تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

سقوط

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۰ ب.ظ

بدنم داره سقوط میکنه.

ترجمه بهتر و دقیق‌تری از واژه Fail کردن سراغ ندارم. 

سقوط واقعی و در همه ابعاد. 

اولش شانه و گردن به گیر و گور خورد. بعد معده و روده به غذا واکنش نشون داد و از پا انداخت. مدتیه تپش قلب‌های یکهویی به کلکسیون اضافه شده. حالا هم سر دردهای ناگهانی و میگرنی گیرم انداخته. دیشب که توی تاریکی و کف آشپزخونه چمباتمه زده بودم و از دل درد و سر درد و گردن درد ناله میکردم و با بدبختی و کورمال کورمال کمی آب گرم کردم و توی کیسه ریختم و به زور مسکن خوردم و خودم رو کشیدم تا هال، به هیچ چیز نمیتونستم فکر کنم جز اینکه بدنم کم آورده. نمیکشه. و دیگه نمیدونه چطور باهام حرف بزنه که بهش گوش بدم. چطور بگه توان مقاومت و ادامه نداره. چطور بگه بسه. چطور نیازهاش رو باهام درمیون بذاره. 

 

همون جا بود که حس کردم اعضای بدنم مثل چند برج در حال فرو ریختن هست. دونه به دونه. و به زودی کار از علائم هشدار میگذره و من میمونم و شهری ویران و مخروبه. 

 

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۱۸
راحله عباسی نژاد

نظرات  (۱)

۲۵ آذر ۰۰ ، ۰۴:۱۴ سمیه محمودی

عزیزم...
راحله! نگران نباش بهش فرصت بده. به بدنت...

گاهی خودتو الکی نوازش کن و بهش بگو که ممنونی و حواست هست که همراهته. این کاریه که من گاهی میکنم و خودم به حال خودم دل میسوزونم . یکم ارومم میکنه. 

اون حس چمباتمه ای که گفتی رو خیلی درک میکنم... 

گویا این دردا مال نسل ماست...

پاسخ:
مرسی سمیه. البته به نظرم همه نسل‌ها این دردها رو داشتن. ما نسلی هستیم که ازش حرف میزنیم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی