دوستی ای با این دختر نخواهم داست، بیش از اندازه سنتی و مامان بابا گونه فکر و در نتیجه اش رفتار میکرد. اما سوالش مثل خوره به جونم افتاد. من چی کاره میشم؟ اشتباه نکنید. چندان به پولش فکر نمیکردم. به این که واقعا من "چه کاره " میشم فکر میکردم.  چند روز بعد مدام سوال توی ذهنم قِل میخورد. افتاده بودم به جون وب سایت های مختلف تا شاید بتونم تعریف دقیق و کامل تری از شغل آینده ام داشته باشم. اوضاع وقتی بدتر شد که با جستجوی رشته ی فعلیم و حتی رشته های مشخص تره علوم اجتماعی ( مثل جامعه شناسی) تقریبا شغلی به جز استاد دانشگاهی پیدا نمیشد. این در حالی بود که با جستجوی مهندسی مکانیک، صفحه صفحه کار بود که جلوم باز میشد. 

این موضوع مدام گوشه ی ذهنم بود و هر وقت سرم خلوت میشد یا فکرم باز، یقه ام رو میگرفت و جونم رو به لبم میرسوند. کار به جایی رسید که حتی حس کردم نکنه من حتی رویایی هم ندارم که بخوام بهش برسم و به جای شغل خاص، اون رو پیگیری کنم؟ اینطوری بگم که به نظرم بعضی وقت ها شما به چیزی فکر میکنید که در دنیای خارج از ذهنتون هیچ عنوان و شغل مشخصی براش وجود نداره اما شما میدونید که میخواید دنبالش کنید و حالا شاید بعد از شما نفر بعدی به رویای شما به چشم شغل نگاه کنه. مثلا به این فکر کردم که یه روزی یه جایی یه نفری که عاشق خبر و خبر رسانی و حتی شاید با کمی اغراق غیبت کردن بوده، رفته دنبالش و تهش رسیده به روزنامه نگاری و الان یه سری که رویای مشابه دارن از بعد از اون آدم به رویاش گفتن: روزنامه نگاری!! نکنه من رویا نداشتم؟ من واقعا رویا نداشتم. عنوان شغلی خاصی هم برام در نظر گرفته نشده بود و من بودم و خودم و آینده ام . 

نشسته بودم یه گوشه و باز به همه ی اینا فکر میکردم و الکی یه وقتا با گوگل هم ور میرفتم و جستجوهای بی هدف می کردم که به ذهنم رسید. اینکه شاید من رویای خاصی نداشته باشم، حداقل نه از جنس اونایی که میخوان برن هاروارد یا گوگل یا چمیدونم فضا یا میخوان نویسنده بشن و نوبل بگیرن. ولی میدونم میخوام یه کار گنده و متفاوت بکنم. اینم تو ذهنم بود که خوب خیلی ها مثل من بودن احتمالا که رویای خاصی نداشتن ولی تهش یه کاری "خلق" کردن که هم دوستش داشتن، هم خاص بوده و هم عاشقش بودن. من چرا کارم رو خلق نکنم؟ اینجا قطعا با شناختی که از خودم داشتم پوزخندی زدم و به خودم گفتم برو بابا! اما فکر کنم به فکر کردنم ادامه دادم. 

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که هر رشته (علاقه، استعداد، ... ) تمایزی با رشته های دیگه داره و دونستن اون تمایز مهم هست. مهم هست که من بدونم چرا جامعه شناس نگاه رشته ی من رو به دنیا نداره ، یا چرا مهندس و دانشمند از درکِ من از جهان هستی سر در نمیاره؟ به ذهنم رسید اینکه خودم بدونم دقیقا تمایز من با همه ی همه ی افرادی که اطرافم هستن مهمترین قدم هست. حتی لازم نیست بدونم که دقیقا این تمایز به چه دردی میخوره، همین که بدونم این تمایز از چه جنسی هست خودش قدم مهمی هست. تصمیم گرفتم دید بهتر و دقیق تری به تاریخ و کلیّت رشته ام و حالا پایان نامه ام پیدا کنم. در قدم بعدی مهم بود که تفاوت های خودم رو پیدا کنم. توی این مساله چیزی که برام مهم بود اینه که بتونم تمام نیروم رو جمع کنم و بدون خجالت از خودم تعریف کنم. بتونم دقیقا بفهمم که توان مندی های من چیه؟ اینکه من میتونم چند تا کار همزمان بکنم و یا حتی میتونم که با آدم ها راحت ارتباط بگیرم. باید دونه به دونه توانایی ها و ویزگی هام رو روی کاغذ می آوردم. بی تعارف. بعد باید دسته ی جدایی به اسم علاقه مندی هام مینوشتم. مثلا اینکه من همیشه دوست داشتم ژیمناست باشم اما نیستم و جزو توانایی ها  و حتی تعریف رشته ام نیست اما کاری هست که دوست دارم. تصمیم گرفتم در کنار هر کدوم از علاقه مندی ها، توانایی های لازم برای اونها رو هم بنویسم تا اگر شد کسبشون کنم. حالا من مجموعه ای از علاقه ها و توانایی ها داشتم که در کنار رشته ام و دونسته هام میتونستن جون بگیرن. اما باز هم کافی نیست. چیزی که بیش از همه این مساله رو سخت میکنه اینه که بتونی به بقیه هم ثابت کنی تو و این جعبه ابزارت خاص هستین و وجودتون برای بشریت لازم هست. اینکه شما فرق دارین و آدم ها باید بتونن از این فرقتون بهره ببرن و حتی در ازاش بهتون پول بدن. اصطلاحی که تازه چند وقت هست یاد گرفتم Pitch an Idea که به نوعی تبلیغ کاری هست که میکنید. من باید بتونم چیزی که هستم رو به شکل های مختلف تبلیغ کنم. 

تصمیم دارم مثل یک پروژه این کار رو انجام بدم. خیلی جدی تمام موتورهای جستجو رو کنار بذارم و شغل خودم رو از هیچ شکل بدم و تمام لوازمش رو هم مهیا کنم. تفاوت این شکل و شمایل با رویا اینه که از اول بنا رو میذارم بر دست یافتنی بودنش. قراره چیزی رو بسازم که هستم و نه چیزی که میتونم باشم یا میخوام که در آینده باشم. میخوام همین راحله ای که هستم رو تبدیل به یک عنوان شغلی بکنم که رسیدن بهش امکان پذیره. این دست یافتنی بودن چیزی از جاه طلبی و یا بلند پروازی من کم نمیکنه. بر عکس. قرار هست جای پای من رو محکم کنه تابعدا برای رسیدن به رویاهای احتمالی خیلی بالاتر از الانم باشم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۱۰
راحله عباسی نژاد

گفت دیدِ من به پزشکی متفاوت هست. پرسید یعنی چی؟ گفت پزشک ها یاد گرفتن تا طول عمر انسان ها رو زیاد کنن ولی اینکه اون انسان چطور زندگی میکنه براشون مهم نیست. چشمهاش برق زد. ادامه داد که من دلم میخواد کیفیت زندگی آدم ها رو بهتر کنم نه لزوما طول عمرشون رو بیشتر. ذوقی که توی نگاه و لبخندش بود وقتی از روان پزشکی حرف میزد و دقتی که میکنه وقتی سریالی راجع به روان کاوی میدیدیم، منو مجذوب خودش میکنه. هر بار. هر دفعه. یک شعف، یک باورِ عجیب و سنگین یه کاری که میخواد بکنه. یک هدف که براش داره از جون مایه میذاره. چیزی که شاید من و محمد رو با وجود همه تفاوت هامون در رشته و کار و علائقمون کنار هم نگه میداره. بهبود کیفیت زندگی بشر. اون به لحاظ روانی. من اجتماعی. اون فلسفی. من فرهنگی. یک وقت ها که تند تند از فلان گیرنده در مغز و بیسار مولکول در قلب داستان میگه و با هیجان بالا و پایین میپره که بعد از مدت ها بالاخره منطقشون رو درک کرده و من هرگز حتی کلمه ای نمی فهمم، صبر میکنم تا حرفاش تموم بشه. تا برسه به اونجایی که میگه همه ی این چیزا رو برای چی داره یاد میگیره و برای چی داره میخونه و چه هدفی توی ذهنش داره. اونجا که حرف و فکرهامون با هم تلاقی پیدا میکنه. اونجا که من میگم چقدر پول برام مهم نیست و اون میگه چقدر کتاب و فیلم نخونده و ندیده هست. صبر میکنم برسیم به اونجا که من میگم چقدر زندگیمون پیچیده توی هم و چقدر پا در هواییم و اون بگه چقدر ولی مثل بقیه نیستیم و چقدر داریم خودمون یه مسیر جدید خلق میکنیم. دوست دارم وقتی به اونجا میرسیم که اون با فلان بحث پزشکی و من با فلان فکت تاریخی اجتماعی راجع به یه موضوع صحبت میکنیم و حرف هم رو میفهمیم. اونجا که همدیگه رو کامل میکنیم. به هم لبخند میزنیم. من سرم رو میندازم پایین و کتابم رو میخونم و اون کله اش رو میکنه توی لپ تاپ و فلان تستِ قلب رو میزنه. یک تکامل مثبت ولو لحظه ای. یک غنج رفتنِ دل قبل از اضطراب صبح فردا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۷
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - جمعه ۱۳ اسفند ۱۳٩۵

استاد مِن مِن کنان به دنبال کلمه ای برای پایان دادن به جمله اش بود. درک خاصی از معنی و مفهوم جمله اش نداشته و طبیعتا پیشنهادی هم برای پایانِ مذکور نباید در ذهن می داشتم.  چند لحظه ای بود که صرفا شنونده ای بودم که حرف های استاد را از یک گوش میشنید و بی هیچ درک و پردازشی از گوش دیگر خارج میکرد. من اما بی اختیار و زیر لب گفتم " instinct". بدون اینکه جمله ی مذکور را همچون همیشه در ذهنم به فارسی معنی کرده؛ واژه ی فارسیِ مناسب را با وسواس برای پایانِ جمله ی ترجمه شده انتخاب و بعد به انگلیسی برگردانده و در انتها و با تاخیر فراوان به "instinct" رسیده باشم. نه. من، این بار بی فکر و بلافاصله، و در کمالِ تعجبِ خودم، زیر لب کلمه ی instinct را به زبان آورده بودم و کمتر از صدمِ ثانیه بعد نیز با خود کلنجار میرفتم که چه بی ربط، و چرا instinct ؟ که همان موقع استاد جلمه اش را بعد از مکثی طولانی با instinct تمام کرد. 

"دو زبانه نبودن" از حسرت های همیشگیِ زندگی من به عنوان یک ایرانی در سرزمینی با ده ها زبان و گویش متفاوت بوده، هست و احتمالا خواهد بود. زیباییِ زبان مادری برای من یکی لااقل بیش از هر چیز در صفر شدنِ " زمانِ فکر کردن" پیش از ادای کلمه یا عبارتی در انتقال مفهوم و منظوری ذهنی خلاصه میشود. به گمان من آنجا که فرد از درد به خود میپیچد و یا از اضطراب قالب تهی کرده و قوه ی تفکرش را  ذره ذره از دست میدهد اوجِ خودنمایی زبان مادری است. جایی که بی زحمت درد، تقاضای کمک و یا پاسخِ مناسبِ خود را در قالب کلماتی ولو اندک بیان میکنی که برای استفاده از آنها نیازی به فکر کردن نیست. کلمات پس از روزها گفتن و شنیدن در بافت به بافتِ مغز تو رسوخ کرده و بی هیچ مشقتی تمام و کمال در اختیار تو، احساسات و دردهایت قرار می گیرند و برای ادا شدن تنها نیازمندِ چرخش زبانِ تو هستند. و چه نعمتی بالاتر از آنکه چنین تجربه ی با شکوهی را با بیش از یک زبان داشته باشی؟ که استفاده از "زبان" برای تو تبدیل به غریزه شده باشد، همچون حس بویای، لامسه یا چشایی.

تجربه ی امروز من البته که بسیار بسیار کوچک و ناچیز بود، اما شعفی وصف ناشدنی برایم فراهم کرد. استفاده از کلمه ای مناسب و به جا صرفا از روی غریزه و در کمترین وضعیت هوشیاری نسبت به گفته ها و شنیده ها، و فقط به سبب نوعی عادت ذهنی به کلماتِ شنیده شده از زبانِ استاد که جایی در سلول های خاکستری تو جا خوش کرده است البته که قرابتی هر چند دور هم با "زبان مادری" ندارد. اما اگر بیش از "مامان" "بابا" گفتن کودکان در اولین روزهای حرف زدنشان ارزشمند نباشد، کمتر هم نیست. زبان انگیلسی شاید ( و قطعا) هیچ روزی برای من تبدیل به یک زبانِ تمام و کمال مادری نخواهد شد اما به واسطه ی حضور مداوم در فضایی انگلیسی زبان  میتوانم امیدوار باشم تا شاید اولین گام های یادگیری زبانِ مادری (فارسی) را که هیچ خاطره ای از آنها ندارم دوباره تجربه کنم. جذب کلماتِ جدید، دقت کردن در طرز تلفظ، استفاده ی غریزی از تک کلمه ها در جای مناسب و بسیاری گام های اولیه ی دیگر همچون کودکی نوپا.

و کتمان نمیکنم که تقارن این اولین واکنش غریزی با کلمه ی "instinct" یا همان "غریزه" دست کمی از شگفتی پیش من نداشت.

 

پ.ن: قطعا کلمه هایی مثل هِلو ، یِس ، بای، اوکی و خیلی های دیگه سال ها پیش به این جایگاه رسیده بودن اما در پروسه ی غریزی شدنِ هیچ کدوم از اینها چنین آگاهی و تعجبی در من به وجود نیومده بود. و بلاخره اگر کلمه ی اول یک بچه ی یک ساله "مامان" باشه، به نظرم کلمه ی اولِ یه دختر بیست و پنج ساله بهتره که در همین حدودِ "instinct" باشه تا سلام و خداحافظ و مامان بابا :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۵
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - چهارشنبه ٢٧ بهمن ۱۳٩۵

ساعت 8 شب بود. 4 صبح در تهران. اون خواب بود و من شدیدا گرسنه. برای اولین بار اسپاگتی ( و نه ماکارونی) درست کردم و حتی کمی تزیین کردم و اومدم عکس بگیرم بفرستم براش که بعد از 8 ساعت نبودن وضعیتش به "is typing" تغییر کرد. توی دل گفتم لابد از "خواب کوچیک" (خواب رفتن روی کاناپه وقتی مسواک نکردی و نمازت رو نخوندی) بیدار شده و میخواد بگه داره میره برای "خواب بزرگ" (اصلی). منتظر شدم پیامش رو بفرسته که نوشت: سلام. من خواب بودم. الان بیدار شدم و دیگه نمیخوابم. این یعنی میشد بهش زنگ بزنم. زنگ زدم، اما گرسنه تر از اون بودم که هم حرف بزنم هم بخورم. اون از روز شلوغش میگفت و من شنیده و نشنیده سر تکون میدادم و همزمان رشته های اسپاگتی رو تند تند هورت میکشیدم و هنوز لقمه ی قبلی پایین نرفته رشته های بعدی رو دور چنگال میپیچدم و حرف های نامفهومی هم میزدم که در خاطرم نمونده که یکهو گفت "قربونت برم من" و صدای خنده. پیام دریافت شده بود اما مغزم از پردازش همزمانِ بلع و ابراز احساسات عاجز بود و تازه: "محمد و قربونت برم؟" سرم رو آوردم بالا و اول نگاهم به قیافه ی مضحکِ خودم و رشته های بیرون زده از دهنم افتاد و بعد به محمد که داشت با ذوق قشنگی میخندید. بعد از مدت ها یک هو خجالت کشیدم. انگار نه انگار که نزدیک به دو سال از عقدمون می گذشت. یقه ی لباسم رو کشیدم روی صورتم و گفتم خجالت کشیدم، نگو اینجور. خندید. خندیدم. گفتم تو هیچ وقت قربونت برم نمیگفتی آخه. نمیگفت. به من هم اجازه نمیداد بگم. دیالوگ همیشگی مون بود که من میگفتم قربونت برم و اون میگفت نمیخوام. قربونم نرو دیگه. هر چیزی مجاز بود جز قربونت برم یا فدات شم. عاشقانه های هولِ "مرگ" موجه نبود. ولی گفت. یکهو و وسط بخور بخورهای من. و چسبید. کلیشه ترین عاشقانه ی ممکن بود ولی بدجور به جونم نشست. یک عاشقانه ی کلیشه که در یک فضای کاملا غیر احساسی گفته شد اما در به موقع ترین زمان و مکان.

الفاظ و عبارات عاشقانه به طور معمول بعد از مدتی توی یک رابطه، عمق خودشون رو از دست میدن. نه اینکه دروغین باشن اما تکرار ِمکررِ دوستت دارم و فدایت بشوم ها تاثیر واقعیِ این عبارات رو کم میکنه. جایی به خودت میای و میبینی دلم تنگ شده ی امروز به لحاظ تعداد حروف و آوا هیچ تفاوتی با دلم تنگ شده ی دیروز نداره، اما دیروز دلت خیلی بیشتر از امروز تنگ بوده و تو از بیانِ این تفاوت در قالب این دو کلمه ناتوانی و همین مساله تو رو آزار میده. اما اوقاتی هست در زندگی که ترکیبِ نا متجانس این عاشقانه های کلیشه با "نور، صدا، تصویر" در اون لحظه اونقدر عجیب و حتی غریب هست که کلیشه ی عبارت شکسته میشه و اون "قربونت برم" دیگه یک قربونت برم همیشگی نیست. بلکه "قربونت برم" ای هست که 4 صبحِ تهران و 8 شبِ تورنتو از توی اسکایپ، وقتی داری دو لپی اسپاگتی میخوری ادا شده. قربونت برم ای که در هیچ جای تاریخ وجود نداشته و در هیچ جای آینده هم تکرار نخواهد شد ، حتی توسط خودمون دو نفر، و مخصوص همون چند ثانیه بوده، چه رسد به دو سال و نیم عاشقانه گفتن های ما. حفظ و نگه داریِ این "عاشقانه ی های کلیشه-شکسته" سخت اما اگر نه واجب که مستحب هست. برای رنگ و لعاب دادن به تاریخی که بدونِ "خاطره ها" جز یک سیرِ تکراری و خشک نبوده، نیست و نخواهد بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - سه‌شنبه ۱٩ بهمن ۱۳٩۵

نازنین گفت که لابد با روجا (1) بیشتر از همه همذات پنداری کردی. تعجب کردم. خوب یادم بود که روجا  با هزار امید و آرزو و سخت کوشی از فرانسه پذیرش گرفته بود و ویزاش ریجکت شده بود. نبودم. من روجا نبودم. یادم بود که با روجا همذات پنداری نکرده بودم ولی یادم نمی اومد که چرا؟ با خودم مرور کردم. کتاب رو عید 95 خونده بودم. هنوز یک ماه نشده بود که رفته بودم خونه ی خودم، جوابی از دانشگاه ها نیومده بود، از تغییر رشته ای که داده بودم مطمئن نبودم و بینِ هزار هزار تا علاقه این پا و اون پا میکردم. آها. این پا و اون پا میکردم. میثاق گفته بود که لیلا پاهاش روی زمین نیست. لیلا. آره. لیلا بود که اون روزها بیشترین ارتباط رو باهاش گرفته بودم. لیلا که پاهاش روی زمین نبود و چیزهای گنده ای از زندگیش میخواست و مشکلش این بود که نمیدونست چی؟ من لیلا بودم. عید 95 لیلا بود که تو وجودم بال بال میزد و الان، بهمن 95 یادم نبود که لیلا بودم. از نگاه دیگران شده بودم روجایی که ویزاش دو بار ریجکت شده بود و آرزوهاش رو بر باد رفته میدید. مکالمه ام با نازنین رو تموم کردم و اقتادم روی تخت.  لیلای وجودم کجا رفته بود؟ پاهایی که روی زمین نبود چی شده بود؟

روی زمین بودن. خیلی ساده. و لیلا رفته بود در محو ترین قسمت های ذهنم و حتی اگر تا دو ماه پیش "روجای ویزا ریجکتی" شده بودم، بعد از سر کار اومدنِ ترامپ حتی روجا ی وجودم هم رفته بود. شده بودم خودم. راحله. راحله ای که دیگه دنبال تیکه های وجودش تو "مادام بوآری" یا "لبخند مونالیزا" نبود. راحله ای که آروم آروم تیکه های وجودش رو جمع و جور کرده بود و داشت وصله پینه میکرد. راحله ای که داشت شخصیت جدیدی خلق میکرد که شاید دیگه تو هیچ کتاب و فیلمی پیدا نشه.

تو این چند ماه حس غریبی از آروم نگرفتن رو تجربه کردم. حس اینکه نمیدونم تهش چی میشه اما میدونم مسیرش همینه. حس اینکه میدونم سخته ولی سختیش می ارزه. حس اینکه  وقت کم نیارم. حس اینکه چقدر کارِ نکرده دارم. حسی که قبلا نمیدونست از دنیا چی میخواد و روزمرگی میکرد الان هم نمیدونست از دنیا چی میخواد ولی از روزمرگی فاصله گرفته بود. تجربه میکرد. حرف میزد. شیطنت میکرد. خطر میکرد. بالا و پایین داشت ولی کم و بیش لذت می برد.

روزهایی بود که گریه میکردم و روزهایی بود که از شدتِ بی حوصلگی تمام روز فیلم میدیدم و روزهایی بود که دلتنگی بهم فشار می آورد. یه وقتا به خودم می اومدم و میدیدم دو هفته است با مامانم اینا حرف نزدم و یاد امیر می افتادم که یک هو رفت و کارهای نکرده ای که نمیذاشت گوشی رو بردارم و زنگ بزنم و با این استرس شب میخوابیدم که نکنه فردا دیر باشه. روزهایی  بود که محمد رو پشت اسکایپ میدیدم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا تو دو تا قاره ی مختلف داریم زندگی میکنیم و چرا نباید پیشش باشم که آرومش کنم و پیشم باشه که نازم کنه. روزایی که اون "last Seen "  بالای تلگرام هی دقیقه به دقیقه کُنتور مینداخت و دل من هزار راه میرفت که نکنه بلایی سرش اومده. روزایی که صبح میرفتم بیرون و شب ساعت 12 تو برف برمیگشتم تو خونه ای که کسی نبود باهاش حرف بزنم و شروع میکردم با خودم صحبت کردن. روزایی که به فرندز دیدن گذشت و بدو بدو از این کلاس به اون مقاله و از این مقاله به اون رایتینگ. 

روزهایی هم بود که دل به دریا میزدم و میرفتم bar و وقتی همه داشتن مشروب میخوردن من قهوه سفارش میدادم و روزهایی که با آنا، دخترِ روس و اهل سن اما پترزبورگ ساعت ها میشستم و از همه چی حرف میزدم. روزایی بود که میرفتم تظاهرات ضد ترامپ و روزهایی بود که به یکی از بچه های دکتری تولدِ بچه ای که خودش با خنده بهش میگفت "bastard" رو تبریک میگفتم. روزهایی که  نه تنها اولین دیالوگم با یک سیاه پوستِ اهل سودان رو داشتم که باهاش پروژه انجام میدادم و روزهایی که  صبح زود و با اسکایپ تو حلقه رمان شرکت میکردم. 

پاهام تمام این چند ماه روی زمین بودن و به جاشون ذهنم رفته بود تا خیلی خیلی دور دورها و این خیلی خیلی دور دورها شده بودن ذوقم تو تعریف کردنِ روزام برای بقیه یا حتی انگیزه ام برای صبح از حواب پا شدن. 

لیلا و روجا هر دو رفته بودن و راحله ای در حال شکل گرفتن بود که اصیل بود و جدید. راحله ای که نزدیک بود با lala land، تو شهر هپروتِ خودش گریه اش بگیره وقتی که میگفت :

 Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
 ( 2 ) Here's to the mess we make

درستش هم همینه.  تو این چند ماه جنگلی دور خودم ساختم که توش گم میشم ولی در کمال تعجب از این "گم شدن" دارم لذت میبرم.

  

(1) شخصیت های رمانِ "پاییز فصل آخر است" 

(2) موزیک متن فیلم la la land که ورژن کاملش به همراه اصل موزیک رو گذاشتم. 

 

شعر کامل:

 http://s5.picofile.com/file/8285407984/12_Audition_The_Fools_Who_Dream_.m4a.html

she jumped into the river once, barefoot

 ...She smiled

Leapt, without looking
And tumbled into the Seine
The water was freezing
She spent a month sneezing
But said she would do it again

Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make

She captured a feeling
Sky with no ceiling
The sunset inside a frame

She lived in her liquor
And died with a flicker
I'll always remember the flame

Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make

: She told me
"A bit of madness is key
To give us new colors to see
Who knows where it will lead us?
And that's why they need us"

So bring on the rebels
The ripples from pebbles
The painters, and poets, and plays

And here's to the fools who dream
Crazy as they may seem
Here's to the hearts that break
Here's to the mess we make

I trace it all back to then
Her, and the snow, and the Seine
Smiling through it
She said she'd do it again

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳٩۵

یک دقیقه مونده به هشت. شب شده. تلفن رو تازه قطع کردم. دو ساعت یه ریز حرف زدم. اول یک دل سیر گریه کردم و بعد از مناظره ی ترامپ و هیلاری گفتم و گفتیم و گفتیم و گفتیم تا رسیدیم به بحث های خودمونی تر. محمد از خستگی تمرکزش رو از دست داده بود و من تازه روحیه ام برگشته بود. کاش اینجا بود. منبع انگیزه ی من پشت اون اسکایپ لعنتی تو یه قاره دیگه بود و من اینجا نشسته بودم توی لانج و دست و پا میزدم که شاید، بلکه از کتاب لعنتی تر سر در بیارم. سر کلاس ظهر هیچی نفهمیده بودم. اینقدر نفهمیده بودم که سرم رو کرده بودم توی گوشی و سرم به کار خودم بود. جلوی بغضم رو نگه داشته بودم که نترکه. به خودم نهیب میزدم که از جلسه ی بعد. از جلسه ی بعد بهتر میشه. با خودم تکرار میکردم که اینا سابقه شون از من بیشتره و زبانشون مادریه و این توجیهات و توضیحات واضحه! ته دلم باید خوش میبود به خونه ی گرم و نرمی که محمد توش منتظرمه تا برم و یه چایی داغ بخورم شاید و حرف بزنم و تو یه تخت گرم و نرم بخوابم و ریکاوری بشم و فردا روز از نو. ولی خوش نبود. خونه ام لخت بود با یه توالت فرنگی کثیف که باید ده بار برم و بیام تا عوضش کنن و تختی که قدمتش اندازه ی سن دانشگاه بود. ذهنم می پرید می رفت سمت زیرزمین خونه ی ندا و سرماش و جک و جونوراش و خودم که یه ماهه کنگر خوردم و لنگر انداختم اونجا! فکرم جست میزد و میرفت سراغ سگی که اسمش کِیتی بود و روز اول که دیدمش و فهمیدم قراره دو هفته شاید هم بیشتر باهاش زندگی کنم ، مثل این بود که کابوس میبینم. ولی حالا همین کِیتی، همین سگ کوچولویی که اینقدر ازش میترسیدم شده بهترین رفیقم. میرسم خونه برام هاپ هاپ میکنه و دور پام میگرده و شاید اگر بذارم لیسم بزنه و تا زیرزمین و پشت در میاد که پیشم باشه. که خودشم مثل من تنها نباشه. اون اوایل فقط برام سگ ندا اینا بود و الان حکم فرزند خونده ای رو پیدا کرده که تنها کورسوی امیدش منم. یه روز تعطیل که همه شون رفته بودن بیرون و من بودم و این خانوم کوچولو، بو کشیده بود و اومده بود پشت در و با پنجول میزد به در که بیاد داخل. اولش ترسیدم. باز نکردم. دوباره که زد دلم سوخت. در رو باز کردم و دیدم کنارش روی گلیم خیس شده و مظلومانه داره بهم نگاه میکنه . فهمیدم کسی نبوده در حیاط رو باز کنه که بره دستشویی و تنها امیدش من بودم. ولی کار از کار گذشته بود. ته دلم ناراحت شدم و اومدم در رو ببندم که دیدم از جاش تکون نمیخوره. خودمو جمع و جور کردم و در رو بازتر کردم و گفتم بیاد تو. اومد تو. کیفم و جورابام و کفشم رو بو کرد و بعد آروم رفت نشست روی مبل. همین. یک ساعت فقط نشست روی مبل تو زیرزمین پیشم. فهمیدم میخواسته تنها نباشه. دلم سوخت. باهاش دوست شدم. باهاش حرف میزدم و روزهای بعد اگه میدیدم تنهاست، قربون صدقه اش میرفتم. یه روز صبح ولی بلند شدم دیدم توی قفسه. زنگ زدن بهم گفت که برای اینه که اتفاقی براش نیفته وقتی تنهاست. نیگام میکرد و ناله میکرد و با در قفس ور میرفت. طاقتم طاق شد. میخوستم در قفس رو باز کنم و با خودم همه اش میگفتم اگر چیزی بشه چی؟ من مهمونم و صاحب این سگ یکی دیگه!! ناراحت بشن چی!؟ نمیدونم چرا ولی یهو خودم رو گذاشتم جای زندانبان میرحسین و به خودم گفتم اگر جای اون بودم و میدونستم با آزاد کردن موسوی ممکنه جونم رو از دست بدم، اون وقت چی؟ این که ندا خانومه که اینقدر مهربونه و اینم که فقط یه سگه! در قفس رو باز کردم و بی سر و صدا رفتم. شب که برگشتم کِیتی همه اش دورم میچرخید و برام واق واق میکرد. ندا و بچه ها میگفتن بالاخره باهاش دوست شدی و من برق تشکر رو توی چشمای اون سگ میدیدم. همین شد که شده بهترین رفیقم تو خونه ای با آدم های دوست داشتنی که بسیار مهربونن و صد البته بسیاااااار متفاوت از من که نمیدونن با نگه داشتن این سگ ، مثل خیلی های دیگه، بهش لطف نمی کنن! که انگار یه بچه ی دو ساله رو آوردن خونه که نه گریه میکنه و نه احتیاج خاصی داره و هر وقت که بخوان باهاش بازی میکنن و هر وقت حوصله نداشته باشن هم این بچه تنها به حال خودش رها میشه. این سه هفته با خیلی اتفاق های جدید روبرو شدم و با آدم های متفاوتی نشست و برخواست کردم و همین شده که ته کلاس و بعد از گریه ی مفصل پای اسکایپ به خوم میگم من میتونم. باید بتونم و میخوام که بتونم. و این تونستن برام خیلی معنی داره. این تجربه خیلی برام می ارزه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ٧ شهریور ۱۳٩۵

روبروی آینه ایستاده بودم و کلیپس از موهایم باز میکردم. مو روی شانه هایم ریخت که ناگهان گفت چقدر عجیب. برگشتم و نگاهش کردم. صورتش کمی متعجب بود و مشخصا چیزی را تحسین میکرد. تکیه داده بود به پشتیِ تخت. خندیدم و گفتم چی ؟ همزمان نگاهی به خودم در آینه انداختم تا شاید تغییرِ عجیبم را کشف کنم. موهایم صافِ صاف بی هیچ جَعد و موجی روی شانه ها بود. در طبیعی ترین حالت خود. خندید و گفت موهایت. موهایت شبیه تبلیغ های تلویزیونیِ شامپو شده. صاف و براق و بلند. خندیدم و گفتم امروز بر خلاف همیشه نه آنها را بافته ام که جعد بگیرند و نه گوجه کرده ام که موجی درِشان بیفتد. حاصل شده است همین موهای صاف و شلاقیِ که میبینی. لبخند زدیم. من مشغولِ شانه کردن موهایم شدم و او سر در موبایل فرو کرد. 

فردا که شد نه دلم آمد مو گوجه کنم نه ببافم. صاف صاف رهایشان کرده بودم و وقت و بی وقت تابشان میدادم. نه نیازی به جعد داشتم و نه موج. طبیعی ترین حالتشان را عاشق بودم. 

پی نوشت: راستی چند روز دیگر نگاهش را خواهم داشت؟ چند روز باید بی لبخندش بگذرد ؟ چند روز باید صبر کنم تا دوباره برای موهایم بی قافیه ترین و غیر اصولی ترین ولی به زعم من عاشقانه ترین شعر را بگوید ؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۱
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - چهارشنبه ۱۳ امرداد ۱۳٩۵

در دلم گفتم ما نمی توانیم. هر چه قدر هم که الان حرفش را بزنیم، مطمئن هستم که به هنگامِ عمل کم خواهیم آورد. 9 ماه خوشحال و خندان در انتظار یک بچه ی قلمبه ی ترگل ورگلِ سالم باشی که بزرگش کنی ، قربون صدقه ی حرف زدنش بروی و فضا را طوری مهیا کنی تا به هر چیز که دوست دارد برسد و بعد. بعد از یک زایمانِ شاید هم سخت، بچه ای که در بغلت می گذارند شاید که ترگل ورگل باشد، اما فقط قد میکشد و ذهنش تا همیشه بچه می ماند. خیلی ساده. خیلی خشک. خیلی ناگهانی در یک خط : کودک دارای سندروم دان می باشد. 

چقدر احتمال داشت فرزند ما همچون کودکِ بالغِ نفیسه مرشد زاده، با عقب ماندگی ذهنی به دنیا بیاید ؟ چقدر احتمال داشت ناگهان یک بیماری صعب العلاج بگیرد ؟ کم. خیلی کم. 

اما راستی حجم ناگهانی های زندگی ات در یک سالِ گذشته چقدر بوده است راحله ؟ یک فقره مرگ جوان سی و هفت ساله بود و کنده شدنِ اجباری از خانه پدری بود و دیگر ؟ دیگر تافلِ مجدد دادن و یکی دو مورد دیگر . چه طور؟ 

پس سندروم دان هم دور از دسترس نیست. 

تمام راه تا فرودگاه امام ، هوای غریب و خنکِ اوایل مردادماه به صورتم برخورد میکرد و در دل مرشد زاده را تحسین میکردم و استرسی پنهان از مواجه با کودکی عقب مانده که به زعم خویش، شرایطش را تاب نمی آوردم در من رشد میکرد که دلیلش را نمی فهمیدم. دقیقا بیست و چهار ساعت قبل از ریجکتِ دوم.

این بار با خویی آرام تر و رفتاری نرم تر رد شدنِ ویزایم را اعلام کرد. پرسیدم چرا ؟ سری تکان داد که فقط همین قدر بدان که در این روز خبری از ویزا نیست. تشکر کردم. بله! این کار را کردم. به خوبی به یاد دارم که تشکر کردم و با حالتی بی تفاوت - که به اتفاقِ چند ثانیه قبل نمیخورد - از سفارت خارج شدم. دم در سفارت خشمِ درونم فوران کرد و دلم میخواست جایی همان گوشه و کنار چشم ببندم و بخوابم و ساعت ها بعد بیدار شوم. هرگونه رفتار انسانی اعم از خوش و بش و پیاده روی و خوردن و حرف زدن و غیره تا اطلاع ثانوی از حوصله ی من خارج بود. راستی چند ساعت باید این رفتار انسانی را ادامه میدادم ؟ حتی نشستن هم کم کم عصبی ام می کرد و البته که لذتِ ابراز خشم و عصبانیت، مادامی که از سوی اطرافیان کاملا قابل درک و پذیرش باشد دست کمی از ویزا گرفتن نداشت. میتوانی عصبی باشی و باز هم دیگران با علم بر شرایطت، واکنشی نشان ندهند. اما بسیار کمتر از آنکه فکر کنم این لذت کم و کم تر شد و ته دل شیطنت و شوخی و خنده قلقکم میدادند تا خودی نشان بدهند. هر چه داشتم به کار بستم تا سرکوبشان کنم. فرصت برای شادی زیاد بود، باید کوپون عصبانیتم را خرج میکردم تا جای دیگری سر باز نکند. چند ساعت بعد ولی چند دقیقه ای قبل از خواب توانم برای سرکوب به کلی تحلیل رفته بود و رگه هایی از لبخند های کج و معوج روی صورتم رفت و آمد های گاه به گاه می کردند. 

پس از خواب حتی حسرتی هم در وجودم باقی نمانده بود. نه حسرت، نه خشم و نه حتی ناراحتی. آماده بودم تا به مرکز شهر برویم و روزمان را بر طبق روال عادیِ گذشته ادامه دهیم. میدانستم که چیزی این میان درست نیست. "نشدن" شاید پایان دنیا نباشد اما لزوما شروع مطلوبی هم نخواهد بود. اما من دلم پر میکشید برای شروع مسیری جدید و این نشدن انگار که هیچ جایی در ذهنم نداشت و به جای همه ی اینها، دنیایی نو در ذهنم خودنمایی میکرد. 

تا روزها درگیر این مساله بودم که چرا سرعتِ غلبه بر این به اصطلاح شکست تا این اندازه نجومی بود؟ با شناختی که از خودم داشتم حداقل چند روزی لازم بود تا خلوت کنم و آرامش پیدا کنم. اما ای بار چند ساعت هم نشد.

خاطره ی پست های مرشد زاده مدام در ذهنم تکرار میشد. دوباره به یاد ِکودکِ بالغِ مرشدزاده و رویکردِ فوق العاده ی او به این کودک افتاده بودم که جرقه ای ذهنم زده شد. نوعی کشفِ درون. خودیابی.

 راستی هم الان نیز باز  فکر میکنم از پس یک کودکِ سندروم دان بر نمی آییم ؟ آیا ناراحتی من را له خواهد کرد؟ آیا باز هم استرس نابخردانه از تولدِ ناگهانیِ کودکی بیمار که یحتمل تمامی آینده ی مرا دستخوشِ تغییراتِ بی بازگشت خواهد کرد، در من می جوشد؟

نه .

حال این اعتماد به نفس را داشتم که بگویم نه. نه چون تجربه ی شکستی ناخواسته که در آن هیچ دخالتی از سمت من جایز و ممکن نبود، در کارنامه ام خوش می درخشید. شکست خوردم. غمگین شدم و به فراخورِ جدیتِ ماجرا دوباره روی پا ایستادم.

این آیا نوید نمی دهد که در آینده هم بتوانم با مشکلاتِ ناگهانی دیگری کنار بیایم و زندگی را تلخ نکنم ؟ قطعا نوید میدهد. 

مرگ، تصادف، بیماری ، جنگ، مهاجرت و غیره و غیره. این ها همه معمول ترین بخش زندگی انسان ها هستند که ناگهانی و از ناکجا، وارد زندگیِ تو خواهند شد و تو میمانی مظلومیتی بی انتها که یعنی هر چه هم میکردی، توان پیشگیری از آن ها در تو وجود نداشت. 

احساسِ آب دیدگی میکنم . احساس پوست کلفت شدن و آمادگی. انگار کن از اردوی تدارکاتی آمده ام. این بار بازی دوستانه با آفیسر بود و سفارت آمریکا. تا ببینیم بعدها خدا چه بازی های دیگری برایم نشون کرده است. 

این بار که پیروزی با ما بود . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۸
راحله عباسی نژاد