تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

دلم میخواد زمین دهن باز کنه برم توش

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۵۳ ب.ظ

پتو رو تا روی پیشونیم میکشم بالا. دلم نمیخواد بیدار شم. خوابم نمیاد اما دلم نمیخواد بیام توی دنیای واقعی.یکهو تمام حرف‌هایی که توی زندگیم زدم، تمام حرکاتی که انجام دادم،پادکست‌های اخیر،پست‌های وبلاگ، پست‌های توییتر، اینستا، فیس‌بوک، تک تک برخوردهایی که توی دنیای واقعی با آدم‌ها داشتم دور سرم میچرخه.دونه به دونه نظراتی که سر کلاس‌ها دادم، همه حرفهایی که با استادها زدم، همه مقاله هایی که نوشتم. یک عالمه صدا دور سرم به حرف میان.

 

چطوری روت شد فلان حرف رو توی گروه تلگرام بزنی؟ 

میدونی چقدر چرت و پرت به هم بافتی؟ 

میدونی فلانی چقدر ازت ناراحت شد؟ 

نکنه هیچی حالیت نیست؟ 

برای چی فکر کردی که فلان مبحث رو فهمیدی و میتونی راجع بهش نظر بدی؟‌

یادته سه سال پیش تولد دوستت با اون دختر که لزبین بود کلی حرف زدی و سوال کردی ازش؟ میدونی چقدر بعدش فکر کرد عقب مونده ای؟‌

میدونی الان هرکی که اون پادکست راجع به سمپاد رو گوش داده فک میکنه تو یه خنگی هستی که فقط غر میزنه به جای درس خوندن؟

میدونی همه فکر میکنن چقدر عاشق میکروفونی که هی هرچی پادکسته صدای تو هم توش هست؟

 

کاش میشد زمین دهن باز کنه خودت و گذشته‌ات و حرفا و نوشته‌هات همگی برید اون تو. برید تا وقتی که خبرتون نکردم بیرون نیاید. برید تا وقتی که آب‌ها از آسیاب نیفتاده صداتون در نیاد.

دیگه نبینم حرف بزنی ها! باز دوباره میخوای حرف بزنی که یکی رو ناراحت کنی یا یه حرفی بزنی که دو روز بعد بفهمی چقدر پرت بوده یا ملت فکر کنن الکی مثلا میخوای بگی چقدر حالیته یا چقدر خفنی یا چقدر بامزه ای؟

 

خسته ام. جون ندارم. صداها هی مدام اوج میگیرن و بلندتر میشن. کاش میشد بخوابم. بخوابم و دیگه بیدار نشم. بخوابم و دیگه لازم نباشه با کسی صحبت کنم. کاش میشد حتی اگر هم قراره بیدار شم، فقط گوش کنم و لازم نباشه چیزی بگم. کاش میم هم فقط برام حرف بزنه و بذاره نگاش کنم و چیزی نگم. کاش آدما نپرسن چیزی شده؟ اگه خواستی بیا حرف بزنیم. کاش بفهمن دلم نمیخواد حرف بزنم. دلم میخواد فقط نگاهشون کنم. اگر هم مجبور نیستم پیششون باشم،‌کاش بذارن برم زیر پتوم، همه اکانت‌های مجازی رو از کار بندازم، لازم نباشه غذا بخورم،‌لازم نباشه کاری به کسی تحویل بدم،‌لازم نباشه کار مفیدی بکنم. کاش بذارن روزها توی همون حالت بمونم. کاش بهم نگن کاری بکن یا حرفی بزن. کاش میشد محو شم. دیلیت شم برای چند روز. خودم و حرفام و کارام. کاش لازم نبود به تک تک حرکاتم از بچگی تا الان فکر کنم و ببینم کجاش درست بوده و کجاش خطا. کاش لازم نبود خودم رو به این و اون ثابت کنم. کاش میشد همینی که هستم رو همه ببینن و ازم نخوان بیشتر از اینی که هستم باشم. کاش میشد خودم باشم و گل ها و یه سری سریال تلویزیونی که حتی لازم نباشه دستت رو بلند کنی و بزنی قسمت بعدی. دلم میخواد برم توی غار خودم. برم توی دنیای خودم که توش هیچ آدمی نیست. مطلقا کسی نیست. ازت انتظاری نمیره. هرکاری کردی به خودت مربوطه. کاش بشه از دنیای آدما خدافظی کرد. رفت یه جای دور. خیلی دور. با آدما هیچ تعاملی نداشت. کاش میشد از همه آدم ها بی نیاز بود. آدم ها هم ازت بی‌نیاز بودن. فقط چند روز. فقط چند روز حتی ازت نپرسن حالت خوبه؟چیزی نمیخوای؟

فقط چند روز اونا باشن. تو هم باشی. ولی با هم کاری نداشته باشین.

 

کاش میشد هویتت رو چند روزی مثل لباس دربیاری و بندازی یه گوشه. لخت بشی از هرچی "دیگرانه." برهنه بشی از هرچی دنیای اطراف ازت ساخته. بخزی زیر پرتو و تا پیشونیت بکشی بالا و بری توی دنیای تنهای خودت.


* پی نوشت نامربوط: یه مدته که حس میکنم پر از قصه‌ام.قصه‌ی کی و کجاش رو نمیدونم.ولی یه عالمه قصه تو وجودم گیر کرده که منتظرن زایمان بشن.حتی یه وقتا بدن درد میگیرم ازشون ولی راهی برای بیرون کشیدنشون ندارم.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۸/۱۶
راحله عباسی نژاد

نظرات  (۴)

سلام.

تمام دو هفته‌ی گذشته همچین چیزی میخواستم. که هویتم گم بشه. و گم بشم. و کسی یادم نیفته و ازم سراغ نگیره. و کسی ازم نخواد حرف بزنم و جواب بدم. 

 

+ فقط درمورد پادکست خواستم بگم هرجا صداتو میشنوم ذوق میکنم! هرچند که با حرفات تو قسمت سمپاد اصلا موافق نبودم، ولی نفس شنیدن صدات خیلی خوب بود. میدونی که چقدر واسم الهام‌بخشی :)

 

امیدوارم زودتر برگردی به دنیای آدما...

 

من از راه دور محکم محکم محکم بغلت می‌کنم. 

ببین، گفتن این حرفها خیلی شجاعت میخواست. تو آدم شجاعی هستی. این اضطراب‌هایی که وقت و بی‌وقت آدم را فلج می‌کنند خیلی خیلی دردآور هستند. من هم درگیرشان هستم. و حدس بزن چی! یکی از بهترین استادهایی که میشناسم یکبار بهم گفت شب‌ها نصف شب بیدار میشود و با خودش میگوید چرا فلان روز فلان حرف را به فلان کس زده. در حالی که قطعا یکی از بهترین و فهمیده‌ترین آدم‌هایی‌ست که میشناسم و حداقل برای من، هر حرفی که میزند گهربار است. 

من متاسفم که با این افکار در نبردی. اما یادت باشه که اینها واقعی نیستند. یادت باشه که نگذاری فلجت کنند. یادت باشه که این فکر‌ها واقعی نیستند. 

امیدوارم با مرور زمان راه حل مخصوص خودت را در مواجهه با این فکر‌ها پیدا کنی. من خیلی سریع قبل از اینکه مسئله جدی شود حواسم را پرت می‌کنم. عمدا سعی میکنم سریع روی چیز دیگری تمرکز کنم. این فکرها مثل گردباد هستند. یکبار که گیرشان بیفتی هر لحظه حالت بدتر و بدتر میشود. 

۱۸ آبان ۹۸ ، ۰۰:۵۶ الهه ابوالحسنی شهرضا

راحله! اینقدر همیشه پست‌های وبلاگت جمع و جور و با نتیجه گیریه که همه‌اش منتظر بودم آخرش به این برسم که بعد اینطوری شد و بعد اینکار رو کردم و بعد چطوری از این مهلکه خارج شدم. ولی نرسیدم! خیلی عجیب بود برام. تا حالا اینطوری ندیده بودمت. هر چی که هست امیدوارم حالت خیلی زود خیلی خوب بشه. میدونم که گفتی نمیخوای حرف بزنی ولی فقط بدون که ما اینجا هستیم و برامون مهم و ارزشمندی همینطوری که هستی.

سلام. 

یه تیکه ای از فیلم کنعان هست که دیالوگش یادم نیست ولی دقیقا همین حال تو هست.

اون موقع هنوز فضای مجازی پا نگرفته بود وگرنه اصغر فرهادی و مانی رهنما توی دیالوگشون میاوردنش.

ازون فیلم هایی هست که شبیه یه موسیقی میمونه که میشه هر از مدتی نگاهش کرد و آروم شد.

ولی خب همیشه وقتی لبتاپم مشکل برمیخورد و مجبور میشدم کل دیتا رو پاک کنم و فقط یه سریش از روی فلش دیسک و ایمیل برمیگشت ( اون موقع ها هارد های ان گیگی نبود) قبلش خیلی نگران بود و عصبی ولی وقتی همه ش پاک میشد خیلی حال میداد

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی