پویا بمان در عین سکون
"در اوجِ صد پایی آسمان، پاهای پره دارش را به زیر کشیده بود، منقارش را بالا گرفته بود و تلاش می کرد قوسی تند و دردناک به بالهایش بدهد. چنین قوسی به مفهوم پرواز با سرعت کم بود. و اکنون چنان سرعت پرواز را کم کرده بود که نوازش باد را بر صورتش حس می کرد. چنان که پهنه ی اقیانوس زیر بالهایش بی حرکت می نمود.
چشمهایش را با تمرکزی عمیق تنگ کرد، و با نفسی حبس شده در سینه سعی کرد قوس بیشتری به بالهایش دهد. اما ناگهان پرهایش شورید و جاناتن از حرکت باز ماند و سرنگون شد.
می دانید که مرغان دریایی هنگام پرواز مکث نمی کنند و هرگز حتی برای لحظه ای بی حرکت نمی مانند. باز ایستادن از پرواز برای مرغان دریایی زشت و شرم آور است. اما جاناتان، این مرغ دریایی ، بار دیگر آرام قوس تندی به بالهایش داد و سرعتش را کمتر و کمتر کرد و دوباره بی حرکت ماند.
بله! او مرغی عادی نبود.
جاناتان بیش از هر چیز عاشق پرواز بود. " *
آدم ها به دائمی بودن اصولا و اساسا عادت ندارند. ما از کودکی یاد می گیریم که حتی زندگی هم همیشگی نیست. این موقتی بودن را خودمان و خدایمان و خانواده و خانه و همه به خوردمان می دهند. یاد میگیری که موقت دانش آموزی و موقت دانشجو. فلان ماشین موقت است و فلان خانه موقت. یاد میگیری که بال بال بزنی و مدام ارتفاع عوض کنی. و این موقتی بودن همواره یک حس عاریه ای به من می دهد. انگار هیچ چیز و همه چیز در تملک و اختیار تام تو نیست. و این عدم اختیار لابد که باید تو را بترساند و برنجاند و بیازارد. و اما گاهی زمانی این عاریه ای بودن به تو حس رهایی میدهد. حس اینکه تغییر شاید نه چندان ساده ولی ممکن است و این تغییر خود نیز امری است گذرا. و این حس، انگار کن که باری از روی دوش من بر می دارد در انجامِ خطا و رفتن به بیراهه و پریدن از این شاخه به آن شاخه. هر چقدر هم روی اعصاب و خورد کننده. پریدن همانی است که تو را به اوج می برد برای سقوط. حتی. اما خوش است و لازم است.
این می شود که تعداد داشته های دائمی ما کمتر از انگشتان کف دست است. داشته هایی که تو تازه در انتخاب آن ها دخالتی نداشته ای و نداری. خانواده ای که همواره خانواده ی توست حتی اگر نامی از آنها نبری. جنسیتی که گاه حتی جلوتر از تو و برای تو تصمیم می گیرد . ظاهری که دست بردن در آن به لطف علم و عمل ممکن شده اما باز هم محدود است و دست و پا بسته.
و حالا تصمیم میگیری که خودت با اختیار ، انتخاب کنی، با چشم باز و بدون فشار،مُهرِ دائمی به دوست داشتن و دوست داشته شدن بزنی . این والاترین های یک زندگیِ پر ثمر. هر چند راه و رسمِ ملغی شدن دارد، اما در اصل ماجرا توفیری نمی کند. تو خودت قرار است امری را با اختیار کامل دائمی کنی. به همین سادگی .کاری که هرگز قبل از آن نکرده بودی و تجربه نداری. و هیچ عجیب نیست که دست و دلت به کاری نرود و بخواهی بنشینی توی اتوبوس و سرت را به شیشه تکیه بدهی و بروی تا آخر خط و فقط فکر کنی. فقط فکر کنی. فقط فکر کنی. چه ایراد دارد که سعی کنی هضم کنی. چه ایراد دارد که سعی کنی بفهمی چرا برای اولین بار از دائمی کردن لذت می بری .
لذت در اول باره بودن است ؟ لذت در نوین بودن است؟ لذت در بی تجربگی است ؟ لذت کجای این همیشگیِ دوست داشتنی است ؟
و برسی به این که گاهی لازم است میانه ی بال بال زدن های مکرر، با وجود هجمه های تعادل بر هم زننده ی باد، بالهایت را بی حرکت باز بگذاری و از منظره ی زیر پایت لذت ببری و نوازش باد. همان طور ساکن. همان طور پویا. دردناک و خاص و پر لذت.
*جاناتان مرغ دریایی- ریچارد باخ